د  قصه ی ما یه مردِآرشاممردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونهولی
حِرفه ش چیه؟زورگیری؟!باج گیری؟!کالهبرداری؟!یا
گناهش خالفه یا خالفش گناه؟شاید هم هر دو
گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!وجدان داره؟!من که میگم دارهولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!
چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی
کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه
این قصه از کجا شروع شد؟!شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا
بذاری اونا تو رو بدرن
آرشام توی زندگیش یک هدف دارههدفی که براش بی نهایت مهمهخیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره
ایا عشق به سراغش میاد؟! مردی که حتی از اسمش هم فراریهکسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می
تونه عاشق بشه؟!
دالرام دختری پر از شور و احساسدرست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غروراین دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!از راه 
عشق یا
دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنهدختری که نترس 
نیست ولی لفظ قوی داره
و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟به گناهش مربوطه؟
خودش همیشه میگه :اسمم گناهکاررسمم تباهکار
--------------------------------------------------------
شین براری صیقلانی    
  شهروز براری صیقلانی 
صفحه ۲ ♪★ 
Shirinneshat.blogfa.com

با اخم غلیظی نگاهش کردمگریه می کردبرام مهم نبودای کاش خفه می شدصداش رو اعصابم بود
رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم
با گریه داد زد :نمی خوامآرشامچرا درکم نمی کنی؟تو که می دونی عاشقتمچرا با من چنین معامله ای کردی؟چرا؟چــــرا؟
از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم سریع از ماشین پیاده شدمبه طرفش رفتمدرو باز کردمبازوشو تو چنگ 
گرفتم و کشیدمش بیرون
در برابر من توان مقاومت نداشتهیچ کس چنین جراتی رو نداشت


♥صفحه ۳ 
Lran.blogfa.com
غریدم :بیا بیرون عوضیدیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافتهیا گم میشیاونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم
یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هواییکسی اون اطراف دیده نمی شد
جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟من عوضیم یا تو؟ابرومو بردیبدبختم کردیبه روز سیاه نشوندیمدیگه چی دارم که می خوای
ازم بگیری؟
هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟بهت کردم؟ازت فیض بردم؟یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟چکارت کردم کثافت؟
هق هق می کردبه خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود
نشست رو زمینزار می زد دلم براش نمی سوختارهاین رو برای اونها به حق می دیدماینکه خردشون کنماینکه اونها رو تا پای نابودی
بکشونملذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند
منآرشام هستمکسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنهغروری که من داشتم برای خودم ستودنی بودفقط 
خودممهم من بودمنه هیچ کس دیگه
یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کندارم بهت هشدار میدم هستیاگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم
سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونمخیلی خوب می شناسمتهر غلطی ازت بر میادتوی این مدت منو به بازی گرفتیکاری کردی
دوستت داشته باشمولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بودخیلی نامردی آرشامخیلی نامردی
عصبانی شدمنباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت
یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردمجیغ خفیفی کشیدزل زدم تو چشماشتموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمامفکم منقبض شده بود
ت محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگمتو برام مثل یه اسباب بازی بودیتو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور
اونو به بازی می گیرممی دونی چیــ.

♣    صفحه۴  
1ran.blogfa.com
بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینماون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشماشک رو تو چشماتون ببینم و کاری
کنم که جلوم زانو بزنیددوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکنو اونجاست که 
برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید
هلش دادمبه پشت افتاد رو زمینناله کردبی صدا هق هق می کرداز صدای بلندم وحشت کرده بود
سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم
از اینه عقب رو نگاه کردمزانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایینلبخند زدملبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه 
شدانقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید
آرشام هیچ وقت نمی خندیدفقط وقتی که تو بازی پیروز می شدشاد می شد و از شکست طرفش سرمست اونوقت بود که با صدای بلند 
قهقهه می زدم
ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومدتا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموندنمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از 
اجرای کارم بهم دست می داد
صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتمارهآرشام گناهکار بودو از این بابت خوشحالم
دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودندمی گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردماونا صرفا برام 
حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگهعاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبودههعشق
اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشمگرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودندمثل یه حیوون رامم می شدنهر کار که می
خواستم می کردند هر کارهرکــار
از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردممثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بوداین اخم با من انس گرفته 
بودنه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت
دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم
صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم
وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختمدرونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم

♣ صفحه ۵
Shahroozbarari.blogfa.com

)اهنگ دار مکافات امیرعلی(
آهای دنیا آهای دنیا
همین امشب خالصم کن
اگر کفره بزار باشه
اگه حقه جوابم کن
آهای دنیا ببین دارم
با چشم خون بهت میگم
بیا این بار و مردی کن
بگو آسوده میمیرم
تو هر کار که دلت میخواد
با این جون و تنم کردی
آهای دنیا آهای دنیا
چه بی رحمی و نامردی
نزاشتی یک شبم باشه
بدون حسرت و خواهش
ببین حتی یه روزم تو
نداشتی باهام سر سازش
همیشه گریه و زاری

♣صفحه     ۶     ۰ 
    Rasht2019.blogfa.com 
همش روزای تکراری
یه دنیا غصه و ماتم
همش درد و گرفتاری
تا اینجا که رسیدم من
یه روز خوش ندیدم من
میگن داره مکافاتی
به این جمله رسیدم من
با حرص ضبط رو خاموش کردماین اهنگ حس من رو نشون نمی دادولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم
تهش هم پشیمون می شدمازانتخاب اهنگازازنهتمامش هیچی بودپوچ و تو خالیعین حباب.ارهاین حسم عین حباب بودتهی از هر 
احساسی
جلوی خونه ترمز کردمدر رو با ریموت بازکردمماشین رو بردم تو
هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا غبودند جلوم صف کشیدند اروم پیاده شدم
همه سراشون روبه پایین بودبه هیچ کدومشون نیازی نداشتمولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم 
نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند
ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد
از رمز و راز من با خبر نبود فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشتانقدری که به دردم بخورههمین و بس
نگاهش کردمبا همون نگاه فهمید که باهاش کار دارمیک قدم به طرفم برداشتدستاش رو جلوش گرفته بود
سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان


♥♥ Shin.blogfa.com

مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنیدتنها به تکان دادن سر اکتفا کردمهمین
نه می خواستم و نه بلد بودم
با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتمبقیه هم پشت سرم حرکت کردند
توی سالن ایستادمرو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردمسریع از جلوی چشمام پراکنده شدند
به طرف اتاق کارم رفتماتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشتچه در حضور من و چه در نبودم
اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد
هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کنددر غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود
جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو
می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید
پیش ایشونظاهرا کار مهمی با شما داشتند و
دستمو بالا اوردم سکوت کردپشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدمدر رو از داخل قفل کردم
تاریک بودبا زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شدولی نهروشناییش خیلی کم بودخیلی خیلی کم
دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابهاینجا باید تاریک می موندفقط تاریکیهیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به 
اینجا رو نداشتبه نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم
مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندمهمه چیز سر جای خودش بودکمد مخصوصممیز و صندلی وسط 
اتاقوایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بودو همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود    
♦♦
ههعکساره عکس ولی نه هر عکسی همه ی اونایی که می اومدن تو چنگمعکس اسباب بازی هام
اونایی که باید تقاص پس می دادنتقاص یک اشتباه بزرگانقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم
حق بودبر اونهابر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودندبر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادمحق مجازات شدنحق 
خرد شدن شکستن
این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم
و بین این 10 نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت
پشت میز نشستمبا ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادمانگشتام رو در هم گره زدم نگاهی به اطراف انداختم
از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومدبه قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم
ولی نهمن برای انجام کارمبرای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم
هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شدانتخاب برای مجازات شدناون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت
از روی صندلی بلند شدمبه طرفشون رفتمدیگه نیازی به شمارش اونها نبودفقط 3 نفر باقی مونده بوداز 10 نفر3 نفر
این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدنیعنی قدمی رو به پیروزی برداشتنبا هر نفریک قدم
طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردمبه طرف دستگاه 
پخشی که کنار کمد بود رفتم
فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شداون هم به خواسته ی خودمدکمه ش رو فشردمو صدا تو فضای اتاق پخش شد
برای من روح نواز بوددلنشینارامش بخشحرفای دلم رو می زدحرفای آرشام
_______________________________
♠   رمان خیس ★  دلارام، شین براری صیقلانی★  
۰۷
)آهنگ پرونده از حمید عسکری(
این بار اولی نبود
که توی قلب من میمرد
با نگاهای عجیب
کفر منو در می آورد
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش
یه سیگار از تو جلد در اوردمبا فندک طلاییم روشنش کردمفندک رو پرت کردم روی میزپک عمیقی به سیگار زدمچشمامو بستم و سرمو 
بلند کردمدودش رو به ارومی بیرون دادم
وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتادبه طرفش رفتمعکس شماره ی هشتنفر بعدی اون بودیه دختر با موهای بلوندچشمان 
سبززیبایی چشمگیری نداشتنهزیبانبودبرای من معمولی بود
زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبودانگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدمپوزخند زدم
ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتمروی عکس دو تا خط به حالت کشیدمدو تا خط که از روی هم رد می شدندهم رو نصف می
کردندو با قرمزی رنگشون هشدار می دادندنه به منبه صاحب عکسبه این دختربهشیدا صدر
پرونده هام کامل شدن
 ، با چند تا سیگار و یه عکس
 ،  در پی اثبات یه جرم 
6novel.blogfa.com

