داستان بلند  شهرخیس . . .     قسمتی از داستان بلند   

۴۴

★ داستان هشتم★

(  سوشا، شبح خانه‌ی وارثی)

 

_(روحی پریشان و سرگردان پیچیده بر خیالاتی عاشقانه بنام سوشا)

_در خانه‌ی نیمه مخروبه‌ی وارثی ، انتهای کوچه‌ای بن.بست ، در دل محله‌ی قدیمی ساغر ، پسرکی تنها بنام سوشا ،چشمانش را باز می کند صبح شده تختش پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که خواب می شوند و خواب هایی که از بی هوشی می آید. از فرط خستگی! او باز باید  ، به سرکار ، در فروشگاهی بزرگ برود . او رویایش را دودستی چسبیده و رها نمیکند. گویی در عالم زنده ها ، وجود ندارد ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا است. روزگار سوشا ، مملوء از سوالاتی بی جواب شده.  او به یاد نمی آورد که کالبد و نفسش را کجای قصه ، جا گذاشته. او هر صبح سمت تصوراتی ثابت میرود و وارد فروشگاهی مابین  خیال و حقیقت میشود ، او طی چند صباحی که گذشته ، به حدی در بافتن خیالاتش موفق بوده که ، توانسته مدیریت فروشگاه را بدست آورد. او در انتهای هر روز از آن فروشگاه خیالی ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردد. و هرروز، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهد.

     ‌ -همه چیز همان است که بود.  -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزهای ، و گذر ایام در نظرش بی معنا شده است. او درون دفتری کاهی رنگ ، با خودکاری بیرنگ احساسش را دلنویس میکند»»:

←چقدر حادثه ها زود می آیند.٬٫ حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند . هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور می رود. آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از عشق. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا.  -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.-  اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای خواهرم را. او کودکی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی زندگی میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. در کودکی من ، زبان ، بی زبانان بودم. پیوسته جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم بودم.  اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ بود. من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام.  گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. -من میشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است!  \• سوشا در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه. خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند.  -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا. توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم. چُس دود های او که  با پُک های عمیق همراه میشود‌. خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند.  چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش.  -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال. - غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می انداخت. کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه راه می رود. راه می رود.  راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. سوشا چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد. -فکر های بی پایان. -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی. سکوت و س.  دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایش. او با خودش نجوا میکند ، و تصوراتش را بیصدا ، در دلش اینچنین زمزمه میکند: »› در انتهای جاده ای مه آلود ایستاده ام و قدم های ره را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر های سیاه پر کرده است آنقدر که حتی خاطراتم را به سختی می بینم . انتهای قصه ی من به کجا ختم می شود؟ شروعش را به یاد ندارم . ولی آیا پایانی خوش در انتظارم است؟!؟  از این جاده ی طویل ترسی عجیب دارم از بی اعتنایی مردمانش وحشتی عظیم دارم . _لیلی عشق ممنوعه ،اسباب خیانت)   سوشا از روی نیمکت بلند میشود ، و از کنار شمشادها ، قدم ن سوی کلاه‌فرنگی باغ محتشم  لحظات را ورق میزند . چند پیرمرد پس از عبوری فرسایشی از کار ، به بازنشستگی رسیده اند و کنار یکدیگر به زیر سایبان کلاه فرنگی ،  بروی چهارپایه‌ ، به دور میز گرد سنگتراش ،جمع شده اند . آنها شطرنج را بهانه ای کرده اند تا اوقاتشان را با هم شریک و همراه شوند‌. سوشا کمی مکث میکند و به صفحه‌ی شطرنج خیره میشود. افکارش بروی خیال پیرمرد مهره‌ی سفید ، سایه می اندازد . و ناگاه به پیرمرد وحی میشود که کسی پشت سرش ایستاده و به وی نگاه میکند. سوشا دم گوشش میگوید که مهره‌ی فیل سفید را جلوی رُخ سیاه قرار دهید ، تا قربانی شود ، و با این طرفند بتوانید حریف را مات کنید .  پیرمرد به دوستش میگوید ، نمیدانم چرا گوشم سنگینی میکند ، سپس فیل را جلوی رخ سیاه ، قرار میدهد.  سوشا به مسیرش ادامه میدهد ، و دچار افکاری مخشوش میشود ، و به لیلی و علاقه ی ممنوعه‌ی بینشان می اندیشد.  ساعت که به وقت خیانت نزدیک شود، زمان تند می گذرد  آنقدر که حماقت خودش را زیرک جلوه می دهد. .تا دستان زن مطعهلی آلودۀ دست های کسی شود که برای هیچ کجای آینده اش، تره هم خرد نمی کند   سوشا برای فرار از اندیشه ای ممنوعه ،   خودش را با وعده وعید و عشق های صدتا یک غاز دست می اندازد و خودش شروع به نصیحت گویی و موعظه به خودش میشود. این همان حالتی‌ست که فرد با علم به غلط یا صحیح بودن یک امر ، باز وسوسه به ارتکاب اشتباه میشود. او در افکارش نسبت به خودش حق به جانب میشود. و وجدانش بیدار شده و اغاز به سخنرانی میکند؛ زن و ناموس مردم ، شاید شیطان باشد و بخواهد تورا گول بزند ، تو چرا احمق شده ای! وقتی در جلد روحت فرو می روند تا تو بمانی و باورِ برزخی که در حوالی دنیایت خیمه خواهد زد.  خیانت یعنی به تمسخر خودت لبخند می زنی  یعنی پشیمانی تمام ناگفته های تو می شود،   دنیا را نگاه کن خیانت همان حماقتی است که باعث همۀ عذاب های زندگی ات شده . 

چندی بعد.

پس از عبوری نمناک از کنار میدان گلسار، و چهره‌ی آشنای اسب‌ماهی‌ِ سفید، بسوی ساکنین بیغم  در محله ی عیان نشین و اشرافیه شهر ، دربین  انبوهه خانه‌ها ـی شیکـــ ـو مدرن ، خانه‌ا ـی دوبلکس و سفید با پلاکــ۲۰ ، خودنمایــی میکند ، درون حیاطــ، توله سگـــی فانتزی و کوچکــ‚ ، کنار لانه‌ی چوبی اش ، زنجیر شده ، و از فرطــ٬ خستــگی چـشمانش سنگین‌تر از همیشه شده . ناگهان بی اختیار چُرت بسراغش می‌اید و با کوله باری از خستگی ها ، او را کشان کشان تا سر مرز باریکـ„ـ خواب ، میکشاند ،و توله سگــــ ، هر از چندگاهی ، به واسطه‌ی سنگینیه چشمانش ،از مرز رد میشود ، و برای لحظاتی کوتاه  ، به عالم خواب و رویا میرود.  „_از داخل خانه، صدای مشاجره و فریاد شنیده میشود ، که با زبان غیر بومی و با لهجه آی ، متفاوت ، با یکدیگر بحث میکنند . دراین خانه ،  مردی سالخورده و ثروتمند به نام آق‍ا فــــَـراز به همراهه همسر جوانش لیلی و بعلاوه‌ی عمه کلثوم (خدمتکار خانه) زندگی میکنند . که بتازگی از شهری کُردزبان ، به دلیل اختلافات خانوادگی و به درخواست لیلی به این شهرِ بی سقف و بارانـــــی مهاجرت کرده‌اند. ٬٬_ اقا فراز در حالی که روی مبل مخمل ، لَـــــم داده و پاهایش را دراز کرده ،زیر لب قرقر میکند ،و اطرافش را به دنبال گوشی تلفن بیسیم ،وارسی میکند. و عاقبت عمه کلثوم ، گوشی را به همراه یک لیؤان اب میوه برایش می اورد. صدای لیلی از اتاق بالا به گوش میرسد ، او در حالی که مقابل آیینه ی میز آرایشش ایستاده با قیض و از ته دل  ، قرقر کنان ، با خود حرف میزند ، گویی کودک شده و مانند دختربچه‌ای ، لجباز و تُخص ، از روی اعتراض به زمین پای میکوبد.  او با عصبانیت ، یک به یک گوشواره هایش را از گوش خود درمیاورد ، صدای خشدار و دو رگه ی فراز به گوشش میرسد که با تلفن ، صحبت میکند .  لیلی به نرمی و موزیانه ، پابرچین پابرچین به اتاق کناری میرود و گوشی تلفن دوم را ، بیصدا و با احتیاط برمیدارد تا بتواند شنود کند حرفهای شوهرش را.

    „فراز درحال صحبت با پسرکی به نام سوشا است . و راجع به فروشگاه و وضع بازار ان روز میپرسد ، و سوشا طبق روال معمول، آخرین گزارشات مربوط به فروشگاه را به اقا فراز انتقال میدهد و جدیدترین سفارشات و میزان فروش و دریافتی های ان روز در صندوق را اعلام میکند . اما فراز توجه زیادی ندارد و در اصل ، به نیت و هدف دیگری تماس گرفته. پس از اتمام حرفهای مدیرفروشگاه (سوشا)  ، فراز از او تقاضا میکند تا باز مانند دفعات سابق ، برایش مقدار معینی شیره‌ی تریاک بگیرد و بیاورد. و پسرکــ آنسوی خط ،  برای حفظ شغل و جایگاهش در فروشگاه ،  به ناچار میپذیرد . دراین میان لیلی که ، عاشق و شیفته‌ی سوشا بوده از روز نخست ، از شنیدن صدای گرم و مردانه‌ی سوشا پشت تلفن ، به وجد امده و قلبش به تپش می افتد. او طبق عادت و از روی تنهایی ، دفترش را باز میکند و شروع به نوشتن میکند. او تمام ناگفته هایش را ، درون دفتری ، دلنویس میکند . و در عالم خیال و رویا ، سوشا را مخاطب قرار میدهد و مینویسد» › سوشا جان ، اگر به خانه‌‌ی مان  می‌آیی -برایم مداد بیاور، مداد سیاه ٬٫  می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم ٬٫ تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم ٬٫  یک هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم! ٬٫  یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها ٬٫ نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند! ٬٫ یک بیلچه، تا تمام غرایز نه را از ریشه درآورم  ٬٫ شخم بزنم وجودم را . ٬٫  

  بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!  ٬٫  یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد  ٫،  و بی‌واسطه روسری کمی بیندیشم!  ٫،  نخ و سوزن هم بده، برای زبانم  ٫.،   می‌خواهم . بدوزمش به سق  ٫.، این گونه فریادم بی صداتر است!  ٫.،  قیچی یادت نرود، ٫.،  می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!  ٫.،  پودر رختشویی هم لازم دارم  برای شست و شوی مغزی!  ٫.، مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند  ٫.، تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.  ٫.، می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود!  ٫.،  صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی، بگیر! ٫.، می‌خواهم وقتی به جرم عشقم به تو ، برچسب می‌زنندم  ٫.، بغضم را در گلو خفه کنم!  ٫.، یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم  ٫.، برای وقتی که  برادرم به همراهِ پدرم به اسم غیرت و ناموس، فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند، ٫.، به یاد بیاورم که کیستم!  ٫.،  ترا به خدا . ، مرا دریاب   ٫،  سر آخر هم یکـــــ قصه‌ی مستند ، مهمانم باش: این ازدواج مصلحتی و اجباری ، رنگــــو‌بوـی ِ معامله را گرفـــت وقتی که سرسفره‌ـی عقد پی بردم ،بدهکاری های پدرم به فراز تسویه خواهد شد، بعد از › ›  بـــَــــله  گفتنم !.  روز بد و خوب از درون شهر عبور میکند و هوا رو به غروب ، رنگ غم میگیرد. 

     

    در دل شهر ، بعد عبور از کوچه پس کوچه‌های باریک و بلند و طولانی ، به محله‌ی سرخ میرسیم ، پیر پسر دیگری به اسم علی ، طبق معمول ، سر گذر ، چشم به جاده دوخته ،علی  پیشه اش ، لحاف دوزی بود ، علی سکوت اختیار کرده اما در پستوی سکوت طولانی اش ، صدای نجوای شهر ، را میشنود ، رشت_سردش است!  جاده ها اورا می خوانند!   او در پشت سالیان دور گمشده در کوچه‌ی عشق.  در جوانی روزی که او عاشق دخترکی زیبارو میشد ، نمیدانست که دخترک مسافر است. زیرا چمدانی باخود نداشت . سپس ، به رسم سفر ، بیخبر ، جدایی نغمه ساز شد ‌!.  و رفتنی ، رفت ، و علی شیدا شد .   علی نیز چمدانی با خود ندارد ، اما تمام لباسهایش را همزمان با هم به تن کرده ، و چشم براهه عشقی قدیمی و سفر کرده شده.   علی دیر زمانی‌ست لحاف نمیدوزد ، او چشم از جاده بر نمیدارد ، _جاده ها از شهر به غربت میرسند ! و گهگاه غریبگانی از آنسوی خیال ، به نزد علی میرسند ، اما هیچکدام ، آن معشوق رفته بر باد ، نیستند!. .  علی غمگین است! همچون پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد ، پسرش نیست!.  

  حال ، پاییز به نسیمی زنده میکند یاد آن غروب جدایی را. و مثل هر پاییز ، باز ،  شهر در کنج احساسش ، دلواپس ِ غم سنگین ِ عاشقان ساکن خویش  میشود! و از آسمان میپرسد ، این چه رسم نانوشته‌ای است که ، همگان لحظه‌ی جدایی را در یک غروب ، روزِ پاییزی ، رقم میزنند؟   

_ شهر به غروب نشست ، باد لُخت و سرد پاییزی درون این شهرِ خیس ، چه آرام و با عشوه می پیچد .   نیلیا به بهانه‌ی درس خواندن از خانه خارج و راهی ِ نانوایی میشود ، تا بلکه محبوبش را از آنسوی خیابان یک نظر ببیند .  

     علی در محله‌ی سرخ ، در سکوتش جاری شده و گوش به حرفهای درخت پیر انجیل سپرده .  درخت پیر انجیل از زمانه شاکی‌ست و گلایه از عوض شدن دوره زمانه دارد و میگوید ؛ که خودش نیز مانند علی ست ، زیرا سالیان است که چشم براه و منتظر است تا در بهار ، پرستو ها از سفر بازگردند.   گنجشکهایی که مدتی برروی سیم برق نشسته اند،  دیگر از شاخه های مهربان او میترسند و از سایبان آن دوری میکنند 

. حتی از افتادن برگهای زرد او،  هراسان میشوند،  گویی پرندگان با تن درختان غریب گشته اند و در پشت پرده ، با تیرهای چراغ برق و دَکَل های فولادی ، عهد و پیمانی بسته‌اند. پرستوها  میترسند و بروی شاخسار بلند و سالخورده‌ی او نمیشینند!  در جایی دیگر.  _چند پسر جوان بروی کاشی ِ کج ، و در جهتی غلط برخلاف گذر ایام ، قدم زده اند و در گوشه ی خلوت ، و دنج ِ باغ محتشم به یکدیگر پیوسته اند تا هم مسیر شوند برای‌ لمس ِتجربه ای متفاوت و نامعمول.  - چند قدم جلوتر ، به زیر درختان کاج بلند، یک نفر مخفیانه ، سیگار را در کف دستانش خالی کرده بود ، یک نفر کلیدش را قرض میداد ، دیگری کشیک میداد و آن دیگری تَفت میداد.  

 در انتها ، به رسم همیشگی ، سه کام حبس و چرخش از راست به چپ ، و عطر و بویی شدید  که مانند دود به آسمان پرواز میکند و از درخت کاج بالا میرود ، و درآن میان ،  طفلکی جوجه کلاغ ها که در لانه ی خود بالای درخت پیر کاج زندگی می‌کنند و محکوم به شراکت در تجربه‌ای گیج و منگ می‌شوند.  -آن‌سوی پارک ، کنار رودخانه‌ی گوهر ، ساختمانی قدیمی و سفید ، کلاهی فرنگی ، برسر گذاشته و به رهگذران  فخر می فروشد.  و رهگذرانی که با شتاب و قدمهای تند بسوی خانه ی خود بازمیگردند.  _در نوک درخت بلند کاج ، جوجه کلاغها بی دلیل به بازی ِ کودکانِ درون پارک ، -قار قار میخندند!   در این حین ، در بهت و سکوتی سرخ ، شب در آغوش میکشد شهر را به آرامی .  _پیرمرد سبزی فروش ، با خاطرات کهنه ، سخت گلاویز میشود . و سوار بر دوچرخه بسوی تنهایی خویش باز میگردد.  در  سمت دیگری ، زن بیوه و غریب ، با  رنگ موههای جدید و شرابی ، در کوچه پس کوچه‌های  سرد و تاریک و مسیرهای تنگ و باریک ، از سرمزار همسر مرحومش به سمت خانه ی اجاره ای خود درون محله‌ی ساغر بازمیگردد.

و در کُنج ِ غریب ، به زیر سقفِ کج و دلگیر ، گوشه‌ی مرطوب اتاق میخزد ، آنگاه به آرامی و پابرچین با افکاری آشفته درگیر میشود ، باز ، روح  پلیدی از ناامیدی و یأس او را در آغوش می‌کشد. او این‌بار در جستجوی راه فرار و گریز از چنگال بیرحم افکار ، به کاغذ و خودکاری جوهرداده پناه میبرد ، و بی‌مقدمه با دستی لرزان و ضعیف شروع به نوشتن میکند ، او می‌نویسد؛  

 _من مانده‌ام بی‌تو، مطرود روزگار.  -پاییز جفای روزگارست به من . - بعد از ان غروب بارانی،  تنها و متحیر نشسته‌ام. -در بُغض ِ غروب ِ این شهرِ غریب ، بعد از وداع با خوشبختی،  چه سخت است ، شمارش‌ مع برای آغاز رسوایی و خانه به دوشی! در سرمای غیبتت، قندیل‌های تیزِ غم بر قلب من مینشینند!.  پاییز روزی رفتنی‌ست ، اما غم هجران تو ،  از وجودم  نخواهد رفت! - روح ِتو کدامین گوشه‌ی این خانه ی قدیمی جا خوش کرده‌؟ که بر هر طرفی میچرخم ، خیال تو ، آیینه گردان عشقم ، میشود ، و باز دلگرم خاطراتت میشوم!.  چند نفس آنسوتر ، گربه‌ی سیاه ، باران را قبل از آغاز حس میکند ، و از درزِ شیروانی وارد پشت بام خانه میشود ، و از صدای پای گربه بروی پشت بام ، زن بیوه و تنها ، وحشت زده میشود   تنها خانه‌ای که با این خانه همسایه و همجوار است ، خانه‌ای متروکه و کلنگی‌ست که وارثانش ، آن را به حال خود رها کرده‌اند ، اما بتازگی ، آن خانه نیز ، ساکن جدیدی پیدا کرده ، پسرکی قدبلند ، زبان‌باز و سفیدروی ، که از محدود وارثین ، باقیمانده در این دیار است . او از جبر زمانه و غرور خود ، به ناچار ، شبها به خانه‌ی نیمه متروکه میرود ، تا در سرمای استخوان‌سوز شبانه ، جان پناهی داشته باشد . او تحصیل کرده و با ادب ، خوشرو و تنهاست.

   اما تنها بودن را خودش انتخاب نموده ، و از طرفی او خودشیفته ترین ، فرد در روزگار خودش است ، و خود نیز این را میداند . او بتازگی درون محل کارش در امتداد یک رابطه ، و معاشرت ناخواسته با همسر جوان ِ صاحب فروشگاه قرار گرفته بود ، و به خوبی آگاه بود که نهال ِچنین معاشرتِ ناپاکی را باید از ریشه زد. زیرا او مورد توجه و حمایت ویژه‌ی صاحب فروشگاه(اقای‌فراز) قرار داشت و در مدتی کوتاه ، چنان روح و قلب ِ پیرمرد خسیس(اقای فراز)  را تسخیر نموده بود که او را به مدیریت فروشگاه درآورده بود . اما بذر خیانت ، توسط همسر جوان و  پرعطش، اقای فراز ، (لیلی) مدتها قبل کاشته شده بود ، و این بذر به آرامی با پافشاری و اصرار لیلی ، در حال جوانه زدن بود.  باران قطره قطره ، ترانه ساز شد. و پسرک با قدمهای تند ، از پیچ و خم ، کوچه‌ی باریک گذشت تا به زیر سایبانِ جلوی درب رسید ، . اما او کلیدهایش را در محل کار خود ، جا گذاشته ، پس به ناچار از بالای تیرچراغ برق ، وارد خانه‌ی وارثی میشود. پسرک از فرط تنهایی ، همواره به نجوای درون خود گوش فرا میدهد ، و آن شب بارانی ، درون خلوت دلش چنین زمزمه میشد؛ _باز هم پاییز.  بازهم ترانه‌های ناتمام.  - من سرگردان میان هوای پرباد و باران دلم.   -چه میکند این پاییز با دلم.   نسیمی زیر پوست احساسم میرقصد.   هرچند که احساسم پیچیده بر تنهایی‌ست.    و من به آفتاب کوچک ظهر دم پاییزی دلخوشم .  و دلتنگ غروب غمناکش .    و هم‌خوابه ، و هم بالینِ ، سکوتِ دلگیر این خانه، و شبهایش.   آه. پدر، جای خالی تو، در روزگارم خودنمایی میکند.  و خلا دستان کوچک ، بهار ، در دستانم.    چه عجیب است که من چشم براهه ، بهار مانده‌ام در خزان!.    آنگاه ناگهان زایشِ یک آذرخش، و  صدای غُرِّش رَعد و نور تیزِ برق ، دلِ آسمونو کَند !.  بعد نیز بارش باران  ، و بوی خاک و نم!   __آنسوی شهر ، در  عبور از روی پل ِ رودخانه‌ی زَر ،   سمت ‌پیچ و خَمِ محله‌ی ضرب ،  نیلیا ، در کنار مادربزرگش، نشسته که صدای  شدید آذرخش ، او را از جا می کند ،  بعد از چند لحظه‌ی کوتاه ، نور لامپ اتاق چشمک میزند ، و مادربزرگ و نیلیا هر دو اول به نور لرزان لامپ  نگاهی میکنند ، و سپس ناخودآگاه از تعجب ، به یکدیگر خیره میشوند ،  صدای سوت پسرک سرخوش و شر به گوش میرسد که از پشت پنجره ی نیلیا ، به آرامی رو به انتهای بن بست ، سوت میزند تا رفیق و همکلاسی خود را فرا بخواند ،  پسرک بی اعتنا و بیخبر از ، عشقی‌ست که در وجود دخترک پاک و معصوم ، ریشه دوانده ، مادربزرگ از روی تجربه به نوه‌اش میگوید که برو و روشنایی را همراه با یک کبریت بیاور ، اما نیلیا از سمت تاریک اتاق ، مخفیانه محو تماشای ، پسرک شده و بی‌آنکه بتواند حرفهای پسرک با همکلاسی اش را ، بشنود ، تنها خیره به لبهای پسرک مانده و چشمانش با حرکات دست پسرک ، موقع سخن گفتن ، بالا پایین میرود ،  مادربزرگ ،برای بار چندم تکرار میکند و میگوید؛ نیلی جان ، عزیز دلم برو چراغ روشنایی و کبریت رو بیار.

    اما نیلیا چنان مست و مدهوش ، به تماشای داوود ، پشت پنجره ایستاده که لحظه ای هم حاضر به چشم برداشتن از پسرک نیست. که رگبار باران ، به این سمت از شهر میرسد و در زیر بارش شدید باران ، پسرک با گامهای بلند و سریع از کناره‌های کوچه و به زیر سایبان خانه ها ، از کوچه خارج میشود ، و همزمان لبخند از چهره‌ی معصوم ، نیلیا ، رخت برمیبندد و به همان راحتی که آمده بود ، میرود ، و ردٌی از غم بر چهره‌ی دخترک برجای میگذارد . و همان لحظه آذرخش دیگری ، پیش چشمان دخترک ، آسمان را قرینه میکنه ،  و در فاصله‌ی چشم بر هم زدنی ،  برق میرود و تاریکی کوچه را به آغوش میکشد!

__ کمی بالاتر ، پشت درختان بلند ِ هلو ، درون باغ بزرگ و تاریک  هلو، پیرزنی ، تنها ، و زخم خورده ی تقدیر ، لباس سفیدش را قبل از خواب به تن کرد و نگاهی ، سطحی  گذرا در آیینه ی قدیمی و یادگار جوانی اش ، به خود و گیسوی سفیدش خیره شد . برق چشمانش ، حاکی از به عبور خاطراتی خوش ، در پستوی خیالش بود ،  در مروری پرتکرار از خاطراتی ،  شیرین و بر باد رفته، چنان سرخوش شد که ، گویی آیینه لبخندی محو نثارش میکرد ، و  پس از مدتها ، نگاه به چشمانش باز گشته بود ، که ناگاه صدای پارس سگهای درون باغ ، خبر از وقوع رویداد جدیدی داد ، به سرعت نور ، سوالی در ذهن پیرزن شد مطرح!  چه فرد غریبه ای با چه نّیتی وارد باغ شده است؟. سپس ، یادش می اید ، که هاجر ، مونس و همدمش برای قفل کردن درب باغ رفته بود ، و از انجایی که هاجر  تازه وارد محسوب میشود ، سگها به او عادت نکرده اند. و صدای پارس سگها از همین بابت است.

   در خانه‌ی متروکه‌ی وارثی ، پسرک خوشرو بنام سوشا ، با شنیدن صدای مهیب ِ رعد ، ناخودآگاه به یادِ ، عشقش(بهار) می افتد ، که سالها بود از هم جدا شده بودند ، و اینکه در آن لحظه او کجاست ، زیرا بهار همیشه از ترس صدای رعد ، به آغوش او پناه میبرد . _شهر از جبر آسمان و ابرهای لجباز ، خیس میشود ،  در غروب های سرخ پاییز ، عاشقان ،این شهر ، که نتوانسته‌اند از کوچه‌ی بن بست عاشقی عبور کنند ،  قصه ی تلخی را تجربه میکنند ، و در غمی جانسوز و بی انتها ، هجران و دل آزرده لحظه های زرد و برگریز پاییز را خط میزنند .  

  __ پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، و خانم دیبا ، برخلاف سالهای قبل ، این پاییز ، تنها نیست و به همدم و مونس خود ، هاجر امید بسیار بسته. اما در مقابل هاجر ، همواره خاموش است و جزء چشم خانم ، چیزی نگفته 

. درون خانه‌ی دوبلکس وسط  باغ هلو،  (هاجر) خدمتکار و مونس ، خانم دیبا ، شمع کوچکی را در دست دارد و سراسر خانه را با قدمهای کوچک و سریع خود طی میکند و یک به یک شمع ها را روشن میکند . خانم دیبا برایش حرف میزند و میگوید : پرده را به کنار بزن و ببین ، حتی خزان هم ، زیبایی منحصر بفرد خودش را دارد . خزان که فرا میرسد ، برگهای زرد و خیس ، کف باغ را فرش میکنند  و درختان در خواب عمیق ، رویای سالهایی را میبینند که چهار فصلش بهار باشد .  انگاه هاجر، از روی کنجکاوی همیشگی خود ،  پرده ی پنجره‌ا‌ی تمام قدی و بلنده سالن را به کنار میزند ، و چشمانش را دقیق میکند اما جزء سیاهی هیچ نمیبیند!  گویی درختان  باغ در خواب خود ، دچار کابوسی وحشتناکتر از زمستان شده‌اند.

 

درونِ محله‌ی حُرمَت پوش ،  بروی  ِدیوارهایِ قَطور آجُرپوش،  گربه ای سیاه  ، از پشت شیشه ی شکسته و قاب چوبی پنجره ، به  زنی جوان و همرنگ خودش نگاه میکند  ، چشمان کنجکاو و بازیگوش گربه ،  مردی سایه وار و محو و بی رنگ را میبیند که اوج میگیرد . زن جوان بی وقفه راه میرود، چهار گوش اتاق ، خسته میشود مینشیند، تکیه به دیوار غم میزند. 

  درون اتاق زنی غریب ، زانوی ِ غم بغل کرده و خیره ، مات و مبهوت به نظاره ی دیواری سفید و رطوبت زده نشسته  . او تنها به اندازه‌ی یک تقویم چهار فصل ، توانسته بود طعم خوش زندگی در کنار همسرش را بچشد . حال درون ، خانه‌ی سیاهپوش و عزادار ، غریبترین بیوه ی شهر ، زجرکشان ، حس بودن را تحمل میکند .  —مدتهاست که چشم از دیوار برنداشته ، و تمام لحظات در تلاطم ، و هرج مرجِ افکارِ متشنج و بُحران زده‌ی خود ، تقلا میکند!. او بتازگی دنیایش دستخوش ، شدیدترین تحولات شده ،و با غیبت همسرش،  زخمی عمیق و بدخیم ،  یادگار از تیغِ تیزِ روزگار برداشته.  زخمی آنچنان سخت ، که گویی نطفه‌ی تاریکترین سرنوشت ِ ایام به اسم و قرعه‌ی او درآمده.  و او  دچار جبر ایام  شده، بدترینِ کابوس بروی ‍ِ تقدیرش سایه کرده.   طالعی نأس همچون جُغدی شوم  بر تارپودِ روحش ، لانه کرده! در طی چهل و چند روزی که گذشته 

، اندوهی بی انتها و بدون مرز و محدوده بر تمام وجودش رخنه کرده ،  او آنسوی حادثه ، در فاصله ای نه چندان دور  ، در عرش کبریا ، پرواز میکرد ، چنان مست و سرخوش از فرار خویش و هجرتی اجباری و وصال یار بود که خودش به خوشبختی شک کرده بود!.    چند صباحی قبل تر ، در شهر کوچک آفتاب سوز، در خانه‌ی سنّتگرا و مذهب‌پوش،  خسته از تکرار بود ،  و پس از مخالفت خانواده اش با ازدواج وی با پسرکی آوازه خوان ، ناگزیر در یک دو راهی ایستاد. و محکوم به انتخابی سرنوشت ساز بین عقل و احساس شد.   در نهایت با دل زیستن را انتخاب کرد و برای رسیدن به محبوب خود ، تن به تصمیمی کودکانه و پُر عارضه داد ، و در غروب یک روز سرد پائیزی ، بیخبر ، از دیار خویش ، و از هرانچه که داشت ، فرار کرد و تنها با شناسنامه ای در دست ، پیچیده شد به قصه ای پست و بلند !.   او با فرار خود ، ویران کرد هرچه پل  در پشت سرش بود.   او خالی بود از هرچه تجربه ، و در مقابل، پُر بود از خلأ  و کمبود های عاطفی ، و در این میان حریفِ  تبِ تندِ عشق نشد ، از فرط خستگی ها و تحمل کسالت آور ِ زندگی در اوج محدودیت و خفقان، که خانواده‌ی مذهبی و خشک او  به وی تحمیل کرده بود ، عزم خود را جذب  و به نجوای درونش اعتماد کرد ، تا  به پشتوانه‌ی مرد رویاهای خویش ، و  به امید و انگیزه‌ی ساختنِ یک زندگی جدید و عاشقانه ، تن به تبعیدی خود خواسته دهد ، سرانجام چهار فصل پیش، او  راهیِ شهر خیس و باران‌زده‌ی ِدین گُریزان شد و دست در دست مرد رویای خویش ، دلگرم به یک زندگی ساده اما پُر عشق  شد ، درون محله‌ای اصیل و حُرمَت پوش به زیر سقفی کرایه ای تکیه به دیوار خوشبختی زد.  او حتی ، در مَحال ترین حالت ممکن ، نیز انتظار چنین حادثه ی تلخ و سردی را نداشت!.

  این روزها ، زن بیوه و جوان ، در غیاب شوهرش ، همچنان در خیال وجودش را در کنار خود حس میکند و گاه آنقدر دلگرم به این خیال واهی میشود که شروع به حرف زدن با همسرش میکند!   بروی دیوار حیاط ، گربه‌ی سیاه ، همچنان زن بیوه را از پشت قاب پنجره به نظاره نشسته.  بیوه‌ی جوان  مانند دیوانگان ، تنها در اتاق راه میرود و با خود حرف میزند! گاه در حرفهایش ، کمی مکث میکند، گاه به شور و شوق می اید ، و گاه بی دلیل میخندد. زن بیوه در خویشتن خویش، خطاب به تصویری خیالی از همسرش ، میگفت: ♪  دلواپس غربت من نباش_در این دیار   پنجره ها  .عادت دیرینه‌‌ای دارند .به باران.  و باران به خیسی خیابان. _و خیابان‌ها به آدم‌های تنها. آدم‌هایی‌ که در تاریکی‌ شب می‌‌دوند  .تا زودتر به خانه‌های سردشان برسند. _آدم‌هایی‌ که درد بیکسی خود را فراموش نمی‌‌کنند و دنبال چاره ای برای رسیدن به معشوق خود میگردند. من هم ، عادت به کوتاه ترین و راحت ترین مسیر ممکن برای رسیدن به تو دارم._ مرگ!.  مرگ همچون دیوار است.  دیواری که بین من و تو ، یک دنیا فاصله انداخته ، من نمیتوانم ، تو راه به این سوی دیوار بیاورم ، اما!.اما خودم  میدانم که چطور باید این فاصله را برداشت!.و سپس باز تکرار میکند، بی نوسان و بی وقفه  از ابتدا؛ دلواپس غربت من نباش  اینجا بعد از تو،   --پنجره ،  --و باران   ---نزدیکترین‌ها هستند به من

 

_سوشا که پالتوی خود را با بورس ویژه ، صافو شق میکند ، نگاهی در آینه کهنه ی خانه می اندازد و انگشت اشاره اش را آب دهـــان زده و دو سمت بیرونی ابـــــروهای خود را با انگشتانش به سمت بالا حالت میدهد. زیرا میداند در چهره اش  ، چشمان  مشکی ، با نگاهی نافض است که در برخورد اول ، خودنمایی میکند.  و نگاهش رو خیره و تیز میکند در آیینه.  او برق می اندازد درون نگاهی که  از چشمان خمارش جاری ست.  ناگاه در پستوی افکارش ، با عذاب وجدان ، رو در رو میشود. چون چندی ست از خویشتن خویش راضی نیست . و هربار که با وجدان رو در میشود ، به یک طریقی ، از پاسخگویی به ندای درونش تفره رفته و متواری میشود از دادگاهی که وجدان در وجودش برپا ساخته.  از همین رو ، تازگی دچار درد وجدانی ، شدید شده. زیرا میداند که دیگر ان پسر خوب و سالم در روزمرهگی ها ، جایش را با پسری موزی و تُخص تعویض نموده . و همواره در حال فرار از شمع  وجدانی ست که در دلش روشن است. او حتی بتازگی حس میکند که روز به روز ، این شمع وجدان ، کم نور تر میشود از روز پیش .  و اگر همینطور پیش برود بی شک ، روزی از همین روزها این شمع غریزی و خدادادی خاموش خواهد شد. و قلبش را ظلمت و تاریکی فرا خواهد گرفت ››› (سوشا کفشهایش را واکس میزند و سریع از خانه به سمت فروشگاه ، راهی میشود . در صف ایستگاه اتوبوس ، دخترکی دانش اموز با کفشهای پاره نشسته و اینبار هیچ کس کفشی نو وتازه به پا ندارد 

. و دختری دیگر ، شال به گردنش بزرگ تر از یک قالیچه به نظر می اید. اما ته قلبش خوب میداند ، که چند صباحی ست  دست به دعا میشوم! انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند چرا نمیگذرد ، در خواب میبینم ، غمناک من تورا.   ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال غمناک تو را . روزها شبیه هم است ، امشب من به دنیا میرسیدم . در پشت سی یلدا. امشب طولانی تر از دیگر شبهاست. در قدیم ، که کوچکتر بودم ، همواره خیره به ساعت بودم ،  دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم . تشنه‌ی کشف حقایق بودم. دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه های پدرم است ، امروز در فکر خواب دیشب بودم . به انتظار دیدارش مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به پدر.  در کنارش خیره شوم به چشمانش تا بگویم ، شرمنده ام که شب پایان ، نتوانستم تورا تا ساحل امن ، برسانم. ان شبی که پدر در آغوشم ، رفت، من مفهوم درماندگی بودم. پدرم ببخش ، من تنها توانستم ، جسم بی روح تو را از چنگ  آتشی سرکش و وحشی ، برهانم. 

 

آسمان پس از بارانی بی وقفه و شدید ، به صبح رسید ، اما خبری از ابرهای تیره نبود ، و پس از طلوع خورشید ، گربه‌ی سیاه درون حیاط ، و بروی حصیر ایوان،  کنار زنبیل ، نشسته بود و بی‌بی ( ربُابه  خانم)، با چادر سفیدش ، نشسته نماز میخواند ، و نور آفتاب صبحگاهی مستقیم به حوضچه ی کوچک وسط حیاط میتابید .  ، اما گویی  آفتاب صبح پاییز ، همچون ، لبخندهای اقا (جلال) پیر مرد سبزی فروش ،کرایه ای و قرضی بود  ، زیرا چیزی از سردی هوا نمیکاست .  صدای قناری زرد ، درون قفس ، غایب ترین و قابل لمس ترین عامل در ان صبح بود . و گربه ی سیاه با حالتی ، مانند چرت زدن ، و با اخم های گره خورده ، به آرامی نگاهی به سمت قفس کرد و سپس ، نگاهش به حوضچه ی ماهی های قرمز بازگشت . چند قدم بالاتر ، وسط کوچه‌ی حُرمت پوش ، اقا جلال (پیرمرد سبزی فروش) ، طبق عادت دوچرخه ی خود را جلوی سَر، دَری ، خانه‌ی قدیمی گذاشت و خودش زیر هشتی طاق ، ایستاد ، و با شانه ی کوچک و همیشگی خود ، موههایش را از چپ به راست بیاورد تا بدین طریق خالی بودن ، فرغ سرش را پنهان کند. او  دوچرخه را طبق عادت  سر جای بخصوصی گذاشته بود تا مخفیانه  از داخل آیینه ی کوچک دوچرخه، بتواند انتهای کوچه را ببیند و از آمدن و نیامدن 

، عشق قدیمی و همبازی دوران کودکیش بی‌بی یا بعبارتی دیگر همان سید (رُبابه)) آگاه شود  تا همزمان ، وانمود به خارج شدن از خانه کند ، تا بتواند تا سر کوچه ، ده قدم با ربابه همقدم و یا بلکه هم صحبت شود . اما خودش خوب میدانست که تظاهر به تصادفی بودن این برخورد ها ،  ، بیش از حد ، کودکانه است ، و از بس که این اتفاق تکرار شده که غیر قابل باور است . اما راه بهتری نیز سراغ نداشت. این صبح برای جلال ، با تمام صبحهای زندگی فرق میکند ، زیرا پس از عمری سکوت و پنهان کردن این عشق در سینه اش ، برای اولین بار قرار است سنت شکن خویش باشد و حرفهای ناگفته اش را به بی‌بی(ربابه) بگوید ،او  دیگر عزم خودش را برای شکستن طلسم تنهایی جذب نموده ، قصد ابراز علاقه و بیان تمایل و  عشقش به سید ربابه را  دارد اما برخلاف معمول اینبار ، بیش از حد ، تاخیر کرده .جلال که در زمان و فرصت محدودش در برهه‌ی زندگانی هرکز نتوانسته است حرف دلش را بزند  ، حال چه انتظاری میتوان از وی داشت که  در انجام این امر موفق شود؟ 

 حتی در آن صورت هم دیکر سودی نخواهد داشت و همچون نوش‌دارو پس از مرگ سهراب خواهد بود.‌  او تمام دوران نوجوانیش را در اضطراب ِ گفتن حرفهای مهم اش به سید رباب بود ،  در حالی که رباب همیشه در طی سالها از تمایل جلال آگاه بود ، اما ،جلال در ابراز تمایل و احساسش به ربابه ، دچار مشکل بود،. درحالی که بیبی (سید رباب) بعدها نیز در تمامی مراحل زندگیش احترام ویژه‌ای برای جلال قائل بود . زیرا او را بازمانده‌ی خاطرات کودکی ، میشمرد. در مقال هرگز جلال پا پیش نگذاشته بود. آنها که از کودکی همبازی و همسایه بودند ، بسیار خوب یکدیگر را میشناختند ، اما این میان ، تنها جلال بود که مفهوم ، ناتوانی در ابراز محبت را ، تلخ تر از همگان لمس میکرد .  سید ربابه نمازش را تمام کرد و نگاهش به ساعت گرد دیواری افتاد ، و یادش آمد که ساعتش سالهاست که سر لحظه‌ای خاص ، توقف نموده.  ، پس سریعا ، چادر مشکی خود را برداشت و از درب چوبی و قدیمی خانه بیرون آمد ، و با دیدن دوچرخه ، وسط کوچه ، دلش بالا آمد ، و سولفه ای معنا دار کرد و صدایش را برای سلام علیک با اقا جلال ، صاف کرد ،  و چند قدم قبل از رسیدن به دوچرخه ، احساس کرد ، چیزی در آن لحظه کم است ، و دریافت که از روی عجله و شتاب ، زنبیل خود را روی ایوان جا گذاشته است ،و سریعا سمت خانه بازگشت ،  که همان لحظه ، اقا جلال به امید همقدم شدن با او، و گفتن حرفش از پستوی ، خانه ، بیرون آمد و قبل از انکه لب به سخن بگشاید  سید ربابه را دید که در حال بازگشتن به خانه است . سیدربابه ، سریعا ، زنبیل خود را برداشت ، و نگاهی سرسری و عاریه در آیینه ی گرد بروی دیوار انداخت ، ناگه صدای عطسه‌ی رهگذری بیمار آمد . بی‌بی صبر کرد. چند صلوات فرستاد. باز دچار وسواس فکری شد. سه مرتبه زیر لب ، ذکر گفت.  و از خانه خارج شد ، ولی. افسوس ، اینبار اثری از دوچرخه ی  جلال نیست .  _ربابه، در عبوری غمناک ، آهی پر سوز کشید، چند قدم جلوتر ، چشمش به ، نامه ای روی زمین افتادو انرا برداشت پر از غلط املایی و خط خوردگی    (متن نامه)    

        ∆کاشکیـ  باور داش اعقش مرا. –کاش درک میکردی اعساس قلب مرا  _کاش میدی‍‌دی اشک‌های مرا ، که با هر نفس یک قطره اشک از چشمانم میریزد ₹६- –هرصوبح با دیدنت دلم تازه  ຊمیشود –کاش می‌سوخت خاطرات _، کاش از یادم می ـرفت بیوـفایی  روزگار  سالیانی تلخ بعد از  ازانکه  به تن کردی لباس توری سفیدت را برمن گذشت و  --‍کاش خبر داشتی عشق مرا ، _کاش ‍جای نمیگذاشتی در جاده‌های طنهایی قلب ‍مرا _ پ‍شیمانم ا‍ز اینکه بطو دل بسطم، سارزانش نمیم دلم را، دلم هنوز دیوانه توست _پشیمانم‌ از اینکه ‍ عآشغ شود‍م ، نفرئین ‍ ‌نمیکنم طورا ، د‍ل دیوانه‌ام باز هم‍‌در پی توست _گرچه لایقت  نیستم ، گرچه بی وفایی و یک ذره هم عاشقم نیستی، اما هنوذ هم در حصرت بتزگشت به زندگی و تپش قلبی عاشقم، که دیرزمانی‌ست از تپش افتاده.‌ داشتن جسم و تنی هستم که پس از مرگ در دنیایی فانی جاگذاشته‌ام.،_ هنوز ایستاده‌ام ، و چشم براه توام.∆  

   ربابه در حالتی بین سردرگمی و ناباوری ، چنان حواسش پرت شد که مانند سابق و از روی عادت به سمت نانوایی رفت. درحالی که او سالهاست دچار هجرت از جسمش شده و دنیای مادی را بدرود حیات گفته، و اینک هرصبح برای چیدن گلهای معطر از باغ آنسوی محل، از خانه خارج میشود، زیرا در زندگی جدیدش پس از مرگ، در غالب اثیری در آمده، و همچون یک روح، تنها به گلهای معطر و بوی خوش گلها، و یا دود کُندور، و یا بوی اود جای غذا نیاز دارد، و هر بار به چیدن چند غنچه‌ی کوچک و عطرآگین، بسنده میکند. او به خانه برگشت ، و با خودش پنداشت که حتما این نامه‌ی فردی غریبه به عشقش است که با باد و طوفان شب گذشته به آن کوچه رسیده. اما باز از ته دل میدانست که حرفهای داخل نامه ، برایش آشناست. و دقیقأ شبیه نامه ایست که در جوانی اش ، از جلال گرفته بود. درعین حال، بخوبی براین نکته واقف بود که اکنون، در زندگی جدید، از فضاو مکان مستقل و رهاست. پس شاید این نامه را در جایی از گذشته های دورش ، نادیده گرفته و یا به حد کافی جدی نگرفته بود، و برویش دقیق نگشته بود که اینچنین، باز به آن برخورده . _پسرک از خانه‌ ی وارثی ، خارج شده و وارد روز جدیدی میشود،  تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا  در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی خوشرو و خندان خود، پنهان میکند .  او مسیرش را بسوی فروشگاه ادامه میدهد ، یک دست در جیب چـــــپ و دست دیگر جیــــب راست ، این انــــدوهه آشــــنا،   تصویر پــــــــاییــــــز است. – پسرک با چشمانی روشـــن ، به بـــــــــــازوی آفتاب مینگرد. —در محله‌ی ضــرب، نیـــلـــــیــا از خانه بیرون آمد - با کــاپشن نارنــجـــی –در عمق چشمان گــربه نشست. و رفت بسوی خیابان. در دلش به آفتاب سلام گفت، و با شیطنت از خـــورشید پرسید؛ چه کسی کوچه را آب و جــارو کرده برایم؟  سپس در دلش خندید . __گویی پس از شبــــی طوفانی ، اینک هوای خوش صبـــ‌حدم، امیـــدی نـــــو  در قلب او ریخته. _سرکوچه کنار تــــــیرچــــــراغ برق ، چوبی و کـــــــج ،گربه همچنان خیره در سردی ِ صبح بود

 _ نیلیا با تخــیل قوی و از سر بازیگوشی،  طبق معمول، با تیرچراغ ،  در خیالش سلام علیک کرد، و رو به تیرچراغ قدیمی و کج گفت

     : بــرق خانه‌ی ما، چند شب پیش، از صدای رعــدبــرق ، ترسید و سریع رفت. اهای تیربرق دراز،  تو ندیدی که برقمون کدام طرفی دَر میرفت؟–   نیلیــــا در ذهــــن و تـــخیل رویــاپرداز و تصورات فانــــــتزی اش  ، در تجــــسمی از افکار غریب گربه، شــروع به رویاپـــــردازی کرد  ،  که گربه ـی کنار تیــــــــرـچراغ به چه چــیزی فکر میکرده!ــــــ  : و یا اینکه اگر یک شب  گربه بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیـــسه‌ی پُر از استخوان های مــرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _

     نیلیا غرق در تخیلات کودکانه اش ، بیخبر از پشت سرش بود. که  مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تــــیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پــــیچ وخم کوچه ها او را گم کند .  حتی به چشمان خواب آلوده گربه ، پرُ واضح بود که کاسه‌ای زیر کـــاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده.در چشم گربه نشست و رفت -- _در خیابان.  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه بود .او  درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید

درون محله‌ی ساغر ، زن بیوه و جوان به امید پیدا کردن ، خانه‌ی رباب ، (بی‌بی) خانم ، که در همسایگی او ست داشت ، از خانه‌ی اجاره ای به دل قصه زد ، و زیر نگاهه هیز و سمج ، نانوای محل ، از خیابان گذشت، گربهء حنایی رنگ نمی دانست عمق خیابان باید بیشتر از عرض آن باشد. ناگه گربه‌ی حنایی ،از شنیدن صدای بچه های خود ، بی‌توجه به خطراتی در عبور، دوید. دوید آنسوی خیابانِ گذر!. ماشین مکث نکرد و برعکس تندتر هجوم اورد. گویی راننده مست یا دیوانه است.‌.

. و راننده در خیالش ترمز شد،  و آهی نیش دار کشید. زن موی شرابی و غریب، بیشتر از گربه ترسید. همه‌ی این تصورات در لحظه‌ای کوتاه ، پیش چشم آمنه گذشت.  پسرک قبل از رسیدن به فروشگاه ، از خیابان شیک و مجلسی میگذشت ، خیابان پُر بود از قرارهایی که یکی نیامده بود و بسیاری با قدم های تند و شتابزده ، سوی مقصد در حرکت بودند عده ای هم بر طبل گرفتاری میزدند ، ، زنی عینکی ، تکه کاغذی تا خورده داشت و دنبال ادرسی مبهم میگشت، و توجه‌ی عابرین را گدایی میکرد ، عاقبت پسرک تمام لحظه اش را پُر از تحمل و شکیبایی نمود و ایستاد تا او را به ادرس صحیح راهنمایی کند. 

مردی مریض و روستایی سراغ ادرس ازمایشگاه را میگرفت ، همگان غرق روزمرگی ها بودند ، اما اندوه پسرک جنس دیگری داشت که حاضر به قسمت کردنش با دیگران نبود.

_همچنان درون محله ی ضرب ، مادر بزرگ ، در تعقیب نیلیـا ست ، هنوز . -و نیلیا در تَوَهُـمات خود ، درون لحظاتی پُـرعبور ، قدم میزند و با هر ایده و سوژه‌ی جدیدی ، تغییر مسیر میدهد.  مادربزرگ ، پای بیش از اینها رفتن ،  ندارد، و نفسهایش پیچیده بر سُـلفه های بیشمار. گویی نیلیا ، مقصد و مقصودی ندارد ، و تنها هدفش اتلاف وقت است ، تا به این طریق از صبحگاه‌ تا به ظهر دم برسد.  ، لیلی درون فروشگاه ، با خودش رو در رو شده ، و دستی به چهره‌ی آیینه میکشد، اما آیینه ، تمیز است و مشکل از خطوط متغیر صورتش است.  چشم در چشم ، خودش خیره ، مبهوت شده ، زیر هجوم ، افکار ی آزار دهنده ، به لحظه‌ی انـزجار میرسد ، که درب فروشگاه باز شد. زنگ‌آهنگی از آویز های نصب شده در بالای سردری  برخواست. و افکار لیلی را تکه تکه کرد. و در تصویر قاب آیینه ، خیره به قامت بلند پسرک ماند. پسرک هم ، از قصد ، با بی مهری و خشک ، سلامی سوی لیلی ، روانه کرد و خودش را سرگرم ، بررسی فاکتور ها نشان داد. لیلی در عجب ماند از چنین برخورد تلخی. _ او بی خبر بود که همسرش بالای سرش و بر روی بالکن ، از درز لا به لای پرده های نواری، با یک چشم اوضاع را تحت کنترل دارد. پسرک  تِی، را برداشت و شروع به تی کشیدن نمود، او با این عمل خود، با زبان بی زبانی ، به لیلی فهماند ، که شوهرش ، انجا حضور دارد. زیرا لیلی میدانست ، که پسرک تنها زمانی ، شروع ، به تی کشیدن میکند که ، اقا فراز (صاحب فروشگاه) در حال نظاره باشد. روز در شلوغیه ظهر دمی نیمه ابری گذشت ، و غروب دم ، راس ساعت همیشگی ، در عقربه هفت ، پسرک غزلفروش ، از کوچه ی طـولانـی ،  تنگ و باریکـ ، آشتی کـنان ، گذشت ، و به دیوارهای آجرین ، و بلند ، پشت باغ کوچک مهربانو رسید ، طبق معمول ، مهربانو   ،  در چادر گلپوش و عاریه اش ، با لبخندی دلنشین ، عاشقانه به انتظارش ایستاده ، و زُلفــ سفیدش ، در بادی سرد و پاییزی میرقصـد. .    

  -®پسرک هم در پاسخ نامه ای که صبحدم ، گرفته بود ، برای مهربانــو ، چندین و چند صفحه شعر عاشقانه نوشته بود ، و تما

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها