(در پستوی سوء تفاهمها، بدبینی در کمین است)
- در جایی میان آزردگی و پریشان حالی ، آمنه سرگردان و بُحران زده است. او در عبور از افکاری منزجرکننده ، شروع به پیاده روی میکند و بیوقفه قدمهایش را یکی پس از دیگری برسنگفرش خیس شهر میگذارد. آمنه با ورود به خیابانی جدید و ناشناخته ، حسی عجیب را در وجودش لمس میکند ، خیره به منظرهی خاص و تاثیر گذاری میشود. منظرهای که همچون تصویر یک تابلوی نقاشی ست. آمنه ثابت و بیحرکت در وسط مسیر کوچک و خاکیه بازارچه میماند. کلیسای بزرگ با صلیبی چوبی در نوک سقف هشتیاش ، بسیار آشنا بنظر میرسد. گویی هزاران بار این منظره را دیده باشد. . اما خودش خوب میداند که هرگز پآیش به آن نقطه از شهر نرسیده. از دکههای کوچک چوبی که اکثرا در حال فروش میوه و سبزیجات هستند ، میگذرد . چندین خانم پیر و جوان با زنبیل های حصیری و یا ساک هایی در دست در حال خریدن انار و سیب هستند. حین برداشتن میوه ، یک پرتقال از بالای پرتقالهای چیده شده بر روی هم میافتد. و چرخن از جلوی پای آمنه عبور کرده و کنار گربهی سفید و دمبریدهای میرسد. آمنه از دیدن گربه ، ناگاه چشمانش تیره و تار میشود ، سیاهی نگاهش را تاریک میکند و بازارچه پیش چشمانش به چرخش در می آید. سرش گیج رفته و بی اختیار ، تصوراتی آشفته از تصویر گربهای حنایی رنگ ، و صدای ترمزی ناگهانی و شدید و برخوردی دلخراش با اتومبیلی مست و پرسرعت ، در ذهن بیمارش رِژه میرود. اندکی بعد پسرکی سبزه و جوان با کتابی در دست از لابه لای دکههای بازارچه ظهور کرده و بی اعتنا ، از مقابلش عبور میکند . آمنه چشمش به تکه کاغذی میافتد که از لای کتاب آن پسر به روی زمین خیس بازارچه افتاده . آمنه تکه کاغذ را برمیدارد ، و ظاهرش که مربوط به یک مدرک و تاییدیه تحصیلیست .
آمنه به آرامی به پیش میرود و از سر کنجکاوی به محتوای کاغذ توجه میکند ، درمییابد که فُرم انتخاب واحد است و مربوط به یک دانشجوی رشتهی ادبیات به نام ، داوود ضربیان است. آمنه از دیدن تاریخی که بالای سربرگ فُرم ثبت شده ، شوکه میشود . و از راه رفتن ،باز میماند . دهانش از تعجب نیمه باز میماند و دوباره با توجهی بیشتری به اعداد مربوط به تاریخ ان کاغذ نگاهی میاندازد. زیرا آمنه آخرین تاریخی که در ذهنش ثبت گشته بود و به یادش مانده مربوط به روز قبل از تصادف ، بوده ولی اکنون در عین بُهت و ناباوری ، از غروب ابری آن روز تصادف، سی سال به عقب بازگشته بود. ابتدا کمی ترسید و از هجوم اضطراب و سردرگمی ، دستو پایش به لرزه افتاد . سپس با خودش پنداشت که لابُد این کاغذ و مدرک ، مربوط به شخصی است که سی سال پیش دانشجوی ادبیات بوده. ولی عکس فُرمی که در دستانش بود بسیار شبیه به همان پسرک سبزهای بود که از کنارش عبور کرده بود. سرانجام یک سوال و شک و شبههی جدید به سوالات بیجواب و عجیبش افزوده گشت. او براه افتاد ، سطح خاکی بازارچه به اتمام رسید ، زمین زیر پایش را نگاهی کرد ، همه جا از چَمَنهای کوتاه و شادابی پوشیده شده بود . ز
لحظات در چشمانش شفاف تر از هرآنچه که تاکنون دیده بود ، بنظر میرسید. هیچ رهگذر و یا خانه ای در اطراف به چشم نمی امد. به پشت سرش نگاه کرد اما ، دکههای کج و چوبی با سقف های هشتی ، در هالهای از نور ، و پشت لایه ای مهآلود و ابری بسختی بچشمش میآمد. او به مسیری باریک و سرسبزی وارد شده بود. . عجیب بود. چرا هرگز تاکنون آن مسیر را ندیده بود. او بارها طی یکسالی که ساکن این شهر بارانزده شده بود از این بازارچهی میوه و سبزیجات خرید کرده بود اما هرگز به انتهای بازارچه توجه نکرده بود. نجوایی درون دلش به او گواهی میداد که بارها به کلیسایی که انتهای چمنزار است، وارد شده است. اما او درواقع هرگز وارد هیچ کلیسایی در هیچ کجای این سرزمین نشده. سرانجام وارد کلیسا میشود ، هیچ شخصی درون کلیسا حضور ندارد. آمنه ،ﺧﺮﻩ میماند ﺑﺮ ﺁﻨﻪی گرد روبروی صلیب. مینشیند بر نیمکتی چوبی، ﺗﻪ ﺎﻫﺶ ﺳﺮﺩ ِ ﺩﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ. در مرور احوال و روزگارش ،دستانش تیر کشید و ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﺶ ﺯﺮِ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺴﺖ، خسته از آوارگی و فراموشیهایش بود ، آمنه بیشتر از آشفتگی هایش ، سوالاتی بی جواب داشت . او از زندگی و زنده ها ، یک دیوار فاصله داشت . فاصله اش از جنس غربت و آوارگی بود . در باورش زﻧﺪ ﺗﺮﺍﺭ ﻭُ ﻫ ﺗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ. چشمانش باز ، اما نگاهش مرده بود . رنگ و رخصارش ، بیطراوت و غمزده بود . در خیالش پر کشید و در مروری غمانگیز سوی خاطراتی نهچندان دور ، به خانهی اجاره ای و روزهای خوشبختی در کنار همسرش پرواز کرد. خودش را در آغوش همسرش تماشا کرد و آهی از ته دل کشید . آمنه به پا خواست از نیمکتی چوبی ، و با قدم های آهسته اش ، از درب کلیسا بیرون آمد. او وارد مسیری سنگفرش و ، گذری خلوت و آرام شد . مسیر شیب تند و نامعمولی داشت . بروی تابلوی بی رنگ و خاکگرفتهای نوشته شده بود؛ خیابان سرچشمه. _آمنه به لطف شیب تند آن مسیر ، به اجبار قدمهایش را یکی پس از دیگری محکمتر میکوبید بر سنگفرش. گویی کسی از پشتسر ، درحال هول دادنش باشد . و او با بیمیلی به پیش میرفت ، که به درخت قطور بید رسید . ناگاه به یاد رقص شاخههای لرزان بیدی افتاد که در حیات خانهی اجارهای ، رو در روی ایوان و پنجره ی تَرَکخوردهی اتاقشان ، خودنمایی میکرد . بی اختیار به یاد غروبهای پر تکرار اما شیرینی افتاد که تکو تنها زیر سقف کج اجارهای ، چشم انتظار برگشتن شوهرش بعد از پایان یکروز کاری میماند ، آنگاه تیک تاک عقربههای ساعت گرد دیواری را به نظاره مینشست، تا صدای بسته شدن درب چوبی و قدیمی خانه را میشنید. درون اتاق کوچکشان از مال و منال دنیا چیز چشمگیری یافت نمیشد ، درعوض یک دنیا صفا و عشق بود. تک حصیری بروی ایوان پهن بود، و یک زیلو نیز درون اتاق. تمام چیزی که از آینده در سر میپروراند ، خریدن یک یخچال کوچک بود. آنها از روز نخست که وارد آن خانهی اجارهای شده بودند ، از دسست پیرزن صاحبخانه یک زنبیل حصیربافت گرفته بودند که تا آن زمان نقش یخچالشان را ایفا میکرد. ولی خب فاقد هرگونه سرما بود و تنها برای گذاشتن نان خوب بود. از آنجایی که خانهی مرطوب و رنگ و سو رفتهشان بسیار کلنگی و قدیمی بود ، سوراخ سنبه بسیار داشت، و مدتی طول کشید تا زوج جوان دریابند که شبانه ، موش از چه طریقی وارد اتاقشان میشود و به آذوقهشان دستبرد میزند. اما همواره محدودیت ، سبب بروز و شکوفایی نبوغ میشود و زود روش مناسبی برای درامان نگهداشتن ، نان و حبوبات و مواد مصرفی خود از دست موش را کشف کردند. و چارهی کار بسیار ابتدایی و کودکانه بود ، آنها همهی سیبزمینی و حبوبات و نان را درون زنبیل گذاشته و زنبیل را از دیوار اتاق آویزان مینمودند. برﻭ ِ ﺩﺭب اتاقی که کرایه داشتند ، حلقهای از ﻠﻬﺎ ِ ﺧﺸ و رشتههای به هم بافته شدهی حصیر بود . ُ ﺩﺭ ﻤﺪ دیواری ، توﺭﻫﺎ ﻬﻨﻪ ﻭُ ﺗﺎﺝ ﻭ ُﺣﺮﺮ سفیدی بود که گویا ازقرار معلوم ، متعلق به زمان ازدواج و جوانی پیرزن صاحبخانه میشد. در روزهای اولیه ست در اتاق اجاره ای ، آمنه میماند و اتاق خالی و چشم انتظاری. خیلی زود دستشان جلوی همسایه ها و اطرافیان رو شد. صاحبخانه از شرایط عجیب و غیرمعمولشان دریافت که این زوج جوان و بیکس و غریب ، از جبر عشق ، به دل قصه زدهاند و از شهر کاشانهشان بارسفر را بسته اند و به امید رسیدن به یکدیگر و ساختن یک زندگی عاشقانه به این شهر ابری و خیس پناه آوردهاند. آنها شانس آورده بودند زیرا ، اهالی این شهر ، معروف به غریبنوازی اند. چهار فصل تقویم چه زود گذشت از سرگذشت آمنه , و اکنون نیز ، به باورش باز چه زود ، دیر شده است. آمنه صدای شُرشُر آب را شنید . کمی جا خورد و اطرافش را نگاه کرد ، سمت راست سنگفرش ، پلکانی چهارتایی یافت که به پایین میرفت و به حوضچهی کوچکی میرسید. آمنه برای اولین بار پس از مدتها ، لبخندی محو بر دلش نشست. صدای جوشش آبی زلال و جاری شدنش از انشعاب چشمهای زیرزمینی ، برایش عطر زندگی میداد. آمنه در میانهی راهش بسوی آوارگی ، بی مقصد و بی هدف لب چشمهی زلال مینشیند. آنسوی گذر ، گربهی کوچک مهربانو به دنبال مهربانو تا جلوی درب باغ می آید. مهربانو که لبخند و سرخوش بودن ، در چهرهاش همیشگیست ، یکقدم بیرون از درب باغ توقف کرده و به گربهی کوچکش میگوید که ؛ آهای پیشی جونم! . کجا؟ کجا؟ داری منو تعقیب میکنی شیطون بلا؟ بدو برو داخل ببینم. بدو برو. –سپس با انگشت اشاره اش ، زُلـــــــفِ سفید و بلندش را از داخل روسری و زیر چادر ، پیچانده و بیرون میاندازد. زیرا میپندارد که اینگونه خیلی جذابتر و چشمنماتر میشود. البته دلیل دیگری هم دارد. آن دلیل هم بخاطر اتفاقیست که چندی قبل در حین قدم زدن های هر روزه ، درون کوچهی اصرار ، رخ داد. و خانمی میانسال و شیکـــــپوش ، جلو آمده و پس از سلام و علیک از وی ، اسم و کد ، مربوط به رنــگ متفاوت و زیبای سفید زولــــفش را سوال کرده بود. مهری هم که گویی در آن لحظه دنیا را به وی داده باشند . از بس که خوشش آمده بود از چنین سوالی. درجواب نیز با عشوه های دخترانه اش ، گفته بود که؛ وااا وااا نفرمایید تورو خدااا . رنگ؟ چه رنگی؟ من اگه موهامو رنگ بزارم ، آقاجونم منو میکشه. حالا اگه اون نکشه ، غریب به یقین آقام منو میکشه. این رنگ طبیعی موهای منه. قابل نداره بخدا. پیشکش (سپس از چنین تعارف عجیب و مسخرهای هردو به خنده افتاده بودند) مهری پابرچین پابرچین از باغ دور میشود و سمت کوچهی اصرار روانه میشود. کماکان طبق روال اوقاتی که کِئفَش کوک است، در عالم هپروت غرق میشود. چنان نرم و چابک گام برمیدارد که انگار هنوز در هفت سالگیش گیر کرده و همچو دختربچهای بیغم و سرخوش ، هماهنگ با ریتم آوازی که زیرلب زمزمه میکند ، گام برداشته ، و گاه چنان عجیب و غیرمعمول قدمهایش را ، دوتایکی میکند که انگار در حال ، لعی لعی کردن است. گهگاه نیز به یاد سن و سالش میافتد و دور و بَرَش را دید میزند تا مبادا ، در تیر رس ، چشمان شکاک آقاجانش ، باشد . کنج لحظهی دیدار ، شهریار با بی میلی و نیتی سر قرار حاضر شد ، و چشم انتظار رسیدن مهربانو ایستاد. ساعت گرد بالای بُرجِ شهرداری ، عدد هفت را نشانه رفت ، صدای زنگ ناقوس مانندش ، هفت بار تکرار میشود و در فضای شهر انعکاس میابد. _درپیچ و تاب ِ محلهی ضرب ، هاجر به بهانهی رفتن به نانوایی و به امید دیدار و ملاقات دوبارهی دخترک نوجوان نیلیا ، از باغ هلو بیرون آمده. سرکوچهی میهن نیلیا در حال تخیل پردازی و صحبت با تیرچراغ برق است ، او در رویای خود ، برای تیرچراغ برق از آخرین اثر تخیلی خود که شب قبل در خیالش آفریده ، پرده برداری و رونمایی میکند ⁿنل: من با یه آدم معروف رفیق شدم ، ببین میدونم باورش سخته ، ولی یکم صبر کنی الان خودش میرسه و میبینی که راست میگم ، خب بزار باهات روراست باشم ، اون اصلا معروف نیست ولی دیشب با کلی خیال پردازی و تخیلات خودم تونستم یه تصویر و سناریو از شرایط مناسبی که سبب بشه رفیقم معروف بشه رو خلق کنم. پس از اولش برات تعریف میکنم ، یکی موند، یکی نموند ، اون بود بلند، قدِ نردبون ، غیر از تیربرق مهربون هیچکی سرکوچمون نبود ، تنها رفق و دوستش یکی بود به اسم نیلی ، اون دوست داشت نیلی رو خیلی. ولی نیلی نداشت به اون میلی. درعوض یه رفیق داشت به اسم هاجر. هاجر با لباس متفاوتش نسبت به اهالی محل ، کاملا خاص و پُررنگ به چشم می اومد . با وجود محلی بود و سادگی در نوع پوشش و لباسهاش اما باز همچنان از دیگران شیکتر بود. اون بی توجه به عُرف و روال معمولی که در جامعه رایج بود ، لباس میپوشد. اون کاری به این کارها نداشت و براش فرقی هم نمیکرد که با مُد پیش بره یا نره . اون همیشه همون سبکی لباس تن میکردش و باز نیز همانگونه پوشیده . اما بطور تصادفی و از بخت خوشش ، در آن مقطع از زمان ، پس از سالیان سال الگوبرداری از سبکهای خارجی و بیگانه ، دیگر ایده و مُد جدیدی برای عرضه در بازار ، یافت نمیشد. در یک همزمانی و خوش اقبالی محض ، بازار پوشاک در شهر ، به ریشه های اصیل و فورکلور خود بازگشته بود و این امر سبب آن شده بود که حضور هاجر با آن پیراهن سفید و بلند چین دار ، و آن شال و آبایی که بر سر خود میگذاشت تبدیل به الگو و فردی پیشرو در صنعت مُد و پوشاک ، بشود. شال محلی و متفاوت که، دنباله هایش هرکدام ریش ریش شده و به رنگهای شاد ، با پس زمینهی سفید پارچه هماهنگ گشته بود ، قبل از هرچیز دیگری ، خودنمایی میکرد و. و دیگه همین دیگه. فقط تا اینجا خیالبافی کرده بودم . اما شاید باز ادامه داشته باشهها تو ناامید نشو. خو! (نیلی آنقدر غرق در قصه گویی و خیالپردازیهایش بود که نزدیک شدن و رسیدن هاجر را متوجه نشد ، و ناگهان او را در یک قدمی خود یافت ) هاجر: واااا؟ داشتی با تیربرق حرف میزدی؟ نیلی: سلام ، سلام ، صدتا سلام عزیزکم، سلام نگفته ، عزیزی واسه من. هاجر: ببخش سلام نگوفته بودم ، ولی اخه آما تو چیرا داشتی با تیرچراغ برق حرف میزدی؟ مگه خول شدی دوختر؟ نیلیا: نه، بابا ، خول نشدم ، من و تیرچراغ با هم رفیقیم. البته الکی میگم ، دیدم دیر کردی ، حوصلم سر رفتش ، داشتم قصه میگفتم واسه تیربرق هاجر: واا! الهی بمیرم برات که از بس تنهایی به سر و کله ات زده ، واسه تیربرق درددل میی، مگه من مردم که با خودت حرف میزنی دختریا! نیلی: واای عجب گیری افتادم بابا، من عادت دارم با همه چیز رفیقم ، با گربهها ، همسایه ، با صابخونه ، با خربزه با هندونه.
_سمت محلهی سرخ← علی لحافدوز ، تمام لباسهایش را یکجا تن کرده ، و نبش کوچهی مادریاش ، درون محلهی سُرخ ، بروی سکوی همیشگی اش نشسته و چشم به بازوی بلند جاده دوخته است. بی اختیار از سر عادتی وسواسگونه ، در دلش تعداد تکرار انعکاس زنگ ساعت را میشمارد و به عدد هفت میرسد. از کوچهای آنسوتر ، صدای بازی کردن کودکان بگوش میرسد ، چند نسل پیشتر ، علی هم مانند ان کودکان ، در همان کوچهی پهن و عریض ، هفتسنگ، را بازی مینمود. آن روزها کوچه خاکی و پر از سنگ بود. آسفالت معیار و مرسوم نبود . هرچه بود نیازی به جستجوی همگانی برای یافتن ، هفت عدد سنگ نبود. علی لحافدوز با نگاهی ریزبین و همواره ناراضیاش ، از آسفالتهای سطح شهر ، دل پُری دارد. علی که در حالحاضر ، خاموش و بی حرفترین فرد، درون شهر بشمار میآید ، از مصائبت و معاشرت با اهالی جدید محلهی سرخ ، فراریست. او پس از یکعمر ، سکوت و بیحرفی ، کمکم احساس شنوایی و قدرت تکلمش را به دست فراموشی سپرده ، البته ناگزیر در خلأ گفت و شنودهای رایج زندگی، یک توانایی منحصربفرد و خاص در وجودش ، پُررنگتر و برجستهتر گشته. او از محدود افرادیست که با صدای ، بی کلام ، روزگار و آسمان آشناست . او از وَزِش خنک و یا عبور نسیمی مُعطر و دلنشین ، برخلاف عموم مردم ، شادمان نمیشود ، زیرا لمس نسیمی خوش و بهاری ، در فصل خزان، تعبیر طوفانی سرد و سیاهست. علی قبل از همگان ، صدای قدمهای طوفان را از فاصلهی دور ، و دو شبانهروز زودتر حس میکند. او نجوای شهر را در سکوت سرد نیمهشبها میشنود. او سالها پیش صدای خیابانی که از نبش کوچهیشان در گذر بود را میشنید . میشنید که خیابان با سطحی که بتازگی آسفالت گشته ، چگونه بیرحمانه به کوچهی خاکی و بیادعایشان ، فخر میفروشد . روزی که ادارهی برق ، در حال نصب تیرچراغی جدید و بِتُنی بود ، علی فریادهای کمک و نغمهی خداحافظی با تیرچراغ برق ، چوبی و قدیمیشان را میشنید. او صدای فریادهای شبانهی شهر را میشنید. زخمهای عمیق شهر را میشناخت . چندصباحی هم از دلسرد شدنش میگذشت. او دلسرد از روزگار گشته بود . آخرین حرف و ندایی که در قلبش نجوا شده بود ، مربوط به سالها پیش بود . از نظر بسیاری از همسایگان و اهالی اصیل شهر ، که علی لحافدوز ، را میشناسند و قصهی عاشقانهی این پیرپسر غمناک را میدانند ، او بیش از نیم قرن است که مرده . و تنها جسمی بیروح و بی طراوت از وی باقیمانده ، جسمی که هر روز و هر ساعت و لحظه، جلوی درب خانهاش ،بروی سکوی سنگی انتهای کوچهی خاکیشان چشم براهه عشقش نشسته است. او، همچون مجسمهای است که به جاده زُل زده. با توجه به جلیـــــقههای متفاوت و بیربطی که طی سالیان به او داده اند ، و او بیتوجه به سط نبودنشان با یکدیگر ، آنها را یک به یک روی هم، تن کرده و سپس در انتها ، به لطف تَک کُت اسپورتی که بروی تمامی جلیقههایش پوشیده ، بیشتر شبیه به اثری هنریست. او از بس بیحرکت و بیروح مینشیند که میتوان وی را بعنوان یک هنرمند خیابانی و یا آرتیست اندرناتیو ، به غریبگان معرفی کرد. زیرا علی و قصهاش ، در آن فضا و مکان، چنان تصویر عاشقانه و تاثیر گذار و نابی آفریده که حتی با تعداد بسیاری از عوامل متخصص و هنرمندان و به لطف صحنه آرایی ، افکت ، جلوههای ویژه ، گریمورهای باسابقه و حرفهای ، طراحان لباس ، نورپردازی مدرن ، باز نمیتوان چنین تصویر غمناک و عاشقانهای را پدید آورد. کُت علی از دوطرف کمی آویزان است. گویی کُت را قرض کرده باشد ، اما این همان کُتی ست که روز واقعه به تن داشت. آن زمانها حتی برایش تنگ هم بود . اما کت وا نرفته یا گشاد نگشته بلکه این علیست که آب رفته. . _سر نبش کوچهی اصرار ، مهری و شهریار به انتهای قرار نیمساعتهی خود رسیدند، و پس از خداحافظی ، مهری باز در مسیر برگشت به باغ ، همچون طفلی خردسال آوازخوان و با شیطنت و سرخوشی ، پیش میرود ، او از دوران خردسالی و از اولین باری که نوارکاست ، شهرقصه، و خاله سوسکه را شنید ، چنان مجذوب شعر و ترانههای داخل قصه و شخصیت خاله سوسکه گشت که تاکنون ، از ورد زبانش نیفتاده مهری زیر لب و در تصورات فانتزی اش ، درحال ناز دادن گربهی کوچکش است. او از پیداکردن چنین هم اتاقی و رفیقی ذوق زده و مسرور است. زیرا اکنون پس از یک عمر تنهایی ، صاحب یک شریک کوچک و ناهمگون شده. او همیشه دلش میخواست که از فردی حمایت و پشتیبانی کند و اینکه مسئولیت نگهداری و حمایت از شخص کوچکتری را برعهدهی او بگذارند . اکنون که او پیردختر شده و حتی هرگز شانس داشتن برادر یا خواهر کوچکتر را تجربه نکرده ، پیش آمدن همچین موقعیت غیرعادی و بیربطی را نیز ، غنیمت میشمارد . مهربانو در قلب مهربان و کوچکش میپندارد که بی شک حکمتی در میان بوده ، که سرزده و بی مقدمه چنین حادثهای رخ داده . و بچه گربهی کوچکی سرخود و ناخوانده به وی پناه آورده . مهری تصمیم میگیرد تا برای بچهگربهاش نامی برگزیند. او تاکنون گربهاش را (آااپیشیجانه) صدا میکرده . اما بدنبال نزذیک ترین اسم ممکنه به این واژه میگردد و به واژهی عجیب و غریب (آپوچی جانه) میرسد. در همین هنگام سمت چشمهی آب ، وبه پلههای روبروی باغ ، در آنطرف گذر میرسد ، مهری با لَحن کودکانه و شیرینی ، محو در تقلید صدا شده و با آپوچی جانه ، در تخیلاتش حرف میزند و گاه نیز کمی قربان صدقهاش میرود. مهری بی اعتنا به حضور شخص ناشناسی بروی پلههای چشمه ، از آنها پایین میرود. آمنه(بیوه زن جوان و غریب) که صدای شیرین و خاصی را از پشت سرش و بالای پله ها شنیده بوده ، از جای بر میخیزد . و با حالتی مضطرب و ناآرام ، از سر راه مهری کنار میرود و با تعجب خیره به ادا اطوار شیرین مهری میشود. . مهری که پس از نامگذاری برای گربهی کوچکش ، ناخودآگاه به یاد ، جملات سکانس نامگذاری خاله سوسکه در شهر قصه افتاده ،زیر لب زمزمه کنان ، میخواند: ٓ:ْ♪ْٰٓ ْٰ آخه پیشی جانه ، هم شدش اسم؟ تربیتی! نزاکتی! خجالتم خوب چیزیه نه والا؟! لال بشی ایشالله♪خب آخه خرس گنده ، آبجی خانم، شدش اسم؟ پیشی جونم یه اسم واقعی میخواد♪، یه اسم بگو که اسم باشه، ♪ جادو کنه طلسم باشه♪به رنگ گندمیم بیاد ≈ به چشم بادومیم بیاد~ صدام کنی خوشم بیاد~ یه اسم خوب و خوشگل ♪. یه اسم که نیگاش کنیم ، خودش بیاد ، بهار بشه ، نسیم بیاد.♪»•
آمنه که از تعجب خشکش زده و مات خیرهی مهری شده ، با خودش میپندارد که مهری دیوانه است و با خودش گرم سخن شده. مهری لب حوضچهی کوچک ، پایین پلهها نشسته و آبی به دستو صورتش میزند و در آیینهی کوچک و جیبی خود ، نگاهی به چشم و ابرویش کرده و با انگشت اشاره زُلــف سفید و بلندی که از جلوی روسری روی چهرهاش آفتاده و از گوشهی چپ صورتش تا به زیر لبش رسیده ،پیچ و تاب میدهد . و از کنار روسری داخل حجاب و پشت گوشش میگذارد. آمنه در خیال خود نظرش نسبت به مهری تغییر کرده و با یک درجه عفو و تخفیف میپندارد که او شیرینعقل است. مهری به خانه میرود ، و از سوی دیگر ، صدای صحبت دو دختر بگوش آمنه ، میرسد. هاجر و نیلیا ، مشغول حرف زدن راجع به چیزهای عجیب و مرموزی هستند. چنان پچ پچ میکنند که گویی از یک راز مشترک ، پرده برداشته اند ، و از صحبتهای یکدیگر ، متعجب و متحیر میشوند. آمنه تفاوت بارزی را میان رفتار ، این دو ، نسبت به مهری احساس میکند. چونکه مهری ، نسبت به حضورش بی اعتنا بود ، اما این دو ، نه!
پنجشنبهای پاییزی و زرد از شهر خارج میشود، و خورشید به آرامی از قامت بلند البرز ، پایین میرود، شوکت خانم، به دلش بد افتاده و به شهریار سفارش میکند که مراقب خود باشد. زیرا روز اول ماهِ قمریست. و به عقیدهی او ، در چنین روزهایی باید مراقب بود زیرا بخت و تقدیر از انسان رویگردان میشود. شبی دیگر از شبهای سرد پاییز سوز ، وارد شهر میشود ، درون محلهی سرخ ، علی لحافدوز ، دچار حالتی مضطرب و عجیب شده ، گویی اتفاقی شوم در حال وقوع است ، او پیشاپیش وقوع حادثه ای شوم را احساس کرده اما از نوع و محل و زمان وقوع آن بی اطلاعست . سرشب است و داخل محلهی ساغر ، درون حیاط خانهی بیبی ، گربهی سیاه و پشمالو با اخمهایی به هم گره خورده ، روبروی درب اتاق سیدرباب ، نشسته. بیبی در حال سجده و نماز خواندن است ، که با وزیدن بادی شدید ، درب چوبی و قدیمی اتاقش باز شده و به آرامی سمت داخل اتاق هول داده میشود. همزمان با باز شدن درب ، منظرهی گربهی سیاه که بروی حصیر ایوان نشسته و درخت بیدی که پشت سرش ایستاده ، در قاب چهارچوب درب آشکار میشود. نگاه سیدرباب ، گرهی مرموزی به نگاه مضطرب گربه میخورد. گویی نگاه ، زبان و کلام دلهاست . زیرا گاه نگاه ، واضح و گویاترین الهامات را به مخاطب منتقل میکند. درنهایت به دل بیبی چیزی میافتد ، گویی یک جای کار میلنگد ، زیرا سکوتی بیرحم فضا را فراگرفته. برگهای لرزان درخت بید ، برای اولین باراست که بیحرکت و غمناک مانده اند. گربه زیرچشمی با نگرانی نگاهی به بالا میکند . بیبی کنجکاو میشود. بروی حصیر ایوان میرسد و سرپا به چهارچوب درب تکیه میدهد ، تلاش میکند تا نگاهش را همراستای نکاه مضطرب گربه کند. برایش جای سوال است که اینبار برخلاف ، سابق گربه ، نگاهش به قفس پرندهی بالای دیوار ، نچسبیده . و حتی بی اعتنا ، به قفس بلبل پشت کرده . پس گربه به چه چیز خیره شده؟ بیبی به آسمان نگاه میکند ، آسمان تقریبا بی حرکت مانده ، و هیچ ابری از میان نور ضعیف مهتاب در حرکت نیست. اما آسمان رنگی عجیب و سرخ رنگ برخود گرفته. بیبی میداند که براساس اعتقاد و خرافاتی قدیمی ، آسمان سرخ به تعبییر وقوع حادثهای شوم و نأس در زندگی یک فرد در میان افراد ساکن آن شهر است. آخرین بار که اینچنین شده بود ، سالها پیش بود ، شبی که عروس بیبی نه ماه و نه روز ، باردار بود ، و خودش نیز مریض و ناخوش بود ، عروسش چشم انتظار ، آمدن شوهرش بود. از شدت درد و انتظار ، عروس باردار ، پشت درب حیاط چشم انتظار ، بود تا بلکه شوهرش برسد . همان انتظاری که هیچ وقت برابرده نشد. زیرا پسر بی بی ، هرگز باز نگشت ، و خبر شهادتش را آوردند. ناگهان صدایی ، غیر معمول ، بند افکار سیدرباب را پاره کرد ، همزمان با گربهی پشمالو و سیاه ، به سمت حوض کوچک درون حیاط خیره شد ، و رنگ سرخ ، ماهیگلی بروی کاشی حیاط در چشمانش نشست. بیبی رفت و ماهیگلی را برداشت ، و داخل آب حوض انداخت. بیبی به فکر فرو رفت ، سابقه نداشت که ماهیگلی از درون حوض به بیرون بیافتد. دسته ای از گنجشکهای شلوغ بر درخت بید هجوم آورده و لابهلای شاخسارش نشستند. چنان صدای جیک جیکی در میانشان بلند شده بود گویی ، در دسته گنجشکها دعوایی رویداده باشد . به همان سرعتی که ظاهر شده بودند ، پریدند و ناپدید شدند. تا باز سکوت ، بر فضا حاکم شود . بعد از لحظاتی کوتاه ، بلبل درون قفس نیز ، بی جهت و ناهماهنگ شروع به داد و فریاد نمود . نهایتن گربهی اخمو ، بلند شد و غُرغُر کنان به انتهای حیاط و درون انباری رفت درون محلهی ضرب ، نیلیا در حال خیالبافیست و دچار بیخوابی شده. او در خلأ و کمبود سوژهی مناسب برای ، رویابافی ، دست به دامان مادربزرگش شده. نیلیا: _مادرژون ژون ژونی. بــــَرام یه قصه بگو یه قصهی درسته و کامل یه قصهای که بیغصه باشه. یه قصهی واضح واسهی نوهی نازت بگو یه قصهای که تازهباشه. هنوز هیچکی نشنیده باشه و دربسته باشه. مادربزرگ؛ +وااا مگه میشه که قصه بی غصه و یا نصفه باشه؟ خب مگه میشه قصه تازه و نو باشه؟ نه، من فقط قصههای قدیمی و حقیقی بلدم. همشون رو هم صد متربه برات گفتم. نیلی: _واای بازم که اشتباه گفتی مادرژون. متربه ، دیگه چیه؟ باید بگی مرتبه. مادرژونی تو رو خدا یه بار بگو آکواریوم مادربزرگ؛ +آفکاریون ( نیلی از ته دل و با تمام وجودش میخندد) و مادربزرگ نیز از خندهی پاکو بی ریاح نوهاش ، به خنده می افتد. کمی بعد. آنسوی دیوار ، درون خانهی همسایه، شهریار کماکان شب زندهدار است ، و همچون شمعی اشکریز گشته و از آتش عشقش به نازنین ، میسوزد و قطره قطره آب میگردد .
انتهای محلهی ضرب ، درون باغ هلو ، خانم دیبا درحالی که نشسته بر صندلی ، خوابش برده اما از صدای پارس سگهای باغ ، بیدار میشود و از اتاقش بیرون می آید تا سراغ هاجر رود . هاجر سر پلههای منتهی به آشپزخانه ، نشسته و سرش درون کتاب است. چنان مصمم و با سرعت کتاب را میخواند که گویی قهرمان المپیاد تندخوانی ست. . او شتابزده و با سرعت نور واژه ها را زمزمه میکند و رد میشود ، انگشت اشاره اش را سمت چیدمان واژهها ، نشانه گرفته و خط به خط واژگان را تعقیب میکند. . گاه چندین خطی هم جا می اندازد و یا حتی صفحات را دو تا یکی ورق زده و به پیش میرود . با نزدیکتر آمدن خانم دیبا ، سایه اش بر تن دیوار سیاهی میکند ، و هاجر ناگه جاخورده و هول میشود. دیبا: اینجا چرا نشستی? چیکار داری میکنی؟ اون چیه گرفتی پشتت ؟ چرا صدات میکنم جوابمو نمیدی? -هاجــَـــــر: سلام بخودا هیچی ! هیچیه هیچیام که نه! داشتم موطالبه میکردم . درضمن شوما صدام کردی؟ ولی بوخودا ناشنیدم خانومجان. +دیبا: چی چی میکردی؟ مطالبه؟ مطالبه دیگه چه کوفتیه! منظورت مطالعهست؟ -هاجر؛ هااا همین که شما میگید دیبا: خب حالا چی میخونی؟ هاجر؛ خو ، معلومه کتاب. دیبا؛ میدونم کتاب. چه کتابی هست. هاجر؛ کاف کا. دیبا؛ حالا چرا اینطوری مثل دیوونهها میخونی؟ هاجر؛ آخه این دختریا هستاااا. که گفتم هرغروب ، مسیر نونوایی میبینمش ، و خایلی دوختره گل و آقاییه. نه! نه! یانی خانومیه. ازم خواسته بهش یه کتاب فرض بدم یه کتابی که خودم خونده باشمش. اما میدونید چیه؟ من هیچ کتابی رو تا حالا تا آخر نخوندم. و مجبورم که امشب یه کتابی رو بخونم تا اگر یه وقتی ، فردا بهش فرض دادمش و اون پرسید که این کتاب راجع به چیه؟ من ضایع نشم -دیبا: خب حالا این چیه؟. چه کتابیه؟ هاجر : والا راستش رو بگم من بیاجازه اومدم از توی کابینت دیواری کتابهاتون و اینو برداشتم .و واسه اینکه آبروم حفظ بشه و سربلند بشم پیش این دختریا ، بزرگترین کتاب رو برداشتم تا فردا بهش بدم ولی هرچی میخونما ، همش گیجتر میشم . چرااا؟ اصلا اینگاری این کیتاب رو یه دیوانه نوشته . اصلا معلوم نیست قصهاش راجع به چیه؟ اصلا برخلاف اسم روی جلد ، هیچ چیزی راجع به عارف ننوشته. دیبا_: حالا اسم این کتاب قصه چیه؟ هاجر: نوشته روی جلدش ، عارف دایره. البته وارونه گفتم ظاهرا ، درستترترش ، دایرهی عارف هستا دیبا_: آخه اصلا چنین کتابی که نداشتیم ما. هاجر: والا از همین کابینت کتاباتون برداشتم. همین جولوش بودا _دیبا: کابینت کتاب دیگه چیه؟ منظورت کتابخانهی دیواری هستش؟ هاجر_: آره همینی که شوما میگی. از همین ردیف جولوییش برداشتم. خودتون بیاین ببینید! ایناهاش ببینید این کتاب بزرگهست . _دیبا: ببینم که؟ اینه! اینکه کتاب قصه نیستش. تو چرا اینو برداشتی؟ چرا خیال کردی که این کتاب رو میتونی یه شبه بخونی و بعد بری فردا قصهاش رو برای رفیقت تعریف کنی؟. چرا خیال کردی این کتاب راجع به شخصیتی به اسم عارفِ . آخه تو چرا اینقدر سطحینگر و سادهلوحی. اینجا نوشته ›دایرة معارف. چرا بیدقتی؟ چرا سرسری و طوطیوار همهچیز رو میخونی؟. اینجا ننوشته ، دایرهی عارف. بلکه نوشته دایرةمعارف. خب میومدی ازم میپرسیدی ، و من بهت یه کتاب مناسب معرفی میکردم. درضمن کتاب قصه دیگه چه کتابیه؟ مگه طفل و کودکی که کتاب قصه به دوستت بدی؟ (هاجر این دستو اوندست میکند و با خجالت و استرس شدید ، هول میشود و شرمنده میشود) هاجر_: خانم جان، نه بخودا ، من نمیخواستم بهش بدم . فقط میخواستم بهش فرضی بدم. بعدش دوباره بهم پس بده . البته من اشتباهی میگما که قصه ست. منظورم از قصه ، همین کتابای قصهی بزرگسالهاست. همینایی که راجع به قصهی عاشق و مشلوغه. _دیبا: هاجر تو قلب پاکی داری ولی باید از این خصلت در بیای . خودتو اصلاح کنی. باید از این ناتوانیات در بیان واژهها و ضعف در تلفظ صحیحشون خجالتزده باشی. شاید مجبورم کنی که تحقیرت کنم تا دلت بشکنه. اما در عوض خودتو اصلاح کنی. آخه فرض دادن یعنی چی؟ قرض دادن ، درسته. کتاب رو قرض میدن به دیگران. فرض نمیدن. درضمن عاشق و مشلوغ دیگه چیه؟ باید بگی عاشق و معشوق. و منظورت راجع به قصهی بزرگسالها ، رُمان هستش؟ _هاجــَـــــر: آره، آره ، آفرین همینی که شوما میگی درسته. روبان منظورمه. _دیبا: روبان نه!،. رمان. گاهی فکر میکنم از قصد همه چیزو اشتباه تلفظ میکنی تا منو دِق بـــدی. یعنی تا حالا توی زندگی وقتی با خانوادهات بودی ، هیچکی بهت هیچی نمیگفتش؟ یعنی تمام عمرتو همهی کلماتو اشتباهی میگفتی؟ (هاجــَـــــر با حالتی اندوهگین و سرد سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید) : خانوم جان آخه من من. چطور بگم ؟ من مادرم گوشاش سنگین بود و من هیچ وقت براش حرفی نمیزدم . تازه من اگر هم حرفی میزدم ، اون که ازم بیسواد تر بود و توفیقی نداشت . آخه اصلا مادارسه نرفته بود. تازه منم که میبینید ، به زور مادر مشت کریم، و اصرار ارباب سالار میشکات و کتخدا نورعلی تونستم چهار کلاس برم أکاوِر . تازه توی روستا هرکی اگه نامه براش میاومد. جَلدی میاومد تا من براش بخونم. حتا زنیکه از پشت چاپارخانه میاومد تا من نـــامه اشو بخونم براش. آما از وختی که اومدم شهر ، و پیش شوما، یهویی فهمیدم که فقط توی روستامون ، باسواد بودم و اینجا توی شهر اصلا من بچشم نمیام. _دیبــــا: عزیزدلم ، شما بیسواد نیستی . منم نگفتم که تو بیسوادی. ازم ناراحت نشو . تو توی روستاتون مثل پادشاه یک چشم توی سرزمین نابینایان بودی . اما من چون خِـــیر و صلاحتو میخوام دارم میگم که باید اشتباهتو اصلاح کنی . باید تصمیم بگیری و خودتو بشناسی. باید سطح تواناییهاتو نسبت به عمومجامعه ، بسنجی. باید حد و حدود سلسه مراتب و استاندارد های حالحاضر و مومات عرف جامعه آگاه باشی. علوم و دانشت رو افزایش بدی. باید تشنهی یادگیری باشی. از حرفهام ناراحت نشو. من خیر ، صلاحتو میخوام. چوب استاد بِه زِ مِهره پدر. (هاجــَـــــر ، کمی خودش را جموجور میکند ، و روسریاش را زیر گلویش گره میزند. بسختی آب دهانش را قورت میدهد. گونههایش گُــــل میاندازد.) هـــٰ: آره خانوم جان ، این شعر رو همیشه مادر مشت کریم میگفتش بهم . ولی یکم فرق داشتااا اون میگفتا؛ تا نباشد چوب تَر ، فرمان نبرد گاو نَر. (سپس هاجر با شوق و اشتیاقی سادهلوحانه و بیریاح ادامه میدهد ) و میگوید: آخه خانوم جان ، درد و بلات بخوره تو سره مادر مشت کریم، شوما تمام حرفات درسته ، اما جثارتن اشتباه متوجه شدین . توی روستای ما ، همه بیسوات بودند ، نه اینکه بخوان کور باشن! منم اگه که گوفتم ، همشون دست به دامنم میشدن تا، نامههاشون رو براشون بخونم ، واسه این بودش که سووات خوندن و نویشتن نداشتند. الهی قربونتون برم که اینقدر سادهاید و خیال کردین همگی کور بودند و فقط من بینا بودم.(هاجر با لحنی ترحم آمیز و دلسوزانه) ، ادامه داد: بعدشم اینکه گوفتید من باید حتما ، توانایی هامو ، برم عرف جامه ، بدم تا استاندارد کنم ، رو من بلد نیستم یعنی چی! اما یه بار مشتکریم رفته بودم تا سیجلد خودمو بدم اداره ثبت احوال محله ، تا عکسدارش کنن. اگر آدرسش رو بدین که این اداره ی علوفه جامد ، کوجاست ، میرم میدم تا استاندارش کنن . بخودا راست میگما (خانم دیبا با نگاهی عصبی و چشمانی تنگ ، نفسی با حرص میکشد و سرش را به تمسخر تکان میدهد ) دیبا: اونوقت چی رو میخوای بری بدی تا استاندارش کنن؟ هاجر: والا من که نمیدونم ، شوما همین چند لحظه پیش ازم چنین تقاضایی کردین. گفتید که من بایستی توانایی هامو با علوفه جامده ، استاندارش کنم. من حتی یک أرظن نمیدونم معنیش چی میشه. بوخودا اگه دوروغ بگم ، الهی فوگوردسته (سروته_وارونه) بیمیرم. دیبا: از بس داغون و ناقص حرف میزنی که من نمیدونم اول از همه به کدام یکی از هزاران اشتباهت اشاره کنم الان گفتی که ، یک أرظن هم نمیدونی . حالا اینی گفتی معنیش چیه؟ یک أرزظن یعنی چی؟ _هـــٰ : اینو از شوما یاد گرفتم والا. دیبـــا: من نمیگم یک أرظَن. بلکه میگم؛ یک درصَد. گفته بودم بهت که باید توانایی هاتو ، با عُرف جامعه ، هماهنگ و برابر بکنی . استاندارد چه ربطی به استاندار داره (هاجر که توی ذوقش خورده ، سرش را پایین انداخته و با انتهای لبهی چین های آستین خودش ، بازی میکند ، او همچون بچه ای سرش را اندوهگین پایین انداخته و گاه زیر چشمی به خانم نگاه زیرکانهای میکند ، اما زود نگاهش را مید) دیبا: آخه پس تو کی میخوای یاد بگیری دختر جون؟ عیب و زشته که از واژهی کور استفاده میکنی . هرگز نباید این کلمه رو به زبان بیاری . چون بار منفی داره. باید بجاش بگی ؛ نابینا ، یا که بگی؛ روشن دل. حالا هم بجای اینکه اینجا مثل آیینهی دق جلوم واستی ، برو این کتاب رو بزار سرجاش . بعدشم برو ببین این سگها ، چرا یکسره دارند از سر شبی پارس میکنند!
_ انتهای کوچهی میهن ، مادربزرگ به اجبار و اصرار نوه اش ، نیلیا، ناچار به روایت قصهای شده و نیلیا که دستانش را زیر چانه اش گذاشته ، رودر روی مادربزرگش دراز کشیده و مدهوش حرفهای مادربزرگش شده. مادربزرگ: زیر طاق آسمون ، روی زمینی سنگی و سبز ، (نیلیا وسط قصهی مادربزرگش می افتد و میگوید) ؛ مادرژون یکی بود یکی نبود رو نگفتیاااا. مادربزرگ: یکی بود یکی نبود. زیر آسمونی ابری و کبود، شهری بود شلوغ. در میان همهمه ی اهالی شهر ، و هرج مرج ، یکی به پای عهدش موند. از صبر ایوب سرمشق گرفت و سالها از روی اون مشق نوشت. در حین روزمرگی ها ، عشقش رو زنده توی قلبش نگه داشت و هردم ، با هر نفس ، مرورش کرد. و چشم به راهش موند. اون منتظر موند ولی اون یکی سر قولش نموند. رفت با رفتنش ، دل این یکی رو شد. وقتی دلش شکست ، دل آسمون گرفت ، همیشه ابری موند . زیر این آسمون ابری و غمگین ، یه سرزمین سبز و بارونی بود . توی سرزمین خیس همه کس و همه چیز بر اساس و برطبق گذر زمان جریان میگرفت تا زندگی جاری بمونه و ادامه پیدا کنه . اهالی سرزمین هم از دست گذر زمان ، و عبور اجباری از مسیر زندگی ، گاهی شاد گاهی غمگین بودن. طی مسیر برخی در پی کشف حقایق بودند. برخی در وسط مسیر با همدیگه همراه و همدل میشدند. با هم ٱنس میگرفتند و شیفتهی هم میشدند ، و بعداز مدتی با هم عهد و پیمانی میبستند که تا آخرین نفس ، در کنار هم بمونند. (نیلیا با نگاهی نافض و خیره به مادربزرگ ، دهانش کمی باز مانده و چنان بر قصه دقیق گشته که پلک هم نمیزند، او خشکش زده با چشمانی باز و نگاهی کنجکاو میپرسد; با هم عروسی میکردند؟ ) مادربزرگ؛ آره ، بعد از مدتی به لطف خالق ، بذر محبت در وجودشون کاشته و بارور میشد ، و بعد از مدتی ، کودکی به اونها اضافه میشد. کودک که بزرگتر میشد ، از پدر و مادرش میپرسید که چرا ما توی این مسیر مجبور به حرکتیم. ما از کجا آغاز کردیم این مسیر رو و قراره کجا برسیم.؟ اون بچهی کنجکاو مثل بقیهی بچهها توی وجودش یه پیمانهی زنده بودن و زندگی داشت ، معمولا بعد از هفتاد هشتاد تا بهار اون پیمانه پُر میشد و اونا تموم میشدن و به دنیایی دیگه توی سرزمینی با آسمونی باز و آبی و بدون ابر ، منتقل میشدن. اما پیمانهی اون بچهی معصوم و پاک خیلی کوچیک بود و بعد از شش تا بهار پُر شد ، و اون مریض شد و چشاشو که بست تا بخوابه ، توی خواب تموم شد. از اون امانت و کالبد کرایه ای که مخصوص همون سرزمین بود ، بیرون اومد. اون کوچولو و بی تجربه بود. خیلی تعجب کرد که خودشو دو تا میدید ، یکی رو در حالت دراز کش و خوابیده روی تخت میدید و یکیشم که خودش رو سرپا و ایستاده میدید. اون لحظه مادره مادرش رو که قبلا از این مسیر خاکی ، به سرزمین واقعی برگشته بود رو خبر کردند ، مادربزرگش برای برگردوندن اون طفل معصوم به مسیر خاکی اومد و وارد دنیای ابری و فانی شد. اون نوهاش رو پیدا کرد ولی از برگردوندن نوهی کوچک و خوشگلش به دنیای ابدی و واقعی ، سر ، باز زد . و خودشم همراه اون توی سرزمین ابری و روی مسیر خاکی باقی موند. نیلیا : چرا؟ مادربزرگ: چون هرگز نتونست برای اون طفل معصوم توضیح بده که کارش درون مسیر خاکی تموم شده ، و چون پیمانهی عمرش تموم شده ، پس باید به دنیای ابدی برگرده. چون اون بچه خیلی کوچیک بود و هنوز هیچ چیز رو توی مسیر خاکی تجربه نکرده بود. نیلیا با حالتی متفکر و آرام ، رو به مادربزرگش پرسید : اون دخترک توی قصه ، پسر بود یا بچه بود؟ نه ببخش مادرژون . اون بچه دختر بود یا پسر؟ مادربزرگ: خودت چی فکر میکنی؟ نیلیا؛ حتما دختر بودش . و حتما بعدش مادربزرگش ، اسمش رو وارونه کرد و از ته به سر ، برعکس تلفظ کرد! مادربزرگ: چی میگی دخترجون؟ این چه حرفیه؟ نیلیا: خب آخه من اسمش رو بلدم. حتما وقتی کنار مادرش بود ، اسمش آیلین بود. بعدش که تموم شد و مادرژونش اومد پیشش، اسمش رو نیلیا صدا کرد. اون دختر بچه هرگز نتونست به مادرژونش توضیح بده و بگه که اسمش آیلین هست. ولی اونو پس چرا نیلیا صدا میکنه! مادربزرگ: عجب گرفتاری شدماا آخه تو گفتی یه داستان واقعی بگو ، منم گفتم. پس چرا واسه خودت میبری میدوزی ، تنم میکنی! نیلیا: حالا بزار برات یه قصهی درسته بگم تا یاد بگیری چطوری قصه باید گفت. یکی بود یکی نبود زیرچشماشم کبود. شهر آرزوها یه پادشاه به اسم ثال داشت. ثال چهارتا پسر داشت. هرکدوم از پسراش سه تا همسر داشتن و قصهی ما قصهی همسر سوم از دومین پسرِ ثالِ . . ، شخصیت عاشق قصهی ما ، اسیره زنجیرهِ تقویم بود و توی هر تقویمی ، بعد از تیر و مرداد ، نوبت اون میشد . اسم این عاشق ، شهریور بود . شهریور انسان نبود . اما توی هر خونه ای ، وسطای دوازده تا ماه سال ، توی تقویم چهار برگ ، روی دیوار بود . شهریور دوست و آشنایی نداشت. نزدیکترین اطرافیانش ، تیر و مرداد و مهر آبان بودند. شهریور که به شهر وارد میشد ، سریع شهر رو سمت خورشید میبرد. از گرمای خورشید ، تمام اهالی شهر ، عاصی و گریزان میشدن . شهریور نسبت به هَوو هآش و زن داداشای شوهرش ، بلندتر و داغتر بود. روزها رو خیلی کش میداد و با شب و تاریکی ، کوتاه می اومد . شهریور عاشق انار بود اما هیچ وقت حرف دلش رو به انار نزد. اخر انار شاهزاده ی باغ بود .تاج انار کجا و شهریور کجا ! انار اما فهمیده بود میخواست بگه که او هم عاشق شهریوره. اما هر بار تا می رسید فرصت شهریور تمام میشد . نه شهریور به انار میرسید و نه انار میتوانست شهریور را ببینه. دانه های دلش خون شد و ترک برداشت . سالهاست انار سرخه. سُرخ از داغی و تندی عشق و قرن هاست شهریور بوی پائیز میده . مادرژون ؟. مادرژون خوابیدی؟. پشت دیوار مشترک بین دو خانه ، در انتهای کوچهی میهن ، شهریار هنوز در سرابی غم انگیز در کویر خشک بی طراوت و بی نشاط عشقی یکطرفه به نازنین ، با جسمو روحی خسته و پُرعطش ،پای خستهاش را بر تنِ سوزان ِ کویر میکوبد. او ناامیدانه پیش میرود . هیچ کدام از مومات و شرایط عاشقی فراهم نشده . اما تنها عاملی که او را ترغیب و تشویق به ادامه ی پیش رفتن در کویر عشق کرده ، صداییست که در وجودش نجوا میدهد و بیوقفه عشقی حقیقی را شفاهت و گواهی میدهد . او از تمام وجود و با تک تک سلولهای وجودش شیفته و شیدا ، شده .∞8∞راوی: (شاید نیاز به گذر زمان به اندازهی سالیان باشد تا او دریابد چیزی که وجودش درگیرش شده ، عشق نبوده ، بلکه ترشح هورمون هاییست که بی رویه و افراطی در مغزش پدید آمده)∞8∞ شهریار ناگاه به جملهای که مامان شوکتش ، سالها پیش ، لابه لای حرفهایش زده بود و گفته بود ؛ عاشقهای حقیقی یا خودکشی میکنند و یا دیوانه میشوند و سربه کوه و صحرا میگذارند. در این لحظه احساسی ناخوشایند و اندیشهای نفرین شده، همانند روحی سیاه و پلید با چهرهای شبیه إفریته ای عجوزه و خوفناک ، بروی افکار شهریار ، همچون بختک خیمه انداخت. شهریار در سکوت مطلق صفر ، کنج خلوتگه خویش ، پی به حضور ِ هالهای نورانی و نامرئی در بوعد چهارم خیالش برد . چشمش را با دستانش میمالد تا از بیداریش مطمئن شود . او خواب نیست و در حال دیدن رویا نمیباشد. کمی بعد نگاه شهریار به تکان های شدید لوستر میافتد. گویی اسیر کابوس شده باشد . شهریار مرز بین واقعیت و خیال را گُم کرده و درون تردید و شک بسر میبرد . او تنها نیست. مادرش در اتاق بغلی خوابست. پس سوی مادرش میشتابد. دستگیرهی درب را چنان با وحشت و خشن باز میکند که دستگیره از درب جدا میشود. شهریار از نگرانی دست به دعا میشود. با دستانش به درب اتاق ضربه میزند و با فریاد مادرش را میخواند. ±شهٔـریار: مامان شوکـــــَت¡!. مامان شوکـــــَت بیدارشو! بیدارشو زله! زله!با هول دادن و کوبیدن به درب ، ناگه درب باز میشود، او معطل نمیکند و بالای سر مادرش میرسد بین راه ، در تاریکی اتاق، پایش به لیوان آب میخورد ، در سیاهی و کورکورانه ، با دستانش مادرش را تکانی داده و فریادکنان میگوید؛ مااادر مادر پاشو، توروخدا پاشو ، زله (چنان هیجان بر وی خیره گشته، که گویی لحظات بطور آهسته از کنارش عبور میکنند و هر ثانیه قد یک ساعت برایش اضطراب آور و مضطرب کننده میشود. زمین در حال لرزیدن است و صدای شکستن شیشه هایی که بر زمین فرو میریزند و هیاهویی که از هر سویی شنیده میشود ، میپیچد در گوش شهریار ، جیغ های نه ای از لابه لای آوارهای شهر، شلیک میشوند و در گوشش مینشینند.) شهریار لحاف مادرش را به سوی دیگری میکشد و مادرش را ، قدری خشنتر از قبل بیدار میکند ، در همین لحظه از تکان خوردن چراغی که با رشته سیمی از تیرچراغ آویزان است . نور از شیشهی اتاق عبور و بروی رختخواب میپاشد . و شهریار در عین ناباوری ، جای مادرش ، تعدادی لحاف و تشک که بطرز ماهرانهای کنار هم چیدمان شده و ظاهری مانند تصویری از یک آدم در حال خواب را نمایش میدهد . مواجه میشود . همان کلک کودکانهای که خودش در
درباره این سایت