۰۸
با عشق و نفرت کشتمش
انکار می کرد حرف منو
وقتی که چشمامو میدید
گناه تازه ای نداشت
فقط یکم هرز می پرید
همه شون یک مشت ه ر ز ه بودنداینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند
به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند
کارم رو بلد بودمحرفه ای عمل می کردمجوری که مو لای درزش نمی رفت
اون ها ادمهای خاصی بودندپس باید خاص باهاشون رفتار می کردم
با این همه حرف و حدیث
حیثیت منو می برد
وقتی که داشت تموم می کرد
جون منو قسم می خورد
 "آرشامبه خدا دوستت دارمآرشام به جون خودت که عشقمیبه جون خودمچرا باورت نمیشه؟چرا انقدر نامردی؟چرا با من اینکارو می
کنی؟آرشـــــام"
صداشون توی گوشم زنگ می زدانگار جلوی چشمام ایستاده بودندهر 7 نفرشون
اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدنداونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند وروحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود
مردی که غرورش رو نادیده گرفتندکسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونهولی نخواستن که باور کنندقدرت من رو نادیده گرفتند

صفحه ۰۹
iran-paper.ir
و حاالمنتظر مجازات باشندپک دوم رو به سیگارم زدم
آروم و هوشیار کشتمش
بیدار بیدار کشتمش
چاره ی دیگه ای نبود
از روی اجبار کشتمش
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش
لبخند تلخی نشست روی لباماز روی غمی بود که تو دلم داشتمغمی که منو مجاب به این انتقام میک رد
تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکرخواب و شایدمیه کابوس
ارهبه کابوس بیشتر شبیه بودکابوس های من همیشه به حقیقت می پیوستو اینبار هم همینطور می شد
با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باشمن دارم میام
پک محکمی به سیگارم زدمو اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم
عکس رو از صفحه برداشتموقت خرد شدنش رسیده بودباید می رفتمنفر هشتم منتظرم بودمنتظر آرشام
خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومدمثل همیشه رسمی جلوم ایستاد
-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟

★صفحه ۱۰ 
 Romanjadidd. Blogfa.com
--بله آقامنتظر بودند تا شما تشریف بیارید
سرمو تکان دادمبدون هیچ حرفی از پله ها بالارفتماتاق شایان درست سمت راست بودخدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد
کسی راهنماییم کنهبرای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت
با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتمصدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بوداز این صدا خوشم 
می اومد
هر چند محکم تر قدم برمی داشتمصدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد
این نشانه ی محکم بودن خودمو قدرتم بود
پشت در اتاق ایستادمتقه ای زدمصداش رو شنیدمسردجدیمثل همیشه
--بیا تو
دستم روی دستگیره ثابت مانده بودمثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختمهیچ چیز تغییر نکرده بودهمانطوری بود که از 
اینجا رفتم
--بیا تو آرشامخوش اومدی پسر
یه قدم به داخل برداشتمدر رو بستمنگاهم به رو به رو بودمیز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشتو یک صندلی بزرگ که پشت به من بود
با یک چرخش به طرفم برگشتحتی ژستش هم مثل همیشه بودخسته کننده
روی صندلی لم داده بودنگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بودابروهاش رو جمع کردپک عمیقی به سیگارش زدسر سیگار روشن شدسرخ 
و اتشینو طولی نکشید که خاکستر شد
بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد
--مثل همیشه به موقع اومدیبیا جلوتر

 صفحه    ۱۱
 iranbooktehran.blohfa.com   
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد عالقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب کنندههمونی که 
 می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت  نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه
فصل دوم
***************
فقط نگاهش کردمدوست نداشتم کسی بهم دستور بدهحتی اونحتی شایانکسی که فقط استادم بود
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتمنخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد
رو به روش ایستادمهمون اخم همیشگی مهمون صورتم بودمثل خودش سرد نگاهش کردم
جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی
زل زد تو چشمامسرش رو ت دادمی دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینمبرای همین تعارف به نشستن 
نکرد
با تموم عالیق و خصلت های من اشنا بودباید هم می بودیک عمر اون استادم بود و من شاگردولی حاالاینی که رو به روش ایستاده بود به 
راحتی همه رو درس می دادخودش یه پا استاد شده بود
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسمبی بند و باری که تو وجودش داشت 
من ازش فراری بودم
یه پاکت سفید گذاشت رو میزبه طرفم هُل داد
--بردارتموم اطلاعات داخلش هستمثل همیشهاینبار هم باید کارت رو درست انجام بدیفقط 1 ماه فرصت داریب
-فهمیدم
و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدمهیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردممن هر کس نبودمخودش هم می دونست که 
ارشام با بقیه متفاوته
اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود
ولی منارشام بودمکسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته
فقط نگام کرداون هم اخم کرده بود

♦♦♦      شین براری  بازنشر    ♦♦♦  
 صفحه۱۲ 
Dlta.blogfa.com
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد علاقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب‌‌ کنندههمونی که 
می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت      نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان  هیچ احدی جرات نکرده بود پشتالان فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
★★♥★♥★★♣★★♣★★♠♪♥★
★★♥★♪♥★♣♪★♣★★♥★★♥

             ♠♦♦♦فصل دوم*******************************************************************شهروز براری صیقلانی**بازنشر***********»»»

صفحه۱۴ 
وسط باغ باشکوهشون ایستادمظاهرا جشن رو خارج از ویال برگزار کرده بودند
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم
تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسیدزیاد نبودندنهبرای چنین مهمانی تعداد کم بود
صدای موزیک مالیمی فضا رو پر کرده بودقسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودندعده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و 
عده ی دیگری هم به عیش ونوش
نگاهم به مهندس صدر افتادبا لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومدحالتم رو تغییر ندادمحتی قدمی به طرفش بر نداشتم
رو به روم ایستادتنها توی چشماش خیره شدمسردجدیمغرور
لبخند از روی لب هاش محو شدظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشمولی آرشام اهل این کارها نبود
دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سالم مهندس تهرانیاز دیدنتون خوشحال شدمسرافرازمون کردید
نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادمبالتکلیف ایستاده بوددستم رو از توی جیبم دراوردم
باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سالم " اکتفا کردم
به مهمان ها اشاره کرد:بفرماییدچرا اینجا ایستادید؟خیلی خیلی خوش امدیدحضورتون افتخاریست برای ما
همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد
--بله اقا
صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کنبهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در 
اختیارشون بذاردر ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن
--چشم قربان
صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد
نگاهم به خدمتکار بودرو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کردبرای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم

صفحه۱۵   
قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بودسنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردمبرام یک امر عادی بودهر کجا که قدم می
گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم
ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بودنگاه شیدادختر مهندس صدراون باید به دامم می افتادبه دام منبه دام 
افکاری که در سر داشتم
درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بودمیزهایی با پایه های طالیی و روکش سفیدکه روی هر کدام از انها 
انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود
سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند
روی صندلی نشستمهیچ کس اون نزدیکی نبودپس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودمخوبه
خدمتکار مشغول پذیرایی شدولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پاییددر بین جمعیت به دنبالش می گشتمنگاهم جوری نبود که بشه 
تشخیص داد به دنبال شخصی هستم
و باالخره دیدمشتوی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود
دقیق تر نگاهش کردمفاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم
تاپ و دامن سفید و کوتاهکفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلألو ی خاصی ایجاد می کردموهای بلوند و بلند که 
نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود
ارایش انچنانی نداشتیعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر استکسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت 
کند
همراه پسر تانگو می رقصید ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کردچشمانش اطراف رو پاییدولی همچنان مشغول رقص بود
نگاهم رو چرخوندمنباید متوجه نگاهم می شدچشم های زیادی روی من بودبرای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به 
شیداست یا نهباید صبر می کردممطمئن بودم قدم جلو میذارهوهمینطور هم شد
♣★
صفحه ۱۶ 
لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتمخدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بودبا تکان دادن دستم مرخصش کردم
به پشتی صندلی تکیه دادمپا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدماز بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم
لیوان رو از لبام دور کردمنگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا  کشیدماراممغرورو در عین حال بی تفاوت
نگاهم توی چشماش قفل شدبه روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادمبی توجه به اون و لبخندش سرم رو 
چرخوندم
مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدمچشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم
بازی شروع شد
حضورش رو کنارم حس کردمچشمامو اهسته باز کردملیوان خالی توی دستم بودگذاشتم روی میزحالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به 
رو به رو خیره شدم
صداش رو شنیدمظریف و طنازهمون چیزی که انتظار می رفت
-سالمشما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!
مکث کردماروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود
دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بلهشما منو می شناسید؟
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسهپدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور دارهولی به هیچ عنوان فکر 
نمی کردم اون مهمان شما باشید
توی دلم پوزخند زدمولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد
-چطور؟
  صفحه۱۷

--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستیدواقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید
نگاه کوتاهی بهش انداختم
-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارمولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم
لبخند زدردیف دندان های سفید و براقش نمایان شدلب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود
--بلهمن چند سالی خارج از کشور زندگی کردمبرای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم
سرم رو ت دادم :عالیه
--چی عالیه؟
توی صداش شیفتگی موج می زدمی دونستم تمام جمالتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید
برام تازگی نداشتاینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟
وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شدولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده 
بودمهیچ جذابیتی برام نداشتبعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدمولی خب اینجا هم برای من کار هستدر حال حاضر تو 
شرکت پدرم هستم
سرم رو تکان دادمو ترجیح دادم سکوت کنم
--شما خیلی کم حرف می زنید
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم
--اوهخیلی خوبهتعریفتون رو زیاد شنیدمخیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون
-می تونستید به شرکتم بیاید
--درستهولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم
نگاهش کردمحالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می دادهنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد

♠صفحه ۱۸ 

iran-paper.ir
نگاه خاصی بهش انداختم
-شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید
صورتم روبرگردوندمنمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینههیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت
صداش ذوق زده بودظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانیجدا به من لطف داریداگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم
نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید
همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سردولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنملحظه به لحظه بیشتر
هیجان زده می شد
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدماروم بودمخیلی اروم
نیم نگاهی بهش انداختمبا لبخند به من زل زده بود
-چیزی شده خانم صدر؟
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیداخواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
به نگاهم رنگ تعجب دادم
-چطور؟!
سرش رو پایین انداختبا انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد
--هیچیولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم
-چه اجازه ای؟
سرش رو بلند کردتو چشمام زل زدزیبایی انچنانی نداشتولی می تونست جذاب و لوند باشهبرای من از هر دختری معمولی تر جلوه می
کرد
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم

صفحه ۱۹

 Romana2.Blogfa.com
دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد
--اجازه بدید خودم براتون بریزم
سکوت کردم و با غرور نگاهش کردمنمی خواستم جلوش رو بگیرماین بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه
همین رو می خواستماین که در برابر من تسلیم بشهقلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم
بر اونها حق بوداینکه نابود بشنخرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بودپس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم
نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زدلیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود
نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدمبا همون غرور همیشگیم نگاهش کردمدستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه
کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم
تعجب رو تو چشماش دیدمبه وضوح مشخص بود ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبودهیچ کس قادر به شناخت آرشام نبودهیچ
کس
صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشستپاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد
نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدمدر همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم
نگاهم دقیق بودریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتمدست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاشبا نوک 
انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد
متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم
اینبار اهنگ میلیمتر پخش می شدنورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند
چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردماینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بودولی الان وقتش نبوداینکه بخوام در اولین برخورد خودم 
رو مشتاق نشون بدم
همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرداز گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کامال خونسرد بودم و 
توجهی به اون نداشتم

iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟
♥♠★♣♥♦♠★♣ 


صفحه ۲۰   


iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردمشهروز براری صیقلانی رمان نویس معروف سایت موفق نود و هشتی ها در مصاحبه با ارین نیوز   شین براری ۹۳۰۸۷۶۲۰۲۸
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها