#رمان



استامینوفن 

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

به یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی . پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و . ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد در مورد . هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن ادامه بدند.

 

 

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وقت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو شادی شنید !!!

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و 

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

یادش اومد که زندگی بی اون براش ممکن نیست، از ته وجودش دوست داشت بره پیش شادی ، ولی خودکشی به همین سادگی اصلا اون اهل این حرفا نیست ، احساس ضعف کرد ، نامه های قدیمی رو از  صندوقچه ی کوچکش در آورد ، اون حتی ته چک سینما رو واسه خودش یادگاری نگه داشته بود ، خشاب استامینوفنی که ازش یه قرص کم بود ، پسره یه قرص دیگه شم برداشت ، و بدون آب خورد ، 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودند، ولی چطور؟.

 

رومه ی حوادث فرداش تیتر درشت زد؛

   آستامینوفن تقلبی باز هم قربانی گرفت .

 

 

داستان کوتاه شین براری استامینوفن

بقلم شهروز براری صیقلانی رشت ابری ، پاییز روزگار 

 

 


شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری in page 35paper dayli.news 07Feb 2004 

       داستان  کوتاه  شماره ۶ 


  حاملگی اخوانده     شین  براری  

 


آسمان میبارد اما در نگاه دخترک این بارش زیباست، او حامل مهمترین خبر روزگارش است ، خبری که بخاطرش از دانشگاه انصراف داده و مشتاق گفتن خبر به شریک زندگیش لحظات را به شمارش نشسته تا عاقبت به مقصد رسیده ، راننده چمدان ها را یکی یکی از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و می گذاشت کنار ساختمان با سنگهای سیاه ، نام ساختمان پارسا بود اما حروف برجسته ی نصب شده بر نمای ساختمان کج و نامفهوم شده بود ، گویی نیمه ی دومش یعنی سا براثر باد و طوفان جدا و مفقود شده است . 

    مهشید توی تاریکی کلیدها را یکی یکی نگاه می کرد. کلید در ساختمان را پیدا کرد و در را باز کرد و به راننده گفت: لطفا” چمدان ها را بیارید طبقه ی چهارم واحد شش .

     وارد ساختمان شد و رفت به طرف آسانسور که ته راهرو بود. توی آینه ی آسانسور خودش را برانداز کرد. دکمه ی طبقه ی چهارم را زد. روسری اش را برداشت و دستی به موهاش کشید. از توی کیفش ماتیکی درآورد و مالید به لبهاش . 

    دکمه های بارانی اش را باز کرد. آسانسور طبقه ی چهارم ایستاد …

مردی جلوی در خانه ایستاده بود. مهشید روسری اش را نصفه نیمه روی سرش انداخت: بفرمائید؟ مرد با ته لهجه ای که داشت جواب داد: چه عجب بالاخره یه نفر اومد… 

   خانم پیتزا سفارش میدید پس چرا وای نمی ایستید فاکتورش رو بگیرینش 

یه ربّه دارم زنگ میزنم … الاّف کردید ما رو؟! مهشید کلید را در قفل چرخاند و انگار که داشت با خودش حرف میزد ساعتش را نگاه کرد . ساعت یازده و نیم بود: کی پیتزا سفارش داده این وقت شب؟ همزمان با چرخاندن کلید، در از پشت باز شد . نگاه امیر که داشت صورتش را با حوله خشک می کرد به نگاه مهشید گره خورد: مهشید؟!

مهشید گل از گلش شکفت. کیف دستی اش را داد دست چپش و آن یکی دستش را دور گردن امیر قلاب کرد : سلام.

امیر با دستپاچگی : سلام. تو… تو رشت چه کار میکنی؟

مرد زیر لب چیزی گفت که فقط خودش شنید! مهشید خنده ا ش راخورد، عقب رفت. به مرد و 

پیتزاهایی که دستش بود نگاهی کرد و به امیر هم: می خوای برگردم؟!

: نه عزیزم … نه … فقط غافلگیر شدم.

: من هم همین قصدو داشتم! نمی خوای پیتزاها رو از دست آقا بگیری ؟ ظاهرا” خیلی وقته منتظرند .

آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد . چمدانها یکی یکی از آسانسور خارج می شد.امیر با پیکی که پیتزا آورده بود حساب کرد. با عجله رفت سمت آسانسور و چمدانها را از دست راننده گرفت و به داخل خانه برد. مهشید پیتزاها را روی اپن گذاشت.

امیر آخرین چمدان را که آورد در را بست . 

   پیتزاها را از روی اپن برداشت و روی عسلی کوچک جلوی مبلی که مهشید نشسته بود گذاشت: نگفته بودی امشب بر میگردی؟ میگفتی می اومدم دنبالت.

مهشید که روی مبل تکیه داده بود به سمت پیتزاها خیز برداشت. یکی از پیتزاها را به سمت خودش کشید . در آن را باز کرد و با ولع یک تکه ی آن را در دهان گذاشت. دوباره سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که میخورد چشمانش را بست: فکر میکردم زودتر برسم. توی فرودگاه مشهد اسیر شدم. 

   پروازم تاخیر داشت. امیر بلند شد ریز نگاهی به مهشید انداخت و موبایلش را که روی کاناپه بود برداشت و همانطور که روی صفحه ی موبایلش چیزی می نوشت حرف هم میزد: چی شد؟ کارای ثبت نامتو انجام دادی ؟ 

   به این زودی دلت تنگ شد؟ حداقل یه خبر میدادی داری میای. گرچه … منم امروز سرم خیلی شلوغ بود…  این بچه های اموزشکده زبان خیلی اذیت میکنن … خسته شدم از دست این بچه دبیرستانی ها . رفت روی مبل روبروی مهشید نشست. مهشید همچنان چشماش بسته بود .

   . امیر یک تکه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن : حالت خوبه عزیزم؟ نگفتی چرا زود برگشتی؟ این کتابا رو هر دفعه می خوای با خودت از مشهد تا رشت بکشی؟

مهشید چشماشو باز کرد و به سمت امیر خم شد: دیگه قرار نیست با خودم بکشمشون. امروز رفتم دانشگاه و انصراف دادم . با صاحب خونه هم تسویه کردم.

امیر تکه ی دیگری پیتزا را نزدیک دهانش برد، درحالی که هنوز اولی را پایین نداده بود سرفه ای کرد: چه کار کردی؟!

: تلفنی که گفته بودم تصمیمات جدیدی دارم میگیرم.

امیر بلند شد و با عصبانیت داد کشید:هیچ معلوم هست چه کار میکنی؟ من نباید بدونم این تصمیمات جدید چیه؟ خونه رو که تازه اجاره کردیم . خودت انتخابش کردی. گفتی دوا درمون دیگه فایده نداره منم گفتم باشه … ولی نگفتی می خوای از دانشگاه انصراف بدی؟ مگه خول شدی؟

مهشید خیلی خونسرد انگار نمیشنید امیر چه میگفت: مثل اینکه این یه هفته ای که من نبودم بهت خوش گذشته! …آب افتاده زیر پوستت. دو تا دو تا پیتزا میگیری!

امیر رنگش پرید . سر جایش خشکش زد . خودش را جمع و جور کرد و به سمت آشپزخانه رفت . 

   در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد. در صدایش لرزشی نامحسوس به گوش می خورد: من… فقط نگرانتم . چند روز پیش عمو خسرو زنگ زد. 

   گفت مدارک پزشکیتونو بفرستید دوباره بررسی کنم . میگفت هشت سال اینجا صبر کردید بس نبود؟ گفت با یکی از دوستاش تو آمریکا که متخصص نازائیه صحبت کرده، اگه مهشید خانم بخوان می تونه برای آمریکا…. ای بابا پس این قهوه کجاست؟!

مهشید از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت .فضای خانه به شکل غیر منتظره ای مبهم و سنگین شد .

از توی کیف دستی اش کاغذی درآورد و به سمت پذیرایی رفت. حال و پذیرایی با انحنایی مایل به هم راه داشتند. دور تا دور پذیرایی مبل چیده شده بود. 

    میز ناهار خوری کوچکی کنار چوبی با نقش و نگار های سنتی حکاکی شده لبه های آن به چشم می خورد. گلدان بلور روی میز که همیشه خالی از گل بود توجهش را جلب کرد. چند شاخه ارکیده ی تازه ی قرمز صورتی با رگه های باریک زرد رنگ وسطش در گلدان جا خوش کرده بودند. دو شمع با پایه های نقره ای در دوسوی گلدان نقش بادی گاردهای گلدان را بازی میکردند.

مهشید کاغذ را روی میز گذاشت . 

    صندلی پشت میز را به عقب کشید . خواست بنشیند که تلفن زنگ زد. امیر که هنوز در آشپزخانه بود و داشت داخل کابینتها سرک میکشید با عجله بیرون آمد.

مهشید به سمت گوشی تلفنی که روی کاناپه افتاده بود رفت و این وقت شب کی میتونه باشه؟

امیر : من برمیدارم . این … این آقای نعمتی مدیر ساختمونم همش نصف شب زنگ میزنه . شارژ واحدو میخواد! به اتاق خواب رفت . سر راه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد. زنگ تلفن قطع شد .امیر آنقدر آهسته حرف میزد که صدایی از اتاق بیرون نمی آمد.

مهشید اخم هایش را درهم کشید . موبایل روی میز داشت چشمک میزد و میلرزید. مهشید با عجله موبایل را برداشت و صفحه پیام جدید را باز کرد: باشه عزیزم پس فردا شب من منتظرتم. مینا

صفحه پیامهای فرستاده شده را که باز کرد گُر گرفت: قرارِ امشب منتفی.

موبایل امیر بود. مهشید سرش گیج رفت. انگار آتش مذاب روی سرش ریخته بودند. موبایل را روی میز انداخت. با پشت دست ماتیکش رو پاک کرد

ردّ سرخی از ماتیک بر پشت دستش جا ماند. دکمه های پالتویی را که هنوز تنش بود بست. روسری اش را روی سرش انداخت و کیف دستی اش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. یک لحظه ایستاد . درآینه ای که کنار چوب لباسی آویزان بود نگاهی انداخت. چشمهاش قرمز بود 

   . امیر هنوز از اتاق بیرون نیامده بود. مهشید در را باز کرد و محکم به هم کوبید.

با صدای در امیر از اتاق بیرون آمد .در خانه را باز کرد. دکمه ی آسانسور را زد. نمایشگر طبقه ی پارکینگ را نشان میداد . برگشت داخل خانه و به پذیرایی رفت . پنجره را باز کرد و خیابان جوادپور را رصد کرد. پرنده پر نمیزد یا آنقدر فاصله زیاد بود که در آن تاریکی چیزی ندید. برگشت 

   . دستش را روی سرش گذاشت. باد سردی به داخل می وزید. کاغذ روی میز تلو تلو خوران به زمین افتاد .حاشیه ی ابی رنگ بالای کاغذ توجهش را جلب کرد. 

   امیر خم شد و کاغذ را برداشت .اسم مهشید را دید. خواند، از چپ به راست. کاغذ از دستش روی میز رها شد . پایین که میرفت هر سه چهار تا پله را یکی میکرد.

   

در خانه باز مانده بود و پنجره هم. کوران، گلدان را روی میز انداخت . در محکم به هم خورد و کاغذ افتاد روی زمین .قطره های آبی که از گلدان بلور شکسته ی روی میز بر روی کاغذ میچکید نتیجه ی مثبت آزمایش بارداری را

پررنگ و پرنگ تر میکرد

 

        شین_ب 

 


 

 

 

 مفهوم آهستگی  Title 1   slowly 

 

Title Novel shortly       5 Number   five  

Text 1 نویسنده  شهروز براری صیقلانی    Text 2  shahroozbarari   Dasstan kotah 

More text goes here.داستان کوتاه 

داستان کوتاه شهروز براری صیقلانی

 

  .in the name of my god   

لحظات را در خیالم از رشت و محله ضرب ورق میزدم تا رسیدن به تئاتر شهر، امتداد درخت‌های سدرِ یخ زده را گز می‌کردم و در فکر اسم این خیابان بودم. برایم هیچ جور معنی روشنی نداشت. در ژاپن اسم‌ها یک جور وارونگی خاص داشتند. یک زاویه‌ی مرموز که جور دیگری نمی‌شد آن را فهمید یا ترجمه کرد. بیشتر سوال‌های من در مورد واژه‌ها پدرم را برافروخته می‌کرد. بیچاره در ناتوانی محض می‌افتاد. دست‌هایش شروع به تاب خوردن در هوا می‌کرد. انگار خواسته باشد غبارهای پراکنده را از جلوی چشمهایش کنار بزند. درست مثل درخت بونسای، همه‌ی تمرکزش طبقه‌طبقه می‌شد. گاهی برای تلفظ بعضی واج‌ها زبانش را گاز می‌گرفت. این جور وقتها چشم‌هایش در بادامی‌ترین حالت ممکن ثابت می‌ماند. یک جور استفهام بدوی که شاید به خاطر چگونگیِ چشمهایش در ذهن من کرانه کرده بود. جوان‌ترین عکسش را آویخته بود به ریش دیوار اتاقش. مال دوران سربازی‌اش بود در جبهه‌ی غرب. دو تا خط زرد روی فرنچِ خاکی‌اش جا خوش کرده بودند و یک نگاه غمبارِ مغولی داشت که حالا به زاویه‌ی چشم‌های تیز ژاپنی‌ها پهلو می‌زد. آن سال‌ها تصور اینکه من هم یک روز شبیه بادام بشوم شب‌ها قبل از رفتن به رختخواب نگرانم می‌کرد. تازه‌تازه شروع کرده بودم به خواندن بوف کور هدایت، آن هم به هیرای (۱) دست و پا شکسته‌ای که پدرم ساخته بود. خانه‌ی ما در بن بست شی‌جین بود. یک واحد با پله‌های سرامیکی و نرده‌های بلند و پنجره‌ای کاغذی که رو به ابرها و البته مجسمه‌ی رودکیِ میدانِ می‌ن» باز می‌شد. پدر هرگز نمی‌خواست قبول کند این مجسمه‌ی یک شاعر است. اما خودم دیده بودم که بعضی غروب‌ها دورِ میدان می‌گشت و با حالتی دست به چانه، براندازش می‌کرد. می‌گفت هر کس این را ساخته اندازه‌ی خر راجع به رودکی نمی‌دانسته است. بعد سیگار بهمن‌اش را روی چارپایه کوتاهش خاموش می‌کرد و می‌رفت سراغ جمله‌های بوف کور. تقریبا فصل اول را تمام کرده بود. یک سرگرمی تکان دهنده در خودش و برای هرگز انتخاب کرده بود. این کار گاهی مایوس‌اش می‌کرد. اما گاهی آنقدر اشتیاق نشان می‌داد که به محض رسیدن، دفتر و دستک‌اش را باز می‌کرد و غرق کار می شد. این جور وقت‌ها حتما ترکیب تازه‌ای پیدا کرده بود یا اینکه در گفت و گوها و نشست و برخاست‌هایش به واژه‌ی بکری برخورده بود. تا رسیدن به خانه زمزمه‌اش می‌کرد. آنوقت می‌نشست به نوشتن و تنها چیزهایی که می‌شد در دفترش خواند حاشیه‌های شلوغ و خطوط اریب و شه‌ای بود که در جوارِ شکل‌ها و نقطه‌ها خودش را پنهان می‌کرد. چیزی که روشن بود؛ پدر به هیچ بهانه‌ای نمی‌خواست از خودش دوری کند. اما من دانش آموز سر به زیری بودم که انگار امروز تولّدش بود.

خیابان شی» را گُم کرده بودم. اینجا می‌شد حس غریبگی نکرد اما من دیر رسیده بودم. دیشب از خواب جا ماندم و فرصت نکردم تکالیفم را بنویسم. از وقتی خانم کویوما این چارپایه‌ی سنتی را به مادرم پیشکش کرد شش ماه می‌گذرد. حالا شده میز کار پدر. این چارپایه در اصل یک سه پایه‌ی کوتاه و خوشتراش بود از چوب بلوط. اما چون مادر آنرا توی هال کاشته بود هیچ وقت دوست نداشتم روی آن تکالیفم را انجام بدهم. از دو ماه پیش که مادر اتاقم را جارو می‌کشید و مجبور شدم توی هال تکلیفم را تمام کنم به جادوی این میز پی بردم. خیلی خوشدست و گیرا بود. انگار آنقدر ازش کار کشیده بودند که رام شده بود. ولی چون توی هال بود رغبت نمی‌کردم کنارش بنشینم. ترجیح می‌دادم توی اتاق خودم باشم. چه برسد موقع نوشتن مشق. یک جور احساس ریاکاری آزارم می‌داد. انگار وجدانم وَنگ می‌زد. نگهبان می‌دانست که با کی طرف است. پدرم سپرده بود راهنمایی‌ام کنند. راهروی باریک را رد کردم و از ردیف گلدانهای سِدر گذشتم. پرده‌ی چوبی را کنار کشیدم. عجیب بود که درِ ورودی از جلوی صحنه باز می‌شد. درست مثل سینما ملّتِ قزوین. روزی که با پدرم رفته بودم تماشای کُلاه‌قرمزی. انگار هزار سال با هفت سالگی‌ام فاصله داشتم. وقتی رسیدم، همه‌ی سرها به سوی من برگشت. سامی‌سِن (۲) جمعیت را مَست کرده بود. یک جای خالی پیدا کردم و نشستم. پیرمرد بلندی زانو زده بود روی سِن و یک ساز توی شکمش چانه انداخته بود. انگشتهای سالکی‌اش روی ساز چاره گری می‌کردند. آهسته می‌نشستند به سینه‌ی ساز و غباری از روی سیمها بلند می‌شد. یک نور کم‌عمق و چرک صحنه را پوشانده بود. همه چیز زنده تر از آن بود که تصوّر یک نمایش را داشته باشم. فکر می‌کردم لابد با یک تصویر از آدم‌های چوبی یا عروسک‌های گچی طرف هستم. چیزی مثل مجسمه‌ی رودکی. ولی خیال دیدن پدرم روی صحنه ذوقِ مرا گرم نگه می‌داشت. پرده‌ی اول تمام شد و من لابه لای کلاهخود‌ها و سرنیزه‌ها و خش‌خشِ کشیده شدن پا روی تاتامی، پدرم را ندیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که هیچ چیز قرار نبود آنقدر آهسته پیش برود که من همراهی‌اش کنم. واژه‌ها با سرسام و سلوک، از زبانِ بازیگرها بیرون می‌زد و من حیران مانده بودم. فریاد‌هایی که کش و قوس می‌آمد و رشته‌ی خیال را یکجا می‌درید. در آخرین دلخوری خودم غرق شده بودم و هیچ کاری هم از دست پدر ساخته نبود. همه‌ی زندگیِ پدر شبیه دست نوشته‌هایش بود. تا جایی که می‌توانست آنها را دور از دست بقیه نگه می‌داشت. کنار حفره‌ی کوچکی که پشت سیفون توالت بود. این مخفی‌کاری برایش حکم سپر را داشت. انگار می‌خواست از چیزی که درونش جا خوش کرده دفاع کند. می‌خواست روی بی قراری‌هایش سرپوش بگذارد. بی صبرانه منتظر هر حادثه‌ای بود. چیزی مثل انقلاب یا جنگ. در همان سالها همه‌ی عکس‌های جنگ‌اش را پاره کرد و سوزاند. حتا آن یکی که با گُربه اش گرفته بود. کنار خمپاره انداز کوچکش که همیشه می‌گفت سلاح فریبکاری است. بیچاره گربه، در یک عملیات شبانه ترکِش خورده بود. آنوقت هیچ دوا و پُمادی کارگر نشده بود. حیوانکی را از خاک دشمن غنیمت گرفته بود. یک جفت چشم عربیِ سرمه خورده داشت و هر بار که نگاهش می‌کرده یاد بد مستی های قزوینش می‌افتاده است. و بعد لابه لای خمیازه‌هایش پوف می‌کرد و می‌گفت حیف! و می‌خزید توی رختخوابش. دیشب هم همینطوری غافلگیرم کرد. شیوه‌ی فریبهایش را می‌شناختم. تقریبا باورم شد که من را به یک نمایش دعوت می‌کند. همه‌ی اینها را به ژاپنی شه و با نجوای یک جامه‌دار می‌گفت. از وقتی که این شغل را به اجبار پسندید، چیزی بین ما عوض نشد. جز یک کارنامه‌ی قبولی که نمره‌ی الف رویش ثبت شده بود. آنشب وقتی نگاهش می‌کرد، نگاهش می‌کردم. از باریکه‌ی بازِ در می‌پاییدمش. دستش را کشید پشت گردنش و همانجا برقِ یک قول مردانه از نگاهش پرید. کارنامه را با احترام تا کرد. درماندگی‌اش را احساس می‌کردم. لحنش مثل تک تیرانداز‌هایی بود که از بیچارگیِ آخرین فشنگ‌شان، خبر داشتند. اعتراف می‌کنم دلم برایش سوخت. دلم برایش آتش گرفت. دلم برایش کباب شد. و تمام شب را به دنبال ترجمه‌ی این چند تا جمله بودم. تا اینکه خوابم بُرد و هرگز نتوانستم دلسوزی را به ژاپنی تعریف کنم.

دلمردگی دلیلِ خوبی برای ددگی است. اصلا هر چه هست از این دل پیدا می‌شود. میان‌پرده‌ی اول شروع شده بود. دسته‌ی دخترها با صورت‌های گچی وارد شدند و آنقدر آهسته این کار را کردند که آهستگی آنها از من عقب ماند. من تردماغ شده بودم و بی اختیار جور دیگری نگاه می‌کردم. لکه‌های سرخ روی گونه‌هایشان من را در خودم معلّق نگه داشته بود. سازها مثل صاعقه به گوش می‌خوردند. حرکاتِ هماهنگ و معنی داری روی صحنه دست به دست می‌شد و آنوقت در یک آن محو می‌شدند. شُکوهِ شکننده و خیره کننده‌ای به رقص می‌آمد. تماشاگران بی پروا شروع به گفتگو کرده بودند. من هنوز به صحنه سرک می‌کشیدم و به دنبال ردی از پدرم بودم. صورتک‌هایی با لباسهای بلندِ بلند، خنده‌کنان دور شدند و در امتداد راهرو با گام‌های ریز و رمنده، ناپدید شدند. می‌دانستم جامه‌دار است. اما درک روشنی از کارش نداشتم. گفته بود روی صحنه سرهنگ است. گاهی هم اژدها گردانی می‌کند. ولی بالاخره باید پیدایش می‌شد. پدر هیچ وقت به فارسی، نگران نمی شد. اصلا ایرانی‌های اینجا هیچ وقت به فارسی اعتراف نمی‌کردند. ترجیح می‌دادند درماندگی را با یک زبان بیگانه بشنوند. انگار تحمّل بار شکست با لهجه‌ی فارسی لطف چندانی نداشت. مثل یک جور حقارتِ معنی دار و دهن کجی بود. دیشب هم به ژاپنی به نمایش دعوتم کرد. گاهی لابه لای حرفهایش می‌شنیدم که از هایا» حرف می‌زد. هایا یک جور اصطلاح من در آوردی بود. آخرین نعره‌ی یک سامورایی قبل از مرگ. اما پدرم می‌گفت همیشه اینجور وقتها که بوی شکست بیشتر از همیشه به مشامش می‌رسد، این فریاد ذره ذره پرده‌ی گوشش را می‌خورد. بعد باهراس پناه می‌برد به بوف کور. تمام شبهایش را توی این کتاب می‌غلتید. آنقدر که من هم کنجکاو شده بودم و گاهی که دیرتر به خانه می‌آمد به چاله‌ی کنار سیفون دستبرد می‌زدم. کتاب نازکی بود با جلد سفید رنگ و عکس یک جوان عینکی با سبیل هیتلری رویش چاپ شده بود. با خواندن اولین جمله‌اش دانستم که کتابی است درباره‌ی یک آدم زخمی. اما هر بار این فرصت را نداشتم که بی چون و چرا و مزاحمت بخوانمش. ولی تلاش خودم را کردم. پرده‌ی آخر شروع شد و بازیگر دلشکسته‌ای که گچ‌های صورتش ترک خورده بود پیدایش شد. آرام و باوقار گام می‌زد و انگار با اسبابِ صحنه، سازش می‌کرد. دور پلکهایش غبارِ غمباری داشت. موسیقی در انگشت‌هایش رخنه می‌کرد و کلمات را شمرده و آهنگین می‌خواند. پدر گفته بود برای دیدن شینجو (۳) خیلی جوان هستم. ولی من اصرار داشتم یک بار هم که شده او را روی صحنه ببینم. تن پوشِ اخرایی به کول داشت و پارچه‌های رنگارنگی ازش آویزان بود. مثل یک موجود سرگردان روی صحنه پیچ و تاب می‌خورد. یک زن بود. با موهای بافته و آویزان از دو طرف سینه‌اش. یک گل سینه‌ی ارغوانی و یک شمشیر با دسته‌ی طلایی در دستش. تنها تنیده بود در خودش و انگار از هیچ کس انتظار دلجویی نداشت. نجوای سامی سن گوش فلک را کر می‌کرد. خانومی که کنار من نشسته بود مدام دماغش را بالا می‌کشید. پدر می‌گفت نقش بعضی از زنها را مردها می‌گیرند. می‌گفت این یک رسم است. حالا هیچ کدام اینها شبیه پدر نبودند. لااقل از شیوه‌ی راه رفتنشان دستگیرم شد. قزوین که بودیم همشاگردی‌ها گاهی راه رفتن پدر را برای خندیدن توصیف می‌کردند. می‌گفتند لطفعلی اینطوری راه می‌رود و جلوی من ادایش را تکرار می‌کردند. پدر یک پا نداشت. البته از مچ قطع شده بود. اولین باری که جورابش را کشید و پای راستش را آنطور که بود شناختم، مبهوت شده بودم. یک پروتز لاستیکی به مچ پایش پیچ شده بود. رشک توی چشمهای مادرم زبانه می‌زد. طوری نگاهم می‌کرد که به یک پیغمبر. آخر اصرار داشت نباید آنرا به من نشان می‌دادند. اما پدرم می‌گفت این بچه باید حقیقت را ببیند. بعد پایش را جمع و جور کرد و نشست کنار سفره و یک دل سیر فسنجان خورد و آخرش برای دلجویی از من یک دعا یادم داد. گفت دعا می‌کنم فردا برویم سینما! من هم گفتم آمین. همان فردایش دعایم برآورده شد.

 

ترس، واهمه‌ی وحشتناکی است. وحشت در نگاه زن موج می‌زد. طوری که شاید انبوه تماشاگران آنرا تشخیص می‌دادند. از گیر و دار واژه‌هایی که روی هوا پخش می‌شد دوباره آنرا شنیدم. همان کلمه‌ای که پدر برایم مشق می‌کرد. آن روزهای اول که رسیده بودیم، خسته از مهاجرت همیشه مبهوت می‌ماندیم. سرنوشت، پدر را اینجا کشیده بود. این را خودش می‌گفت و بارها از زبان مادر شنیده بودم. و دلتنگی ما را به دنبال او روانه کرده بود. مثل زنجیر که هیچ وقت از صدای خودش خبر ندارد، ناله می‌کردیم. برای خودمان. برای دیگران. انگار هر حرکتی و هر حرفی صدای ما را در می‌آورد. پدر عکس یک سبوی شکسته را به دیوار کوبیده بود. یک سبو که او را یاد خاطرات خیس رشت اش می‌انداخت. 

 . هنوز برای آن کُلاه حصیری‌اش آه می‌کشید که روز آخر از میخ بالاخانه‌ی باغ آویزان ماند. چند بار هم تماس گرفته بود و از آشنایان دور و نزدیک سراغش را می‌گرفت. بافته‌ی دست خودش بود، سوغات دوره‌ی اسارت. هر وقت می‌گفت خواب انگور دیده، مادر می‌گفت خیر باشد. وقتی چراغ اتاقش را کم می‌کرد من سرگرم نوشتن بودم. هارای! هارای! هزار بار نوشتم و فردا توی مدرسه به معلم نشانش دادم. انشای من همین بود. حالا این کلمه توی گوشم زنگ می‌زند. انگار مرد قصد دارد با سرنوشت خودش بازی کند. زانوکِشان نزدیک زن می‌شود و با دستهایش در هوای تنگِ صحنه، یک طناب می‌کشد. این تصوّر من بود. آنوقت همه‌ی حسرتش را گره کرد به چشمبند و نشست به زمزمه کردن. چانه‌ی زن چربناک بود؛ و گیس‌هایش خیسِ خیس٫ از سبک نگاهش می‌فهمیدم که قصد سپری شدن دارد. فقط دلش می‌خواست همه چیز زود پیش برود. چند ردیف جلوتر خانم کویوما را دیدم. زن صاحبخانه. بادبزن پارچه‌ای را ورای صورتش تاب می‌داد و نگاهش را از روبرو بر نمی‌داشت. بر خلاف لباسهای خانه‌اش اینجا خیلی با وقار و متین نشسته بود. در یک نگاه شناخته نمی‌شد. از پشتِ سر، نقش یک پروانه نقره‌ای روی پیراهنش پرواز می‌کرد. م میانه‌ی خوبی داشت. می‌گفت طفلکی شوهرش را در اوکیناوا از دست داده است. بینی پهنش مثل یک کشتی روی صورتش پهلو گرفته بود. حتا شاید گریه می‌کرد. شوهرش چهل سال پیش از این تیرانداز توپخانه بوده و لابد برای رفتن به تِتسو نوآمه (۴) به حد کافی از آمریکایی‌ها بیزار بود. یک بار عکس شوهرش را توی قاب دیده بودم. با چند تا درجه روی شانه‌هایش و یک دسته موی تُنک که پهلوی سرش خوابیده بود. بیچاره تمام خانواده‌اش را در بمباران از دست داده بود و حالا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسید. پیرزن به ستوه آمده بود. هنوز از پدر نشانی روی صحنه نبود. یادم می‌آید معلّم وقتی دفترم را باز می‌کرد دهانش ماسیده بود. انشایم را برداشت و آهسته نجوا کرد: سِّپوکو! (۵) مثل یک آدم جاخورده برگشت سر میزش و تا آخر روز نگاهش را از من ید.

مادر از ایران یک چادر گُلی با خودش آورده بود که گاهی یواشکی سرش می‌کرد و توی اتاق قدم می‌زد. برای دل خودش. فقط همین. چند ماه بعد توی تئاتر کابوکی برای پدر یک کار نان و آب دار پیدا کرد که زحمت زیادی داشت. می‌گفت با تلفن یک آشنای دور جور شده است. پدر یک دبّه زیتون از رودبار کشیده بود تا زیر طاق اتاق تازه‌مان در کیوتو. دیوارِ نشیمن، یک پنجره‌ی کشویی داشت که باز می‌شد رو به ستون سیمانی آپارتمان پشتی که رویش نقش یک سامورایی غول پیکر را رنگ کرده بودند. انگشت شستش جلوی در ورودی ساختمان بود و چشمهایش نزدیک طبقه‌ی یازدهم. طوری نشسته بود که انگار ایستاده باشد. با یک نیزه توی دستش گستاخانه خانه‌ی ما را دید می‌زد. من زمزمه‌های عاشقانه‌ی زیادی بلد بودم که همه‌شان ژاپنی بودند. اما فقط اینها را ازبر کرده بودم برای خوشامد او. معنی هیچ کدام را که نمی‌دانستم. خیلی تقلا کرد دبه را جاساز کند نشد. آنقدر نشد که خسته شد و کنار نشست. جای فشار انگشت‌هایش روی گردن دبه فرو رفته بود و کم‌کم وا می‌شد و تق صدا می‌داد. بعد مدام دور اتاق قدم می‌زد. وقتی روی این حصیرهای پوسیده راه می‌رفت صدای قدم‌هایش توی اتاق شکسته می‌شد. من آنوقت‌ها دلم می‌خواست یک سامورایی باشم. اما چون نمی‌توانستم، یک روز رفتم و از فروشگاه سفالی پایین چهارراه عکس یک سامورایی را گرفتم و بعد یک تکه از سر خودم را با تُف چسباندم روی تنه‌اش. فکر می‌کردم خیلی با معنی شده بود. کاری که یک عمر با همه‌ی آرزوهایم کردم. درست مثل پدر. روزهای اول تلاش هایش به هیچ کجا ختم نمی‌شد. هر چقدر افسرده‌تر و پریشان‌تر می‌شد کمتر از خواندن کتابهایش دست می‌کشید. اینجا خودش را باخته بود. سرمایه‌اش را واریز کرد روی یک گلخانه‌ی سنتی و هر ماه از پیشرفت کارهایش پشیمان‌تر می‌شد. یکی دو دوست ایرانی پیدا کرده بود که آخر هفته‌ها مهمان ما بودند و دلداری‌اش می‌دادند. گاهی برای پیشرفت کارها تکاپو می‌کرد. گاهی خیلی با خودش نجوا می‌کرد و دست آخر با آهنگ دلشکنی می‌گفت: کِی رفته را به زاری باز آری؟ و از پنجره، مجسمه‌ی میدان را با ته سیگار نشانه می‌رفت. مادرم این را بارها یادآوری می‌کرد که نباید سر به سر خودش بگذارد. مادر چند تا خیابان بالاتر در یک رستوران چینی، آشپزی می‌کرد. از دستپختش راضی بودم و هر ماه با یک پاکت پنجاه هزار ینی و یک ظرف گوهان (۶) مخصوص که با تخم مرغ ورز داده بود درِ اتاق صاحبخانه را می‌زد. همین برایش کافی بود که کرایه را بی محابا زیاد نکند. پیرزن، تنها دندانِ برنج خوردن داشت. ملاحظات مادر را درک می‌کرد. انگار از توی نگاه همدیگر همه چیز را می‌خواندند. مادر شمرده حرف می‌زد و آمیختگی بیشتری با مردم داشت. اما وقتی بر می‌گشت، می‌نشست به کیسه کردن حبوبات و بسته‌بندی میگوهای یخ زده در یخچال. گونه‌هایش گود افتاده بود. من از الفبای تازه سرسام گرفته بودم و جراتِ خجالت کشیدن نداشتم.

 

مردِ با معنی را برای یک لحظه گُم کردم. چند سایه‌ی سیاهپوش از راه رسیدند و لباس‌هایش را عوض کردند. آنقدر به سیاهی صحنه چسبیده بودند که نمی‌شد تشخیص داد. انگار از همان اول کار، یک جایی آن پشت‌ها ایستاده بودند. چون یادم نمی‌آید که آمدن یا رفتنشان را دیده باشم. مرد زخمی آرواره‌اش را جنباند و شمشیر را کشید و با یک حرکت تند به چپ و راست تکانش داد. شکمش را یکباره درید و حتا یک لحظه دست‌هایش نلرزید. دهانش باز شد و در نگاهش یک حفره‌ی عمیق بسته شد. بعد با وقار به پهلو افتاد و خون همه جا را سرخ کرد. چهار سیاهپوش کنارش ایستاده بودند و شاهد ماجرا از نزدیک. یکی از آن سیاه پوش‌های جامه‌دار می‌لنگید. خودم دیدم که وقت برگشتن پایش می‌لنگید. حالا وقتی بیشتر فکر می‌کنم به خودبینی پدرم مغرور می‌شوم. راست می‌گفت شینجو برای من زود است. داستان از این قرار بود: خودکشی، برای عشق. همان زنی که شمشیر را با متانت روی صحنه آورده بود و سپرده بود به دست سامورایی. مثل شبهایی که مادر یک دسته اسکناس تا خورده را با شرمرویی می‌گذاشت کنار پای پدر. وقت‌هایی که مشغول نوشتن بود. سودای ترجمه‌ی بوف کور، کورش کرده بود. به اسکناس‌ها توجهی نمی‌کرد. ولی با چشم و ابرو نیم نگاهی می‌کرد و تا چند شب مهر پنهانی‌اش را نثار حضور مادر می‌کرد و در شبهای بعد و بعدتر رفته رفته این مهربانی‌اش نیست می‌شد. هیچ وقت تنهایی یک سامورایی را از نزدیک ندیده بودم. کتف‌های خانم کویوما می‌لرزید. دستمالش را گرفته بود روی بینی و بادبزن را رها کرده بود. مهماندارها در تدارک پخش ساکی (۷)  بودند. دو به دو می‌آمدند و کاسه نوشیدنی را کنار میز جا می‌زدند. حضورشان در این موقع مثل یک تبخال من را آزار می‌داد. سامورایی سنگدل، گویی به سکوت سنجاق شده بود.

سالها بعد پدر با یک کلّه‌شقی ایرانی، بالاخره کار کتابش را تمام کرد. آخرین خواسته‌اش این بود که چاپ شدن کارش را ببیند. اما آن اوراق آنقدر آشفته و پریشان ماندند که بیست سال کهنه تر شدند. صنوبرهای سر راه را یکی یکی می‌شمارم. کاشی‌های مسجد جامع، جایی در خیال من کش می‌آیند. انگار چیزی در درون من سوگوار است. بعد از این همه سال به دنبال سایه‌ی خودم برگشته بودم. گمان می‌کردم جایی در قزوین مفقود شده است. پدر می‌گفت چیزی اینجا هست که باید بیابمش. اما اشتباه می‌کرد. من به گیلان آمده بودم که پیدا بشوم. انگار منتظر چیزی بودم که مرا از نو کشف کند. باید در معرض این تابستان قرار می‌گرفتم. کف دستهایم مثل دوره‌ی کودکی پوسیده شده است و این یعنی من به خانه برگشته‌ام. مادر، پیله کرده بود که برگردم. همیشه باعث آزارش بودم و کیوتو پاسخ خوبی برای خانه خرابی های روحِ من نداشت. یک مشت از یادداشتهای پدر را به چمدان سپردم و راهی رشت شدم. اما چرا رشت ؟ هیچ نمیدانم . 

باران سمجی فرودگاه را شسته بود. چند ساعت بعد، ریز ریز از روی گنبدِ خُمارتاش فرو می‌ریخت. آن قهوه‌خانه‌ی سرِ سپه هنوز همانجا بود. گلدانهای سنگی را چیده بودند وسط خیابان و تا جایی که چشم می‌دید شکوفه زده بودند. عطر اطلسی پیچ می‌خورد توی دماغم. شنبه روز مناسبی برای گردش بود. مادر دلش می‌خواست در تماس‌هایش از نگاه مردم برایش حرف بزنم. نگاه رشتی ها غریب نواز بود ، همگی شیک پوش و فحش به دهان . اما به حدی دوستانه فحاشی میکنند که به آدم بر نمی خورد . یک جور بادام داشت. مثل اینکه تَرک خورده باشد. زیر شلاق تابستان پوک و پراکنده شده بود. سپه را رد کردم و پیاده رسیدم به سینما ملت. تابلویش مثل یک پارچه‌ی پاره پخش شده بود پایین. بر و رویی نداشت و از رمق افتاده بود. یک زنجیر تابیده بودند به درش و از پشت نرده‌ها قفلش کرده بودند. گوشه و کنار، حروف سنگی برجسته‌ای را نشانده بودند و با خط نستعلیق رهایش کرده بودند کنار خیابان. تا نزدیک حرف الف خودم را کشیدم و همانجا تکیه دادم بغلش. آدمها به من نگاه نمی‌کردند و این خوب بود. یعنی من غریبه نیستم. به گمانم آن روبرو مجسمه‌ی دهخدا را کاشته بودند وسط سبزه میدان. لغت نامه‌ی سنگی را توی بغلش چنگ زده بود. انگار کسی بخواهد ازش بد. به اندازه‌ی کافی می‌شناختمش اما نمی‌دانم اگر پدر اینجا بود راجع به سازنده‌ی این مجسمه چه می‌گفت.

 

من هر شب در رشت سمت محله ی ضرب ،کابوس یک سامورایی را می‌بینم که از خواب می‌پرد و به من یک شمشیر می‌دهد. روانه ی بوستان ملت میشوم ،بافروتنی پیش میروم ،به کافه کتاب میرسم ،و در مهِ گریزنده‌ی آنجا زانو می‌زنم. کلاهخود را کنار می‌کشم و مشتهایم را روی زانو گره می‌کنم. مثل یک شبح به سایه‌ای که از روبرو فرار می‌کند خیره می‌شوم. انگار قصد انتقام داشته باشم. باید در فاصله‌ی چند نفس کار را تمام کنم. شمشیر را که از قلاف می‌کشم به مرگ می‌اندیشم. به زخم‌هایی که انزوای من را به آهستگی می‌خورند. در تمام این سالها با خیره‌سری زخم‌هایم را نوازش می‌کردم اما نمی‌شد. این زخم‌ها مثل گرگ‌هایی شده بودند که قصد دریدن مرا داشتند. شمشیر را با شتاب از بالا به پایین کشیدم و شکمم را شکافتم. شاید اینگونه به شکست، شبیخون زده باشم.

باد… برگ‌های درخت سیب را… بالای سرم… تکان… می…

 

پانوشت‌ها:

……………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱ـ Hiraganaنوعی الفبای ژاپنی در سطح مدارس

۲ـ سامی‌سن یا shamisen نام یک ساز زهی در کابوکی

۳ـ یک نوع نمایش کهن حماسی

۴ـ اصطلاحی ژاپنی برای نبرد اوکیناوا در جنگ جهانی دوم

۵ـ اصطلاح ژاپنی معادل هارای

۶ـ نام یک غذای معروف در ژاپن

۷ـ SAH-kee نام یک نوشیدنی سنتی و ملی در ژاپن

30

آثار برگزیده 

۱۲ نظرهم‌رسانی کنید :    

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

 

داستان حدس بزنید کی»، امین شیرپور

۲۶ دی ۱۳۹۵ 

داستان کوتاه زمستان شغال»، فرهاد رفیعی

۲۶ دی ۱۳۹۵ 

فراخوان دومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی

۳۱ مرداد ۱۳۹۴

۱۲ نظر

Reply

آب

۳ بهمن ۱۳۹۵

گفت دعا می‌کنم فردا برویم سینما! من هم گفتم آمین. همان فردایش دعایم برآورده شد.»

برای من این سه جمله نمونه‌ی یکی از رموز زیبایی‌ این داستان است: تخیل و نوعی آشنایی‌زدایی دلپذیر و خوش‌طعم.

Reply

م. نقدپیشه

۶ بهمن ۱۳۹۵

داستان اگر چه سخت خوان و غریب است، اما در نوع خود جالب است. بنظر نویسنده دست به تجربه گرایی زده.خواسته نشان دهد می تواند جور دیگری بنویسد و واقعن هم توانسته. اما کاری که کرده، داستانی که نوشته، اگر چه زبیاست اما بیشتر به درد انجمن دوستی ایران و ژاپن می خورد از بس نشانه و کد های فرهنگی ژاپنی دارد. داستان گاهی توصیف ها و روایت های خوبی در درونش دارد چه اشاره به بوف کور و هدایت و چه نمونه هایی مانند: غنیمت گرفتن گربه از خاک دشمن» یا ترجیح می دادند درماندگی رابایک زبان بیگانه بشنوند»… با این همه بعضی جاها ادیت می خواهد. البته نه خیلی زیاد….

Reply

آزاد

۳ اسفند ۱۳۹۵

واقعا دلیل انتخاب این داستان به عنوان داستان اول را نمی فهمم. داستان اصلا شکل نمی گیرد و در فرم فعلی بیشتر نزدیک به طرح است تا داستان. شخصیت پدر اصلا ساخته نشده و قابل درک نیست و به همین دلیل کل داستان قابل درک نیست. با یکی سری کلمه هایی که کمتر در زبان فارسی استفاد می شوند داستان ریتم زبانی زیبایی دارد ولی از نظر داستانی و فرمی هیچ کار خاصی روی این داستان انجام نشده. داستان دوم از این داستان بهتر است.

Reply

محمدرضا

۳ اسفند ۱۳۹۵

انتخاب این داستان به عنوان داستان اول شاید به دلیل استفاده از جملات بکر و تازه‌ای باشد که نویسنده با مهارت کنار هم چیده باشد،داستان هیچگونه حس همذات پنداری را در من خواننده ایجاد نمی کند، حسرت زندگی در اصالت خویش برای یک خانواده دور افتاده از وطن در چنین شرایطی زیاد چنگی به دل نمی‌زند، شخصیت پدر جا نیفتاده است، شخصیت راوی نیز گنگ و مبهم است، اصلا راوی چرا در آخر شکم خود را می‌درد؟ آیا از بازگشت به اصالت خویشتن ناامید شده است؟ چرا راوی از ژاپن فقط هاراگیری در خود نهادینه می‌کند؟! در هر حال رای داوران محترم قابل احترام است.


Reply

رضوان

۴ اسفند ۱۳۹۵

من با نظر شما کاملا موافقم. به نظرم تک جمله های این داستان می تواند جذاب باشد و همچنین شکستهای زمانی داستان اما آنچه مشکل من با داستان است شخصیت پردازی داستان و روایت ناقص آن است.

به نظر من تقریبا کل داستان حول شخصیت پردازی پدر شکل می گیرد ولی در آخر راوی با زخمهای مثل گرگ که در داستان توصیف نشده اند به هاراگیری دست میزند! که خواننده را در علت این ماجرا تنها می گذارد. من فکر میکنم داستان تک گویه هایی جذاب دارد اما انسجام در روایت ندارد. پراکندگی در شخصیت پردازی خواننده را از روایت اصلی منحرف می کند و در آخر روایت اصلی که بر اساس شخصیت پدر شکل گرفته است رها شده و راوی واقعا برای پیدا کردن یک پایان دست با هاراگیری زده است!


Reply

سام

۳ اسفند ۱۳۹۵

توصیه می کنم به دوستانی که از نوع نگارش این اثر غافلگیر شده اند یک نگاهی به کتاب اول این نویسنده بیاندازند. من قبلا یک اثر داستانی بلند ازش با نام روز در گذشت” خوانده بودم که داستانهای آن هم با پیرنگ و تعلیق و ماجرا بیگانه بود. در کل خواندن کارهایش یک حال و هوای خاص می طلبد و نباید این را نادیده گرفت که عمیقا” و در بطن زبان به مسائل و مضامین نگاه می کنند. به جناب بابائی تبریک می گویم و به جایزه بهرام صادقی بیشتر تبریک می گویم که چنین انتخاب جسورانه ای کرده اند.


Reply

نگار

۴ اسفند ۱۳۹۵

بسیار کوبنده و غیرمتعارف بود.

سربلند باشید

Reply

فرانک

۹ اسفند ۱۳۹۵

با اینکه داستان به سبکی نبود که مرا جلب کند ولی اعتراف میکنم در واکاوی مسائلی که مطرح کرده بود موفق بود. البته من نمیدانم اگر قرار بود این همه لایه های انتقادی در کاری وجود داشته باشد اصلا میشد واضح تر از این نوشت؟ فکر می کنم این پدر و پسر یکی بودند و دنباله ی منطقی هم. از آنجایی که سرنوشت پدر نامعلوم ماند بسیار خوشم آمد و معلوم شد که چرا این داستان رتبه اول شده است. در واقع حسن این داستان به چیزهایی بود که نوشته نشده بود و پایانی که مثل یک تلنگر بود. زبان کار مشخصا در اولویت بود و خلاقانه کار شده بود. من تصور می کنم اینجا شخصیت کلاسیک نداریم و چیزی که جای شخصیت را پر کرده است یک مفهوم است که عمیق و جاندار بیان شده بود. در مجموع مورد پسند من بود. تشکر

Reply


امیر

۱۳ اسفند ۱۳۹۵

نثر و زبان متلکفی که در خدمت پیرنگ و عمق بخشیدن به شخصیت ها نباشند جز پرت کردن داستان از مسیر درست نتیجه ای نخواهد داشت ، برای همین است که در بسیاری موارد خط روایت رها شده و نوشته به قطعه ادبی مبدل شده . اصل اول در زاویه دید اول شخص ، رعایت زبان روایت ( شخصیت ) با ویژگی های شخصیت است ، که در این شبه داستان فراموش شده است . علت عدم ایجاد همذات پنداری ، عدم امکان پذیرش زبان شخصیت اصلی به عنوان نوجوان یا نهایتا جوانی عادی است و زبان بی دلیل ذهن را به سمت یک استاد ادبیات می برد و به نظر میرسد دلیلش تنها اصرار و علاقه نویسنده به استفاده از دایره لغات مهجور باشد . البته موضوع تا حدی بکر و جالب است


Reply

سهیلا حسنی

۱۴ اسفند ۱۳۹۵

با نظر شما مخالف هستم. به نظر این داستان نثر متکلف ندارد. زبان در این داستان به یک تعادل دست یافته و به خوبی لایه های مختلف شخصیت ها و مکانها را نمایش می دهد. حتی تا جایی پیش می رود که خودش یک فضا می سازد. متاسفانه ما عادت کرده ایم از اصولی هواداری کنیم که چیز زیادی ازشان نمی دانیم و در واقع به تاریخ ادبیات پیوسته اند و صرفا در کتابها به آنها اشاره شده تا بتوانیم یک داستان خوب!! داشته باشیم. و اگر داستانی آن اصول را زیر پا گذاشت می شود شبه داستان!! به نظر من مهمترین مسئله، زبانی هست که پیامی را انتقال می دهد. ما به شیوه‌های بیانی نو نیاز داریم. شکلی نو. شگردی نو. در نهایت بهتر است ایده ای با پرداختی بد داشته باشیم اما تازه و پیشرو. از این لحاظ این بهترین داستان این مجموعه بود. ضمنا این داستان هیچ موضوع بکری ندارد و بارها تکرار شده است، این هنر نویسنده است که توانسته یک موضوع تکراری را جوری بیان کند که بنده و شما فکر کنیم بکر است. با این نگاه شما، بسیاری از شاهکارهای ادبی دنیا شبه داستان و دلنوشته هستند! و لابد همه ی نوشته های بارتلمی و ولف و خیلی های دیگر اصلا داستان نیستند. توصیه دوستانه می کنم به جای اصل قرار دادن سریال های تلویزیونی کمی هم کتاب های تازه بخوانیم شاید اصولمان کمی بروز بشوند و به چند لغت ساده با لحن شاعرانه نگوییم مهجور! ضمنا اصلا قرار نیست ملاک ارزش گذاری ما برای خوب بودن یا بد بودن یک داستان، همذات پنداری باشد! و اگر اینطور بود به جای خرده گرفتن به داستان بهتر است به ذات خودمان هم کمی مشکوک باشیم. در مقایسه با داستانهای دیگر این یکی واقعا حرف حسابی برای گفتن داشت. حالا اگر ریختش کمی غریب است از نظر من اشکالی ندارد و این می تواند یک ویژگی باشد.

Reply


ZEYMO

۷ شهریور ۱۳۹۶

من هم ذات پنداری عمیقی با این داستان داشتم. جملات و ترکیبات بکر و ارزشمندی داشت. مثلا جرات خجالت کشیدن نداشتم” یا زنجیری که از صدای خودش خبر ندارد” و

من فکر می کنم که دردها و رویاهای همه آدم ها در سراسر جهان به هم شبیه است و این داستان احساس تعلق به من داد. تعلق تمامی انسان ها به یکدیگر.

Reply

اسکندر

۳۰ فروردین ۱۳۹۷

اعتراف می‌کنم در این داستان با مفهوم تازه‌ای از آهستگی آشنا شدم.

شما هم نظرتان را بنویسید


مجموعه داستان های کوتاه حقیقی عجیب ولی واقعی ، کلیک کنید. پرونده های عجیب  


رمانکده فارسی کلیک کنید  


          دریافت
عنوان: شهروز براری صیقلانی رمان مجازی سیامک عباسی اهنگ
حجم: 7.76 مگابایت
توضیحات: اهنگ عاشقانه سیامک عباسی  


  


شاعره موفق و نوگرای وطن   لیلا محمدی   لیلا محمدی     زویا  در پستوی شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی نشر ققنوس تقدیم میکند _شهروز براری صیقلانیاینترنتی مجازی مجازی هستن شاعر سپیدسرا بیژن الهی  رمان و داستان بلند ادبی شهروز براری صیقلانی  محله ی امین الضرب رشت یکی از محلات قدیمی و سنتی اینمحمد شیرین زاده شاعر خوب و با احساس نوگرا محمد شیرین زاده کتاب های شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری را از نشر کتاب سبز تهیه نمایید   شین  صیقلآنی  کتاب  های چاپ شده از شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری صیقلانی شاعره  سپید سرای  فارسی   سپپید کتاب های شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری را از نشر کتاب سبز تهیه نماییدهنرجویان هنرکده شین شاعره جوان و خوش قلم سبک نو  شاعره شاعر سبک نو   مهسا پهلوآنچیستا یثربی از شاعرین  خوش قلم وطن ، از هنرجویان استاد  صاحب سبک مدرنیته  شینچیستا یثربی   نرگس دوست از هنرجویان هنرکده از شاعرین  خاص و کاریزماتیک نرگس دوست سرکار خانم  نسیم لطفی  نسیم لطفی     نویسنده هنرجویان هنرکده شین شاعره جوان و خوش قلم سبک نو


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


  داستان شهر خیس  بقلم شهروز براری صیقلانی .    قسمتی از داستان بلند ادبی .   اپیزود های 10 _ 11_ 12 . 


شهروز براری صیقلانی 

.    در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ،

 درون باغ هلو.         _ هنوز سرگرم کنجکاوی و وارسی کردن و همچنان گاهی ارتکاب اشتباهات کوچکـ است. خانم دیبا از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک بین امتداد درختان هلو ، به سوی دستپاچگیه  هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا از کلنجار رفتن با درب ورودی باغ خسته شود و دست بردارد . زیرا هاجر یادش رفته که شب قبل ، خودش بوده که درب باغ را ابتدای بارش باران ، قفل کرده .

  خانم دیبا در افکارش به نظاره‌ی حرکآت هاجر نشسته. و از دورترین نقطه ی ممکن ، شخصیت و رفتار هاجر را بررسی میکند  و بنابر تجربه ، دریافته که هاجر مثل خدمتکاران قبل نیست . زیرا پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی به یکباره ناپدید میشدند . برخلاف تمام گزینه های پیشین، هاجر چابلوسی نمیکند، کم حرف میزند ، و محفوظ به حیاست./

_داوود که در تَب شدیدی میسوخت ،شب را به صبح رسانده ، نیلیا هم در خواب ، گویا با زنی که موههای بافته داشته و جیغ ن از چاه خارج گردیده بوده ملاقاتی داشته ، او برای مادربزرگش نقل میکند که: _من رفتم سر دهانه‌ی چاه ، بعد متوجه شدم که تمام لباسام سفیده سفید و یک تکه هستن و یجور زشتی به دور تا دورم پیچیده شدن ، بعد سرم رو کردم سمت عمق چاه، فریاد زدم کی اونجاست ؟ بعد یعو یه خانمه وحشت انگیز جی‍ــغ کش‍ــــید کشید کشیــــد تا رسید بالای چاه ، و ازم پرسید  که ؛ خانم خوشگله. بگو ببینم من جیغ کشیدم  پس چرا نترسیدی؟   بعدش من گفتم کی؟ من؟ چرا باید بترسم؟   اون که دو طرف موههاش رو بافته بود  کمی نیگام کرد پرسید؛ مگه امشب چهارشنبه سوریِ ؟   گفتم نه. بهم گفت پس مگه بیکاری یا که مرض داری که منو احضار کردی!    بعدش گفت؛ سه تا درخواست و یا آرزوتو بگو تا برآورده کنم.  درون خانه ی  متروکه . . . 

  مادربزرگ: خب تو چی گفتی نیلی جان؟ ازش چه درخواستی کردی؟  نیلی؛ هیچی  مادربزرک؛ چی؟ هیچی؟ چرا آخه؟  نیلی؛ به چند دلیل موجه و مشخص، اول اینکه اون فقط چهارشنبه سوری اجازه داره بیاد و ادای غول چراغ جادو رو در بیاره و داشت الکی پُز میداد  ، دوم که بنده‌ی خدااا انگاری از دیدنِِ روبانِ صورتی رنگی که باهاش موههام رو بسته بودم من ، خیلی ترسیده بود. ازم پرسید که چرا اومدم سروقتش؟ 

طفلکی خیال میکرد اومدم که. اومدم که. اومدم  تا جونشو بگیرم ازش. سوما هم٬٫٬٫٬٫ آخرین باری که توی زندگیم آرزو کردم ، لحظه‌ی دیدن شهاب سنگ بود ، و از اون به بعد مادرم رو توی اون زندگی جا گذاشتم و اومدم پیش شما.  حالا ترسیدم اگه اینبارم آرزو کنم ، یهو شما رو هم از دست بدم.  مادربزرگ؛ دیشب توی خواب همش ناله میکردی.و اسم چهارشنبه خاتون و سیاه‌گالش رو تکرار میکردی ، خب داشتی تعریف میکردی که آرزو نکردی، خب بعدش چی شدش؟

  نیلی؛  هیچی با روبان صورتی موههاش رو خوب و خوشل گیس کردم و بستم،  اونم رفت دوباره تو چاه.   

/\√\/_ در همسایگی آنها، شهریار، -پسرک‌غزلفروش خسته و تنها، شوکه مانده به مرور اشتباهِ شب پیش.‌  

®_مردی با غبار درد _یه مردی از جنون شب ، با حسرت رو لبای سرد . -پسرکی از جنس دیروز از زندگی بیزار _یه مرد توی باور یک بانو، توی قلبی ضعیف ولی عاشق پیشه‌ی یار. مهربانو مانده‌و کابوس یک رسوایی .دخترسفید گیسوی شهر، با یه قلب عاشق ، محبوس ته باغ ، رفیقِ شفیقش شده تنهایی

. بانوی مهربان قصه، گشته محکوم  به یه رُسوایی. پسرک غزلفروش ،در کمبود انگیزه و هدف، ناامید گشته از یافتن یک راه حل.  شهریار مونده بین دو راهیِ سخت. یکیش ، مبحث آخر ، توی کلاس درس یأس ، یعنی فرمول تیــغِ تیــز و ردّ پاش روی شاهرگـ دست چپ و بعد قصه‌ی خون و درد و زخم ، آخرشم که کُشتنِ نَفس.  دومیش هم احترام به سُنّت و یا سبک پُست‌مُدِرن ، که سرکوفت و ترور شخصیت ، شنیدن نصیحت و جروبحث و گفتگوی کم خاصیت ، بعبارتی جای جستجو و یافتن یک راه حل ، نشستن و نوشتن وصیت و نامه‌ی الوداع  و شستشوی کَفَن بعدشم که ، طناب حلقه دار. و سپس سکوی پرواز و چوبه‌ی دار. آخرشم که حلقه‌ی گرد طناب رو به دور گردن انداختن ،

و دقت وسواس‌گونه در گـِره‌ زدن، مثل زمان کراوات انداختن و دگمه‌ی آخر یَقِه رو بستن.  اشهد و مثل اسم رمز گفتن و بعدشم که از این دنیا رفتن.  حال در انزوای روان‌پریشانه ،شهریار مونده با نگاهی افسرده، خیره به طناب دار، انعکاس نور کم ، بروی دیوار نمناک و بوی مومِ شمع.  اون از زندگی مایوس. _ یه بانو با خلوتش مانوس . یه بانو کنج خلوت خیال، گوشه‌ی خزان خورده‌ی باغ. _با نگاهی شرمسار ، بانویی توی آغوش احساس، سوی خاکستری شهر ، در پیچ و خم محله‌ی ضرب ، آنسوی رودخانه‌ی زر ، یه زن دور از غرور مرد، یه زن بی تاب واسه فرداس!. یه بوسه با تمام عشق، برای چشمای مهتاب. _صدای هق هق فریاد، بازم می پیچه آهسته به دور شاخه های به هم تنیده ی یاس!.  چند نفس بالاتر ، بعد از عبور نرم از کوچه پس کوچه های به هم گِره خورده‌ی شهر، درون محله ی پیر و آجرپوش ساغر ، زیر سقف کرایه ای و کج ،زن بیوه ، در بلاتکلیفی های غریب ، خسته از خستگی ها ، به عبور لنگ لنگان روزها چشم دوخته ،           دامن لکه دار مهربانو ،  و لکه ی انار شب  یلدا.       ، دسیسه  حیله. عشق مهربانو 

تا بتواند شاید به لطف نفس وجود گذر زمان ، روزبه روز از طعم تلخ حادثه فاصله بگیرد ، و در انتهای ناامیدیها ، اندکی به آینده ای نامعلوم دلخوش‌و امیدوار مانده. هر لحظه اش درگیر با افکار دلهره آور است. سوی دیگر قصه ، بانوی عاشق شهر ، ساکن خسته‌ی باغ توسکای زرد، زخمی از لکه‌‌ی ننگ ، بر دامن گلدار دارد  او عاشق و بیتاب پیچیده شده بر غمناک ترین نفسهای خویش!. شب شهر را دربر میگیرد. باران به شدیدترین شکل ممکن میبارد و شهر خودش را غسل میدهد ، هرکس کنج خلوت خویش ، به چیزی می‌اندیشد. برخی هم که شب‌زنده داری تنها تخصصشان است. شبها برایشان تعبیر فرصتی برای دورهمی‌های شاد است و در این شب پاییزی و سرد به نحوی مشغول خاطره ‌سازی هستند. اما درون محله ضرب  شهریار رأس ساعت ۹ با داوود قرار دارد و برای امتحان روز بعد ، قرار است با او درس کار کند،  و  از طرفی شوکت خانم ناگاه به یادِ نذر اشتباهش قبل از تولد شهریار می‌افتد ، او همواره با این نگرانی که نکند فرزندش جوانمرگ شود روزها و سالها را طی نموده ، او که برای پرستاری از پیرزن مریض احوالِ همسایه ، بیدار مانده و از آنجاکه ، همچنان دفتر پسرش را میخواند از دغدغه‌هایش آگاه‌ست و زانوی غم بغل کرده. شوکت هرگز فکرش راهم نمیکرد که شهریار در بدترین و سخت‌ترین چالش زندگیش بسر ببرد اما درون دفترش هیچ از آن ننویسد. (شوکت هرگز فکر آنرا نکرده که شهریار تمام این سالها از سَرَک کشیدن مادرش به دفتر‌ کاهی‌‌رنگ آگاه بوده) 

 

 خزان در  رشت           . . . 

.    در پاییزِ غمساز و زرد رشت ، هرکسی به نحوی درگیر دلتنگی‌هایش است. اکثرأ در پشت خاطراتشان ، قصه‌ای از یک رابطه دارند ، کوتاه یا بلند ، فرقی ندارد ، زیرا اکثر غریب‌به یقین ، مبتلا به فرجامی تلخ و اندوهناک میشوند. درون شهر ، اگر از تک‌تک افراد پرسش بعمل بیاید و تحقیقی جامع صورت گیرد تا بلکه آن معشوق بی‌وفای زمانه و آن شیرین قصه‌ها را بیابند ، انگاه بی‌شک همگان ادعای مظلومیت و دل‌شکستگی از بدعهدی یاری میکنند که دیگر کنارشان نیست و در روزی از روزها ، بی‌وفایی کرده اند و آنها را با کوهی از غم تنها نهاده اند.  اما هیچ آشکار نمیگردد که این یاران بیوفا و ستمگر کی بوده‌اند که اکنون هیچ کجا نمیتوان انها را یافت.!؟. گویی همگان همچون پیرپسر شهر، علی لحافدوز، عاشقو شیفته و دلداده‌ی شخصی مسافر و رهگذر از این شهر بوده‌اند و طرف بد و بی‌وفای غصه از شهر هجرت کرده زیرا این افراد بی‌وفا را هیچ کجای این شهر نمیتوان یافت، و حتی اگر بیابیم باز در عین شگفتی خواهیم یافت که آنها نیز خودشان قربانی و دلشکسته‌ی قصه‌ی عشقند. این عشق همچون زنجیری به هم بافته شده است که همه را به یکدیگر پیوند میدهد و هریک از دیگری گذر میکند تا به بعدی وصل شود ، اما بیخبر که فرد جدید نیز از انان گذر خواهد کرد تا به شخص دیگری پیوند بخورد و این قصه همچنان ادامه دارد تا بی‌انتها.  ،  اما دراین بین ، شهریار تافته‌ی جدابافته‌ایست. او تنها کسی‌ست که میان انبوه عاشقان دلشکسته و مظلوم ‌نمایانی حق ‌بجانب، سینه سپر میکند و با ابُهَتی پرغرور و قابل تحسین، میگوید؛♪ 

       من! این من بوده‌ام آن شخص بی‌وفای غصه‌ها. این من بوده‌ام که ابتدای مسیر جوانی‌ام را به خویشتن خویش غرره شده ام و همچون فردی خودشیفته ، خود را به غلط و از روی بی‌تجربگی و خامی ،والاتر از دیگران پنداشته‌ام. اما از کسی پنهان و پوشیده نیست که شهریار نیز، به نوبه‌ی خود، یکی از عاشقانِ دلشکسته و زخمیِ شهر است. اما او آنچنان با مهربانو و عشق ناخوانده‌اش گرفتار است که فرصتی برای اندیشیدن به قلب شکسته‌اش ندارد. او در خلوت خویش مینشیند و بی‌مقدمه شروع به نوشتن میکند»»

     


 متن دستنویس ؛            ∆ﻣﺮ ﻣﻦ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ و متفاوت . ﻣﺜﻞ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻥ ﺴﻮی سپیدِ مهربانو.  ﺁﺗﺸ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﻊ  که ﺩﺮ ﻫ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺟﺰ ﺷﻌﻠﻪ ﺍ ﺧﺎﺴﺘﺮ .ﻣﻦ ﺳﺒﺒﺎﻟﻢ ﻭ ﺭﻫﺎ . ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍ ﺟﺮﺟﺮ ،ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﺗﺎﺭ . _ﺮﺳﻮﺕ ﻭﺑﻤﺎﺭ … ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺷ ﺍﻡ ﺷﻌﺮﻡ ﻭ ﺳﻮﺕ ﺷﺒﻬﺎﺳﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺩﻭﺩ، ﺍﺯ ﺍﻦ ﺷﻬﺮ ﺮﺁﺷﻮﺏ ، ﺍﺯ ﺍﻦ ﻏﻢ ،ﺍﺯ ﺍﻦ ﺑ ﻋﺸﻘ ﻏﻤﻨﻢ … ﻣﻦ ﺩﺎﺭ ﺧﻔ ﻫﺎ ﺑﻐﻀ ﺳﻨﻨﻢ … به که ﻮﻢ ﺩﺭﺩﻡ را؟ ﻧﻪ، ﻧﻪ، ﺭﺍﻩ ﺍﻦ ﺩﺭﺩ ﺳﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺐ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺗﺎﻗ ﺮ ﺯ ﺁﻫﻨ ﺩﻝﻏﻤﻨﻢ ، ﻣﺪﺍﻧﻢ ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺧﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻢ ، ﺎﺭ، ﻧﻤﺖ ، ﺎﻓﻪ ﻫﻤﺸ ﻭ ﻋﺲ ﻪ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﻫﺎﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﻤﺸﻪ ﺁﻥ ﺧﺎﺑﺎﻥ ، ﺁﻥ ﺎﺭ ، ﺁﻥ ﻧﻤﺖ ، ﺁﻥ ﺎﻓﻪ ﻫﻤﺸ ﻭ ﺁﻥ ﻋﺲ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻢ . ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻨﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﻪ ﻫﻮﻗﺖ ﻫﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻤﺶ … ﺎﺵ ﻣ ﺷﺪ ﺟﺎ ﺧﺎﻟ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺎﺭﻩ ﺍ ﺮﺩ . ﺗﺎ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﺎﺭمان ﺩﺭﻧﺎﻭﺭﺩ•  پایان/شهریارسوادکویی /اواخر جوهر خودکارم_

_


_____________________ _ ____________________ _    

نیلیا از  پنجره به بیرون نگاه می کند. نورِ چراغِ برق، کوچه را روشن کرده. باران می بارد و گویی که این خزان زردترین در گذر ایام است ، و آسمان پیوسته میبارد .   این لحظات سرد ، زرد ، خسته و پر درد ، و روزهای طولانی خیالِ تمام شدن ندارند. نیلیا در پشت پنجره‌ی خاک گرفته و زَهوار‌ دررفته و سوی دیگر ماجرا شهریار از درون کوچه ساعتی‌ست که به بازوی کوچه‌ی میهن زل زده و خیره مانده‌اند‌ . اما انگار خبری از داوود نیست که نیست . شهریار که دفتر و قلمی در دستش دارد از چنین انتظار طولانی و بی‌سابقه‌ای به تَنگ آمده و حوصله‌اش سر رفته . دو دستش را پشت کمرش حلقه کرده و بی وقفه و پُرتکرار عرض کوتاهه کوچه‌ی بن بستشان را قدم میزند.  نیلیا نیز گاه از خیره ماندن به بازوی کوچه خسته شده و نگاهی به زیر پنجره‌شان به حرکات شهریار می‌اندازد.  کلافگی در حرکات شهریار موج میزند ، او سرش را برخلاف معمول پایین انداخته و به قدمهای کوتاه و پرتکرارش خیره مانده ، و هر از چندگاهی نیز سرش را کمی بالا آورده و زیر چشمی نگاهه تیز و گلایه‌مندی به ابتدای کوچه‌ی باریک و بلندشان میکند . و هربار نیلیا نیز همزمان با شهریار نگاهش را سوی ابتدای کوچه شلیک میکند اما خبری از داوود نیست. نیلی  وقتی از آمدنِ داوود ناامید میشود ، آهی از ته احساس ظریفش بر شیشه‌ی ترک خورده‌ی لحظات میکشد. _ آنگاه نیلیا بلند شده و کوچه را که حالا از تک و تا افتاده و در سکوتِ سردِ شبِ پاییزی به خواب رفته، رها می کند تا به بسترِ خیال های بی پایانِ آزار دهنده، برود. 

 نیلیا در عجب مانده که چطور امشب داوود مانند دیشب رأس ساعت ۹ برای درس خواندن نزدِ دوستش شهریار نیامده. این در حالی است که شب پیش، خودش از پشت قابِ شکسته‌ی پنجره شنیده بود که داوود برای رفع اشکال و پرسش سوالهای شب قبل امتحان  با شهریار راس ساعت ۹ در آنجا قرار گذاشته بود. اما اکنون عقربه های ساعتشان، کِـــشان‌کشان خود را به ۱۱ رسانده و هیچ امیدی به آمدن داوود نیست‌ .    »ساعاتی بعد    دقایقِ کُند و آزار دهنده‌ی شب بسیار آرام می گذرد. گویی که ثانیه ها بی نوسان و کُند میگذرند.  حسی عجیب و بد یومن در هوا موج میکشد  و از  دَرزِه پنجره‌ی چوبی به مشامِ نیلیا میرسد . 

نیلیا از لمس چنین حس ِ دلشوره‌آوری جا میخورد ، چهره‌اش منجمد و شوکه میشود و بی حرکت به نورِ سوسوزَن و ضعیف چراغ فیتیله‌ای و نفت‌سوزِ رویِ تاخچه‌ی اتاق خیره میماند. نگرانی‌ها بر روحش رخنه میکنند.  نیلی با مکث و اضطراب، تمام افکار منفی و دلهره آور را قورت میدهد ، آنگاه خیلی خشک و غیر‌معمول زاویه‌ی ٱفُقِ نگاهش را به سمت مادربزرگش میچرخاند. او خواب است. پس به ناچار نیلیا نیز به بستر خواب ، تن میدهد ، اما درون احساسش بخوبی میداند که مشکلی برای داوود پیش آمده. 

 این در حالی‌ست که آنسوی خیابان در محله‌ی ضرب ، در خانه‌ی دوست ، داوود تب دارد و بیتاب است. خواب به چشمش نمی آید، تمامِ تنش درد می کند، انگار توی کوره افتاده و قادر نیست تکان بخورد. کمر و پاهایش خواب رفته، ولی از ترسِ لرزِ بیشتر، حرکت نمی کند و جا به جا نمی شود. همین که می خواهد تکان بخورد، یا دستش را از زیرِ لحاف بیرون بکشد، لرز می کند.  

_ داوود توی نور ضعیفی که از تیرِ برقِ کوچه می تابد، به ساعتِ روی دیوار نگاه می کند. نمی فهمد چرا عقربه ها این طور کُند پیش می روند. کُفری می شود و آه می کشد. هر بار که خیال می کند یک ساعت گذشته، از نگاه به ساعت، می فهمد فقط ده دقیقه طی شده، و بیشتر عاصی می شود. چاره ای ندارد و باید این شکنجه را تحمل کند و آرزو کند صبح زودتر از راه برسد.  داوود در دوزخی که در آن گرفتار شده، گاهی چند دقیقه‌ای به خواب می رود، و تازه در معرضِ هُجومِ افکارِ پریشان قرار می گیرد. در خوابِ آشفته، اتفاقاتِ روز، آزار دهنده و تکراری توی ذهنش مرور میشود. 

نیمه شب است و بارانِ تندی می بارد. صدای برخوردِ دانه های باران با حلبِ سقف بگوش می رسد و بازی باد با درختان و سر و صدای شاخه ها شنیده می شود. به نظر می رسد شدتِ باران تا حدی ست که باز ایوان را خیس کرده. شبِ سرد، طولانی و مرموز شده و داوود در حالی که هنوز تب دارد، احساسِ ناتوانی و ترس می کند. با صدای شدیدِ باران، مادر داوود از خواب می پرد، و داوود وقتی می بیند که مادرش بیدار شده ، احساس امنیت میکند.     

 مادر؛ -وای خدایا، چه بارونی. داوود جان، بیداری؟. چیزی می خوای واسه ت بیارم؟

  داوود؛ -اگه یه چایی بهم بدی، ممنون می شم.     _مادر؛-الان برات می ریزم.خدایا این چه بلایی بود که سرِ پسرم اومد. 

 

 ®داوود می داند نیم ساعتی تنها نخواهد بود و همین باعث می شود با آرامش بخوابد. سوی دیگر ماجرا ، تخیلات به خلوت نیلیا هجوم می‌آورد.  ناگاه خیالات و توهمات او در یک خواب عجیب  رو به سمت ناشناخته‌ها پیش میرود.  در سکوت شبانگاهی ،نیلیا به صداهای ضعیف و خفیفی گوش فرا میدهد و از نظر مُتَوَهِم و رویاپردازش از پشت قاب چوبی پنجره، باد چیزی میگوید. نیلیا سرش به روی بالش ، و چشمانش به روی فرشی ،بافته شده از خیال، آرام میگیرد . او بیخبر از واقعیتهای موجود ، برای خود دنیایی متفاوت ساخته و خودش را تکدختر شاهزاده‌ی شهر پریان میشمارد که صفوف طویلی از خواستگاران از دور و نزدیک برای غلامی به پشت درب کاخشان آمده‌اند. جیرجیرکی درون کوچه نوایی سر میدهد و ذهن او از شنیدن جیرجیر ، پر از ابهام و تشویش میشود، لحظاتی بعد چشمانش سنگین و بخواب میرود، و درون رویایه‌صادقه گیر میکند. او در حالتی مابین رویا و خاطره، اسیر تکرار یک کابوس میشود.

او خوابِ پنجشنبه‌ی خیس را میبیند، همان پنجشنبه‌ی نأس در سالها پیش. پنجشنبه‌ای که از ظهر عبور کرده بود،  زیر تابش آفتاب ، باران می بارید ، و در چشم برهم زدنی ، قطع میشد، صدای خنده‌ی پسرها درون کوچه‌ بند می‌آمد و نگاههایشان سوی آسمان ، وصل میشد. رنگین کمان ، از پشت ابرها ،سبز میشد. بادبادکـی از دست تقدیر به آسمان پرواز میکرد در لحظه‌ای کوتاه به هوا بر میخواست و بر شاخه‌ی خشکیده‌ی انار ، گیر میکرد. پسرک همسایه ، از عمود دیوار ، بالا رفته و بر روی اوصاف حیاط ، میغلتید، و در لحظه‌ای شوم با پسرک همسایه،  چشم در چشم میگشت. پسرک از شدت ترس درون حوضی از جنس تشنج ، و خالی از آب می‌افتاد  و نیلیا برای کمکش پیشش میرفت تا کمکش کند اما غیر ارادی روبان صورتی رنگش از شانه‌اش بروی بازویش حرکت کرده و سمت شهریار همچون مار حرکت کرده و در نهایت به دورِ مچ دستش پیچیده میشد. نیلیا حالاتش در خواب دچار آشفتگی میگردد و مادربزرگش او را صدا میکند 

♪نیلیا. نیلیا. عزیزدلم بیدارشو. چرا توی خواب ناله میکنی؟

-® درهمین لحظه، آنسوی دیوار اتاق، درون خانه‌ی همسایه، شهریار که دچار بیخوابی‌ست، صدای ناله‌ی دخترانه‌ی نیلیا را میشنَوَد، از جای برخواسته و در یک لحظه‌ تمام غم و غصه‌هایش را درون رختخواب جای میگذارد. او با تعجب و کمی ترس ، بُهت زده به دیوار و همان سویی که صدا آمده خیره میشود.‌سپس به آرامی صورتش را سمت دیوار میبرد. و گوشش را به دیوار مشترک با همسایه، میچسباند. با انگشت اشاره آن یکی گوشش را میگیرد تا بهتر بشنود صداهای پشت دیوار را!  ٫_آنسوی دیوار درون خانه‌ی متروکه›  ٬،٫ ♪مادربزرگ؛ نیلیاجان دخترم، بیدارشو.   

  -®نیلیا از کابوس به دنیای بیدارها و هوشیاری میرسد، با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز، با ترس دلهره به مادربزرگ نگاهی میکند.و میگوید؛♪  

مادرجون اگه بدونی چه خوابی دیدم! دقیقأ توی خواب برگشتم به ده ، یا دوازده سال پیش، و اون پنج‌شنبه‌ی رنگین کمانی

 

 -®شهریار از اینکه صدای دخترک بی‌جسم و خیالی را اینچنین واضع میشنَوَد ، دچار حسی دوگانه میشود. هم برایش ارزشمند و حیرت آور است و هم دچار شک به سلامت عقلانی خود میشود.  کمی به لحظاتی که تجربه کرده متفکرانه ، می‌اندیشد . از خودش میپرسد ♪یعنی دارم خواب میبینم؟! 

نه! کاملا واضح و مفهوم تمام کلماتش رو شنیدم. این اولین باره که یک و یا چند جمله‌ی پی‌در‌پی از داخل خانه‌ی متروکه میشنوم . قبلا فقط بی‌مقدمه و ناگهانی چند کلمه‌ای در حد (سلام‌مادرجون) رو میشنیدم و چون خیلی زود صداش قطع میشد ، من به شک می‌افتادم ، که آیا تـَوَهُـم بوده و خیالاتی شدم؟

 یا واقعا چنین چیزی رو شنیدم!؟. اما خب، نه! حتی یکبار که مهربانو بیخبر اومده بود اینجا و توی حیاط روی نیمکت‌چوبی نشسته بودیم، چنین اتفاقی افتاد و مهربانو هم کاملا مثل خودم صداشو شنید. پس من اشتباه نمیکنم. اما الان و این حرفهایی که از طرف اون صدای دخترونه زده شد ،

 چی؟ کاملا اسم خودمو واضح شنیدم. اون داشت به چیزی اشاره میکرد که یک طرفش من بودم. پس من اون روز که توی حیاط  خونه‌ی متروکه‌ی همسایه تشنج کردم ، کاملا اون دختربچه رو دیدم . با اون رُبان صورتی.  خدای من ، توی زندگی چه تقدیر عجیب و باورنکردنی‌ای برام نوشتی. توی این کائنات و هستی لایتناهی حتی به وجود و حضور خودمم شک میکنم وقتی اتفاقات و نشانه‌هایی رو که طی زندگیم تجربه کردم رو  کنار هم قرار میدم.  عمق این قضیه خیلی بیشتر از اونیه که من تصور حضور  . چون کاملا یادمه که پانزده سالگی ، توی چله‌ی زمستون و اوج بارش برف، اون شب شوم و نأس ، درون خوابی که دیده بودم ، همین تصویر و همین دخترک با چشمای پاک و معصومش بود که پیش اومد و رُبان صورتی رنگی رو از موههاش باز کرد و به دور مُچ سوشا بست. و فرداش فهمیدم که سوشا ، شب قبل دقیقا در همون لحظه که من درگیر با کابوسش بودم ، زیر آوار سقف فوت کرده. من نمیفهمم و گیج شدم. اگه این دختری که من توی خواب و بیداری دیدم و با اون چشمای غمگین معصوم و پاک ، موجود و یا مخلوق خوبیه، پس چرا توی خواب ، پیام آور مرگ سوشا بود      

 -®در انبوه سوالات و تصورات ، شب به صبح رسید.   

★_روز بعد، غروب، درون باغ توسکا.   شین براری صیقلانی نویسنده

_غروب دم بود که شهریار پیش مهری آمد ، و بعد از کمی جر و بحث ، با هم قحر کردند. شهریار رویش را کرده بود سوی دیوار ، و غم و غصه‌اش را قورت میداد شهریارخان . شهریارجون!.

   ®شهریار پشت به مهری ، روی به دیوار بن‌بست باغ نشسته، کمی قوز کرده و آب بینی‌اش براه افتاده ، هرازگاهی ، چند نفس درمیان ، بینی‌اش را بالا میکشد. به سادگی میتوان فهمید که او بُغضَش ترکیده ، وبه سبب اشکهایی که سرریز گشته ، آب بینیش براه افتاده. مهری با صدایی غمناک و لطیف؛♪شهریار داری گریــه میکنی؟ شــهَـریار جونم ! الــهی!. آقای من ، محبوب من، عشق من ،حُرمت اشکاتو نگه دار. میخوای خنده‌ات بیارم؟. میخوای قلقلکت بدم؟. اصلا میخوای باز از اون شعرای چرت و پرتم برات بخونم که نه سر داره نه سامان. یه حرفی بزن. لااقل برگرد سمت من. تا صورتتو ببینم. اینجوری خیال میکنم باهام قهری. توی دفتری که دلنوشته‌هاتو  نوشته بودی و بهم هدیه دادی ، یه چیز خوشل موشل توش برام نوشته بودی،  الان بهت میگم که چی نوشته بودی : آهان. یادم اومـَدِش، نوشته بودی برام که≈

(نازنینم نشه که یه وقت روحت پُرغَــم بشه، نشه یه وقتی دردات لبریز چشمات بشه، یهو اشکات چکه کنه، نگات بوی غم بگیره ، گونه‌هات از خیسی اخمات ، نَم بگیره. اخمات مث ضبدر ، درهم بشه ٫ لحظه لحظه از سرخوشیت کم بشه. نازنینم هروقت، دلت گرفت ، درب و دیوارش رنگ غصه و ماتم گرفت ، داد بزن جیــــغ بِکش. جـــیگر دنیارو به سیخ بکش. یه سنگ گنده بردار، پَرت کن سمت فردات، خنده کن به دردات.)   

   ـ®شهریار با حالتی سرد و خشکـ ؛♪مگه تو اسمت نازنینه که به خودت گرفتی؟ درضمن من دفتر رو بهت هدیه نکردم ، بلکه خودت به زور گرفتی.  _مهری؛ همش منو بشکن. چی گفتم!؟ منظورم اینه که همش غرورم رو بشکن. همش ناراحَنم (ناراحتم) کن. هیچ میدونی از روز اول آشنایی و طی این چند سال ،چند تا غروبو گریه کردم؟ قطره قطره آب شدن ثانیه‌هام ،قد لحظه های خوبمون گریه کردم. شهریار‌جونی،  هنوزم یکی نشسته روی ابرها . اون حاکم هفت آسمونه. پس غصه نخور ، چون خودش حکیمه . اون ، مارو به هم میبخشه، واسه همینه که میگن اون رحمان و رحیمه.  نگران کفترای یاکریمه. دیگه وقت خنده های بی بهونه‌ست. دل من از عشق تو ،دیوونه‌ست.  اینا همه بازیه این زمونه‌ست. تو اگه پیشم نباشی ، دنیام دیگه ویرونه‌ست. کافیه که فقط کنارم بمونی ، تا مشکلاتمون حل بشه. همین که رختمان زیر یک آفتاب و بروی یک بَند خشک بشه کافیه.  

 -®شهریار باز بینی‌اش را بالا میکشد ، صدایش را صاف میکند ، و با لوکنت ، سعی در طبیعی جلوه دادن صدایش میکند و میگوید؛♪ م‍.من که گریه نکردم، مگه بچه‌ام که گریه کنم! س‍ ‌سرما خ‍،خوردم ، بینیم چکه م،میکنه. مَـ،مـَرد ک‍‍ـ،کـه گـ،گریه نمیکنه. مَـرد اگه غـ،غـَم بیاد سُراغ‍،غِش ، بجای گـ،گریه ، پامیشه ر،راه میـ، میره و ،و فکـر چاره میـ، میکنه.      -®مهربانو یک مقدار از فاصله‌ی مابین خودشان را کم میکند و با شیطنت به او نزدیکتر شده و با همان حالت سَرخوشــی و شیطنت خاص و مختص خود ، به رسم همیشگی ، شروع به خواندن شعرهای بی‌سر و ته و کودکانه میکند ، بعبارتی آن رگــِ  مخصوص و شیرین عقلانه‌اش ،را رو میکند، و میگوید؛♪ 

   برات شعــر بخونم تا خنده‌ات بیارم؟   پسرکـ نازی، اگه ازم بیزار بشی ، فرار کنی از دستم ، آواره و حیران بشی ، سر به بیابون بزاری ، از چشمم پنهان بشی، اگه برام عـــُریان بشی ، چون شاخه ای لرزان بشی، در اشکها غلتان بشی ، دیگه زنده نمیزارم تو رو. اما اگه نیای و یارم نشی ، شمع شب تارم نشی ،  شاداب ز دیدارم نشی، دیگه نمی‌خواهم تو را . گر محرم رازم نشی، بشکسته چون سازم نشی ،تنها گل نازم نشی ، دیگر نمی خواهم تو را. گر بازنگردی از خطا ، دنبالم نیایی هر کجا، آی سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم تو را. 

   ®شهریار لبخندی سرد بر احساسش مینشیند. رویش را سمت مهربانو میچرخاند و نگاهی عمیق و بُغض‌آلود به زُلف سفیدش میکند. بی‌اختیار سوالی از عمق وجودش میشود مطرح و او اینبار بدون هیچ لوکنتی این سوال را میپرسد♪ مهربانو حرف دلت رو بزن، بگو لُپ کلامت چیه؟ چی توی سرت میگذره. تو ازم شاکی و گلایه‌مندی بخاطر حادثه‌ی چندشب پیش، و منو تهدید میکنی که اگه باهات ازدواج نکنم، و یا باهات فرار نکنم، میری ازم شکایت میکنی و به پدرت میگی که من به زور و بقصد دست‌درازی به نجابتت چنین کاری کردم، اما پس چرا الان که من زانوی غم بغل کردم، و فکر چاره‌ام، تو داری از خوشحالی آواز میخونی و بلبل زبونی میکنی؟ شاید کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه‌اته!؟   ®مهری بدون اینکه از سوال و پرسش رُک و پوست‌کنده‌ی شهریار برنجد، و یا حتی بی‌آنکه بخواهد پاسخش را بدهد، با همان لَحن کودکانه‌ای که داشت، به شوخی و با لودگی گفت؛ 

       ♪کاسه؟ کدوم کاسه؟ ما آش نداشتیم . اگه میداشتیم ، براتون میزاشتیم. ولی به کاسه نیاز نمیداشتیم. چون آش رو با جاش براتون میزاشتیم.  صدنار بده آش ، به همین خیال باش.   _®درعین شیرین عقلانه بودن رفتارش، او زیرکانه در حرفهایش واژه‌ها را انتخاب مینماید تا به این ترتیب ، به نحوی هم بی‌اعتنایی خودش را نسبت به گفته‌ها و پرسشهای شهریار نشان داده باشد ، و هم به طریق دیگر با غیر مستقیم‌ترین حالت ممکنه ، پاسخی به او داده باشد. از همین رو در ادامه‌ی حرفش به متلک و منظور میگوید♪؛ اصلا نَقلِ آش نیستش اما اگه شما اصرار به آش داری ، باشه منم قبول میکنم، پس آش کَشک خالَـته، بخوری پاته، نخوری پاته. اگه هم دستش زده باشی که دیگه هیچی، واویلااا، چون دیگه اونوقت پات نیستش. 

بلکه گَـردَنت هستش. هرچند الان در اصل حکایت ما ربطش به آش نیست وگرنه خودم برات یه آشی درست میکردم که یک وجب روغن روش داشته باشه. حکایت خربزه‌ست. اینکه هرکی خَـربُـزه بخــوره، باید پای لرزش هم بشینه. حالا تازه اول راهی. چون رفتی ته باغ خربزه خوردی و گیر باغبون نیفتادی.   ®شهریار که باهوش و نکته‌سنج است ،کاملا متوجه‌ی نکات کلیدی و لُپ کلام و پیامی که در حرفهای مهربانو نهفته بود میشود ، و نگاهش در افسردگی ، منجمد شده و یخ میبندد.  مهری مکث کوتاهی میکند، درحالی که کنار شهریار نشسته، برگ زردی در دستش میگیرد و بی‌اختیار شروع به ریز ریز کردنش میکند، او پاهایش را که یک وجب از سطح زمین بالاتر مانده ، در هوا تاب میدهد، نگاهش در تفکری عمیق خیره به جایی نامعلوم از روبرویش میماند. چنان به نقطه‌ای ثابت زُل زده و چشمانش را ریز کرده که پلک از پلک نمیجنباند. او برای اولین بار پس از مدتهای مدید، دست از شیرین زبانی میکشد و با صدای معمول و کمی مسن تر از سابق ، با لحنی غمگین و خسته ، با ملایمت و از ته دل میگوید؛♪      _ دلم کسی رو میخواد مث‌ خودم دیوونه. کسی که‌توی باغ بین درختای توسکا به دنبال مرغ و خروس‌ها بیفته. صدای قهقهه‌ی خنده‌اش رو توی لحظات زندگیم وِل بده. منو از دریای احساسش سیراب کنه. بعد عمری محدودیت و مشقّت ، منو از  این خفقان و محرومیت‌ها نجات بده و به ساحل آرامش و آسایش برسونه. آسمون طوفانزده‌ی زندگیم رو صاف و آفتابی کنه. در تلألوی خوشبختی و سعادت منو از تمام کمبودها و خلأهای روزگار، خالی کنه. به نسیمی ، عطر عشق رو بواسطه‌ی بوسه‌ای ناگهانی ، بهم هدیه بده. کسی که گاه کودک بشه، و یا کودکانه‌های بی‌ریاحم رو درک کنه، برام بی‌منّت بادبادک بسازه، تا منم بدمش به دست آسمون. دلم کسی رو میخواد شبیه به هیچ کس. آنقدر صاف‌وساده‌ که بوسه‌ای گونه‌هاش رو گل بی‌اندازه. از اونهایی که میشه کنارشون لذتی بی نهایت را تجربه کرد. البته کمی هم دیوونه باشه. شبیه به خودم. شبیه به خودت. شبیه خودمون. منو تو (باکمی مکث) 

یـــــعنی ، شبیه به ما ٰ.  _بسته بودم ﻣﻦ پیش از تو ، کل ﻋﻤﺮﺩﻟﻢ ﺭﺍ، به ﺳﺮﺍﺏ !! شهریار تو برام همچون کبوتر سفیدِ خوشبختی شدی که  نشستی روی بام تقدیرم بیخبر.  از شوق بودنت ، روزها سرمست و مدهوش شدم ، سخت پُر از اندیشه‌ی شکارت من شدم.  من برایت از جنس خیال بافتم توری سفید ، تا بکشم بر صورتم ، و تو بگذاری برسرم تاج عروس. اما غافل شدم که آن تور ، همچون دام خواهد شد برایم در تب و تاب مسیر عاشقی. من سر راهت نشستم هر غروب، تا که شدم اسیر عشقت ، منِ ساده منِ خام.  ان تور سفید گردید برایم همچو دام!  ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ پس از آن ﺩﻟﻢ ﺭﺍ،  برباد فنا دادم آرامشم را در ﺷﺐهای ﻣﺒﻬﻢِ باغ از ﻛﺎﺑﻮﺱِ ﺮﻳﺪَنَت ﺍﺯ سرِ ﺑﺎﻡ !! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، تک و تنها تهِ باغ،   دوختم با ناامیدی چشم ب‍ﻪ سایه‌های تیره و تار، سوختم درون هرآنچه ساخته بودم در آغوشِ خیال. غرق غربت شدم هر غروب از بانگ اذان. 

 من زدم هر تقویم ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺰﺍﻥ !!  اما حال ، گویی که من صید و تو صیاد شدی.  من شدم در دام عشق ، اسیر و بَرده‌ی احساس و رام.  تو نیز هوای پریدن داری از سر بام انگار!.  من همه گشتم منت و خواهش ، لبریز اصرار و تو نیز شدی پر ز انکار . . ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﻛﻮﺩﻛﻴﻢ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﺒﺎﺭ!  ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺴﺖ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺷﻢ ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﻂ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ‌  ﺍﻣﺎ ﺣﻴﻒ، ﺣﺲ ﻣﻦ ﻛﻮﻚ ﺑﻮﺩ . ﻳﺎ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻐﻠﻮﺏ. مانده‌ام تک و تنهاو غریب ،تهِ دنیایِ خیال، ماتم گرفته رنگ دلم، کنجِ این باغ ِ سیاه! ﺑﺨﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ، ﻣﻴﺸﻮد عهد و پیمانی ببندی با دلم؟ یا که حتیِ ﻣﺮﺍ عقد ﻛﻨ‍ی؟ ﻭ ﺭﻫﺎﻳﻢ نک‍ﻨ‍ی ﺗﺎ ﺗَﺮﺍﻭﻳﺪﻥ ﺍﺯ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ! ؟ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ؟ شهریار خسته ام از این رکود و از این ثبات. این سالهای مملوء از درد  شده‌ام سرگشته  و دیوانه‌تر از پیش ،همچو سراب. از فرط این خستگی‌هاست که به مهرِ تو بسته‌ام دل.  من  از این سکوت سردِ تنهایی، از خانه‌نشینی و ناتوانی،  سالها بیماری ، از عقایدِ خشک پدر و سُلفه‌‌های تکراری، از این همه باید و نبایدهای اجباری ، از اسارت در زمان ، از سایه‌های درختان بلندِ تکراری ، از جنگیدن با جبر زمانه و زندگی به سبک یک زندانی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ! تو باید مرا ﺩﺭﻙ ﻛﻨ‍ی، مرا دریابی/•نقطه تمام/.

کمی بعد.   _درون محله‌ی عیان نشین ، لیلی در گوشه‌ی اتاقش زانوی غم بغل کرده و برای دل خود مینویسد :↓

   ∆_ در این غربت ، باز درون کوچه کسی عاشق باران شده است . این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است  پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته …و همین باعثِ یک شَکِ دو چندان شده است…فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است . که شبیه نفس باد زمستان شده است چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است ‌ بس کن آقا، برو و شال و کلاهت بردار .مدتی هست دلت مثل خیابان شده است . آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار  .موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است.    

-®صدای پارس‌های سگ از درون حیاط ، رشته‌ی افکارش را پاره میکند. بی‌شک افراز آمده. لیلی از ترس ورود افراز به اتاق و همصحبتی با وی ، به روی تخت خوابش میرود و خودش را به خواب میزند. در همین حین که چشمانش را به دروغ بسته، افکارهایی بی‌ربط و رهگذر به سمتش هجوم میبرند.    -®شهریار که دوقدم بعد از آن شب طوفانی ، در سیاه چال افسردگی گیر کرده ، از سر قرارش با مهری به خانه باز میگردد. درمانده و رنجیده خاطر، گوشه‌ی اتاقش مینشیند، چشمش به قلم و خودکار می‌افتد،  بروی کاغذی کاهی مینویسد↓

 

   -∆خسته‌ام. خسته. خسته ام از خستگیهام. خسته‌ام از خودم. از همه. از صدای وجدان که شده میز مَـحکَمِه. آه چه احساس رمزآلود و سنگینی. همه چیز توی زندگیم سیاه سفیده. هیچی رنگی نیست. دلم برای روزهای قدیم تنگ شده. روزهایی نه چندان دور. حتی به نزدیکای یکسال پیش. آنروزها هم همچون اینک از زندگی خسته بودم. اما اکنون که آب از سرم گذشته و تا خِرخِره در مکافات غوطه‌ور شده‌ام ، ارزش آنروزها را  بهتر حس میکنم. خدایا آسایش و آرامش رو از هیچکی نگیر. به حدی در سیاهی فرو رفته‌ام که احتمالا پوستم کُلُفت شده. یه خونسردی و بیرَگی خاصی احساس میکنم درون افکار و رفتارم. انگار خودمو به دست زمان سپرده‌ام تا منو به هرجایی که دوست داره برسونه. فعلا که درحال سقوطم. حین سقوط گاهی میزنم دستوپا. صداهای اطرافم رو گُنگ میشنوم. دلم واسه اون روزهای اول تنگ شده. روزهایی که مهربانو هربار در هر غروب سر کوچه‌ی اصرار حاضر میشد و ازم میخواست براش طرحی بکشم و یا در وصفش شعری بنویسم. از من نخواه که برات شعری بِسُرایَم، چون اونوقت به ناچار وادار میشم که باز مانند تمام زندگی و تمام دفعاتِ پیش از این، به سراغ کاغذپاره‌هایم برم، همان کاغذهایی که در طول نوجوانی تاکنون از این مجله و آن مجله ، جداکرده‌ و گوشه‌ی گَنجهِ‌ی انباری به روی هم تلنبار کرده‌ام ،  تنها به یک دلیل. آری٬٫ من بخاطر شعرهایی که درونشان چاپ شده بود ، آنها را محکوم به اسارت در زندان تاریک انبار کردم. و هَـر از گاهی به سراغشون میرفتم ، و یکیش رو انتخاب کرده و از ماباقی جدا میکردم، آنگاه کلمات مورد نظرم را با واژگانش ، تعویض میکردم. اما به چارچوب و وزنش ، دست نمیزدم، زیراکه من. من شاعر نیستم،  نبوده‌ام ، و نخواهم شد. من در تمام وجودم ، نقش و نگار، همچون پیچکی پیچیده و از روحم سوی نور  اثیری ، بالا رفته . در سرودن شعر، من در حقیقت  سارقی بیش نیستم ، سارقی ادبی. من شاعر  نیستم و هرگز نبوده‌ام، اما روزگار بد و این مردم ناسازگار این صفت را به من تحمیل کرده‌. من اوایل بارها فریاد زدم و گفتم ، گفتم که شاعر دنیا ، من نیستم، گفتم که من تنها یکی از هزاران نقاش این شهرم،  اما باز این جماعت، منو شاعر خطاب کردند. من حاصل سوء‌‌ تفاهُم این روزگارم. آن روزها به حرفهایم هیچکس اعتنا نکرد، من همونم که در دومین روز مدرسه، بین پانصد نفر اسمم را از بلندگوی خشن، مدرسه خواندند تا پیش چشمان متحیر و خیره‌ی اولیایی که جلوی درب مدرسه ایستاده بودند ، به بالای سکوی اول بروم و جایزه‌ای را بخاطر نقاشی‌ام دریافت کنم، اما حتی همان نقاشی را مدیون استعداد کس دیگری بودم ، و خودم نکشیده بودم ، پس حتی من نقاش هم نیستم ، من من، منم ، شاید اون عاشقِ تویِ قصه‌ها منم .  (®از آنسوی دیوار حیاط، صدای نیلیا بگوش میرسد♪: سلام مادرجون) 

  -®شهریار ، با شنیدن صدای دخترانه و آشنا ، نگاهش سمت دیوار مشترک با خانه‌ی مخروبه‌ی همسایه میچسبد. لبخندی بزرگ بر احساسش مینشیند. زیرا اینبار واضح‌ترین صدای ممکن را بگوشش شنید ، صدای دخترکی که هرگز نفهمید اسمش چیست. 

  

 

 

 

 



خزید . پسرک هرچه چشم بست دلش خواب نرفت ، افکاری گوناگون سویش سرازیر شده اند ، پسرک در فرار از افکاری آزاردهنده از خانه خارج میشود ، درب را آرام میبندد تا مادربزرگ پیرش از خواب بیدار نشود . آسمان خالی از ستاره ست و ابرهای سیاهی برسر شهر خیمه زدند ، شهر اسیر بغض لجباز و طولانی شد . پسرک نگاهی به سنگفرش دوخت ، خیابان خیس ولی باران نیست ، پسرک نگاهی به انتهای بن بست انداخت همچنان درخت پیر انجیل تکیه به دیوار زده ، شاخسارش همچون بازوهای بلندی بروی شانه های دیوار پیش رفته . پسرک بی هدف راهیه خیابان های سرد و ساکت میشود ، و باز رد پایش به سیه باغ ختم میشود ، و به گوشه ی خلوت و فرسوده ی پارک میرود ، نور ضعیفی از پنجره ی کوچک و شکسته ی کلبه ی زهواردر رفته ی باغبان به بیرون میتابد 

پسرک چند سلفه میزند و میگوید ؛ سلام مشت کریم ، خوبی؟

_علیکم ، جوان تویی؟ 

مگه غیر از من کسی اینوقت شب میاد ته سیه باغ به باغبان پیر شهر سر بزنه؟ 

_ جوانک چیه؟ چی شده؟ 

هیچی مشت کریم ، چرا فکر میکنی چیزی شده؟ همینجوری داشتم رد میشدم ک خواستم یه سر بهت بزنم ببینم نفت واسه چراغت داری یا نه؟ 

(مشت کریم از روی تخت خواب چوبی و دستسازش برخواست و دمپایی کهنه اش را لنگه به لنگه پا کرد و پایش را کشان کشان سوی ضلع سوم و فرسوده ی کلبه اش کشاند ، قوطی کبریت را برداشت تا زیر سماور را آتش کند که پسرک با صدای دو رگه اش گفت؛ 

زحمت نکش مشت کریم ، من چای نمیخورم ، الانی خونه چای خوردم 

_توکه گفتی تازه داشتی میرفتی خونه ، و بین راهی اومدی بهم سر بزنی!. ببین پسرجون شاید چشام سوء نداشته باشه اما گوشهام خوب میشنوه ، و صدات غم داره 

مشت کریم هوا سرد شده ، نفت واسه چراغت داری؟ شام خوردی؟ راستی هرچقدر فکر کردم که به قند چی میگفتی یادم نیومد؟ آخه یه اصطلاح عجیب گفتی که مادربزرگمم دقیقا به قند همونو میگه آره تازه یهو یادم اومد میگفتی بهش قامپت . خیلی باحاله. یه جوریه. مثل یه فحش مودبانه میمونه

_ حرف تو حرف میاری که چی رو پنهون کنی؟ از کی پنهون کنی؟ از من؟ پس چرا اومدی پیشم. ؟

مشت کریم چی بگم بخدا. آخه من میدونم که نسبت بهت خیلی بی تجربه ام و چیزایی ک برام یه کوه غمو غصه داره واسه تو خنده داره. 

_امروزم رفتی همون جا؟ بازم چشم انتظار موندی؟ 

آره رفتم ، بازم نبود گویی آب شده ریخته زمین ، سه سال هرروز دنبالش گشتم و نیست که نیست ، لااقل روی زمین خیس این شهر بارانی نیست ، پس لابد بخار شده رفته هوا ، الانم شاید درون یکی از ابرهای بالای سرمون جا خوش کرده ، 

_چی میگی پسرجون؟ مگه خول شدی؟ اصلا معلوم هست داری صحبت کی رو میکنی برام؟

همون دختره که چشماش درشت بود ، کیفش صورتی ، اسمش بهار بود ، سه سال هرروز توی مسیر مدرسه میدیدمش ، و هرروز دنبالش میرفتم اما با فاصله تا مطمئن شم که سالم میرسه خونه شون.

_ خونه شون کجاست؟  

چطور؟ مشت کریم تو که کل عمرت رو توی این سیاه باغ حبس بودی ، چرا ادرس عشق بربادرفته ی منو میپرسی؟ 

_آخه من به همون ادرسی ک دفعه پیش بطوره کلی اشاره کردی ، چندین سال پیش برای باغبانی رفتم ، تقریبا یه پنج شش بار بیشتر نرفتم اما صاحب اون عمارت رو بخوبی میشناسم

 

ْْ خونشون وسط خیابان شیک ، توی فرعی سمت راستی هست ، آخرین خونه توی بن بست مجلل 

_آخه جوان ، اون ادرسی ک داری میگی به عمارت خان سالاری منتهی میشه که .

ْ اره. اره همونجاست . منظورت اون بنایی هست که سفید رنگ و بزرگه مثل یه قصر سلطنتی به چشم میاد؟ و چهارتا ستون سفید بلند داره که دوتاش توی ورودی خونه ست و از پایین بروی سطح پلکان های سنگ مرمر قرار گرفته و از طرف دیگه اش در حدود شش یا هفت متری ارتفاع میگیره و بعنوان پایه های نگهدارنده ی طاق هشتی سَردَری عمارت ختم میشه ؟

_اره همون رو میگم ، حالا تو عاشق دختره شدی یا عاشق اون ستون های مرمری؟ 

ْ مشت کریم داری متلک میگی؟ الان سه ساله که مدرسه مون عوض شده ولی هرروز میرم سر همون کوچه ی فرعی اما حتی یکبار هم ندیدمش 

_ ببین جوانک من یه چیز رو میدونم ، که اگه خدا بخواد تا چیزی مقدر باشه ، هرکاری کنی و هرطوری فرار کنی ازش باز مجبوری بهش تن بدی و مقدر میشه ، اما افسوس و امان از وقتی که خدا نخواد و مصلحت ندونه تا انجام بشه ، اون وقت هرکاری هم کنی باز بی فایده ست ، و محال ممکنه که جور بیاد 

ْْ خب آخه مشت کریم ، پس چرا میگی که خواستن توانستنه؟

_ آخ که شما جوونا چه خام و بی صبر و حوصله اید ، ببین رسیدن به عشق که مثل کاشتن یه نهال نیست ، که اگه بخوای پس خولستن توانستن بشه ، بلکه عشق بحثش جداست ، و ریشو قیچیش دست خداست ، باید ببینی تقدیر چه میخواد .

(مشت کریم چوب سیگارش را اول چند تا فوت کرد و بعد سیگارش رو کوک کرد توی چوب سیگار و با کبریت آتش زد و اولین کام رو با سلفه های عمیق از سیگار گرفت ولی دودی رو پس نداد انگار که دود رو با تمام وجود قورت داد). و گفت؛

هه ،، من که جوون بودم آرزوی کوچیکی داشتم که از بس شول گرفتم هرگز به آرزوم نرسیدم .  

ْ آرزوت چی بود؟

_میخواستم آرایشگر بشم . ولی آخرش باغبان شدم ، هرچند الانم آرایشگر هستم . 

(مشت کریم پا شد و قیچی باغبونیش رو دست گرفت جلوی یه بوته شمشاد ایستاد ،، چند بار قیچیش رو توی هوا باز و بسته کرد و جلوی صورتش نگهش داشت و با یه حالتی که انگار چشماش سوء داره دوطرف قیچی رو وَر انداز کرد سپس دو تا فوت سمت تیغه های قیچی کرد و با حالتی که انگار بوته ی شمشاد یه مشتری توی آرایشگاه ست شروع به هرس کردن بوته ی شمشاد کرد ، هرچند قیچی ای که میکرد یه قدم به عقب می اومد و از زاویه ای متفاوت به بوته خیره میشد ، سپس بر روی پاشنه ی پایش میچرخید و تکیه گاهش را عوض میکرد و نگاهی به دو سمتش می انداخت و مجددا شروع به هرس کردن مینمود )

ْ مشت کریم نگفتی تو اون ادرس رو از کجا اینقدر خوب بلدی؟ تو از کجا میدونی توی حیاطشون درخت کاج کج شده سمت صنوبر ؟ مشت کریم یه چیزی بگو. تمام روح و روانم در هم پیچیده 

_جوانک من نمیتونم بهت چیزی رو بگم که از درکت بدوره و ظرفیت پذیرشش رو نداری  

ْ مشت کریم من میدونم داری از چی حرف میزنی ، ولی باورش سخته که تو هم به همون چیزی فکر کنی که من مدتهاست بهش شک کردم ولی جرأت بیان کردنش رو ندارم . چون خب مطمینم اگه بگم هیچکی باورش نمیشه ، حتی بهم اَنگِ دیوانگی میزنند ، چون از اولش چندین بار هیچی .

_چندین بار چی.؟ 

ْ اگه بگم چه چیزایی دیدم ، باورت نمیشه مشت کریم ، من چطوری بگم آخه؟. از عقل سلیم به دور و پذیرفتنی نیست ، چون صد در صد به ماور[ طبیعه ربط داره و اصلا مشت کریم تو بهم بگو ببینم معنای ماوراء طبیعه رو بلدی؟ 

_ پسر جون ، اونی که تو منظورته ، ماوراء طبیعه نیست ، بلکه مابعد طبیعه ست . درست میگی ، تو فریب خوردی پسر جون ، اونی که تو رو اینطور جادو و محسور خودش کرده ، از جنس آدمی نیست ، بلکه خودش رو به اون شکل در میاره 

ْ مشت کریم اگه یه کوچولو بخندم ناراحت نمیشی. ؟

_ بخندی؟ واسه چی بخندی؟ مگه خنده داره؟

ْ آخه مشتی جون ، من فدات شم ، محسور رو دیگه از کجا پیدا کردی و وسط حرفات گفتی؟ بعضی وقتا یه چیزایی میگی که آدم اصلا انتظارش رو نداره ، آخه میدونی مشتی!. یه چیزی هست راجع به تو و این باغ ک اگه بهت بگم ناراحت میشی، شایدم دلت بشکنه 

_ حالا چی منتت رو بکشم تا حاضر شی بگی؟ ، نه پسر جون از این خبرا نیست ، اگه دلت میخواست تا بگی ، خودت بی ناز و اطوار میگفتی ، و نیازی به این ادا اصول در آوردن ها نبود 

ْ مشتی همه ی دوستام بهم میگند که چرا ادای دیوانه ها رو در میارم ، ولی بخدا من هرگز کار بچگانه و یا ظاهر نمایی و تظاهر به دیوانگی نکردم

_ خب پس چرا بهت چنین تهمتی میزنند

ْ همه میگن که چرا هر شب سر تاریکای هوا ک میشه میام توی سیه باغ و با خودم حرف میزنم ، ولی من بهشون گفتم که مشت کریم آدم با تجربه و مهربانی هست ، و دلم میخواد باهاش هم کلام بشم درد دل کنم و.و.

_خب؟! 

ْولی آخه چطور بگم والا!. اونا میگند که من دروغ میگم و پست صنوبر ته سیه باغ ، هیچ کسی نیست و اصلا مشت کریمی وجود نداره ، 

_ خب اونا دروغ میگن ، دیوانه اند ، عوضی اند ، تو باور نکن ، اونا دروغ میگند ، بی ناموسن ، باور نکن ، اونا دروغ میگند اونا عوضی اند تو باور نکن ، اونا

ٌْ ای باباااا. دیدی ناراحت شدی ، و باز قاطی کردی !. باشه باشه ، من حرفشون رو باور نمیکنم ، تو دیگه بس کن ، سرم در د گرفت از بس مث طوطی تکرار میکنی جملات رو.، ولی آخه حقیقتش حتی یه بار که هوا روشن بود منو به زور آوردند و گفتند که باید مشت کریم رو بهشون نشون بدم ، _اونا عوضی اند ، اونا دروغ میگند ، تو گوش نکن ، تو بیا پیشم ، تو بیا حرف بزن ، تو نیای نمیشه درد دل کنی ، تو گوش نکن اگه درد دل نکنی مث من میشی ، ک وقتی سن تو بودم می اومدم اینجا ، و با یه پیرمرد دیوانه درد دل میکردم ، اما اونا بهم گفتن دیوانه ، من طرد شدم ، بعد اومدم همینجا یه کلبه ساختم ، بعد هم ک

ْ مشت کریم یعنی تو هم همین بلایی سرت اومده ک داره سر من میاد؟ تو هم سن من بودی ، عاشق همونی بودی که خونه شون یه درخت کج کاج داره ؟ ، مشتی ، من گیج شدم ، 

_ تو داری با خودت حرف میزنی بچه جون 

ْ نه مشتی، مگه دیوانه ام که با خودم حرف بزنم؟

_ بهت دارم چیز دیگه ای رو میگم چرا خوب گوش نمیکنی پسرجون ، بهت میگم تو داری با خودت حرف میزنی 

ْ مشت کریم خول شدی مگه؟ من دارم با تو حرف میزنم 

_ دقیقا درست میگی. ، ولی تو داری با شخص دیگری حرف نمیزنی ، تو داری با تو حرف میزنی. یا بهتره بگم من داری با من حرف میزنه و من داره از من دیگه میشنوه .

ْ مشت کریم تو حالت خرابه بخدا ، ای ن چرت و پرتا چیه داری میگی؟ .

 

نیمی از من ، گم شده ، آیا این منه در من را ندیدید . 

ادامه دارد ، کلیک کنید 

ادامه مطلب .  

برای خواندن ادامه مطلب ،کلیک نمایید  

                                             



کلیک نمایید وبلاگ دلنوشته شهروز براری صیقلانی دریچه
 



                 


 

نذر اشتباه  )        

        ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       

-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی

خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم .

   ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره.  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›    منم خام شدم والااا ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.

  البت قولش که قول بود واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون.

 برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . 

خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مس

ابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟. کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد .  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟ ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت. همه‌چیز رو تار دیدم!  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن.  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟. مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 

قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش.   

-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و . وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 

این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟ آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟  

 ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه. 

 _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.

  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن.  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.  

 _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  

  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت ! یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟  چرا به خدا حرف بد زد؟  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ 

         یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟ من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم.   

             ←یکماه بعد٬ اول مهرماه   

←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یک گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، 

و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا ن ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪ 

این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : 

    مامانی امتحان کبچی چیه؟ 

مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟

 داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست.

 سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     

شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او ش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند .

  انها همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند.

 زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . 

     او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد،  گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد

.  او احساس میکرد که در آینده‌ای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفاره‌ی گناهان عظیم،  پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت.  اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!  غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانه‌ی محله‌ی سرخ  در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت

۲۰سالگی شهریار

/√\/_  بتازگی ، بعداز سالیان سال ،  شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایه‌وار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند.  شوکت‌خانم میگفت♪؛ 

      خب بسلامتی من دیگه وظیفه‌ی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر.  شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچه‌ها بی‌وفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچه‌ی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه  خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچه‌اش رو سرو سامان داد. _مادر ‌داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟    شوکت؛ والا. چی بگم   

-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکت‌خانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفته‌اش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامان‌شوکت ، تمام ناگفته‌ها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمی‌آورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓  

∆≥≤ این روزها ‌به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.‌بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچه‌ی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصه‌ی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابه‌لای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکه‌های چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچه‌ی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من  تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخه‌ای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد. 

/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !. آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخه‌ی نهالی که کنده بود را در باغچه‌ی کوچک حیاطشان، کاشت. 

     کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشه‌ای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشه‌‌اش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقه‌ی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ،  خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانه‌ی متروک همسایه‌ای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓

∆داوود ، میدانى دخترانه ترین تعبیرم به تو چه بود ؟  مثل ناخن ترک خورده ام میماندى ، دلم نمیخواست کوتاهت کنم -حیفم مى آمدطول کشیده بود تا آنقدر شده بودى ،خیلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس میداد ولى آخر بى اجازه‌ی من٫  گیر کردى به جایى. و اشکم  را در آوردى  _تمام تنم تیـر کشید دیروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظه‌‌ی کوتاه  در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ریشه ات را بزنم.  بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزندعاجزانه به رهگذران می‌نگرد تا شاید کسیتنها یک نفر وجود اورا حس کند _همه می‌گویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بودشاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند 

 گاه به این باور میرسم و ایمان می‌آورم که احتمالا من دار دنیا  را بدرود حیات گفته‌ام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه‌ و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زنده‌ام. اما. والا چه بگویم؟. گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد.  من بی تو ،  در مسیرِ آرزوهایم ٫٬ب‍سوی  ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت. و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد من_ همانم که می‌اندیشم .صدایی در دلم  به  وجودم نجوا میدهد:  و من ایمان می‌اورم که ارزوهایم محال نیستند   _میدانم که در اندیشه های مردمی حسود ، هم نمیگنجد که من آرزوهایم را بدست بیاورم_ اما من ناشنوا میشوم هنگامی که میخواهند مرا دلسرد کنند من نمیخواهم بفهمم که اهالی محل رویاهایم را دست نیافتنی خطاب میکنند.__من ناشنوا میشوم تا زمانی که به انچه لایقش هستم برسم آن روز دیگر خواهم شنید،زمزمه هایی را که در گوش هایم میپیچد که به یکدیگر میگویند : 

    به این دختر نگاه کنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد،  روزگاری  بخاطر بلند پروازی طرد شد. اما هرگز متوقف نشد  و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیمانده‌ی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟.  به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری!   

نمیدانم تقصیر کیست؟ که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح  قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ،  و یار وفادار یکدیگر بودیم

 ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که  تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی،  اما ، آن ندیدن کجا!  و این ندیدن کجا!  _افسوس  زود بزرگ شدیم 

، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز  سرنوشت من این است. این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند  ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیده‌ام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد 

 . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که  دوستت دارند.  پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی  با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی. زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانه‌ی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازه‌ی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچه‌ی خاکی و بن بست شماست میشوم،    زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ  صف طویل  نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود! . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار،  و بی روح خیره به جاده نشسته استتا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچه‌ی بن‌بست شما ، که همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ،  و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای  پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچه‌ی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسری‌ست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم

/\/_(کمی سکوت و مکث)  *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم !  من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و ه‍رجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچه‌یشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانه‌ی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته‌ و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجره‌ی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شده‌ای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند  در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود  ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و  غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ می‌ایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ،  او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجره‌ی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانه‌اش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خنده‌ی شهریار مواجه میشود  ♪ش؛  چ‍چ‍ چیه داوود، چ‍ چرا ت‍ ترسیدی؟  چ‍چ‍ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ‍ پریده؟  داوود؛  بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم،  یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم  اومدی و شونه‌هامو گذاشتی زیر دستت،  نه!  یعنی با دست زدی رویِ شانه‌ی من.  شهریار؛ چ‍ چرا هَ‍ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح‍ حالیم ن‍ نشد.  ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظره‌ی آنسوی پنجره و درون خانه‌ی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بی‌رنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبه‌ی پنجره فاصله گرفتند!)     اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافه‌ی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت

 

 

 

 

 

 

 

 

.https://bayan.ir/email/verify/jikjikpishi/?code=0042f665effd120ad5135d66b3c0797f4d83d671

 

  شهروز براری صیقلانیشهروز براری صیقلانی.    

 

 


   قسمتی از رمان شهر خیس .  صفحه 43.  تا 63.   نویسنده شهروز براری صیقلانی . 


                             ماهی گلی  ماهی قرمز                                

                     

  ۴۲.txt

   _در سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه‌ی آسمان را میساید و پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.  خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کرده‌ای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ‌ی میهن در دلِ محله‌ی ضرب خیمه زده است.  کوچه‌های باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و افسرده‌ی شهر دلگیرند، در این بین تنها چیزی که با سیاهیِ قیرگونِ شب‌های شهر دوست رفیق و همدل و همراست فقط افکارِ نیلیاست.

 زیرا به باورِ نیلی سالهاست که آسمانِ شبانگاه با رنگِ سیاهش با تیرچراغِ برقِ انتهای کوچه دوست و همبازی‌اند. زیرا سالهاست که در انتهای روشنایِ هر روز، با غروبِ خورشید  تیر چراغِ  بیدار میشود و لامپی که با رشته سیم فرسوده ای از ان آویزان است ، همچون خورشید کوچکی در میان سیاهی کوچه ، درخشان و پرنور میشود ، نیلیا مانند هر شب ، شروع به خیابافی میکند و خیالاتش  هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. نیلیا در ذهنش ، میپندارد که آسمان در خلا و غیبت خورشید ، در حال بازیگوشی و شیطنت است ، و با تیرچراغ برق بازی قایم باشک میکند ، مانند همیشه ابتدا تیرچراغ کج و چوبی است که روبه دیوار چشم میگذارد و سریع آسمان با تن‌پوشِ سیاهش  محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی  سر میکشد و در سیاهی براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد.  تا بعدتر با شیب و انحنایی باریک و ملایمتر از این سمت کوچه دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند و بیخبر ناگهان از پشت سر بیاید، تا تیرچراغ برق کج و چوبی در انتهای بن‌بست را غافلگیر کند .  و کمی مانده به میانه‌ی کوچه  منتظر بماند تا اینبار خودش چشم بگذارد و دیگری در پستوی کوچه پنهان شود، اما یک عمر است که چنین اتفاقی رخ نداده ، زیرا تیرچراغ ، نفسِ وجودش پابرجایی و ثابت ایستادن است. از نگاه نیلیا ، تیرچراغ دلش میخواهد که همبازیِ سیاهیِ شب بشود اما بهتر است که یک بازی ِ مناسبتر انتخاب کنند تا با شرایط تیرچراغ هم جور بیاید ،  آنگاه خودش به فکر فرو میرود که براستی چه بازی‌ای بهتر است ، و در نهایت ، غیر از مجسمانه ، چیز دیگری نمیابد که مناسبِ حالِ تیرچراغ باشد!آن شب نیلیا از  تخیلاتش دست میشوید و سپس مدتی کوتاه سرگرم بازی کردن با موج رادیو و تغییر فرکانسش میشود تا از اینکار هم نیز خسته شده،  و بی اختیار چشمانش بسته میشود ، در حالتی بین خواب و بیداری گیر کرده و از هوشیاری دور میشود. همه جا ساکت و سرد و سیاه بود. دخترک کمی ترسیده بود. سعی کرد کسی را صدا کند و کمک بگیرد. اما صدایش در نمی‌آمد. او یادش رفته که درون رختخوابش است و درحال دیدن خواب اسیر یکسری تَوَهمات میشود . صدای خاص و پیوسته ای را میشنود. گویی چیزی در گوشش میجوشد . دخترک کمی دقیقتر شد، و به متن صدای ضعیفی که در فضا موج میزد ، گوش داد. انگار صدایی همچون صدای خش‌خشی طولانی و یکپارچه بود. این صدا از سمت چپ صورتش منشا میگرفت. سمت چپش را نگاه کرد. یک خلأ به وسعت کائنات   دخترک خواست حرکت کند و راه برود. اما پای خودش را حس نمیکرد. نگاهی به پایین انداخت. پاهایش سالم و سرجایشان بودند. اما به زیر پایش هیچ سطح و بستری وجود نداشت  _آری ٬٫ دخترک در جایی بی جاذبه و بی گرانش ، مُعَلَق و شناور بود. او در میان سیاهیِ مطلق و فضایی بی‌کران و بی انتها ، خطی قوسدار و نورانی دید. خطی باریک و کوتاه. سعی کرد تا خودش را به آن خط نورانی برساند.  وبعد از عبوری سرد و تیره در فضایی پُرخلأ ، در جایی حوالی هفت آسمان آنسوتر ،  و لمس حس عدم تعلق به مکان و زمان ، سردرگمی و گیجی به سراغش آمد . ناگه از دل سیاه و خوفناکی که پیش رویش بود  موجودی مخوف و منزجر کننده پیش آمد  ، سراپای وجودش را شنلی سیاه پوشانده بود و صدای خنده‌ی کَریع و آزار دهنده‌اش در گوشهای نیلی پیچید ، نیلیا با خودش تکرار میکرد زیر لب؛  این فقط یه خوابه ، نترس  قوی باش ، کاشکی الان مادرژونم الان منو بیدار کنه و از دست این کابوس زشت نجات بده .  ®نیلی  کمی گریه کرد ولی زود به این نتیجه رسید که با گریه کاری به پیش نخواهد رفت . و حتی کسی هم که نیست تا با دیدن اشکهایش ، به رحم آمده و کمکی کند ، آنگاه روبانی صورتی رنگ از آن موجود مرموز و وحشناک به مچ دستان ظریفش پیچانده شد  و در سیاهی محو گردید آن موجود عجیب الخلقه . ولی صدای خنده‌ی شنیع و فجیع آن گویی دور   و ضعیف تر میشد ، .  نیلی باز به مسیرش ادامه داد

 . نزدیکتر که شد ، از وسعت لایتناهی و عظمت آن خط بظاهر کوچک و نورانی به تعجب افتاد،  . با خودش فکر کرد و گفت که چگونه اسیر چنین خواب عجیبی گردیده ، اصلا چرا اینبار این همه از خانه دور گشته ، . عاقبت با عبور از خلأ در میانه‌ی مسیر روشن و تابناک  ، ستاره‌ای درخشان و سوزان ، همچون خورشید را پیدا کرد. که در حال سوختن بود، و به دورش چندین سیاره‌ی سنگی کوچک و بزرگ گرد آمده بودند. و به رسم نانوشته‌ی کائنات ، همگی در چرخشی پرتکرار به دور منبع انرژی  و روشنایی‌ بخش خود بودند. او لحظه ای مکث کرد ،  او همچنان صدای خش‌خشی یکنواخت را سمت گوش چپش میشنید. او درون خوابی آشفته و بی سر و ته  از فرط سرما ، به سمت کره‌ی سنگی و این خانه‌ی اجاره‌ای یعنی زمین ، پناهنده میشود.  و به زیر قسمت کبود آسمان ، به دنبال بزرگترین دریاچه‌ی این کره‌ی خاکی  میگردد، سپس به زیر دریاچه‌ی بزرگ ، بعد از رشته کوههای بلند ، به سمت زمین نزدیک میشود. و در بین دو رودخانه‌ی طولانی ، شهری خیس و بارانی را میابد. پایین‌تر و به سطح زمین میاید . در مرکز شهر نگاهی به ساعت گرد و بزرگ شهرداری میاندازد. کمی بالاتر ، از سر پل رودخانه‌ی زَر میگذرد ، و سمت پیچ و خم محله‌ی ضرب ، دوان دوان روانه میشود. صدای خش خش بلندتر و بلندتر میشود ، و همزمان صدای آشنایی شبیه به صوت پسرک همسایه به گوش میرسید.  لحظاتی بعد دخترک با دستان مهربان مادربزرگش از خوابی عجیب به بیداری میرسد. دخترک نگاهی به سمت چپش کرد ، و رادیو را روشن یافت. چون ساعت پخش برنامه‌ی رادیو به پایان رسیده بود ، خش‌خشی آزاردهنده از آن پخش میشد   دخترک نگاهی به مادربزرگش کرد و با لحن شیرین و کمی لوسانه‌ی همیشگی ، صدایش را بچه‌گانه کرد و گفت♪؛ مادرژون ‌ژون، ژونی از اینکه نوه‌ای مث من، خوشِل موشِل(خوشگل) و ملوس داری بهت تبریک میگم‌. _مادربزرگ؛  دخترجون بگیر بخواب ،منم اسیر خودت با این ادا اطوارای لوست کردی ، دور مچ دستت روبان صورتی بستی که چی بشه آخه ! 

 

    ★داستان سوم★

     (   رشت__این شهرِ رویایــــی   )

 

   -® در تـخـیل فانتزی و عجیب ، دخترک معصوم و نوجوان به نام نیلیا این شهر ، همــچون صفــحهء شطــرنج بود ، خیــابانــهایش انگـشـت شــمـار ، و پُـر از بـیــــراهــه بـود. این شهر هـمچـون بـچـه‌ای بازیگوش خـالـی از رنگـ و  ریــاح و بـی‌شــیـــله بود. در خیالات و افکار نیلیا ، شهر ، همسِـن و سال خودش بود ، و شــهر ، پـــابـه پایش رشــد میکرد.  و با گـــُذر ایـــام نامحسوس و آرام بـــُزرگ و بــُزرگتر میشد. نیلیا که نزد مادربزرگش بزرگ شده ، خوب به یـاد دارد که کودکــی ، در میـــدان اصـلی شـــهر ، بـــاغــچـــه ای بـود سبز که در آن بـه صـــَف ایســتاده بـودند درخـــتان نــخـــل بلند. و زمــان سوار بر عقـربه های ســاعت گـــِرد بـالای بـــُرج ِ شهـــرداری به پیــش میــرفت ، او به یـــاد دارد کـه قــَــدیم ترها ، صــــدای زنــگ ساعت شهــرداری ، راس هر ساعت ، از خـــانه‌ی شان، قابل شـــنیدن بود. او حتی به یاد دارد دوران خوشی که در کنار مادرش  زندگی میکرد. و آن زمـان سیــــنما پُر رنگ ترین تفریح شان بود ، و چند قدم بالاتر ، پارک سبز کوچکی بود که فــــواره هــای رنگــــین آن ، تعــبیــــر حــِس خوشبختی به خیال خام  کــودکـانـه اش بود. کمی آنســـوتر همــ‌چون مهــره‌ی سفـــید شــطرنج ، مُجــَسمه ی بــــزرگ اسـبـــــی سفــید و نیـرومند وســط حوضـ‌چــه‌ی پُـر از آب ِمــیدان‌ِ گلســـار  ، خودنـــمایی میکرد  و بســوی قلــعه‌ی سفید شهرداری بروی دُم پیـــچ خورده اش  ایســتاده بود و پاهـــای جــلویش را بــالا آورده بود  و فـــواره‌ای خروشان از وجودش، قلب آسمان را میـــشکافت – اســـب سفید پای نداشت ، و جای پاهایش را دُمــــی پیچ و تاب خورده ، مانند دُلــفین کامل کرده بود . این مجسمه با سر و پاهای اسب گونه‌اش و نیمه‌ی ماهی‌وارش گــویی همــ‌ـ‌چون موجودی خـــیالــی ، از دنیای افســـانه ها ، و از خیالاتی همجنس رویاهای نیلیا به این شهر بارانی ، تبعید شده بود ‌.      --همان دوران بود که از بیـــراهه‌ی تاریک و ســـوت و کـــوری که در انتـــهای محلــه‌ی شان بود،  خـــیابانی گـذشت ،و کوچــــه‌ی بـن بســــت و خــــاکی انها که به گذرِ مطرود ضرب ختم میشد ، از آن پس به لطف رونق آن مسیر به فصل جدیدی از تاریخچه‌ی خود وارد شد ، زیرا کل طولِ خمیده و مارپیچ و قوسدارِ محله با تن‌پوشی جدید و متفاوت بسترسازی شد ، و سنگفرش کهنه و فرسوده‌ی محل ، جایش را به آسفالت داد ، اما اسفالت تنها از طول محله عبور میکرد و با بی‌مهری و خودخواهی از دهانه‌ی هرکوچه ‌ای میگذشت ، و حتی نیم‌نگاهی هم به تنِ خا

کی کوچه‌ها نمیکرد ، بعبارتی کوچه‌های خاکی ، با تیرچراغ‌های چوبی و کج و زهوار در رفته ، کماکان در جایشان پابرجا و ثابت قدم ماندند ، و جبرِ تغییرات به رنگ و بوی حُرمت‌پوشِ کوچه‌های آجری لطمه‌ای وارد نکرد . از نظر نیلیا ، تنها به یک دلیل بود که تیرچراغ کهنه‌‌ی نبشِ کوچه ، کماکان استوار و برقرار مانده و از تعویض با تیرچراغهای جدید و بتنی ، جان سالم به در برده و در امان مانده ، آن دلیل هم از تخیلاتش سرچشمه میگرفت و بشکل کودکانه‌ای عطر و بوی ِ خیالبافی میداد . در نگاه و تصورات عجیب و ناشناخته‌‌ی نیلیا،  بخاطر رفاقت دیرینه ای که با تیرچراغ برق کج و چوبی نیش کوچه داشته ، حاضر شده که با دادن کمی کُندور برای سوزاندن و خوشبو کردن و کمی اود ، و گلهای شب‌بو و اقاقیا به عنوان رشوه به داروغه‌ی پیر و خرفتِ شهر،  و صدالبته  بواسطه‌ی سفارشی که وی به داروغه‌ی پیرِ شهر کرده بوده ، شهردار دست به تیرچراغ نزده ‌است. وگرنه بی‌شک تاکنون انرا نیز با تیرهای جدید و بی‌روحه بتنی تعویض نموده بودند.   پس از تغییر و تحولات جدیدی که در طول مسیر اصلی و خیابان ضرب صورت گرفته ،  کوچه‌ی بن‌بست و خاکیِ آنها در روزهای ابتدایی دچار افسردگی بدخیم گردیده ، و  کوچه دچار بحران هویت نیز شده ، و حتی نیلیا در عبور از نبش کوچه با چشمان خودش دیده که تنِ خاکیِ کوچه‌ی بن‌بستشان در حال التماس و تمنا کردن است و از کارگران شهرداری خواهش میکرده که او را نیز مانن

د کف خیابان ، آسفالت کنند. اما کارگران بی تخیل تر و خشکتر از آن بودند که حرفهای کوچه را بشنوند. سپس با بی اعتنایی کارگران ، و گذشت چند روزی ، کوچه به علت شوک شدید روحی که متحمل گشته بود دچار افسردگی و حس درماندگی و سرخوردگی گشت.  نیلیا از روی کنجکاوی و شوق و شعفش بخاطر وقوع تغییر و تحولاتی جدید در محل ، روزانه بارها تا دهانه‌ی نبش کوچه می‌آمد و کنار ستون کجِ تیرچراغ برقِ می‌ایستاد و نظاره‌گر رَوَندِ اجرای عملیات میشد . و در یکی از این  بازدیدها ، و سرکشی‌های پرتکرار ، نیلیا دریافت که بشکلِ شرم‌آوری خیابانِ با آسفالت جدید و شیکش به کوچه‌ی ساده و معصومِ خاکیشان فخرفروشی میکند و دیگر خبری از آن رابطه‌ی گرم و صمیمیت سابق نیست. نیلیا در آن غروب بارانی تمام این قضاوت‌ها را از اینرو انجام داد که مشاهده نمود ، تمام آب گل‌آلود و کثیفی که از جوی کنار خیابان میگذرد در کمالِ پررویی و چشم‌سفیدی  با گستاخی کامل و به دلیل تفاوت سطح ، و افزایش ارتفاعِ سطحِ خیابان  بواسطه‌ی لایه‌ی ضخیمی از آسفالت، تمام آب باران همراهه برگهای خشک و

زرد پاییزی به تنِ ِ کوچه‌ی خاکی آنها میریزد .   چندی بعد نیز از دیدگاه او،  کوچه‌شان علائمی مبنی بر ابتلا به مازوشیسم (خودآزاری) بروز داده، زیرا به یکباره تکه کلوخی از ناکجا به وسط سینه‌ی کوچه پرتاب شده ،  از آنجایی که خیابان ِضرب تمامأ آسفالت گردیده ، پس سنگی کلوخ شکل و به آن بزرگی به هیچ‌وجه در سطحش یافت نمیشود تا برای کوچه‌ی خاکی‌شان پرتاب کند . پس نهایتا تنها این خودِ کوچه‌ی خاکی‌ست که امکان یافتن تکه کلوخ در بسترش وجود دارد ، و با کمی مکث ، رای نهایی ، از نظرش ، خودآزاری و خودزنی ، اعلام میشود. اما شاید با افزایش شواهد جدید ، این رای نیز قابل تجدید نظر باشد.  با گشایش یک خیابان جدید دیگر در انتهای محله ضرب ، از آن پس محله‌شان ، مستقیما به میدان گلسار با ان اســــب سفـید در مرکز میدانش ، متـــصل گردید .با عبـــور و  مرور از خ

 

یابان جدید، روح تازه ای به محــله‌ی ضــــــرب دمیـــده شد ،  و گذر ایــام ، کارسـاز گشت ، تا  محــله‌ی جـــوان و زیبای ضرب ، دیگر  ناخلـــف تریــن و شـــَرور تـریـن فـــرزند خـوانده‌ی شــهر نــباشد ـ حتی بــاغـی که به  روســیاهی اش شهرت داشت (سیاه‌باغ)، متحــول شد و در یک هویــّت جدید با شکل فرمــی شیــک تبدیل به پارک بزرگی در قلـــب شهر شد.  تمام شـهـر  بـمرورِ زمـان ،به آرامــی دستـخوش تــغییر شـد ، و سـال بـه سال ، قـــد کـشـیـد و طـبـقـات خـانـه هـا ، بـالــا و بالاتر رفت. و شهر همچون درختی  سبز ،  شاخه و برگ زد، و اطرافش را به زیر سایه ی خود پناه داد ، و کوچه به کوچه و محل به محل ، از حاشیه و پیرامونش را در آغوش کشید ، تا که عاقبت به مقیاس  ، یک کلانشهر رسید. .  در دل شـهر ، محـلـــه‌ای پیــر و با قدمت به نام ســـاغـر ، با خـانه های آجــری ، هـمـچـنـان  دسـت نـخورده مـاند ، تـا از برکت وجودش ، و با عبور مرور از کوچه پس کوچه‌های قدیمی اش، لـحظـات زنـدگی ، عـطر حـُرمـَـت بـگیـرنـد.   بی شک میتوان حدس زد که طی سالیان دراز ،هر قدم از ان مسـیـرهای قدیمی ، بـه چـشـم خـویش، قصه ها و حکایت ها دیده اند.  اما باز  تن آجرپـوش و بلــندِ کوچه ها ، خـاطـرات را در سـینه ی خود ، همچـون رازی سربستـه نـگاه داشتـه انـد.

    ★داستان چهارم★

         (   نذر اشتباه  )        

 

        ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       

-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لب

 

ش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره.  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›  

  منم خام شدم والااا ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.

  البت قولش که قول بود واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دق

 

یقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟. کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد 

.  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟ ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی 

. یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت. همه‌چیز رو تار دیدم!  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن.  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با د

وستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟. مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 

قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش.   

-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و . وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 

این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟ آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟   ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. 

حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه.  _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن.  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.   _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت ! یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟  چرا به خدا حرف بد زد؟  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟ من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم.      ←یکماه بعد٬ اول مهرماه   ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یک گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . 

شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا ن ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.

  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪

    این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. 

آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد 

. هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او ش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دو

 

ران ابتداییشان را گذراندند . همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود.

   اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد، 

   گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از

داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد.

بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.

جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش در نوک کاج بلند ، آواره ی سنگفرش های شهر شده. او به هر چیز مبهمی خیره میشود ، نوک میزند و باز پیش میرود ، همه چیز و همه جا برایش جدید و ناشناخته است ، او که هیچگونه درک قبلی و درستی از دنیا ندارد برای اولین بار همه چیز را از ارتفاعی پست و از سطح زمین مشاهده میکند و هر بار پس از رویارویی با موجودی جدید پُررنگ‌ترئن و برجسته ترین نکته ی موجود را در کنج خاطرش به ذهن میسپارد و هر چه پیش میرود بیشتر از قبل گیج و مات و مبهوت در هزاران پرسش میشود او نمیداند که از گربه باید ترسید یا که موش. در نظرش هردویشان سبیل دارند اما این کجا و آن کجا!

  او بتازگی پی به نکته ای ظری۵ برده و کاشف بعمل آورده که آن شب شوم و بدیومن حادثه هیچ طوفانی رخ نداده و چیز دیگری عامل قوط غمناکش از نوک کاج بلند بوده ، او هنوز در دوردوست کاج بلند را میتواند از بین باقی درختان تشخیص دهد و از همه غم انگیزتر نقطه ی سیاهی ست که بر فرازش بچشم میآید ، و بی شک همان لانه ی خوشبختیه اوست که همچنان پابرجا و ثابت قدم سرجایش است ، در پس چنین احوالی سوالی ناخواسته میشود در ذهن جوجه کلاغ مطرح. 

سوالی سخت تر از هر کنکور. پس اگر لانه سرجایش است و هیچ طوفانی هیچ زمانی لانه را از فراز درخت به زمین سرد نینداخته ، پس چگونه او در لحظه ای به کوتاهی یک پلک زدن خودش را بین زمین و هوا سرگردان یافته؟ چه شد که تنها چند لحظه ی بعد خودش را پخش بر نقش زمین یافته؟ او هر چند نفسی که پیش میرود توقفی میکند و نگاهی منجمد و غم ساز به پشت سرش سمت لانه اش در ارتفاعی دور از دست رس می اندازد و باز ناگزیر برای یافتن آب و دانه پیش میرود ، جوجه کلاغ آواره ی شهر ، همچنان را از مشاهداتش را در پستوی ذهنش به خاطر میسپارد

 سبیل موش و سبیل گربه آخرین چیزی ست که ذهنش را مشغول کرد

اما این کجا و آن کجا .

[] 

نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبالش به زیر هر سنگ گشته ام ، در کوه و برزن فرسنگ ها جسته ام ، به طول و عرض این وطن، سرک برده ام ، همچون تن پر عطش کویر در جستجوی قطره ی آبی تَرَک خورده ام ، پای پیاده قدم های خسته ام را در هر شهر غریب و دیار ناآشنا گذارده ام . از هر کوچه و پس کوچه تن به تن پرسیده ام.   

 

گر مادرم به قطره ی آب تشبیه شود بی شک آن قطره از جنس پاک و معطر گلاب باشد ، گر مادرم به قطره ی گلاب تشبیه شود بی شک آن گلاب باید از جنس مرغوب قمصر باشد.   

گویی که مادر یک قطره ی زلال و پاک از جنس گلاب قمصر گشته و رفته زیر زمین . اما من تمام زمین های این حوالی را جسته ام ، خبری نیست که نیست ، و از تابش خورشید بخار بخار گردیده و سوی سقف آسمان تا عرش کبریا رفته ، شایدم هنوز آن قطره ی نایاب و گرانبها اکنون جایی در همین حوالی باشد به ابری غمزده و پاییزی پیوسته و رفته بر باد . اما مهرش پس از بیست سال هنوز نرفته از یاد . 

 

از هفت سالگی تاکنون آمار و ارقام گذر زمان از دستم در رفته و فقط میدانم که حدود بیست بار برگان درخت سیب زرد گشته و سپس بادی سرکش و کهلی بر شاخسارش پیچیده و تمام برگهای زرد را به درون حیاط و داخل حوضچه ی کوچک انداخت، کمی بعد نیز برف آمد و شهر سفید تن کرد ، برفها که آب شد نسیمی خوش وزید و عطر گل بهار نارنج در حیاط پیچید بعد صدای چهچه ی خوش یک پرنده بر سر شاخسار سبزی که گلهای کوچک سرخ رنگ انار برویش جوانه زده بود ، انارها هر بار آمدند و فرو افتادند و این حوادث بیست بار تکرار گشت

 

به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام 

 

 

 

 

 

 

 از هفت سالگی تاکنون بروی شاخه های تکیده بر سایبان درب ، بیست بار گلهای معطر سفید و زرد یاس شکوفه داده اند و من بی وقفه به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام

 . اما اینک همه ی باغ های شهر و عریان ، چشم انتظار بازگشت بهار مانده اند ، سنگفرش های باغ محتشم پر شده از برگریز خزان .   

 

 

 

 . یا که مثلا در جایی شنیدم که شخصی برای دوستش راجع به فرضیه ی تکامل حرف میزد ، و من کلأ نمیدانم که معنایش چیست درعوض از میان حرفهای جدید و مبهمی که نقل میکرد به نکته ای پی بردم ، اینکه او میگفت بدلیل خاصیت و ویژگی فرگشت طی هزاران سال عناصر حیات خودشون را با شرایط محیطی وقف و هماهنگ کردند ، که معنایشان را هم نمیدانم یعنی چی ، اما فهمیدم که مجسمه ی سفید و بزرگ اسبی که وسط میدان چهارراه گلسار درون حوضچه ای پر از آب ایستاده به چه دلیل بجای پاهای عقبش دارای دمی همچون دم ماهی شده ، چون بدلیل حضور طولانی مدتش درون حوضچه ی پر از آب خودش را با شرایط حوضچه ی پر از اب وقف داده و مثل ماهی تکامل یافته خب از اونجایی هم که روی پاهای عقبیش یا همون دمش واستاده و پاهای جلوییش رو هواست و خارج از آب باعث شده که پاهای جلوییش سالم و طبیعی مونده مطمئنم اگه اونم توی حوضچه میبود الان تبدیل به باله های ماهی شده بود ، بیچاره اسب نازنین حتی چنان با شرایطش کنار اومده و با محیط پیرامونش وقف داده خودش رو که از دهن نیمه بازش یه فواره ی آب سمت آسمان پرتاب میشه ، این یعنی خودش درک کرده که در حالت طبیعی باید اونجا یه فواره ی آب میبود چون وسط حوضچه که جای جفتک زدم اسب نیست ، البته شک دارم اینی که گفتم بخاطر درک بالاش بوده باشه چون اونکه فقط مجسمه ست ، پس حتما قبل اینی که وسط حوضچه ی میدان گلسار بزارنش یادشون رفته که فواره ی آب را بردارن و اون رو نشوندن روی فواره ی بیچاره ، البته نمیدونم و شک دارم که فواره بیچاره ست یا طفلک اسب سفید .  

                

رمانکده شهروز براری کلیک نمایید

 در روزگارم وجود چیزهایی که نمیدانم عموم مردم از آنان پیروی میکنند یانه! ، بقول یک عزیزی که میگفت خاموش ها گویاترند ، از درب و دیوار میبارد سخن ، آشنایی با زبان بی زبانان ، چون ما، سخت نیست ، گوش و چشم است مردم را بسیار ، اما دریغ. گوشها هوشیار ، نه! چشمها بیدار نیست

 با پیچک نیز دست در و داخل خانه هیچ رنگ و بویی از طراوت زندگی نبرده و همه جای این خانه ی قدیمی مبهم و مرموز می آید در نظرم. خانه خارج شلوغی و هیاهوی این خیابان ها همچنان مرا میگیرد ، هرگز نتوانستم بدانم که آیا این جماعت چتر بدست که اینچنین شتابزده در خیابان ها در رفت و آمدند همچون من پیوسته اسیر در چنگال افکارشان هستند یا که نه؟ هرگز نتوانستم کشف کنم که انان از کجا آمده و به کجا میروند که چنین مضطرب و بی اعصاب بنظر می آیند . صصم هدف و برنامه ای برای ساختن آینده ام در سر ندارم ،  

د ر سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه میساید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.

 

صدای خنده‌ی سرخوش و کودکانه ای از جایی نامعلوم برمیخیزد و در فضای سیه‌باغ پیچیده ، را مشت کریم مشغول باغبانی ست کلاه کوچک کاموایی اش را با آن وصله دوزی های ناشیانه برسر گذارده و قیچی باغبانی اش را طوری با دقت و حوصله بر چهار گوش بوته های بلند شمشاد میچرخاند که گویی خودش آرایشگر و بوته نیز همچون مشتری ست. و او مشغول کوتاه نمودن موههایش شده ، هر چند قیچی که زده شد مکثی میکند و آستین هایش را کمی بالا زده با زبانش لبش را خیس کرده و چند گامی به عقب میرود گردنش را کج کرده و نگاهی زاویه دار به حال و روز شمشاد میکند در نگاه اول اینگونه بنظر هر عابری میاید که باغبان در تخیلاتش محو کوتاه نمودن موههای شخصی ست و از ریزه کاریه‍ا اینطور برمیآید که شخصی مهم برای پیرایش موههای سرش در شب جشن عروسی اش به نزدش آمده هر چند لحظه یکبار با گوشه ی پیراهن سبزرنگش پاک میکند و همچون آرایشگری ماهر و فرز و چابک قیچی را رودر روی خود گرفته و با حالتی وسواسگونه نگاهش را به تی۶ه های قیچی معطوف میکند سپس بی اختیار و برحسب عادت یک فوت سمتش میکند و به دو سمت چپ و راستش نگاهی انداخته و مجدد سرگرم هرس کردن میشود    

در دست گرفته و در حالیکه بوته های مرتفع شمشاد را هرس میکپد زیرلبی چیزهایی پچ پچ میکردچراغهای روشنایی در دوطرف مسیر سنگفرش باغ به صف ایستاده اند 

 

چشمانم را باز میکنم  

در ضلع سوم و ناپیدای باغ سیاه درحالیکه تکیه به تنه‌ی قطور درخت پیر کاج زده ام از عمق خواب به بیداری میرسم ، از فراز دَکَل های مخابرات صدای قارقار دو کلاغ سکوت شب را جر میدهد ، همه جا را کمی تار و مبهم میبینم از طرفی نیز همانند همیشه احساس سبکی و رهایی خاصی میکنم گویی هزار کوه را از دوشم برداشته اند اما باز هم دچار فراموشی شده ام هیچ بخاطر نمیاورم که در چه زمانی و به چه دلیلی به این نقطه ی سوت و کور در سیاه‌باغ آمده ام . خلوت آسمان را توده اَبرِ کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند و تیرِگی‌اش اِنگار بر انتهای باغ خیمه میزند و با وزیدن هر نسیم هزاران برگ خشک از شاخسار جدا گشته و بر تن خزان خورده ی باغ نقش بر زمین میشوند. باریکه ای از پرتو نوره ماهتاب از لابه لای شاخسار بروی زمین مینشیند ، در نظرم باغ بطور مرموزی جان گرفته ، باغ بعد از فوت مشت کریم هیچ باغبانی را بخود ندیده اما من کماکان حضور مشت کریم را در پس هر بوته ی شمشاد و درخت صنوبری احساس میکنم ، گویی

 

  نیمه شبی در پی هرس کردن شاخه و برگهای خشکیده ی درختانش است ، و هر چند نفس در میان با وزش بادی سرکش و کهلی بر تن باغ تمام برگریزهای زرد و به زمین فتاده جاروب میشوند و به کناری میروند نمیدانم که آیا سرم در حال گیج رفتن است و یا اینکه از شدت وزش باد در امتداد باغ است که اینچنین سایه ها بر زمین میرقصند نمیدانم خیالاتی شده ام یا نه! اما بچشمانم درختان کوتاه و بلند، با تنه های باریک و پهن به یکباره رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک ،به سبک سیاه و سفید درآمده‌اند. به آسمان خیره میشوم باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح باغِ سیاه راه میابد . نور ابتدا به شاخسار و عریان درختان هلو ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر زمین پدیدار میشود. باز هم اسیر و بازیچه ی افکارم شده ام که اینچنین توهمات بر باورم غلبه کرده ، تنها راه رهایی و نجات از این خیالات وهم انگیز و انتزاعی خروج از اینجاست باید به خانه بازگردم .

 

 

نورِ ماه‌تـــــاب در نیمه شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. 

طوفان عصیان‌زده خودش را به درب و دیوار میکوبد و وحشیانه به روزنه چنگ میساید. نور یکباره شدت میگیرد و ناگهان خاموش میشود، پنجره پلک میبندد به شکلی که انگار منتظر شنیدن سقوط است.

تکه کلوخِ جدا شده از دیوار با صدای خفه‌ای روی زمین می‌افتد، خرد میشود. گربه‌ی دُم سیاه از مهلکه می‌گریزد ، از عمود دیوار آجرپوش پایین می‌آید و هراسان تاریکیِ انتهای بن‌بست را میپیماید و شتابزده خودش را به نزدیکی تیر چراغ برق و به زیرِ روشنایی اش میرساند.

هیاهویی در کوچه میپیچد. صفیرباد زوزه میکشد ، رقص شاخه‌های لرزان بید شدت میگیرد. چراغ که با سیمی لاغر به تیرچراغ برق آویز شده در هوا میچرخد، و نور هراسان خود را هر طرف میکشد و دامن دیوارها را چنگ میکشد.

باد پنجره های خانه ی متروکه ی ته بن بست را درهم میکوبد و صدای شکستن شیشه‌ای برمیخزد ، و کوچه غرق در سیاهی میشود ، و به دنبال آن لحظه‌ای سکوت سینه میساید ابری ِ غریب ، پس از عبورِ بُغضی قدیمی در گلوی آسمان، کوچه را با ریزش اشکهای معصومش پُر میکند. 

 نگاهه گربه ی شرور به نقطه ای نامعلوم . صدای سایِش دوف به هم ، گوش خراش میشود و توفان با همه‌ی قدرت میغُرَد 

صدای خفیفی از سوی خانه‌ی تاریک انتهای کوچه‌ی ، به گوش میرسد 

هرچه چشم میبندم دلم خواب نمیرود ، ماه از پنجره رخ می نماید ، به تابش نور ضعیف مهتاب خیره میشوم ، گویی که باریکه ای از پرتو نور از گرداگرد قوس ماه جان گرفته و تنها بسوی قاب چوبی پنجره ی اتاق من جاری میشود ، به ناگاه اتاق روشن تر از هر حالت معمول میشود من به چنین حدی از روشنایی در نیمه شب پاییزی مشکوکم. یکجای کار میلنگد ، نور شدیدی از درز زیرین درب اتاق به داخل میتابد ، ابری سیاه به نرمی در آسمان شب سور میخورد و جلوی رخ ماه میغلتد ، مجددا همه چیز تاریک است ، به یکباره با وزش باد کهلی و سرکش درب اتاق به شکل مرموزی باز میشود ، چیز زیادی در عمق تاریک اتاق بچشم نمی آید اما از صدای جیغ آهسته ی لولای درب اتاق میتوانم حدس بزنم که درب چند مرتبه مجددا باز و بسته میشود ، باز به چنین امری مشکوکم ، از نوک انگشتان پاهایم احساس کرختی و سنگینی میکنم ، حسی که به طرز کسالت واری برایم آشناست ، هربار که دچار فلج خواب میشوم چنین حسی را تجربه میکنم ، ناگاه کل وجودم از درون ول گرفته و همچون زغالی زیر خاکستر با وزش نسیمی گُر میگیرم ، گویی چیزی را از هجم وجودم کاسته باشند بیکباره احساس سبک وزنی لذت بخشی را تجربه میکنم ، انگار هزاران تُن از جرم و وزن انباشته بر جسمم را در لحظه ای برداشته باشند ، صدای نفسهایم را میشنوم ، چشمانم را باز میکنم اما جزء سیاهیِ محض هیچ نمیبینم ، من کجا هستم؟ اصلا چگونه به اینجا آمده ام ؟ دستانم را تکان میدهم سالم هستند خودم را لمس میکنم ، کامل و تمام قد خودم را تفتیش بدنی میکنم ، شلوارک به تن دارم از لمس کردنش کاشف بعمل می آورم که جنسش از پارچه ی لی است، اما من که هرگز شلوارک لی نداشته ام همچنان چیزی را نمیبینم ، نکند بینایی ام را از دست داده باشم ، کمی ترس و دلهره ی نابینا شدن تمام وجودم را در بر میگیرد ، برمیخیزم و کورمال کورمال با قدمهای بریده پیش میروم ، دستانم به دیواره ای در سمت راستم میرسد ، به آرامی پیش میروم ، از حاشیه ی دیوار با قدمهایی نامطمئن و ترس از برخورد کردن با جسمی در زیر پا چند متری پیشروی میکنم ، یک جای کار میلنگد ، احساسم میگوید که دیوار در حال حرکت در جهت عکس من است ،دستم را سریع میکشم توقف میکنم به آرامی دستانم را سمتش میبرم ، اما.

   پس چه شد؟ کجاست؟ کجا رفت؟ چرا دیواره سر جایش نیست ؟ در جهت چپ به آرامی تغییر موضع میدهم ، دستم به دیواره ی جدید برمیخورد ، کف دستانم را به سطح دیواره میچسبانم و کمی هول میدهم ، دیواره حرکت میکند و صدایی را به گوشم میشنوم ، شبیه به جیر جیر لولای زنگ زده ی دربی بزرگ و سنگین میماند ، بیشتر هول میدهم اما دیگر حرکت نمیکند ، رطوبت و سرمای شدیدی در کف دستانم حس میکنم ، دستانم را سریع میکشم ، همه چیز و همه جا تاریک است حتی دستانم را نمیبینم ، احساس کرختی عجیبی در مچ دستانم میکنم ، قطراتی بروی پایم میچکد ، که ظاهرا از دستان خودم است ، چرا دستانم چکه میکنند؟ چرا انگشتانم را حس نمیکنم؟ صدایی جیر جیر لولای درب مجددا سکوت را میشکند ، و نور باریکی از جایی دورتر سویم میتابد ، نور تا زیر پاهایم امتداد میابد ، سطح زیرین و بستر جایی که برویش ایستاده ام خیلی عجیب بنظر میاید ، نه کاشی است و نه آسفالت ، نه خاکی ست و نه چمن زار ، بلکه رنگش سفید متمایل به آبی آسمانی ست ، و گویی لایه ای باریک از بخار و یا شایدم غبار است که برویش ایستاده ، کمی دقیق میشوم ، نه، برویش مه نشسته ، یک گام سمت نور پیش میروم ، پایم را میبینم ، انگار قطرات و لکه ای سرخ همچون خون برویش ریخته ، دستانم را زیر نور میگیرم ، وای خدای من !! پس انگشتانم کو؟ چرا دستانم تا مچ قطع شده است ، احساس لرزه ای زیر پایم حس میکنم ، به آرامی فرو میروم گویی زمین در حال بلعیدن من باشد، کمی بعد در اوج درماندگی از آن دالان تاریک و عجیب به سطح زیرین کشیده میشوم ، در اولین قدمم زیر پایم خالی میشود و من سقوط کرده و در جایی میان زمین و هوا معلق میشوم ، 

 

 

 در عمق این مکان تیره و تار صدای آشنایی به گوشم میرسد ، صدای مادرم است ، نگاهی به دستانم میکنم ، خدایا شکرت ، تمام انگشتانم سالمند ، بسوی مادرم میدوم ، شتاب میگیرم ، به اندازه ای نزدیک شده ام که بسختی چهره ی مهربانش را بتوانم تشخیص دهم ، کمی پیر و شکسته شده ، زلف موی سفیدش بروی چهره افتاده و در هوا با وزش هر نسیم میرقصد

 

رشت سردش است. شهر تا کمر در برف نشسته ، بی وقفه صدایی آشنا از پستوی کوچه های به هم گره خورده ی شهر مرا میخواند. هرچه بیشتر پیش میروم از صدا دورتر میشوم ، پیرمردی با کلاه پشمی از روبرویم عبور میکند ، مجدد صدا مرا میخواند ، پاسخ میدهم

_سلام، من اینجام. 

_کجایی نمیبینمت چرا

_منم شما رو نمیبینم، اصلا شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟

سکوت همه جا را فراگرفت و پاسخی نیامد ، بر شدت بارش برف افزوده شد ، از دوردست به زیر درخت چنار ، یک زن دست تکان میدهد ، پیش میروم ، چهره اش به آرامی در نگاهم مینشیند، من او را میشناسم، گویی در پس سالیان دور او را میشناختم . برویم لبخندی میزند ، لبخندش را به یاد دارم ، او بی شک مادرم است ، بر سرعت قدمهایم می افزایم ، هرقدم تا زانو در برف فرو میروم ، عاقبت به زیر سایبان درخت چنار به کنارش میرسم ، 

_مادر، تویی؟ کجا رفتی بیخبر؟ الان بیست ساله دارم دنبالت میگردم

_چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط هفت سال داشتی که ازم جدا شدی

_من؟! من ازت جدا شدم؟ من صبح پا شدم ولی تورو ندیدم، هرگز هم به خونه برنگشتی 

_نه پسرم. تو خوابیدی و هرگز بیدار نشدی 

 _من هنوز توی همون خونه ام 

_منم همون جا هستم

_پس چرا نمیبینمت؟ 

به یکباره هجم عظیم برف از قامت درخت چنار بروی رویایم فرو میریزد و من سراسیمه از عمق خواب به بیداری میرسم ،نور طلوع خورشید از قاب چوبی پنجره ی شکسته ی اتاق به دریچه چشمانم هجوم می اورد، در فرار از بیدار شدن باز چشمانم را میبندم و سرم را زیر بالشم پنهان میکنم تا بلکه بتوانم باز به عالم خواب بازگردم و نگذارم رویای شیرینم نیمه کاره بماند اما ناگزیر در برابر بیداری تسلیم شده و چشمانم را بروی روزی جدید در گذر ایام باز میکنم.

 صبح شده تختم پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که در عالم خواب نیمه کاره و ناتمام رها می شوند و خواب هایی که از عالم بیداری در نظرم حقیقی تر می آیند. امروز نیز من باید همچون روزهای پیش با خیالاتم درگیر شوم و با توهمات آزاردهنده ای دست و پنجه نرم کنم چشمانم همچنان کمی تار و بی رنگ میبیند محیط را . گویی اطرافم خالی از شفافیت است. هاله ای مبهم و مرموز در نگاهم همچون بختک خانه کرده همان بختکی که از هفت سالگی تا کنون بروی طالع ام خیمه زده و قصد رها کردنم را ندارد . 

صبح سردی‌ست و کلاغی سیاه بروی ایوان نشسته ، گربه ی سیاه و پیر خانه هیچ اعتنایی به کلاغ نمیکند و کماکان بروی تکه فرش کوچک جلوی پادری نشسته و با دمش به زمین میکوبد

بروی تخت خواب فی و زنگار زده نشسته ام ، نگاهم خیره به شانه ی موی نه ایست که معلوم نیست از کجا و چطور سراز روی تاخچه ی اتاقم در آورده. باز همچون تمام صبح‌های زندگیم دچار تردیدهایی عجیب و افکاری بیمارگونه میشوم و پیش از برخواستن از تخت خواب _ساعتها بی حرکت برای یافتن پاسخ برای سوالاتی روان پریشانه بفکر فرو میروم

 

 ،

من گاه میپندارد که در عالم زنده ها وجود ندارم ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا هستم. روزگارم مملوء از سوالاتی بی جواب شده و گاه برای یافتن حقیقت خود را به این در و آن در میکوبم و عاقبت بی آنکه پاسخی یافته باشم گیج و منگ میشود و خسته و پریشان حال به کنج تنهایی ام پناهنده میشوم و همچون مردی درخود تبعید ، دوباره منزوی و تارک دنیا به غصه هائی فرسوده تکیه میزنم من برای یافتن مادرم سالها پیش به هرجایی سرزده حتی تمام قبرستان های شهر را زیر پا گذاشته ام اما باز هیچ اثری از مادرم نیافته اما همچنان به پیدا کردن و یا بازگشتش به خانه امیدوارم  

کمئ بعد

هم اکنون برای یک ساعتی میشود که پس از بیداری همچون مجسمه ای بی حرکت در بستر بفکر فرو رفته ام و خیره به لکه ی دیوار نمناک روبرویم درگیر با خویشتنِ خویش و شنونده ی نجوایی بیصدا از عمق وجودم میشوم ، اتاق در سکوت فرو رفته و من در حال غرق شدن در افکاری مجهول و ناخوشایند هستم. برای لحظه ای مکث میکنم و طبق معمول برای فرار از هجوم چنین افکار و پرسش های احمقانه ای سریعا از خانه خارج میشوم و سوی هدفی نامعلوم کوچه ها را طی میکنم هوای تازه که به صورتم میخورد کمی حالم جا می آید و نفسی عمیق میکشم، و به تصورات روان پریشانه‌ی لحظات قبل میخندم. عاقبت رد قدم هایم به بازارچه ی قدیمی و چوبی در حاشیه رودخانه ی زر ختم میشود 

       . مکان شلوغ و متفاوتی را بتازگی کشف کرده ام ،و گاه با حضورم در آنجا برای لحظاتی بس زودگذر از هجوم افکار روان پریشان ام رهایی میابم . وارد کافه‌ی ظیافت میشوم سری بمفهوم سلام برای صندوقدار تکان میدهم او نیز لبخندی میزند ، همه جا دود گرفته و مملوء از عطرهای میوه ای قلیان است . لابه لای جوان های شاد و سرخوشی که مشغول معاشرت و کشیدن قلیانند خودم را جا میکنم ، نگاهم خیره به شیشه قلیان، ماتم میبرد ، کارگر قلیانسرا یک استکان چای می آورد و بروی میز میگذارد ، نمیدانم که آیا چای را برای من آورده یاکه شخص بغل دستی ام. من در انحنای استکان کمر باریک چای محو میشوم، عطر چای اگرچه تلخ اما خواستنی‌ست. من نیز به تلخی عادتی دیرینه دارم . لحظاتی سپری میشود که با ورود پسرکی قدبلند و باریک اندام بنام سیاوش جو و اتمسفر حاکم در کافه تغییر میکند ، تمام توجهات به سوی سخنوَری و خوش مشربی سیاوش جلب شده و از شوخی هایش همگی به خنده ریسه میزنند ، ولی من مدتهاست که خندیدن را از یاد برده ام و در نهایت امر و خوش بینانه ترین حالت ممکن لبخندی میزنم. سیاوش حرفهایی جدیدی میزند که به گوشم غریب و ناممکن میرسد ، به صحت و جدی بودنِ حرفهایش تردید دارم و به حالت چهره و برخورد اطرافیان نسبت به حرفهای سیاوش دقت میکنم اما گویی همگی با جدیت و سکوت گوش به حرفهایش سپرده اند و ادعای تغییر جنسیتش را باور کرده اند 

مجددا رنگ و لعاب حرفهایش شآد و شوخ طبعانه میشود ، بنظرم که خیلی پُررو و بی حیاست . سهیل با هیکل و زیده و گوش های شکسته ساک بر دوش وارد کافه میشود ، مثل همیشه بدخلق و نچسب است ، با اخم نگاهی به من میکند ، و کنارم مینشیند ، جو و فضای کافه سنگین میشود ، به یکباره سیاوش با لحنی خنده دار سکوت را جر میدهد ،

_عام و علیک آق سهیل، دی جمیل و جمول جمالتو عشقه، نبینم توی لک باشی، کجا بودی ؟ نبودی! سرآخر نشد قسمت بشه باهات یه کشتی بگیرم ، 

صدای خنده ی اطرافیان یخ سهیل را آب میکند و لبخندی به تلخی میزند 

سیاوش خطاب به فرشاد کارگر کافه با لحن مسخره واری میگوید ؛ 

فرشاد بپر جلدی واسه آق سهیل یه سطل چای بیار با یه کله قند 

مجددا صدای خنده ی حاضرین 

 و اما من به چهره ها مینگرم ، به حرکات مینیکس صورتشان در حین سخن گفتن ، به اینکه چه راحت میتوان احساسشان را از حالت چهره ی شان فهمید . یکی شاد یکی غمناک ، کسی دیگر اما خودشیفته و پُرغرور ، آن دیگری شوخ و بزله گو کمی انطرف تر شخصی تنها و گوشه گیر مضطرب و مجهول . سپس به اسامی شان دقت میکند ، بنیامین، مبین ، ثارم، شهروز، صحاب، در این لحظه بطور کاملا اتفاقی و بی مقدمه جرقه ای در ذهنم زده میشود و بی سبب تصمیمی جدید و عجیبی میگیرم، اینکه زین پس خودم را بجای داوود ، دیوید معرفی کنم ، سپس لبخندی بر کنج لبانم بی اختیار غنچه میزند گویی از چنین تصمیمی احساس رضایتی درونی میکن ماهی گلی ماهی سرخ هفت سین ماهی قرمز

 

  لحظاتی بعد بخودم آمدم و دریافتم ظاهرا دست کسی به استکان چای خورده و چای ریخته، اما بی تفاوت بنظاره نشستم و شاهد تکاپوی اطرافیان شدم، یکی استکان را برداشت یکی از خیس شدن شلوارش گله مند بود آن دیگری از خیس شدن قندهای درون قندان شرمنده بود شاگرد کافه، فرشاد با لنگ قرمزی که بروی گردنش بود سریع روی میز را خشک میکرد و من نیز در پَسِ این هیاهو از کافه خارج شدم و سوی خانه بازگشتم

من در انتهای هر روز از روزمرگی هایم ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردم. و هربار، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهم و گاه از فرط درماندگی و تنهایی به گوشه ی فرسوده ی خانه ی وارثی و ضلح سوم اتاق پناهنده میشوم زیرا تنها در آینجاست که احساس راحتی میکنم . 

من گاه لبریز از ناگفته هایم میشوم و بی اختیار بر تکه کاغذی قدیمی و بی خط خیمه میزنم ، و قلم در دست بنظاره مینشینم تا که عاقبت واژگان و حرفهایی ناگفته از وجودم سرریز شده و قطره قطره بر روی تن برهوت کاغذ بچکند و واژه واژه نقش ببندند . در چیدمان واژگان مبتدی نیستم اما از هیچ قاعده و قانونی پیروی نمیکنم، و اغلب دلنویس هایم چیزی شبیه شعر سپید و یا موج نو بنظر میرسند که در نیمه ی راه تبدیل به دلنوشته ای بی مخاطب میشوند و کمی بعد از حالت مثنوی نیز در آمده و به حرفهایی عامیانه و ناامیدانه شباهت میدهند و گاه نوشته هایم تبدیل به نقش و نگارهایی مخشوش و شلوغ میشوند که در عین تاثیرگذاری و منحصربفرد بودنشان میتوان به راحتی در بطن آن خطوط پر ازدحام رد پایی از چهره ی یک مادر با نوزادی در آغوش یافت . اما همواره تمامی شان نافرجام میمانند و به دست بادی سرکش و کُهلی سپرده میشوند . اینک همچون دیوانه ای شوریده حال برای خویشتن خویش بروی تکه کاغذی زرد رنگ و قدیمی مینویسم

 

 . ‌ -همه چیز همان است که بود. -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزها ، و گذر ایام در نظرم بی معنا شده است.

 چقدر حادثه ها زود می آیند ، حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند همچون صدای مادرم. هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است

. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست که سبب ناتوانی ام در معاشرت با دیگران میشود و من نیز. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. و گهگاه در خواب روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور اوج میگیرد . آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از غم تنهایی. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا. -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.- اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای مادرم را. او زنی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، از همان دوران کودکی همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی روزگار میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. مادرم میگفت که سعی کن همیشه زبان ، بی زبانان باشی یا که جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم باشی. اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ داشتم، من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام. گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. - شاید تمام این تفاوت ها برای آن است که در طالع ام چیزی بی همتا مقدور گردیده و حتی شاید به خواست خدا قرار بر ان باشد که من بشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است! من مانده ام باقی در پسِ پایان یک تراژدی ، اما نمیدانم مقصرکیست ، علت و معلول چیست که اینچنین تلخ یک بغض قدیمی اسیر در گلوست ، و یک آغوش۱ احساس محکوم به تنهاییست ، براستی آیا در این میان آن مادر شیرین صفت که شبانه از خانه گریخت مجرم نیست؟ ای کاش از ابتدا ازدواج نمیکرد تاکه مرا بدنیا نمی آورد تا که بعد فوت پدر او هرگز نمیهراسید ، نمیگریخت ، درخودش فرو نمیپاشید ، از کی باید برنجم من ؟  

 

   

 چندی بعد .

 

و در انتهای روز باز به خانه باز میگردم و گلدآن شمعدانی ناآشنایی را جلوی درب چوبی و زهوار دررفته ی خانه میبینم و با کمی تأمل و مکث از آن رد میشوم. نگاهی به برگهای خشکیده ی کف حیاط می اندازم که روز به روز به تعدادشان افزوده میشود ، سپش پایم را بالا آورده و لبه ی ایوان میگذارم تآ بندهای پوتینم را باز کنم و بی اختیار چشمم به دانه های ارزن می افتد که روی ایوان نامنظم ریخته شده اند ، سرم را آرام بلند کرده و نگاهم را به قفس زنگار زده میدوزم کمی عجیب است ، سالهاست که این قفس رنگ پریده و زنگارزده چهچه هیچ پرنده ای را به خود ندیده من که به چنین اتفاقات عجیبی عادت کرده ام لبخندی معنادار میزنم و وارد اتاق میشوم، رادیوی کهنه‌ای که روی تاخچه ی خاک گرفته بود اکنون سرجایش نیست و به زیر پایه ی فی تخت خواب افتاده ، یک عروسک کاموایی نیز کنارش تکیه زده ، و از همه عجیب تر آنکه یک گهواره ی چوبی و قدیمی از ته انبار به داخل اتاق آمده ، باز هم حوادث بی آنکه توجیح قانع کننده داشته باشند یک به یک روی میدهند و آرامش خاطرم را جرعه دار میکنند . من به آرامی دگمه ی پخش پیغامگیر تلفن را میزنم تا از تماس های احتمالی باخبر شوم ابتدا چند بوق ممتد سپس صدای نفس های آرام و پیوسته ای که از آنطرف خط ساکت و بی حرف مانده ، در پس زمینه اش صداهای متفاوتی به سختی شنیده میشود مانند بسته شدن یک درب بزرگ فی در مسافتی دور ، صدای خنده های مکرر و آزاردهنده ای که بنظر نه می آیند ، و صدای پچ پچ هایی موهوم و نامفهوم ، صدای عبور چند زن در حال بحث و مجادله ، صدایی شبیه پیج کردن از پشت بلندگو و فراخواندن شخصی به یک مکان خاص، انعکاس ناله ای از جایی کمی دورتر ، مجددا نفس های یک ناشناس از آنسوی خط و. بوق که یکنواخت پخش میشود و خبر از پایان تماس میدهد     

  بوق های ممتد و اتمام پیغام در پیغامگیر و سکوت سنگینی که تمام اتاق را فرا میگیرد و سپس هجوم افکار ازار دهنده ای که از هرسوی روح و روانش را مورد قرار میدهد 

 

 در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه. خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند. -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا. توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم. چُس دود های او که با پُک های عمیق همراه میشود‌. خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند. چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش. -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال

جمعه ای جدید آغاز شده و به آرامی داوود را سوی غروبی دلگیر سُر میدهد، غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می اندازد داوود بی معطلی پیش از انکه باز افکار پریشانش بسراغش بیاید عزم خروج از خانه را میکند کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه راه می رود. راه می رود. راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. و در این لحظه برای هزارمین بار در ذهن سوشا جرقه ای زده میشود و با خودش میگوید : شاید اطرافیان مرا طرد نکرده اند شاید من دنیا را ترک کرده ام ، براستی شاید صدایم را غیر خودم هیچکس نشنود !  

 ادوین چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد.

 -فکر های بی پایان. -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی که در پستوی افکارش یک به یک ؤاژگان را کنا هم میچیند و کلمات رو به خط میکشد ،  

 سکوت و س. دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایم. کسی از درون با دلم نجوا میکند ، و تصوراتم را بیصدا ، در دلم زمزمه میکند . در انتهای جاده ای مه آلود ایستاده ام و از فرسنگ ها دورتر ظهور کسی را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر های سیاه پر کرده است آنقدر که حتی خاطراتم را به سختی می بینم . آن شخص نزدیک میشود ، چهره اش آشناست ، چادری سفید برسر دارد و لبخندی زیبا بر لب ، چه بی اندازه شبیه مادرم مریم است. اما کمی پیرتر ، گوشه زلف سفید موهایش بروی چهره اش افتاده و به عبور هر نسیم در هوا میرقصد و باز به روی چشمش میافتد ، و صدای قار قار های کلاغی در دوردست توجهش را جلب میکند و به آرامی در برابر چشمانم محو میشود ، انتهای قصه ی من به کجا ختم می شود؟ شروعش را به یاد ندارم . ولی آیا پایانی خوش در انتظارم است؟!؟ از این جاده ی طویل ترسی عجیب دارم از بی اعتنایی مادرم وحشتی عظیم دارم . 

داوود چشمانش را به آرامی باز میکند اما با تعجب و در کمال شگفتی خود را درون خانه میبیند ، باز هم تناقضات و حوادثی که هرگز نتوانسته دلیلی برایشان بیابد ، او به یاد نمی آورد که چگونه از روی نیمکت پارک به کنج نمور و متروکه ی خانه آمده ، او خسته از سوالات بی جواب و خسته تر از تمامی این خستگی هاست. 

 

کمی بعد 

روزی نو و تقدیری جدید برای داوود آغاز شده 

 گنجشکها روی شاخسار خشکیده ی انار بی وقفه و بی نظم جیک جیک میکنند و از شاخه ای بر شاخه ی دیگر میپرند کمی آنسوتر بروی کابل های بلند برق کبوترهای سیاه رنگ چاهی به صف نشسته اند و منتظرند تا پیرمرد دوچرخه سوار باز مثل هرروز برایشان دانه بریزد

 واما بتازگی صدای گریه ی نوزادی از خانه های انتهای کوچه بگوش میرسد همان خانه های قدیمی و آجرپوش با دربهای چوبی و دیوارهای قطور که حسی انتزاعی و موهوم را به داوود میبخشد 

 . صبح آرام روز یکشنبه از راه رسیده و یک لنگه کفش داوود ،یک گوشه‌ی اتاق راست ایستاده و لنگه‌ی دیگر به پهلو افتاده است ، احساسی شوم و نامیمون در وجودش جاری میشود بی شک حادثی در حال رویدادن است داوود به حیاط میرود از درز باز شده ی درب چوبی خانه به انتهای کوچه نگاهی می اندازد پیرمرد دوچرخه سوار با کلاهه قفقازی اش ایستاده و به کبوتران دانه میدهد ، گربه ی سیاهه خانه بروی شانه ی دیوار نشسته و خلقش تنگ است ، سپس صدای جیغ و شیون از انتهای کوچه شنیده میشود ، گویی حادثه ای رخ داده ، عده ای به آنجا می شتابند و کسی میرود تا پلیس را خبر کند ، لحظاتی در سردرگمی میگذرد و عاقبت از حرفهایی که بین همسایگان رد و بدل میشود برایش آشکار میگردد که نوزادی به سرقت رفته ، داوود از خودش میپرسد که چه کسی حاظر است یک نوزاد را از مادرش جدا کند ، سپس باز صدای زنگ دوچرخه ی قدیمی پیرمرد بگوش میرسد داوود خم میشود تا از شکاف درز درب به کوچه نگاهی کند ، پلیس آمده و پیرمرد از دوچرخه اش پیاده شده و به آرامی چیزهایی را به پلیس میگوید سپس هر دو به سمت درب چوبی خانه و داوود خیره میشوند ، گویی راجع به خانه‌ی داوود سخن میگویند ، داوود بفکر فرو میرود و

    ‌ ناگاه صدای قدمهایی از انتهای حیاط خانه بگوش میرسد

 . داوود با تعجب و به آرامی برروی پاشنه ی پایش میچرخد و به پشت سرش سمت انبار متروکه ی خانه نگاه میکند ، صدای زمزمه ی آوازی همچون خواندن لالایی برای نوزادی بگوشش مینشیند ، بی شک کسی وارد خانه شده و درون انبار پنهان کرده خود را ، داوود که سری نترس دارد با قدمهایی نرم سمت انبار خیز برداشته و چوب دستی اش را در دست میگیرد و سمت باغچه ی ته حیاط پیش میرود ، پشت درخت انجیل لحظه ای می ایستد و باز گوش به نوای زمزمه واری میدهد اما اینبار براحتی برایش مستند میشود که صدا از درون حمام بزرگ و نیمه مخروبه ی خانه می آید و نه از انبار. او قدمی بر میدارد و صدای خورد شدن برگ خشکی زیر قدمهایش سبب قطع شدن زمزمه میشود و به یکباره صدای گریه ی بلند نوزادی از پستوی حمام سکوت را درهم میشکند ، و صدای بستن و کوبیده شدن درب چوبی ابتدای حیاط توجه اش را سمت مخالف جلب میکند ، داوود که شدت بسته شدن درب شوکه شده به دیوار نم گرفته ی روبرویش خیره میماند و شدیدا به نقطه ای ثابت زل زده و در افکاری ضد و نقیض جاری میشود او رنگ از رخصارش پریده و ماتش برده بطوری که حتی پلک هم نمیزند . 

 

به یکباره پلکهایش تکان خورد ،چشم باز کرد متوجه شد که صبح شده و بروی تخت خوابش است. اتاق هنوز تاریک است او سریع به درون حیاط دوید و به بیرون نگاه کرد. هیچ گنجشکی بروی شاخه نیست هیچ کبوتری بروی سیم برق ننشسته و هیچ دانه ای هم بروی زمین ریخته نشده ، او کمی در سکوتی که بر فضا حاکم شده دقیق میشود ، صدای گریه ی نوزاد بگوش نممیرسد ، نفس عمیقی میکشد و خیالش آسوده میشود که تمامش خواب بود و هیچ نوزادی از مادرش ربوده نشده ، کمی بعد تنها خِــیث خـِیثِ برگهای خشکیده‌ای که زیر جارویِ رُفته‌گر بروی تَن سرد ِ سنگـــفَرش سابیده میشدند از درون کوچه بگوش رسید 

. و صدای بوق یک ماشین ، صدای پایِ چند رهگـُذَرِ شتابزده که از کوچه گذشتند ، صدای گربه‌های پُرتعدادی که درون خانه‌ی نیمه‌مخروبه‌ی همسایه زندگی میکنند و هربار از شکاف شیشه‌ی شکسته‌ی یکی از پنجره‌ها به درون عرض باریک کوچه میجهند و میومیو سرمیدهند. صدای عبور ماشینی سنگین از خیابان اصلی . که با وجودِ صدها متر فاصله‌ای که بین خیابان‌ و اتاقش است اما باز شیشه‌ ی پنجره هارا لرزاند. داوود رغبتی به جدا شدن از رخت‌خواب ندارد مثل هرروز و هرصبح او ماند و پرسشهای بی‌جوابی که درون ذهنش قُـــلقـــُله راه انداخته بود . تکانی به خودش داد ، لحاف شندره را از رویش بکناری زد. تخت‌خواب قدیمی و چوبی به جیرجیر افتاد. پاهای عضلانی و پُرمویش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد. ازجا برخواست و صدای کشیده شدن دمپایی بروی فرش کهنه‌ی اتاق ،سکوت را خَــ‍ـراشید. روحش درد میکرد. جلوی پنجره رسید. پرده‌ی کهنه‌ی زردرنگ را به کناری زد. ذرات ریز گَرد و غُـبار به سر و صورتش ریخت صدایی در دلش نجوا کرد و گفت؛ . روزهای سخت و عذاب‌آور دیگر تمام شده‌اند. سپس زیر لب با لحن شوخ طبعانه ای ادامه داد؛ حتما روزهای سخت‌تر و فلاکت وار تری قراره آغاز بشه

، در نظرش بیرحم‌ترین رفتار را تقدیر با او میکند . هرروز همینجور است. از سپیده‌ی صبح تا سیاهی شب گویی هر بار ،یک قرن است . اینک نی همچون روزهای سابق صبحدم پس از بیدار شدن از فرط غصه‌ای نامعلوم و هجوم بُغضی تحمیلی و اجباری ، چند قطره‌ای اشکین میشود، اشکهایش بر روی گونه‌هایش سُـر میخورند و ردٌی خیس و نمناک پشتشان جا ماند او دستی بر زیر پلک چشمانش کشید و اشکهایش را پاک کرد سپس پرده‌ی سفید و کوچک بکارت پنجره را بکناری زد. نور بی‌رَمَــقی به درون خانه تابید. داوود سر بروی شیشه نهاد. زیرچشمی به دوردستهای مرتفع نگریست. بروی بلندترین شاخه چنار ، کلاغی بزرگ در خودش کِس کرده است. 

سکوت و آرامش زودگذر است و اینبار از درون حیاط و سمت درب خانه ، صدایی نه بلند میشود و پشت سر هم و پرتکرار سینزده بار صدا میکند؛

خان‌جون

خان‌جون 

خان‌جون و

داوود با چشمانی که از شدت تعجب گشاد و گرد شده سریعا بسمت درب میرود و درب را باز میکند ، کسی نیست ، او باز میگردد داخل حیاط و چشمش به شیشه ی شیر ی شکسته می افتد که کنار پای حوضچه افتاده و لکه ای سفید از شیر که بروی کاشی ها نقش بسته و تا به زیر گلدان گل خشکیده ی شمعدانی پیش رفته .

 

 

 

 


قسمتی از داستان   پستوی شهر خیس   از  شهروز براری  


      صفحه. 120  . 

★داستان نهم★

   _زله      

 

     (در پستوی سوء تفاهم‌ها،  بدبینی در کمین است)

     - در جایی میان آزردگی و پریشان حالی ، آمنه سرگردان و بُحران زده است. او در عبور از افکاری منزجرکننده ، شروع به پیاده روی میکند و بی‌وقفه قدمهایش را یکی پس از دیگری برسنگفرش خیس شهر میگذارد. آمنه با ورود به خیابانی جدید و ناشناخته ، حسی عجیب را در وجودش لمس میکند ، خیره به منظره‌ی خاص و تاثیر گذاری میشود. منظره‌ای که همچون تصویر یک تابلوی نقاشی ست. آمنه ثابت و بی‌حرکت در وسط مسیر کوچک و خاکیه بازارچه میماند.  کلیسای بزرگ  با صلیبی چوبی در نوک سقف هشتی‌اش ، بسیار آشنا بنظر میرسد. گویی هزاران بار این منظره را دیده باشد. . اما خودش خوب میداند که هرگز پآیش به آن نقطه از شهر نرسیده. از دکه‌های کوچک چوبی که اکثرا در حال فروش میوه و سبزی‌جات هستند ، میگذرد . چندین خانم پیر و جوان با زنبیل های حصیری و یا ساک هایی در دست در حال خریدن انار و سیب هستند. حین برداشتن میوه ، یک پرتقال از بالای پرتقالهای چیده شده بر روی هم می‌افتد. و چرخن از جلوی پای آمنه عبور کرده و کنار گربه‌ی سفید و دم‌بریده‌ای میرسد. آمنه از دیدن گربه ، ناگاه چشمانش تیره و تار میشود ، سیاهی نگاهش را تاریک میکند و بازارچه پیش چشمانش به چرخش در می آید. سرش گیج رفته و بی اختیار ، تصوراتی آشفته از تصویر گربه‌ای حنایی رنگ ، و صدای ترمزی ناگهانی و شدید و برخوردی دلخراش با اتومبیلی مست و پرسرعت ، در ذهن بیمارش رِژه میرود. اندکی بعد پسرکی سبزه و جوان با کتابی در دست  از لابه لای دکه‌های بازارچه ظهور کرده و بی اعتنا ، از مقابلش عبور میکند . آمنه چشمش به تکه کاغذی می‌افتد که از لای کتاب آن پسر به روی زمین خیس بازارچه افتاده . آمنه تکه کاغذ را برمیدارد ، و ظاهرش که مربوط به یک مدرک و تاییدیه تحصیلی‌ست . آمنه به آرامی به پیش میرود و از سر کنجکاوی به محتوای کاغذ توجه میکند ، درمی‌یابد که فُرم انتخاب واحد است و مربوط به یک دانشجوی رشته‌ی ادبیات به نام ، داوود ضربیان است. آمنه از دیدن تاریخی که بالای سربرگ فُرم ثبت شده ، شوکه میشود . و از راه رفتن ،باز میماند . دهانش از تعجب نیمه باز میماند و دوباره با توجه‌ی بیشتری به اعداد مربوط به تاریخ ان کاغذ نگاهی می‌اندازد. زیرا آمنه آخرین تاریخی که در ذهنش ثبت گشته بود و به یادش مانده مربوط به روز قبل از تصادف ، بوده ولی اکنون در عین بُهت و ناباوری ، از غروب ابری آن روز تصادف، سی سال به عقب بازگشته بود. ابتدا کمی ترسید و از هجوم اضطراب و سردرگمی ، دستو پایش به لرزه افتاد . سپس با خودش پنداشت که لابُد این کاغذ و مدرک ، مربوط به شخصی است که سی سال پیش دانشجوی ادبیات بوده. ولی عکس فُرمی که در دستانش بود بسیار شبیه به همان پسرک سبزه‌ای بود که از کنارش عبور کرده بود.  سرانجام یک سوال و شک و شبهه‌ی جدید به سوالات بیجواب و عجیبش افزوده گشت. او براه افتاد ، سطح خاکی بازارچه به اتمام رسید ، زمین زیر پایش را  نگاهی کرد ، همه جا از چَمَن‌های کوتاه و شادابی پوشیده شده بود .  لحظات در چشمانش شفاف تر از هرآنچه که تاکنون دیده بود ، بنظر میرسید. هیچ رهگذر و یا خانه‌ ای در اطراف به چشم نمی امد. به پشت سرش نگاه کرد اما ، دکه‌های کج و چوبی با سقف های هشتی ، در هاله‌ای از نور ، و پشت لایه ای مه‌آلود و ابری بسختی بچشمش می‌آمد. او  به مسیری باریک و سرسبزی وارد شده بود. . عجیب بود. چرا هرگز تاکنون آن مسیر را ندیده بود. او بارها طی یکسالی که ساکن این شهر باران‌زده شده بود از این بازارچه‌ی میوه و سبزیجات خرید کرده بود اما هرگز به انتهای بازارچه توجه نکرده بود. نجوایی درون دلش به او گواهی میداد که بارها به کلیسایی که انتهای چمنزار است، وارد شده است. اما او درواقع هرگز وارد هیچ کلیسایی در هیچ کجای این سرزمین نشده. سرانجام وارد کلیسا میشود ، هیچ شخصی درون کلیسا حضور ندارد. آمنه ،ﺧﺮﻩ میماند ﺑﺮ ﺁﻨﻪ‌ی گرد روبروی صلیب. مینشیند بر نیمکتی چوبی،  ﺗﻪ ﺎﻫﺶ ﺳﺮﺩ ِ ﺩﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ. در مرور احوال و روزگارش ،دستانش تیر کشید و  ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﺶ ﺯﺮِ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺴﺖ، خسته از آوارگی و فراموشی‌هایش بود ، آمنه بیشتر از آشفتگی هایش ، سوالاتی بی جواب داشت . او از زندگی و زنده ها ، یک دیوار فاصله داشت . فاصله اش از جنس غربت و آوارگی بود . در باورش‌ زﻧﺪ ﺗﺮﺍﺭ ﻭُ ﻫ ﺗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ. چشمانش باز ، اما نگاهش مرده بود . رنگ و رخصارش ، بی‌طراوت و غمزده بود . در خیالش پر کشید و در مروری غم‌انگیز سوی خاطراتی نه‌چندان دور ،  به خانه‌ی اجاره ای و روزهای خوشبختی در کنار همسرش پرواز کرد. خودش را در آغوش همسرش تماشا کرد و آهی از ته دل کشید . آمنه به پا خواست از نیمکتی چوبی ، و با قدم های آهسته اش ، از درب کلیسا  بیرون آمد. او وارد مسیری سنگ‌فرش و ، گذری خلوت و آرام شد . مسیر شیب تند و نامعمولی داشت . بروی تابلوی بی رنگ و خاکگرفته‌ای نوشته شده بود؛ خیابان سرچشمه.  _آمنه به لطف شیب تند آن مسیر ، به اجبار قدمهایش را یکی پس از دیگری محکمتر میکوبید بر سنگفرش‌. گویی کسی از پشت‌سر ، درحال هول دادنش باشد . و او با بی‌میلی به پیش میرفت ، که به درخت قطور بید رسید . ناگاه به یاد رقص شاخه‌های لرزان بیدی افتاد که در حیات خانه‌ی اجاره‌ای ، رو در روی ایوان و پنجره ی تَرَک‌خورده‌ی اتاقشان ، خودنمایی میکرد . بی اختیار به یاد غروبهای پر تکرار اما شیرینی افتاد که تکو تنها زیر سقف کج اجاره‌ای ، چشم انتظار برگشتن شوهرش بعد از پایان یکروز کاری میماند ، آنگاه تیک تاک عقربه‌های ساعت گرد دیواری را به نظاره مینشست، تا صدای بسته شدن درب چوبی و قدیمی خانه را میشنید. درون اتاق کوچکشان از مال و منال دنیا چیز چشمگیری یافت نمیشد ، درعوض یک دنیا صفا و عشق بود. تک حصیری بروی ایوان پهن بود، و یک زیلو نیز درون اتاق. تمام چیزی که از آینده در سر میپروراند ، خریدن یک یخچال کوچک بود. آنها از روز نخست که وارد آن خانه‌ی اجاره‌ای شده بودند ، از دست پیرزن صاحبخانه‌ یک زنبیل حصیربافت گرفته بودند که تا آن زمان نقش یخچالشان را ایفا میکرد. ولی خب فاقد هرگونه سرما بود و تنها برای گذاشتن نان خوب بود. از آنجایی که خانه‌ی مرطوب و رنگ‌ و‌‌ سو رفته‌شان بسیار کلنگی و قدیمی بود ، سوراخ سنبه بسیار داشت، و مدتی طول کشید تا زوج جوان دریابند که شبانه ، موش از چه طریقی وارد اتاقشان میشود و به آذوقه‌شان دستبرد میزند. اما همواره محدودیت ، سبب بروز و شکوفایی نبوغ میشود و زود روش مناسبی برای درامان نگهداشتن ، نان و حبوبات و مواد مصرفی خود از دست موش را کشف کردند. و چاره‌ی کار بسیار ابتدایی و کودکانه بود ، آنها همه‌ی سیب‌زمینی و حبوبات و نان را درون زنبیل گذاشته و زنبیل را از دیوار اتاق آویزان مینمودند.  برﻭ ِ ﺩﺭب اتاقی که کرایه داشتند ، حلقه‌ای از ﻠﻬﺎ ِ ﺧﺸ و رشته‌های به هم بافته شده‌ی حصیر بود .  ُ ﺩﺭ ﻤﺪ دیواری ، توﺭﻫﺎ ﻬﻨﻪ ﻭُ ﺗﺎﺝ ﻭ ُﺣﺮﺮ سفیدی بود که گویا ازقرار معلوم ، متعلق به زمان ازدواج و جوانی پیرزن صاحبخانه میشد.  در روزهای اولیه ست در اتاق اجاره ای ، آمنه میماند و اتاق خالی و چشم انتظاری. خیلی زود دستشان جلوی همسایه ها و اطرافیان رو شد.  صاحبخانه از شرایط عجیب و غیرمعمولشان دریافت که این زوج جوان و بیکس و غریب ، از جبر عشق ، به دل قصه زده‌اند و از شهر کاشانه‌شان بارسفر را بسته اند و به امید رسیدن به یکدیگر و ساختن یک زندگی عاشقانه به این شهر ابری و خیس  پناه آورده‌اند. آنها شانس آورده بودند زیرا ، اهالی این شهر ، معروف به غریبنوازی اند. چهار فصل تقویم چه زود گذشت از سرگذشت آمنه  , و اکنون نیز ، به باورش باز چه زود ، دیر شده است. آمنه صدای شُرشُر آب را شنید . کمی جا خورد و اطرافش را نگاه کرد ، سمت راست سنگ‌فرش ، پلکانی چهارتایی یافت که به پایین میرفت و به حوضچه‌ی کوچکی میرسید. آمنه برای اولین بار پس از مدتها ، لبخندی محو بر دلش نشست. صدای جوشش آبی زلال و جاری شدنش از انشعاب چشمه‌ای زیرزمینی ، برایش عطر زندگی میداد. آمنه در میانه‌ی راهش بسوی آوارگی ، بی مقصد و بی هدف لب چشمه‌ی زلال مینشیند.   آنسوی گذر ، گربه‌ی کوچک مهربانو به دنبال مهربانو تا جلوی درب باغ می آید. مهربانو که لبخند و سرخوش بودن ، در چهره‌اش همیشگی‌ست ، یکقدم بیرون از درب باغ توقف کرده و به گربه‌ی کوچکش میگوید که ؛ آهای پیشی جونم! . کجا؟ کجا؟ داری منو تعقیب میکنی شیطون بلا؟ بدو برو داخل ببینم. بدو برو.  –سپس با انگشت اشاره اش ، زُلـــــــفِ سفید و بلندش را از داخل روسری و زیر چادر ، پیچانده و بیرون می‌اندازد. زیرا میپندارد که اینگونه خیلی جذابتر و چشم‌نماتر میشود. البته دلیل دیگری هم دارد. آن دلیل هم بخاطر اتفاقی‌ست که چندی قبل در حین قدم زدن های هر روزه ، درون کوچه‌ی اصرار ، رخ داد. و خانمی میانسال و شیکـــــپوش ، جلو آمده و پس از سلام و علیک از وی ، اسم و کد ، مربوط به رنــگ متفاوت و زیبای سفید زولــــفش را سوال کرده بود. مهری هم که گویی در آن لحظه دنیا را به وی داده باشند . از بس که خوشش آمده بود از چنین سوالی. درجواب نیز با عشوه های دخترانه اش ، گفته بود که؛ وااا  وااا نفرمایید تورو خدااا . رنگ؟ چه رنگی؟ من اگه موهامو رنگ بزارم ، آقاجونم منو میکشه. حالا اگه اون نکشه ، غریب به یقین آقام منو میکشه.  این رنگ طبیعی موهای منه. قابل نداره بخدا. پیشکش  (سپس از چنین تعارف عجیب و مسخره‌ای هردو به خنده افتاده بودند)  مهری پابرچین پابرچین از باغ دور میشود و سمت کوچه‌ی اصرار روانه میشود.  کماکان طبق روال اوقاتی که کِئفَش کوک است، در عالم هپروت غرق میشود. چنان نرم و چابک گام برمیدارد که انگار هنوز در هفت سالگیش گیر کرده و همچو دختربچه‌ای بی‌غم و سرخوش ، هماهنگ با ریتم آوازی که زیرلب زمزمه میکند ، گام برداشته ، و گاه چنان عجیب و غیرمعمول قدمهایش را ، دوتایکی میکند که انگار در حال ، لعی لعی کردن است.  گهگاه نیز به یاد سن و سالش می‌افتد و دور و بَرَش را دید میزند تا مبادا ، در تیر رس ، چشمان شکاک آقاجانش ، باشد . کنج لحظه‌ی دیدار ، شهریار با بی میلی و نیتی سر قرار حاضر شد ، و چشم انتظار رسیدن مهربانو ایستاد.  ساعت گرد بالای بُرجِ شهرداری ، عدد هفت را نشانه رفت ، صدای زنگ ناقوس مانندش ، هفت بار تکرار میشود  و در فضای شهر انعکاس میابد.              _درپیچ و تاب ِ محله‌ی ضرب ، هاجر به بهانه‌ی رفتن به نانوایی و به امید دیدار و ملاقات دوباره‌ی دخترک نوجوان نیلیا ، از باغ هلو بیرون آمده. سرکوچه‌ی میهن نیلیا در حال تخیل پردازی و صحبت با تیرچراغ برق است ، او در رویای خود ، برای تیرچراغ برق از آخرین اثر تخیلی خود که شب قبل در خیالش آفریده ، پرده برداری و رونمایی میکند ⁿن‌ل: من با یه آدم معروف رفیق شدم ، ببین میدونم باورش سخته ، ولی یکم صبر کنی الان خودش میرسه و میبینی که راست میگم ، خب بزار باهات روراست باشم ، اون اصلا معروف نیست ولی دیشب با کلی خیال پردازی و تخیلات خودم تونستم یه تصویر و سناریو از شرایط مناسبی که سبب بشه رفیقم معروف بشه رو خلق کنم. پس از اولش برات تعریف میکنم ، یکی موند،  یکی نموند ، اون بود بلند، قدِ نردبون ، غیر از تیربرق مهربون هیچکی سرکوچمون نبود ، تنها رفق و دوستش یکی بود به اسم نیلی ،  اون دوست داشت نیلی رو خیلی. ولی نیلی نداشت به اون میلی. درعوض یه رفیق داشت به اسم هاجر.  هاجر با لباس متفاوتش نسبت به اهالی محل ، کاملا خاص و پُررنگ به چشم می اومد . با وجود محلی بود و سادگی در نوع پوشش و لباسهاش اما باز همچنان از دیگران شیکتر بود. اون بی توجه به عُرف و روال معمولی که در جامعه رایج بود ، لباس میپوشد. اون کاری به این کارها نداشت و براش فرقی هم نمیکرد که با مُد پیش بره یا نره . اون همیشه همون سبکی لباس تن میکردش و  باز نیز همانگونه پوشیده . اما بطور تصادفی و از بخت خوشش ، در آن مقطع از زمان ، پس از سالیان سال الگوبرداری از سبکهای خارجی و بیگانه ، دیگر ایده و مُد جدیدی برای عرضه در بازار ، یافت نمیشد. در یک همزمانی و خوش اقبالی محض ، بازار پوشاک در شهر ، به ریشه های اصیل و فورکلور خود بازگشته بود و این امر سبب آن شده بود که حضور  هاجر با آن پیراهن سفید و بلند چین دار ، و آن شال و آبایی که بر سر خود میگذاشت تبدیل به الگو و فردی پیشرو در صنعت مُد و پوشاک ، بشود. شال محلی و متفاوت که، دنباله هایش هرکدام ریش ریش شده و به رنگهای شاد  ، با پس زمینه‌ی سفید پارچه  هماهنگ گشته بود  ، قبل از هرچیز دیگری ، خودنمایی میکرد و. و دیگه همین دیگه. فقط تا اینجا خیالبافی کرده بودم . اما شاید باز ادامه داشته باشه‌ها تو ناامید نشو. خو!  (نیلی آنقدر غرق در قصه گویی و خیالپردازی‌هایش بود که نزدیک شدن و رسیدن هاجر را متوجه نشد ، و ناگهان او را در یک قدمی خود یافت ) هاجر: واااا؟ داشتی با تیربرق حرف میزدی؟   نیلی: سلام ، سلام ، صدتا سلام عزیزکم، سلام نگفته ، عزیزی واسه من.   هاجر: ببخش سلام نگوفته بودم ، ولی اخه آما تو چیرا داشتی با تیرچراغ برق حرف میزدی؟  مگه خول شدی دوختر؟  نیلیا: نه، بابا ، خول نشدم ، من و تیرچراغ با هم رفیقیم. البته الکی میگم ، دیدم دیر کردی ، حوصلم سر رفتش ، داشتم قصه میگفتم واسه تیربرق  هاجر: واا! الهی بمیرم برات که از بس تنهایی به سر و کله ات زده ، واسه تیربرق درددل میی، مگه من مردم که با خودت حرف میزنی دختریا!  نیلی: واای عجب گیری افتادم بابا، من عادت دارم با همه چیز رفیقم ، با گربه‌ها ، همسایه ، با صابخونه ، با خربزه با هندونه.

  

_سمت محله‌ی سرخ← علی لحافدوز ، تمام لباسهایش را یکجا تن کرده ، و نبش کوچه‌ی مادری‌اش ، درون محله‌ی سُرخ ، بروی سکوی همیشگی اش نشسته و چشم به بازوی بلند جاده دوخته است. بی اختیار از سر عادتی وسواسگونه ، در دلش تعداد تکرار انعکاس زنگ ساعت را میشمارد و به عدد هفت میرسد. از کوچه‌ای آنسوتر ، صدای بازی کردن کودکان بگوش میرسد  ، چند نسل پیشتر ، علی هم مانند ان کودکان ، در همان کوچه‌ی پهن و عریض ، هفت‌سنگ، را بازی مینمود. آن روزها کوچه‌ خاکی و پر از سنگ بود. آسفالت معیار و مرسوم نبود . هرچه بود نیازی به جستجوی همگانی برای یافتن ، هفت عدد سنگ نبود. علی لحافدوز با نگاهی ریزبین و همواره ناراضی‌اش ، از آسفالت‌های سطح شهر ، دل پُری دارد. علی که در حال‌حاضر ، خاموش و بی حرف‌ترین فرد، درون شهر بشمار می‌آید ، از مصائبت و معاشرت با اهالی جدید محله‌ی سرخ ، فراری‌ست. او پس از یک‌عمر ، سکوت و بی‌حرفی ، کم‌کم احساس شنوایی ‌ و قدرت تکلمش را به دست فراموشی سپرده ، البته ناگزیر در خلأ گفت و شنودهای رایج زندگی، یک توانایی منحصربفرد و خاص در وجودش ، پُررنگتر و برجسته‌تر گشته. او از محدود افرادی‌ست که با صدای ، بی کلام ، روزگار و آسمان آشناست . او از وَزِش خنک و یا عبور نسیمی مُعطر و دلنشین ، برخلاف عموم مردم ، شادمان نمیشود ، زیرا لمس نسیمی خوش و بهاری ، در فصل خزان، تعبیر طوفانی سرد و سیاه‌ست. علی قبل از همگان ، صدای قدم‌های طوفان را از فاصله‌ی دور ، و   شهروزبراری صیقلانیدو شبانه‌روز زودتر حس میکند. او نجوای شهر را در سکوت سرد نیمه‌شبها میشنود. او سالها پیش  صدای خیابانی که از نبش کوچه‌یشان در گذر بود را میشنید . میشنید که خیابان با سطحی که بتازگی آسفالت گشته ، چگونه بیرحمانه به کوچه‌ی خاکی و بی‌ادعایشان ، فخر میفروشد .  روزی که اداره‌ی برق ، در حال نصب تیرچراغی جدید و بِتُنی بود ، علی فریادهای کمک و نغمه‌ی خداحافظی با تیرچراغ برق ، چوبی و قدیمی‌شان را میشنید.  او صدای فریادهای شبانه‌ی شهر را میشنید. زخمهای عمیق شهر را میشناخت .  چندصباحی هم از دلسرد شدنش میگذشت. او دلسرد از روزگار گشته بود .   آخرین حرف و ندایی که در قلبش نجوا شده بود ، مربوط به سالها پیش بود‌ . از نظر بسیاری از همسایگان و اهالی اصیل شهر ، که علی لحافدوز ، را میشناسند و قصه‌ی عاشقانه‌ی این پیرپسر غمناک را میدانند ، او بیش از نیم قرن است که مرده . و تنها جسمی بی‌روح و بی طراوت از وی باقی‌مانده ، جسمی که هر روز و هر ساعت و لحظه، جلوی درب خانه‌اش ،بروی سکوی سنگی انتهای کوچه‌ی‌ خاکی‌شان چشم براهه عشقش نشسته است. او، همچون مجسمه‌ای است که به جاده زُل زده. با توجه به جلیـــــقه‌های متفاوت و بی‌ربطی که طی سالیان به او داده اند ، و او بی‌توجه به سط نبودنشان با یکدیگر ، آنها را یک به یک روی هم، تن کرده و سپس در انتها ، به لطف تَک کُت اسپورتی که بروی تمامی جلیقه‌هایش پوشیده ، بیشتر شبیه به اثری هنری‌ست. او از بس بی‌حرکت و بی‌روح مینشیند که میتوان وی را بعنوان یک هنرمند خیابانی و یا آرتیست اندرناتیو ، به غریبگان معرفی کرد. زیرا علی و قصه‌اش ، در آن فضا و مکان، چنان تصویر عاشقانه و تاثیر گذار و نابی آفریده که حتی با تعداد بسیاری از عوامل متخصص و هنرمندان و به لطف صحنه آرایی ، افکت ، جلوه‌های ویژه ، گریمورهای باسابقه و حرفه‌ای ، طراحان لباس ، نورپردازی مدرن ، باز نمیتوان چنین تصویر غمناک و عاشقانه‌ای را پدید آورد.  کُت علی از دوطرف کمی آویزان است. گویی کُت را قرض کرده باشد ، اما این همان کُتی ست که روز واقعه به تن داشت. آن زمانها حتی برایش تنگ هم بود . اما کت وا نرفته یا گشاد نگشته بلکه این علی‌ست که آب رفته. . _سر نبش کوچه‌ی اصرار ، مهری و شهریار به انتهای قرار نیم‌ساعته‌ی خود رسیدند، و پس از خداحافظی ، مهری باز در مسیر برگشت به باغ ، همچون طفلی خردسال آوازخوان و با شیطنت و سرخوشی ، پیش میرود ، او از دوران خردسالی و از اولین باری که نوارکاست ، شهرقصه، و خاله سوسکه را شنید ، چنان مجذوب شعر و ترانه‌های داخل قصه و شخصیت خاله سوسکه گشت که تاکنون ، از ورد زبانش نیفتاده مهری زیر لب و در تصورات فانتزی اش ، درحال ناز دادن گربه‌ی کوچکش است. او از پیداکردن چنین هم اتاقی و رفیقی ذوق زده و مسرور است. زیرا اکنون پس از یک عمر تنهایی ، صاحب یک شریک کوچک و ناهمگون شده. او همیشه دلش میخواست که از فردی حمایت و پشتیبانی کند و اینکه مسئولیت نگهداری و حمایت از شخص کوچکتری را برعهده‌ی او بگذارند .

  اکنون که او پیردختر شده و حتی هرگز شانس داشتن برادر یا خواهر کوچکتر  را تجربه نکرده ، پیش آمدن همچین موقعیت غیرعادی و بی‌ربطی را نیز ، غنیمت میشمارد . مهربانو در قلب مهربان و کوچکش میپندارد که بی‌ شک حکمتی در میان بوده ، که سرزده و بی مقدمه چنین حادثه‌ای رخ داده . و بچه گربه‌ی کوچکی سرخود و ناخوانده به وی پناه آورده‌ . مهری تصمیم میگیرد تا برای بچه‌گربه‌اش نامی برگزیند. او تاکنون گربه‌اش را (آااپیشی‌جانه‌) صدا میکرده . اما بدنبال نزذیک ترین اسم ممکنه به این واژه میگردد و به واژه‌ی عجیب و غریب (آپوچی جانه) میرسد. در همین هنگام سمت چشمه‌ی آب ، وبه پله‌های روبروی باغ ، در آنطرف گذر میرسد ، مهری با لَحن کودکانه و شیرینی ، محو در تقلید صدا شده و با آپوچی جانه ، در تخیلاتش حرف میزند و گاه نیز کمی قربان صدقه‌اش میرود. مهری بی اعتنا به حضور شخص ناشناسی بروی پله‌های چشمه ، از آنها پایین میرود. آمنه(بیوه زن جوان و غریب) که صدای شیرین و خاصی را از پشت سرش و بالای پله ها شنیده بوده ، از جای بر میخیزد . و با حالتی مضطرب و ناآرام ، از سر راه مهری کنار میرود و با تعجب خیره به ادا اطوار شیرین مهری میشود. . مهری که پس از نامگذاری برای گربه‌ی کوچکش ، ناخودآگاه به یاد ، جملات سکانس نامگذاری خاله سوسکه در شهر قصه افتاده ،زیر لب زمزمه کنان ، میخواند: ٓ:ْ♪ْٰٓ ْٰ آخه پیشی جانه ، هم شدش اسم؟ تربیتی! نزاکتی! خجالتم خوب چیزیه نه والا؟! لال بشی ایشالله♪خب آخه خرس گنده ، آبجی خانم، شدش اسم؟  پیشی جونم یه اسم واقعی میخواد♪، یه اسم‌ بگو که اسم باشه، ♪ جادو کنه  طلسم باشه♪به رنگ گندمیم بیاد ≈ به چشم بادومیم بیاد~ صدام کنی خوشم بیاد~ یه اسم خوب و خوشگل ♪. یه اسم که نیگاش کنیم ، خودش بیاد ، بهار بشه ، نسیم بیاد.♪»• 

آمنه که از تعجب خشکش زده و مات خیره‌ی مهری شده ، با خودش میپندارد که مهری دیوانه‌ است و با خودش گرم سخن شده. مهری لب حوضچه‌ی کوچک ، پایین پله‌ها نشسته و آبی به دستو صورتش میزند و در آیینه‌ی کوچک و جیبی خود ، نگاهی به چشم و ابرویش کرده و با انگشت اشاره زُلــف سفید و بلندی که از جلوی روسری روی چهره‌اش آفتاده و از گوشه‌ی چپ صورتش تا به زیر لبش رسیده ،پیچ و تاب میدهد . و از کنار روسری داخل حجاب و پشت گوشش میگذارد.  آمنه در خیال خود نظرش نسبت به مهری تغییر کرده و با یک درجه عفو و تخفیف میپندارد که او شیرین‌عقل است.  مهری به خانه میرود ، و از سوی دیگر ، صدای صحبت دو دختر بگوش آمنه ، میرسد. هاجر و نیلیا ، مشغول حرف زدن راجع به چیزهای عجیب و مرموزی هستند. چنان پچ پچ میکنند که گویی از یک راز مشترک ، پرده برداشته اند ، و از صحبتهای یکدیگر ، متعجب و متحیر میشوند.  آمنه تفاوت بارزی را میان رفتار ، این دو ، نسبت به مهری احساس میکند. چونکه مهری ، نسبت به حضورش بی اعتنا بود ، اما این دو ، نه! شهروز براری صیقلانیط

پنجشنبه‌ای پاییزی و زرد از شهر خارج میشود،  و خورشید به آرامی از قامت بلند البرز ، پایین میرود، شوکت خانم، به دلش بد افتاده و به شهریار سفارش میکند که مراقب خود باشد. زیرا روز اول ماهِ قمری‌ست. و به عقیده‌ی او ، در چنین روزهایی باید مراقب بود زیرا بخت و تقدیر از انسان رویگردان میشود.       شبی دیگر از شبهای سرد پاییز سوز ، وارد شهر میشود ، درون محله‌ی سرخ ، علی لحافدوز ، دچار حالتی مضطرب و عجیب شده ، گویی اتفاقی شوم در حال وقوع است ، او پیشاپیش وقوع حادثه ای شوم را احساس کرده اما از نوع و محل و زمان وقوع آن بی اطلاع‌ست . سرشب است و داخل محله‌ی ساغر ، درون حیاط خانه‌ی بی‌بی ، گربه‌ی سیاه و پشمالو با اخمهایی به هم گره خورده ، روبروی درب اتاق سیدرباب ، نشسته.  بی‌بی در حال سجده و نماز خواندن است ، که با وزیدن بادی شدید ، درب چوبی و قدیمی‌ اتاقش باز شده و به آرامی سمت داخل اتاق هول داده میشود. همزمان با باز شدن درب ، منظره‌ی گربه‌ی سیاه که بروی حصیر ایوان نشسته و درخت بیدی که پشت سرش ایستاده ، در قاب چهارچوب درب آشکار میشود. نگاه سیدرباب ، گره‌ی مرموزی به نگاه مضطرب گربه میخورد.  گویی نگاه ، زبان و کلام دلهاست . زیرا گاه نگاه ، واضح و گویاترین الهامات را به مخاطب منتقل میکند. درنهایت به دل بی‌بی چیزی می‌افتد ، گویی یک جای کار میلنگد ، زیرا سکوتی بیرحم فضا را فراگرفته. برگهای لرزان درخت بید ، برای اولین باراست که بی‌حرکت و غمناک مانده اند. گربه زیرچشمی با نگرانی نگاهی به بالا میکند‌ . بی‌بی کنجکاو میشود. بروی حصیر ایوان میرسد و سرپا به چهارچوب درب تکیه میدهد ، تلاش میکند تا نگاهش را همراستای نکاه مضطرب گربه کند. برایش جای سوال است که اینبار برخلاف ، سابق گربه ، نگاهش به قفس پرنده‌ی بالای دیوار ، نچسبیده . و حتی بی اعتنا ، به قفس بلبل پشت کرده‌ . پس گربه به چه چیز خیره شده؟ بی‌بی به آسمان نگاه میکند ، آسمان تقریبا بی حرکت مانده ، و هیچ ابری از میان نور ضعیف مهتاب در حرکت نیست. اما آسمان رنگی عجیب و سرخ رنگ برخود گرفته.  بی‌بی میداند که براساس اعتقاد و خرافاتی قدیمی ، آسمان سرخ به تعبییر وقوع حادثه‌ای شوم و نأس در زندگی یک فرد در میان افراد ساکن آن شهر است. آخرین بار که اینچنین شده بود ، سالها پیش بود ، شبی که عروس بی‌بی نه ماه و نه روز ، باردار بود ، و خودش نیز مریض و ناخوش بود ، عروسش چشم انتظار ، آمدن شوهرش بود. از شدت درد و انتظار ، عروس باردار ، پشت درب حیاط چشم انتظار ، بود تا بلکه شوهرش برسد .  همان انتظاری که هیچ وقت برابرده نشد. زیرا پسر بی بی ، هرگز باز نگشت ، و خبر شهادتش را آوردند.   ناگهان صدایی ، غیر معمول ، بند افکار سیدرباب را پاره کرد ، همزمان با گربه‌ی پشمالو و سیاه ، به سمت حوض کوچک درون حیاط خیره شد ، و رنگ سرخ ، ماهی‌گلی بروی کاشی حیاط در چشمانش نشست. بی‌بی رفت و ماهی‌گلی را برداشت ، و داخل آب حوض انداخت. بی‌بی به فکر فرو رفت ، سابقه نداشت که ماهی‌گلی از درون حوض به بیرون بی‌افتد. دسته ای از گنجشکهای شلوغ بر درخت بید هجوم آورده و لابه‌لای شاخسارش نشستند. چنان صدای جیک جیکی در میانشان بلند شده بود گویی ، در دسته گنجشکها دعوایی رویداده باشد‌ . به همان سرعتی که ظاهر شده بودند ، پریدند و ناپدید شدند. تا باز سکوت ، بر فضا حاکم شود . بعد از لحظاتی کوتاه ، بلبل درون قفس نیز ، بی جهت و ناهماهنگ شروع به داد و فریاد نمود . نهایتن گربه‌ی اخمو ، بلند شد و غُر‌غُر کنان به انتهای حیاط و درون انباری رفت درون محله‌ی ضرب ، نیلیا در حال خیالبافی‌ست و دچار بی‌خوابی شده. او در خلأ و کمبود سوژه‌ی مناسب برای ، رویابافی ، دست به دامان مادربزرگش شده. نیلیا: _مادرژون ژون ژونی. بــــَرام یه قصه بگو  یه قصه‌ی درسته و کامل یه قصه‌ای که بی‌غصه باشه. یه قصه‌ی واضح واسه‌ی نوه‌ی نازت بگو یه قصه‌ای که تازه‌باشه. هنوز هیچکی نشنیده باشه و دربسته باشه.   مادربزرگ؛ +وااا مگه میشه که قصه بی غصه و یا نصفه باشه؟ خب مگه میشه قصه تازه و نو باشه؟ نه، من فقط قصه‌های قدیمی و حقیقی بلدم. همشون رو هم صد متربه برات گفتم.  نیلی: _واای بازم که اشتباه گفتی مادرژون. متربه ، دیگه چیه؟ باید بگی مرتبه.  مادرژونی تو رو خدا یه بار بگو آکواریوم    مادربزرگ؛ +آفکاریون ( نیلی از ته دل و با تمام وجودش میخندد) و مادربزرگ نیز از خنده‌ی پاکو بی ریاح نوه‌اش  ، به خنده می افتد.  کمی بعد.  آنسوی دیوار ، درون خانه‌ی همسایه، شهریار کماکان شب زنده‌دار است ، و همچون شمعی اشکریز گشته و از آتش عشقش به نازنین ، میسوزد و قطره قطره آب میگردد .

   انتهای محله‌ی ضرب ، درون باغ هلو ، خانم دیبا درحالی که نشسته بر صندلی ، خوابش برده اما از صدای پارس سگهای باغ ، بیدار میشود و از اتاقش بیرون می آید تا سراغ هاجر رود . هاجر سر پله‌های منتهی به آشپزخانه ، نشسته و سرش درون کتاب است. چنان مصمم و با سرعت  کتاب را میخواند که گویی قهرمان المپیاد تندخوانی ست. . او شتابزده و با سرعت نور واژه ها را زمزمه میکند و رد میشود ، انگشت اشاره اش را سمت چیدمان واژه‌ها ، نشانه گرفته و خط به خط واژگان را تعقیب میکند. . گاه چندین خطی هم جا می اندازد و یا حتی صفحات را دو تا یکی ورق زده و به پیش میرود . با نزدیکتر آمدن خانم دیبا ، سایه اش بر تن دیوار سیاهی میکند ، و هاجر ناگه جاخورده و هول میشود.  دیبا:  اینجا چرا نشستی? چیکار داری میکنی؟ اون چیه گرفتی پشتت ؟ چرا صدات میکنم جوابمو نمیدی? -هاجــَـــــر: سلام بخودا هیچی ! هیچیه هیچی‌ام که نه! داشتم موطالبه میکردم . درضمن شوما صدام کردی؟ ولی بوخودا ناشنیدم خانوم‌جان.    +دیبا: چی چی میکردی؟ مطالبه؟ مطالبه دیگه چه کوفتیه! منظورت مطالعه‌ست؟  -هاجر؛ هااا همین که شما میگید  دیبا: خب حالا چی میخونی؟  هاجر؛ خو ، معلومه کتاب.  دیبا؛ میدونم کتاب. چه کتابی هست.  هاجر؛ کاف کا.  دیبا؛ حالا چرا اینطوری مثل دیوونه‌ها میخونی؟  هاجر؛ آخه این دختریا هستاااا. که گفتم هرغروب ، مسیر نونوایی میبینمش ، و خایلی دوختره گل و آقاییه. نه! نه! یانی خانومیه. ازم خواسته بهش یه کتاب فرض بدم یه کتابی که خودم خونده باشمش. اما میدونید چیه؟  من هیچ کتابی رو تا حالا تا آخر نخوندم. و مجبورم که امشب یه کتابی رو بخونم تا اگر یه وقتی ، فردا بهش فرض دادمش و اون پرسید که این کتاب راجع به چیه؟  من ضایع نشم    -دیبا: خب حالا این چیه؟. چه کتابیه؟     هاجر : والا راستش رو بگم‌ من بی‌اجازه اومدم از توی کابینت دیواری کتابهاتون و اینو برداشتم .و واسه اینکه آبروم حفظ بشه و سربلند بشم پیش این دختریا ، بزرگترین کتاب رو برداشتم تا فردا بهش بدم ولی هرچی میخونما ، همش گیج‌تر میشم . چرااا؟  اصلا اینگاری این کیتاب رو یه دیوانه نوشته . اصلا معلوم نیست قصه‌اش راجع به چیه؟ اصلا برخلاف اسم روی جلد ، هیچ چیزی راجع به عارف ننوشته.   دیبا_: حالا اسم این کتاب قصه چیه؟  هاجر:  نوشته روی جلدش ، عارف دایره. البته وارونه گفتم ظاهرا ، درست‌تر‌ترش ، دایره‌ی عارف هستا دیبا_: آخه اصلا چنین کتابی که نداشتیم ما.  هاجر: والا از همین کابینت کتاباتون برداشتم. همین جولوش بودا  _دیبا: کابینت کتاب دیگه چیه؟ منظورت کتابخانه‌ی دیواری هستش؟  هاجر_: آره همینی که شوما میگی. از همین ردیف جولوییش برداشتم. خودتون بیاین ببینید! ایناهاش ببینید این کتاب بزرگه‌ست .  _دیبا: ببینم که؟ اینه! اینکه کتاب قصه نیستش. تو چرا اینو برداشتی؟ چرا خیال کردی که این کتاب رو میتونی یه شبه بخونی و بعد بری فردا قصه‌اش رو برای رفیقت تعریف کنی؟. چرا خیال کردی این کتاب راجع به شخصیتی به اسم عارفِ . آخه تو چرا اینقدر سطحی‌نگر و ساده‌لوحی. اینجا نوشته ›دایرة معارف.  چرا بی‌دقتی؟ چرا سرسری و طوطی‌وار همه‌چیز رو میخونی؟. اینجا ننوشته ، دایره‌ی عارف. بلکه نوشته دایرة‌معارف.  خب میومدی ازم میپرسیدی ، و من بهت یه کتاب مناسب معرفی میکردم.  درضمن کتاب قصه دیگه چه کتابیه؟ مگه طفل و کودکی که کتاب قصه به دوستت بدی؟  (هاجر این دستو اون‌دست میکند و با خجالت و استرس شدید ، هول میشود و شرمنده میشود)  هاجر_: خانم جان، نه بخودا ، من نمیخواستم بهش بدم . فقط میخواستم بهش فرضی بدم.  بعدش دوباره بهم پس بده . البته من اشتباهی میگما که قصه ست.  منظورم از قصه ، همین کتابای قصه‌ی بزرگسالهاست. همینایی که راجع به قصه‌ی عاشق و مشلوغه.    _دیبا: هاجر تو قلب پاکی داری ولی باید از این خصلت در بیای . خودتو اصلاح کنی. باید از این  ناتوانی‌ات در بیان واژه‌ها و ضعف در تلفظ صحیحشون خجالتزده باشی. شاید مجبورم کنی که  تحقیرت کنم تا دلت بشکنه. اما در عوض خودتو اصلاح کنی. آخه فرض دادن یعنی چی؟ قرض دادن ، درسته. کتاب رو قرض میدن به دیگران. فرض نمیدن. درضمن عاشق و مشلوغ دیگه چیه؟ باید بگی عاشق و معشوق. و منظورت راجع به قصه‌ی بزرگسالها ، رُمان هستش؟  _هاجــَـــــر: آره، آره ، آفرین همینی که شوما میگی درسته. روبان منظورمه. _دیبا: روبان نه!،. رمان. گاهی فکر میکنم از قصد همه چیزو اشتباه تلفظ میکنی تا منو دِق بـــدی.  یعنی تا حالا توی زندگی وقتی با خانواده‌ات بودی ، هیچکی بهت هیچی نمیگفتش؟ یعنی تمام عمرتو همه‌ی کلماتو اشتباهی میگفتی؟  (هاجــَـــــر با حالتی اندوهگین و سرد سرش را پایین می‌اندازد و آرام میگوید) : خانوم جان آخه من من. چطور بگم ؟  من مادرم گوشاش سنگین بود و من هیچ وقت براش حرفی نمیزدم . تازه من اگر هم حرفی میزدم ، اون که ازم بیسواد تر بود و توفیقی نداشت . آخه اصلا مادارسه نرفته بود. تازه منم که میبینید ، به زور مادر مشت کریم، و اصرار ارباب سالار میشکات و کتخدا نورعلی تونستم چهار کلاس برم أکاوِر .    تازه توی روستا هرکی اگه نامه براش می‌اومد. جَلدی می‌اومد تا من براش بخونم. حتا زنیکه‌ از پشت چاپارخانه می‌اومد تا من نـــامه اشو بخونم براش. آما از وختی که اومدم شهر ، و پیش شوما، یهویی فهمیدم که فقط توی روستامون ، باسواد بودم و اینجا توی شهر اصلا من بچشم نمیام.  _دیبــــا: عزیزدلم  ، شما بیسواد نیستی . منم نگفتم که تو بیسوادی. ازم ناراحت نشو . تو توی روستاتون مثل پادشاه یک چشم توی  سرزمین نابینایان بودی . اما من چون خِـــیر و صلاحتو میخوام دارم میگم که باید اشتباهتو اصلاح کنی . باید تصمیم بگیری و خودتو بشناسی. باید سطح توانایی‌هاتو نسبت به عموم‌جامعه ، بسنجی. باید حد و حدود سلسه مراتب و استاندارد های حال‌حاضر و مومات عرف جامعه آگاه باشی. علوم و دانشت رو افزایش بدی. باید تشنه‌ی یادگیری باشی. از حرفهام ناراحت نشو. من خیر ، صلاحتو میخوام. چوب استاد بِه زِ مِهره پدر.  (هاجــَـــــر ، کمی خودش را جموجور میکند ، و روسری‌اش را زیر گلویش گره میزند. بسختی آب دهانش  را قورت میدهد. گونه‌هایش گُــــل می‌اندازد.) ه‍ـــٰ: آره خانوم جان ، این شعر رو همیشه مادر مشت کریم میگفتش بهم . ولی یکم فرق داشتااا اون میگفتا؛ تا نباشد چوب تَر ، فرمان نبرد گاو نَر.  (سپس هاجر با شوق و اشتیاقی ساده‌لوحانه و بی‌ریاح ادامه میدهد ) و میگوید: آخه خانوم جان ، درد و بلات بخوره تو سره مادر مشت کریم، شوما تمام حرفات درسته ، اما جثارتن اشتباه  متوجه شدین . توی روستای ما ، همه بیسوات بودند ، نه اینکه بخوان کور باشن! منم اگه که گوفتم ، همشون دست به دامنم میشدن تا، نامه‌هاشون رو  براشون بخونم ، واسه این بودش که سووات خوندن و نویشتن نداشتند. الهی قربونتون برم که اینقدر ساده‌اید و خیال کردین همگی کور بودند و فقط من بینا بودم.(هاجر با لحنی ترحم آمیز و دلسوزانه) ، ادامه داد: بعدشم اینکه گوفتید من باید حتما ، توانایی هامو ، برم عرف جامه ، بدم تا استاندارد کنم ، رو من بلد نیستم یعنی چی! اما یه بار مشت‌کریم رفته بودم تا سیجلد خودمو بدم اداره ثبت احوال محله ، تا عکسدارش کنن. اگر آدرسش رو بدین که این اداره ی علوفه جامد ، کوجاست ، میرم میدم تا استاندارش کنن . بخودا راست میگما  

(خانم دیبا با نگاهی عصبی و چشمانی تنگ ، نفسی با حرص میکشد و سرش را به تمسخر تکان میدهد ‌)  دیبا: اونوقت چی رو میخوای بری بدی تا استاندارش کنن؟  هاجر: والا من که نمیدونم ، شوما همین چند لحظه پیش ازم چنین تقاضایی کردین. گفتید که من بایستی توانایی هامو با علوفه جامده ، استاندارش کنم. من حتی یک أرظن نمیدونم معنیش چی میشه. بوخودا اگه دوروغ بگم ، الهی فوگوردسته (سروته_وارونه)  بیمیرم.  دیبا: از بس داغون و ناقص حرف میزنی که من نمیدونم اول از همه به کدام یکی از هزاران اشتباهت اشاره کنم  الان گفتی که ، یک أرظن  هم نمیدونی . حالا اینی گفتی معنیش چیه؟  یک أرزظن یعنی چی؟   _ه‍ـــٰ : اینو از شوما یاد گرفتم والا.  دیبـــا: من نمیگم یک أرظَن. بلکه میگم؛ یک درصَد.  گفته بودم بهت که باید توانایی هاتو ، با عُرف جامعه ، هماهنگ و برابر بکنی . استاندارد چه ربطی به استاندار داره  (هاجر که توی ذوقش خورده ، سرش را پایین انداخته و با انتهای لبه‌ی چین های آستین خودش ، بازی میکند ، او همچون بچه ای سرش را اندوهگین پایین انداخته و گاه زیر چشمی به خانم نگاه زیرکانه‌ای میکند ، اما زود نگاهش را مید)  دیبا: آخه پس تو کی میخوای یاد بگیری دختر جون؟  عیب و زشته که از واژه‌ی کور استفاده میکنی . هرگز نباید این کلمه رو به زبان بیاری . چون بار منفی داره.  باید بجاش بگی ؛ نابینا ، یا که بگی؛ روشن دل.   حالا هم بجای اینکه اینجا مثل آیینه‌ی دق جلوم واستی ، برو این کتاب رو بزار سرجاش . بعدشم برو ببین این سگها ، چرا یکسره دارند از سر شبی پارس میکنند!  

_ انتهای کوچه‌ی میهن ، مادربزرگ به اجبار و اصرار نوه اش ، نیلیا، ناچار به روایت قصه‌ای شده و نیلیا که دستانش را زیر چانه اش گذاشته ، رودر روی مادربزرگش دراز کشیده و مدهوش حرفهای مادربزرگش شده. مادر‌بزرگ: زیر طاق آسمون ، روی زمینی سنگی و سبز ،    (نیلیا وسط قصه‌ی مادربزرگش می افتد و میگوید) ؛ مادرژون یکی بود یکی نبود رو نگفتیاااا.  مادربزرگ: یکی بود یکی نبود. زیر آسمونی ابری و کبود، شهری بود شلوغ. در میان همهمه ی اهالی شهر ، و هرج مرج ، یکی به پای عهدش موند. از صبر ایوب سرمشق گرفت و سالها از روی اون مشق نوشت. در حین روزمرگی ها ، عشقش رو زنده توی قلبش نگه داشت و هردم ، با هر نفس ، مرورش کرد. و چشم به راهش موند. اون منتظر موندغ  ولی اون یکی سر قولش نموند. رفت با رفتنش ، دل این یکی رو شد. وقتی دلش شکست ، دل آسمون گرفت ، همیشه ابری موند . زیر این آسمون ابری و غمگین ، یه سرزمین سبز و بارونی بود . توی سرزمین خیس همه کس و همه چیز بر اساس و برطبق گذر زمان جریان میگرفت تا زندگی جاری بمونه و ادامه پیدا کنه . اهالی سرزمین هم از دست گذر زمان ، و عبور اجباری از مسیر زندگی ، گاهی شاد گاهی غمگین بودن. طی مسیر برخی در پی کشف حقایق بودند. برخی در وسط مسیر با همدیگه همراه و همدل میشدند. با هم ٱنس میگرفتند و شیفته‌ی هم میشدند ، و بعداز مدتی با هم عهد و پیمانی میبستند که تا آخرین نفس ، در کنار هم بمونند.   (نیلیا با نگاهی نافض و خیره به مادربزرگ ، دهانش کمی باز مانده و چنان بر قصه دقیق گشته که پلک هم نمیزند، او خشکش زده با چشمانی باز و نگاهی کنجکاو میپرسد; با هم عروسی میکردند؟ )  مادربزرگ؛ آره ،  بعد از مدتی به لطف خالق ، بذر محبت در وجودشون کاشته و بارور میشد ، و بعد از مدتی ، کودکی به اونها اضافه میشد. کودک که بزرگتر میشد ، از پدر و مادرش میپرسید که چرا ما توی این مسیر مجبور به حرکتیم. ما از کجا آغاز کردیم این مسیر رو و قراره کجا برسیم.؟ اون بچه‌ی کنجکاو مثل بقیه‌ی بچه‌ها توی وجودش یه پیمانه‌ی زنده بودن و زندگی داشت ، معمولا بعد از هفتاد هشتاد تا بهار اون پیمانه پُر میشد و اونا تموم میشدن و به دنیایی دیگه توی سرزمینی با آسمونی باز و آبی و بدون ابر ، منتقل میشدن. اما پیمانه‌ی اون بچه‌ی معصوم و پاک خیلی کوچیک بود و بعد از شش تا بهار پُر شد ، و اون مریض شد و چشاشو که بست تا بخوابه ، توی خواب تموم شد. از اون امانت و کالبد کرایه ای که مخصوص همون سرزمین بود ، بیرون اومد. اون کوچولو و بی تجربه بود. خیلی تعجب کرد که خودشو دو تا میدید ، یکی رو در حالت دراز کش و خوابیده روی تخت میدید و یکیشم که خودش رو سرپا و ایستاده میدید. اون لحظه مادره مادرش رو که قبلا از این مسیر خاکی ، به سرزمین واقعی برگشته بود رو خبر کردند ، مادربزرگش برای برگردوندن اون طفل معصوم به مسیر خاکی اومد و وارد دنیای ابری و فانی شد. اون نوه‌اش رو پیدا کرد ولی از برگردوندن نوه‌ی کوچک و خوشگلش به دنیای ابدی و واقعی ، سر ، باز زد . و خودشم همراه اون توی سرزمین ابری و روی مسیر خاکی باقی موند.   نیلیا : چرا؟  مادربزرگ: چون هرگز نتونست برای اون طفل معصوم توضیح بده که کارش درون مسیر خاکی تموم شده  ، و چون پیمانه‌ی عمرش تموم شده ، پس باید به دنیای ابدی برگرده. چون اون بچه خیلی کوچیک بود و هنوز هیچ چیز رو توی مسیر خاکی تجربه نکرده بود.   نیلیا با حالتی متفکر و آرام ، رو به مادربزرگش پرسید : اون دخترک توی قصه ،  پسر بود یا بچه بود؟  نه ببخش مادرژون . اون بچه دختر بود یا پسر؟   مادربزرگ: خودت چی فکر میکنی؟   نیلیا؛ حتما دختر بودش . و حتما بعدش مادربزرگش ، اسمش رو وارونه کرد و از ته به سر ، برعکس تلفظ کرد!  مادربزرگ: چی میگی دخترجون؟ این چه حرفیه؟   نیلیا: خب آخه من اسمش رو بلدم. حتما وقتی کنار مادرش بود ، اسمش آیلین بود. بعدش که تموم شد و مادرژونش اومد پیشش، اسمش رو نیلیا صدا کرد. اون دختر بچه هرگز نتونست به مادرژونش توضیح بده و بگه که اسمش آیلین هست. ولی اونو پس چرا نیلیا صدا میکنه! مادربزرگ: عجب گرفتاری شدماا آخه تو گفتی یه داستان واقعی بگو ، منم گفتم. پس چرا واسه خودت میبری میدوزی ، تنم میکنی!  نیلیا: حالا بزار برات یه قصه‌ی درسته بگم تا یاد بگیری چطوری قصه باید گفت.   یکی بود یکی نبود  زیرچشماشم کبود.   شهر آرزوها  یه  پادشاه به اسم ثال داشت. ثال چهارتا پسر داشت. هرکدوم از پسراش سه تا همسر داشتن و قصه‌ی ما قصه‌ی همسر سوم از دومین پسرِ ثالِ . . ، شخصیت عاشق قصه‌ی ما ، اسیره زنجیرهِ تقویم بود و توی هر تقویمی ، بعد از تیر و مرداد ، نوبت اون میشد .  اسم این عاشق ، شهریور بود . شهریور انسان نبود . اما توی هر خونه ای ، وسطای دوازده تا ماه سال ، توی تقویم چهار برگ ، روی دیوار بود . شهریور دوست و آشنایی نداشت. نزدیکترین اطرافیانش ، تیر و مرداد و مهر آبان بودند. شهریور که به شهر وارد میشد ، سریع شهر رو سمت خورشید میبرد. از گرمای خورشید ، تمام اهالی شهر ، عاصی و گریزان میشدن . شهریور نسبت به هَوو هآش و زن داداشای شوهرش ، بلندتر و داغ‌تر بود. روزها رو خیلی کش میداد و با شب و تاریکی ، کوتاه می اومد . شهریور عاشق انار بود اما هیچ وقت حرف دلش رو به انار نزد. اخر انار شاهزاده ی باغ بود .تاج انار کجا و شهریور کجا ! انار اما فهمیده بود میخواست بگه که او هم عاشق شهریوره.  اما هر بار تا می رسید فرصت شهریور تمام میشد  . نه شهریور به انار میرسید و نه انار میتوانست شهریور را ببینه. دانه های دلش خون شد و ترک برداشت . سالهاست انار سرخه. سُرخ از داغی و تندی عشق و قرن هاست شهریور بوی پائیز میده .  مادرژون ؟. مادرژون خوابیدی؟. پشت دیوار مشترک بین دو خانه ، در انتهای کوچه‌ی میهن ، شهریار هنوز در سرابی غم انگیز در کویر خشک بی طراوت و بی نشاط عشقی یکطرفه به نازنین ، با جسمو روحی خسته و پُرعطش ،پای خسته‌اش را بر تنِ  سوزان  ِ کویر میکوبد. او ناامیدانه پیش میرود . هیچ کدام از مومات و شرایط عاشقی فراهم نشده . اما تنها عاملی که او را ترغیب و تشویق به ادامه‌ ی پیش رفتن در کویر عشق کرده ، صدایی‌ست که در وجودش نجوا میدهد و بی‌وقفه عشقی حقیقی را شفاهت و گواهی میدهد . او از تمام وجود و با تک تک سلولهای وجودش شیفته و شیدا ، شده .∞8∞راوی: (شاید نیاز به گذر زمان به اندازه‌ی سالیان باشد تا او دریابد چیزی که وجودش درگیرش شده ، عشق نبوده ، بلکه ترشح هورمون هایی‌ست که بی رویه و افراطی در مغزش پدید آمده)∞8∞    شهریار ناگاه به جمله‌ای که مامان شوکتش ، سالها پیش ، لابه لای حرفهایش زده بود و گفته بود ؛ عاشقهای حقیقی یا خودکشی میکنند و یا دیوانه میشوند و سربه کوه و صحرا میگذارند. در این لحظه احساسی ناخوشایند و اندیشه‌ای نفرین شده، همانند روحی  سیاه و پلید با چهره‌ای شبیه إفریته ای عجوزه و خوفناک ، بروی افکار شهریار ، همچون بختک  خیمه انداخت. شهریار در سکوت مطلق صفر ، کنج‌ خلوتگه خویش ، پی به حضور ِ هاله‌ای نورانی و نامرئی در بوعد چهارم خیالش برد .  چشمش را با دستانش میمالد تا از بیداریش مطمئن شود . او خواب نیست و در حال دیدن رویا نمیباشد. کمی بعد نگاه شهریار به تکان های شدید لوستر می‌افتد. گویی اسیر کابوس شده باشد .  شهریار مرز بین واقعیت و خیال را گُم کرده و درون تردید و شک بسر میبرد . او تنها نیست. مادرش در اتاق بغلی خواب‌ست. پس سوی مادرش میشتابد.  دستگیره‌ی درب را چنان با وحشت و خشن باز میکند که دستگیره از درب جدا میشود. شهریار از نگرانی دست به دعا میشود. با دستانش به درب اتاق ضربه میزند و با فری

شهروز براری صیقلانی   

داستان بلند پستوی شهر خیس اثر شهروز براری صیقلانی 

        صفحه 367 

 

غروب ، آمنه هنوز در مرز باریک خیال و واقعیت سرگردان  است. برایش سخت است که حقیقت تلخ سرنوشتش را بپذیرد. او همچنان اصرار بر زنده بودن دارد. و خود را بیوه ای جوان میداند که شوهرش بی دلیل فوت گشته. او دنبال آدرس بدی‌بی ، است. و با خودش چون دیوانه ها ، اختلاط میکند.  حس غربت ، رسیده به احساسات متشنج ، و روان ِ پریشانه‌ی  شهریار.  . . . 

   _آهنگ سوکی در محیط افکار مخشوش شهریار جاری‌ست. شهریار یک دل سیر ، تکیه به دیوار اتاق گریه کرده. خودش نیز نمیداند که چرا میگرید. اما خب. بی‌شک از سر ضعف نیست. بلکه کمی دلش گرفته. او به یاد می‌آورد ، زمانهای نه‌چندان دورش را. آن موقع که بیرحم و سنگدل بود. آن موقع که محبت را در کوچه خیابان ، جستجو میکرد. کم سن و سال بود و خام آمار تعداد دوستان دخترش از دستش در رفته بود. پسرکی شاد و شلوغ بود برای تمامی فصول. هیچ کجا شعبه نداشت. و نمایندگی هم نمیپذیرفت. بنظرش آن روزهای شاد ، در هفده - هجده سالگی ، اوج خوشبختی بود. اما اگر با خودش صادق باشد ، باید اعتراف کند که آن روزها ، قلب بسیاری را شکست. شهریار بارها به داوود گفته؛  

   ♪ اگه واقع بینانه نـ. نـِ نـِ ـگگاه کنیم ، من اون موقع ها ، کمبود محبت داشتم ، شایدم اونطوری خـ َـخـَ خـَــلأ درونیم رو پُـ.پـُ.پُر میکردم. ولی هرچـ چی بود ، اوضاع احوالـَ لـَم ب‍ ب‍ بهتر بود. هرکسی که از س‍ س‍ سر ترحم و دلسوزی باهاش ک‍‌ ک‍‌ ک‍‌‍ـنار اومدم ، یه روزی رسید که برعکسش ، اون رفتو ، خیانت کرد،  یا بالاخخره با یه ک‍ کاری نـ‍‍ نقره‌داغم کرد 

®حال نیز مدتهاست که از سر ترحم و دلسوزی‌ست که بخاطر ، ادب و احترام متقابلی که برای مهری قائل است، وارد یک عشق یکطرفه و نامعلوم شده. شهریار در تصمیمی احساسی و سرنوشت ساز ، تکه کاغذی بر میدارد تا نامه‌ی خداحافظی و پایانی خود را برای اتمام رابطه‌ و معاشرت با مهری ، را بنویسد. او قصد دارد تا رُک و بی پرده ، حرفهایش را بنویسد.

   ∞ ∞› اما چندصباحی خواهد گذشت، تا دریابد آنچیزی که بی‌پرده بوده، نامه‌ی او نبوده، بلکه بکارتِ روحش بوده ∞8∞›

 

    صفحه 369 

 

شهروز براری صیقلانی 

کمی بعد      _سر قرار پس از دادن نامه ، مهری با سرخوشی و بیخبری از هرآنچه ، که درون نامه نوشته شده ، او را برای یک ضیافت دونفره در اتاقش دعوت میکند. ان هم، در نیمه شب و بطور مخفیانه ، به دور از چشمان پدرش. پسرک که یک دنیا از حرفهای ناگفته و تلخ را درون نامه هایش نوشته ، و به مهربانو داده ، بین دو راهی گیر میکند ، زیرا میتواند حدس بزند که دقایقی بعد ، مهربانو با خواندن ان حرفهای رُک و بی پرده ، برافروخــــته خواهد شد . و ان زمان دیگر این چنین ، نرم و با لطافت ،  با او رفتار نخواهد کرد. پسرک نگاهش به کاغذ های نامه ای که در دستان مهربانو پیوند خورده، دوخته شده ، و دلش میخواهد که در جوابش برای ، خلوت شبانه ، پاسخ منفی بدهد، زیرا با توجه به حرفهای سردی که درون نامه نوشته ، دیگر زین پس این رابطه گرمایی این چنین نخواهد داشت و قـــــــلب این معاشرت ، منجـــــــمد خواهد شد.

 _ پسرک غــــــزلفروش ، در نَـــــــه» گفتن ، دچار مشکل و ضعف است. و باز با تمام بی میلی و شرایط موجود ، از سر احترام به ســـــــن بالاتر مهربانو ، با صدایی لرزان و بریده بریده گفت؛  بـــبـ‌ ـا.باشــد.

در مسیر برگشتن سمت خانه ، مهربانو ، سبک بال و آسوده خاطر ، خوشنود از روزگار ، مثل کودکی بی غم و سر خوش ، آوازی قدیمی زمزمه میکرد, او از قول و 

صفحه 370  

قرار شبانه ای که با شهریار داشت ، بسیار هیجان زده بود . و نامه‌ی شهریار را ، رؤمه وار ، نگاهی انداخت.  #متن نامه↓↓

        مهربـ ــــــــانو ، سلام . از کودکی در بیان صحیح کلمات دچار مشکل بوده ام ، یک مقدار که نه! ـبلکه هزاران مقــــدار در گفتار عاجز بوده ام . از اینرو قلم همچون زبانم و کاغذ نیز در نقش کلامم ،  بوده است. _ از دیدار اول تاکنون ، هردم تا به کنارت میرسم ، از هجوم اضطراب ، باز اسیر لُوکنَت میشوم، و به ناچار پناهنده‌ی کاغذ و خودکارم میشوم، _ تاکنون برایت شعر بسیار گفته ام .  اما شعر هایم ته کشیده ، و نوبت به حرف دل و دردهایش رسیده ، . _ بانوجان این روزها لبریز از ناگفته هایم میشوم ، در گوشه ی اتاق ، کُـــــنج خلوت دنیایم ، مینشینمـ .  و بروی کاغذی خط دار خیمه میزنم ، نآگهان احساس را با عقل سلیم و تدبیر ، رو در رو میکنم ، تا که رنگ ببازد ، زیرا در باور من ، عقل و منطق پُـــــررنگ تر است از احساس. -٬٫ آنگاه افکار از هر جهت و زاویه ، به ذهن مختوشم میکند- , و از درد بی پناهی ، قطره قطره واژه گریه میکنم -، تا که این هجم وسیع از قلمم  ، لبریز شده ،-و چکه چکه ، بر روی ، کؤیر خشک کاغذ سرریز شوند ، تا با خون آبی خودکار ،به ارامی و نرم ، حروف ها را با صداها ترکیب کنم ، - و در پیوند انها ، واژه ای زاده شود.  - و آن لحظه ، خودم را خرج در مسیر و راهِِ خطوطی موازی میکنم ، -  و برای کلمات ، خالقی بیرحم و بی‌ترحم میشوم . -٬٫ آنگاه واژه به واژه ، نقش میبندد بر فرش سفید ، آن نقش و نگاری که از بیانش عاجز بودم - سپس واژگان را به خط میکشم-٬٫  و جمله ، هایی که از کلامم متواری شده بودند ، .  جملات من ، مانند گفتارم ، دست به عصا و لنگ لنگان نیستند ، بلکه اینبار ، جملات یکی پس از دیگری ، یورش میبرند و خلا سفید کاغذ را اشغال میکنند . به امید انکه در نهآیت ، حرفهایی که ناتوان از ابراز در بیانم ،

صفحه 371 

 جا مانده بودند ، بر سرزمین جدید کاغذی حکمفرما میشوند . و و قدم به قدم ، نفس میزنم حروفی که نتوانسته بودم ، صدایشان کنم  -  من نقاش میشوم در آسمانی دیگر ، من خالق میشوم در جهانی کاغذی و پنهان .   مهربــــــــانو   حرفهای دلم را بر صفحه ی کاغذ مرتب و منظم  میکنم و دست به نگارش میزنم،٬٫  ناگه در ذهن خویش با خلاًی بی سوادی دچار هم آغوشی میشوم .  ، و زخمی بر چـــَنگـ ِ ،  فراموشی میزنم . عاقبت  تمام جملات و ابیات را در دره ی فراموشی ها ، اکران و تماشا میکنم. ( تا چشمِ دـل به خودکار افتاد ، هرچه اندیشه بود ، از ریشه گریخت) #مهربانو جان ، _ اینکه گفته اند،"مرد" باید محکم و قوی باشد، _غرور آسمانی و دل دریایی داشته باشد!_من اما، این وسط چیزی گم کرده ام، انگار. __ چیزی به ظرافت یک "دل"_گاهی خوشحالم و گاهی غمگین_گاهی پرواز میکنم و گاهی در سکوی غصه ها تکیه میزنم _ گاهی عاشقانه میگویم و عاشقانه غرق میشوم،_ از خیلی چیزها دلم میگیرد، تمام هستی و نیستی ام را _ به تار عشق بسته ام! آخر چقدر محکم و قوی باشم؟ _دلم یک دوست می خواهد برای دوست بودن ، و بس!   _کسی که مرا از درون گرم کند _ کسی که بی‌زبان بخواندم_ کسی که بدون چشم مرا ببیند _کسی که بودنش آرامش بیاورد و دوست داشتنش امنیت باشد کسی که حتی سکوتش نیز مرا لبریز از خواستن بکند و تمام قلبم را به طغیان وادارد  _ کسی که در پای دیوار غرورش بشکنم و اشک بریزم و عمق خواستن و اشتیاق اش را در تک تک سلول هایم حس کنم_  و مهربـ ــــــــانو جان ، من هرگز نمیتوانم برایت از یک دوست ، بیشتر باشم.  و همچنین تو.  _ پس ! پس ، خواهشن ، هرگز مرا با زخم زبان هایت ، آزار نده ، نمیخواهم تورا ، بیهوده ، در انتظاری جانسوز رها کنم ، تا با وعده ی پوچ و درؤغِ  ازدواج ، هدر رفته باشد عمری از این دو روز کوتاهه ِزندگی . វស نقطه• پایان./\√\/\√

 

صفحه372 

 

-   /\√/_پس از خواندن این حرفهای بی‌سر و ته ٬ و مشکوک٬  لحظاتی سکوت بر اتمسفر ذهن مخشوش مهربانو ، حکمفرما میشود. آنچنان قلبش میشکند که صدایش را تمام درختان توسکا میشنوند.  مهربانو ، هم از غم و غصه ی این نامه ی تلخ و آن حرفهای رک و تند تیز با گریه شروع به نوشتن میکند ، و اشکهایش یک به یک تن کاغذ را خیس میکند.  مهربانو نمیداند از کجای قصه‌ی پرغصه اش باید اغاز بکند و از چه بنویسد¡!¡! ↓ 

شهریار جان ٬ ﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭﻟﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﻦ ﻼﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎت من ﺑﻮﺩﻩ ﺍم .ﻫﻤﺸﻪ ﺑﺮﺍﻢ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﻭﺍﻗﻌ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍ گ‍ﺮﻪ ﻬﺎﻫ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑ ﻭﻓﺎ ﺩﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﺮﺍت ﺑﺎﻭﻓﺎ ماندهﺍم__ ﺮﻪ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﺸﻨ ﻭ ﺍﺷـــــــــﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣ ﺁﻭﺭ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﺮﺍﻢ ﺩﻧﺎ    ﺑــﻮﺩﻩ ا ـی ﺻﺪﺍ ﺁﻫﻨ عـــــﺸ‌ ــﻖ ﺑﺮﺍﻢ ﻏــَــمـ ﺍﻧﺰ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻮﺵ ﻣـــکنم . _ﺎﻫ سکوتت مرا مشتاق تر میکند. و گاه ﺷﻨﺪﻥ حرفهآیت با تلفظ شیرین و پرمکث بین کلماتت مرا عاشق تر میکند . شهـــریار نازنینم ﺣﺮﻓﻬﺎـی کـه در نامــه ات ، نقش بسته بود ، ﺑﺮﺍﻢ ﺗﻠـــخ نشست. _ﺍﻣﺎ ﺩﺍﺋﻢ ﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺮﺍﺭ ﻣﻨﻢ ﺍﺮ ﺭﻭﺯ ﻧﺒﺎﺷ ﺩﺭ ﻨﺎﺭﻡ ، ﺑﺮﺍ ﻣﻦ زنـــــده ماندن بی تو معـــنایی بدتر از مرگ است.  _من ، عادت به پذیرش شکست ندارم ،  چون هرگز پاسخ منفـ‍ـی نشنیده ام ._ و همواره سخت‌ترین و ناممکن ترین ها را خواسته‌ام و هدف گرفته ام . و در نهایت به هر طریق ممکن ، به آنها رسیده ام.

صفحه373 

  هر انسانی مانند چشمه‌ی آبی ، جاری‌ست در مسیر زندگی ، که با قدم های زمان ، به پیش میرود ، اگر در مسیرش به ‍ سدّ و مانعی مواجه شود ، آنرا دور خواهد زد و از کنار ان عبور خواهد کرد و در همان مسیر جاری خواهد شد . و من اکنون مدت زیادی‌ست که با تو در مسیر زندگی و سرنوشت ، دوست شریک همدم و همراهم. پس از من نخواه که به این همقدمی و همدلی ، بچشم یک دوستی و معاشرت ساده بنگرم.     یک انسان ، اگر هدفی پاک داشته باشد ، دیگر نیازی به استخاره ندارد ، و حتی اگر با پست ترین شیوه و روش به هدفش برسد ، بهتر از ان است ، که شکست بخورد

     . زیرا هدفی که همچون عشقی حقیقی ، پاک باشد ، نیازمنده اثبات شرافت در راهه رسیدن به آن نیست. _طلا که پاک است ، چه منتی به خاک است.   _، هرگز در زندگی نتوانستم ، ناکــامی را بپذیرم ، و در اضطرابم ، که با گفتن ، حرفهایی که در پایان نامه‌ات اوردی ، چه مقصودی داشتی ؟، ﺭﻭﺯ ﺍﺮ ﺑﺮﻭ ، ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻤﺸﻪ ﺧﻮﺍﻫ ﻣﺎﻧﺪ_ اما مطمئن باش زنده نخواهی ماند.  _  نه! چه میگویم ، دیواانه شده ام کاش اکنون کنارم بودی ، تا میدیدی که با یک جمله ی مشکوک ، در بین هزاران جمله ی عاشقانه ، با من چه کرده‌ای ، آشوبم ، انگار هر دقیقه در سرم ، یک درخت قطع میشود و لانه ای با ۱۲ بچه گنجشک کوچک به زمین می افتد — من هم مانند تو ، شده ام ، و بعد از عمری , ناگهان ، پس از ورودت به روزگارم ، اهل کاغذ و قلم شده ام  .

  اما هنوز دل ندارم از خودنویس و روان نویسی که هدیه داده ای به من ، استفاده کنم ، زیرا میترسم جوهرشان تمام شود ، اما هربار قبل نوشتن ، با یک سبد انرژی و شوق و شعف میروم جعبه ی خودنویسی که هدیه داده ای را می اورم و موقع نوشتن ، آنها را نیز کنارم میگذارم ، شهریار ، از داغ عشق توست ، که من نیز مانند خودت ، اه‍ل نوشتن شده ام ، اما نه مانند تو_ ، ولی حرفهای دلم را مینویسم‌ ، _ سه ساعت دیگر ، مانده تا به یازده شب. و من دیگر طاقت انتظار ندارم . •تمام

 

-√\/__ ®سپس مهــربانو ، سفره ی شام را برای پدر ، گذاشت و ، سر سفره ی شام ، خود نیز تمام مدت ، با غذا بازی میکرد ، و خیره به ظرف غذا ، در افکاری پریشان ، غصه خورد ، و بُغض بالا آورد 

صفحه 374 

. پدر ، به مهربانو نگاهی کرد ، و وجود مشکلی را در دل دخترش لمس کرد . مهربانو با فکر کردن به آنچه شهریار در نامه نوشته بود , غصه دار میشد و سرزده و بی خبر ، خشم وجودش را تصائب میکرد .  پدر ، میدانست که ، دخترش برای پنهان کردنِ مشکلات و دلخوری هایش ، ناخواسته و غیر ارادی ، چهره اش برافروخته و ، سرخ میشود و برای وانمود کردن به عادی بودن ِ شرایط ، ابـــــرو های پیوسته ی خود را بالا میدهد و از چشم در چشم شدن با او ، تفره میرود

 . بنابراین نگاهی به دخترش انداخت و او را صدا کرد ، – مهربانو در پاسخ ، با ابروه‍ـ‌ ـایی بالا و صورتی برافروخته ، پاسخ داد _پدر از بروز مشکلی در زندگی دخترش مطمئن شد. و دیگر هــ ــیچ نگفت_ آنگاه سکوت سردی فضای اتاق را فرا گرفت. و مهربانو سرش را بالا گرفت و با صدایی خشک و گرفته ، پرسید ؛ »جاان دلم آقاجون ؟!، بگین چیه؟ چیزی میخواین براتون بیارم؟ _  پدر پیر و سالخورده با صدای مریض و ناخوشش گفت؛» نــــه. -®در همین حال ، بادی وحشی و سرگردان از دل باغ گذشت و به پنجره ی باز رسید و ناخوانده و گستاخ ، وارد اتاق شد و به دور ، زُلـــف سفید و بلنده مهربانو پیچید . صدای  خشک و فرسوده ی لولای پنجره ، بلند شد. پدر نگاهی به پنجره کرد ، و ناخواسته به یاد همسرش افتاد و آهی از ته دل کشید ،  _ دقایقی بعد ، پدر اتاقش در طبقه ی بالا رفت و درون رختخواب ، دراز کشید و _ مهربانو ، قرص های پدرش را آورد و یک به یک پشت هر قرص را برایش خواند، تا اشتباه نخورد. و با لحن کودکانه ؤ همیشگی ٬ گفت؛♪ »آقاژون ، ژون ، بفرمایید ، این هم ، لیوان آب ، این از قرصای قبل خواب . اقاژون فردا ۲۸ صفر ماهه ، و شما هم روزه میگیری؟  _پدر پاسخ داد ؛ آره .♪ »ـ خوب شد یاادم اوردی . پس بیا و قرص های فردا رو هم برایم جدا کن مهری خانم.   

 

صفحه 375 

 -®مهربانو در حال جمع کردن ، ظرفهای غذا بود که ، ادامه داد ؛ ♪ آخه اقااژون ، مگه میشه که کسی  که اندازه ی شما مریض و ناخوشه ، روزه بگیره؟ درضمن شما حتما باز میخواین تمام قرص های روز بعد رو ، بخاطر روزه دار بودن ، امروز سحر بخورید؟  این یکی هم نمیشه. مگه دکتر نگفت که روزه براتون سمّه ! از اون بدتر ، اینکه قرصای فردارو با هم دیگه یکجا ، دم سحری بخورید، هم  نمیشه.  اقاژون ، اووردوز میکنیدا ، زبونم لال

  -®مهربانو نگاهی به پشت سرش انداخت ، و مکث کوتاهی کرد و از قاب پنجره خیره به سیاهی ِ ته باغ ماند. پنجره در وزش باد ، تاب میخورد ، و صدای لولای خشکش ، در سکوت مطلق باغ ، فریاد میزد.  گویی اتفاقی در حال وقوع بود.  مهـــــربانو ، پدر را غرق خواب مییابد. به ارامی درب اتاق را میبندد. و با احساسش در میان لحظات ، یتیمی سرگردان و خانه به دؤش میشود. ، و شروع به دلنویسی میکند ←›»↓

∆ شهریار من با فاصله ها مشکل دارم ، ﺍﻨﺠﺎﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﺘﻨﺴﺖ. ﺣﺲ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺩﺭ ﻨﺎﺭﻡ ،.ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺭﺍ ﺮﺸﺎﻥ ﺮﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢវ ﺩﻟﺘﻨ ﻭ ﻏﻢ ﺩﻭﺭ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﻧﺎﺭﺮﺩﻩ_ﺎﻫ ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻣ ﺍﻧﺪﺸﻢ ﻗﻠﺒﻢ។ ﻣﻠﺮﺯﺩ، ﻧﻨﺪ ﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺮﺩ ﺷﻮ، ﻧﻨﺪ ﻪ ﺑﺎ ﺴ ﺩﺮ ﻫﻤﻨﺸﻦ یا بلکه هم آغوش ﺷﻮ ، ﻧﻨﺪ ﻪ ﻣرا،  ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻨ ، مبادا  آتش عشقم را عاقبت تو خاموش کنی.  រុឹ។ … ﻧﺒﺎﺪ ﺑﺶ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻓﺮﻫﺎ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻢ ،ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺩﺵ ﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ !ﺧﻼﺻﻪ ﺍﻦ ﺭﺍ ﺑﻮﻢ ﺑﺮﺍﺖ ، លﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫ ﻣﺸﻮﻡ ﻓﺪﺍﺖ._ﺍﺮ ﺗﻨﻬﺎﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻨﺸﻨﻢ ﺑﻪ ﺎﺖ_ﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭﻟﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﻦ ﻼﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎﻢ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍ ، ﻣﺨﻮﺍﻫﻢ _ﺍﻦ ﺷﻌﺮ ﺍﻭﻟﻨﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷ ﻭ ﺁﺧﺮﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، شهریار خان تورو خدا ، ازت میخوام این رابطه ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ… 

 

صفحه 376 

  شهریار  شما چه کسی را از خودت میرانی و دور میکنی؟. مرا؟ منی که تار و پودم از بند بند احساس و اشعار شما بافته شده؟ منی که تمام امیدم و آینده ام به شما ، دلگرم است!! شما و وجودتان است! منی که  چنین ﻣﻨ ﻪ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﻪ ﺎﺩ ﺗﻮﺍﻡ ، ﻣﻨ ﻪ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ و محبت هایت ، نبش ساعت تکرار از این باغ به سوی رأس کوچه‌ی هفت ، می آیم.  من از عشق درون اشعارت ، ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻢ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ _ﺍﻨ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺗﻮ ﻫﺴﺘ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘ ﺩﺭ ِـــﺮؤِ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ _ﻫﻤﺸﻪ ﺍﻦ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭ،_ﻫﻤﺸﻪ ﺍﻦ ﺑﺮﺍﻢ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻪ ﺗﻮ، ﻣﺜﻞ ﻭﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﺪﺍﺭ !_ﺩﻟﺖ ﺎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘ، ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺮﻭﺍﺭﺪ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺖ ﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ !_ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻪ ﺧﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺸﻤﺎﻧﺖ ﺗﺎ ﺍﻦ ﻟﺤﻈﻪ -- ﺩﻧﺎ ﺑﺮﺍﻢ ﺭﻧ ﺩﺮ ﺩﺍﺭﺩ ._ﺩﻧﺎ ﺯﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﺒﺎ ﺸﻤﺎﻧﺖ شهریار ، ﻫﻮﺍ ﻪ ﺩﻟﻨﺸﻦ ﺷﺪﻩ ،_ﺍﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﻮﺍ ﺩﺭ ﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ_ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻢ ﺩﺭﺮ ﺍﺳﺖ ،ﺩﻟﺘﻨ ﻭ_ ﺑ ﻗﺮﺍﺭیﻫﺎ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﻦ ﺍﺳﺖ _ﻪ ﺩﻟﻢ ﻫﻮﺍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻨﺪ ، ﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻏﻮﺷﻢ، ﻫﻮﺱ _ﺁﻏﻮﺵ ﺮﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻨﺪ ._ شهریار ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﻮ ﻭ ﻗﻠﺐ ﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﻣﺨﻮﺍﻫﻢ ، ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺎﻤﺎﻥ ﻗﺴﻢ ﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻤﺎﻧﻢ_ شهریار جان ، ﻣﻨ ﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ،ﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑ ﻭﻓﺎ ﻨﻢ؟ ، ﻧﻪ ﺩﺮ ﻧﻤﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺎ ﻭ ﺑ ﻫﻤﺘﺎ ﺗﻮ ، ﻣﺪﺍﻧﻢ ﻪ ﺍﺮ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺯﻧﺪ ﺍﻡ ﻧﺰ ﺑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﻦ، ﺩﻧﺎ، ﻧﻤ ﺎﺑﻢ ﺩﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ را.

    ﺍ ﻫﻤﻨﻔﺴﻢ ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺍ ﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﻣﺸﻢ ﻭ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪ خواهیم کرد شهریار نمیدانم که چرا این هراس و ترس از تنهایی و غم تنها ماندن ، در وجودم ،ریشه کرده.! اما میدانم که گرمای دستان مردانه‌ات ، همچون تبری این درخت کهنه و مسموم را ریشه کن خواهد کرد از وجودم. ∆

صفحه377 

از اثر داستان بلند پستوی شهر خیس ، بقلم شهروز براری صیقلانی.

            ★داستان‌یازدهم★

        (_شب‌نشینی ارواح_صدای پای طوفان)  

 

-®در دل شهر ، درون محله ی ساغر ، زن بیوه و غریب ، توانسته عاقبت خانه ی سید رباب را پیدا کند ، و بی مقدمه و از درد تنهایی و غریبی ،  به دامن پرمهر ، سید رباب پناه برده ،  سید رباب نیز مانند تمام اهالی اصیل این شهر ، خصلت غریب نوازی ، دارد . 

صفحه 378 

پس با مهربانی از او میزبانی میکند و گوش به حرفهای ناپخته و خامی داده که دخترک غریب ، برایش نقل میکند .  شهر ، دچار آرامشی کوتاه و کرایه ای میشود ، نسیم در کوچه باغهای شهر ، پیچید و از شهر گذشت ، خلا باد پاییزی را ، ابرهایی کینه جو و سیاه پر کردند .  درون خانه ی ربابه ، درخت بید ، به خود میلرزد ، و موش کوچکی ، موزیانه از زیر پله های چوبی ، به سمت آشپزخانه میرود  ،تا طبق شبهای اخیر ، از پاکت دانه های  ٬ارزن٫ قناری سرقت کند . _سید رباب که به تنهایی عادت ندارد ، آن شب مهمان ناخوانده ی خود را ، با اصرار پیش خود نگاه داشته ،   باد سرکش و آشوبگری به خانه ی سید رباب میرسد و حصیری که بروی ایوان بود را با خود به ته حیاط میبرد ،  سید رباب  به خوبی میشناسد این سکوت مبهم ِ پاییزی را . در میان صحبتهای، مهمان خود ،   از اتاق بیرون می اید  تا ، حصیر را بردارد .

  از صدای باز شدنِ درب چوبی و قدیمی اطاق ، موش که در حال سرقت دانه های ارزن بود ، سریعا فرار کرد و به داخل سوراخ خود بازگشت.  گربه به خوبی صدای پای موش را میشناسد . اما زیر پوست این خانه ی قدیمی ، چیزی غیر معمولی در جریان است، _ و‌کاسه ای زیر نیم کاسه پنهان شده که  تنها به لطف گذر زمان  ، آشکار خواهد شد .   

  _سید رباب   قفس قناری خود را از سر ایوان به داخل ، انباری میبرد ، تا از باد و بارانی که ، در راه است ، در امان بماند .  و سپس پاکت دانه ی پرنده اش را برمیدارد و سمت انبار میرود تا برایش دانه و اب بگذارد ، و با هر قدم ، مقداری از دانه های گندم ، بروی زمین میریزد .  در این حین ، گربه ی سیاه و مرموزِ خانه، که بروی ایوان، خیره به حرکت موضون و لرزان  برگهای درخت بید بود ،لحظه ای به اسمان و عبور ابرهای تیره چشم میدوزد  .و ناگه  توجه اش  به جای خالیه قفس قناری در بالای سرش جلب شد . و زیرکانه ، دنبال رد پای دانه های ارزن راه می افتد. و در نهایت از لای درب نیمه باز ، وارد انبار میشود. و با رنگ سیاه خود، به اسانی در کنج تاریک انبار ، پنهان میشود 

 

صفحه 379

. اینبار ، قناری نیز همچون بی‌بی ، میزبان مهمانی ناخوانده است ، و جوجه کلاغ خانه‌بدوش که روز گذشته مسیرش به بن بست حرمت افتاده بود و به دستان پرمهر بی‌بی ، نجات یافته ، درون قفس و در ضلع چهارم آن ، غریبانه کِص کرده و در لک خود فرو رفته. جوجه در مقایسه‌ی خویش با قناری ، هرلحظه هزاران بار آرزوی مرگش را میکند. نه رنگ و لعاب زیبایی ، نه پر و بال خوشگلی ، نه صدای گوشنوازی ،    قناری نیز از فخر فروشی ، سیر نمیشود.  جوجه کلاغ اگر از هم قفس شدن با چنین پرنده ای باخبر بود ، هرگز به دستان مهربان بی‌بی پناهنده نمیشد ، و دندان های تیز گربه‌ی سیاه را ترجیع میداد. زیرا آنگاه نهایتن یکبار دچار مرگی با عزت میشد ، نه اینچنین که روزی هزاران بار ارزوی مرگ کند.  درون محله ی سرخ ، علی ، چشم به جاده دوخته ، و ساکت و خاموش به نجوای شهر گوش میدهد. او  نیز  این سکوت مبهم و ناگهانی را خوب میشناسد، که به تعبیری دیگر ، آرامش پیش از طوفان است. گویی با صدای ، بیصدا ، شهر آمدنِ طوفان را در تک تک کوچه پس کوچه هایش جار میزند 

._ فریادی که از حنجره برآید ،  را همگان میشنوند، اما  این فریاد بی صداست ، و شنیدن ، ناگفته ها زیباست. درون ذهن ، خسته و منجمد علی لحافدوز ، غیر از چشم انتظاری ، چند بیت شعر از جنس مرغوب نو اما کهنه و قدیمی نیز،از شاملو میتوان یافت  ؛ *خاموشها گویاترند ، گاه از درب و دیوار میبارد سخن.  و گاه از عمق ، یک نگاه .   آشنایی با زبان  ، بی زبانان چون ، ما ، سخت نیست . گوش و چشم است ، مردم را بسیار ، اما دریغ.  گوشها هوشیار ، نه!_ چشمها ، بیدار نیست. * 

       در میدان شهر ، ساعت ، سینه خیز به سوی یازده شب ، پیش میرود .  داوود ، در تب شدیدی میسوزد و مادرش ، او را پاشورا میکند ، تا بلکه بتواند دمای بدنش  را پایین بیاورد . 

 

صفحه 380 

و بی وقفه ، پارچه ای سفید را با ابی سرد ، خیس و مرطؤب میکند. و بروی پیشانی و پاهای داوود میگذارد. و نیلیا از شدت غمِ دوری و دلتنگیش نسبت به داوود ، بیتابی میکند ، در  خواب حرف میزند و هزیان های زیر لب را هر چند لحظه در میان ، زمزمه میکند. کمی بالاتر ، پشت درختان عریان هلو ، آخرین برگ زرد نیز افتاد. و سکوت سردی باغ را در اغوش گرفت. سگها ، بی وقفه و پیوسته پارس میکنند. زیرا باد بؤی طوفان ، را برایشان آورده‍.

_نور ضعیفی از چراغ تیرچراغ برق سوی حیاط خانه‌ی بی‌بی تابانده میشود ، بالای درب  چوبی و پوسیده‌ی اتاقِ سیدرباب ، تکه‌ای لوزی شکلی که از سالها قبل شیشه‌اش شکسته ‌است دریچه‌ای برای ورود نور شده ، و گاه باد و بوران نیز همراهه نور و یا تاریکیِ شب از آنجا بداخل اتاق جاری میشود، روحِ گربه‌ی سیاهی که در این خانه سکنا گزیده ، ناله‌ای خوفناک سر میدهد، ناله‌ای که موی بر تن انسان سیخ میکند، و این ناله‌های بی‌دلیل ، گواهِ این امر میشود که اتفاقاتی در حال وقوع است. گهگاه در لابه‌لای عبور ابرها ٬ ماه رخ مینماید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند. جوجه کلاغِ آواره‌ی شهر، که هم قفس با قناری شده٫ نمیداند که میتوان درون قفس آسوده خوابید با که خیر. او بین دو راهی گیر کرده ،  بچه موشی  از عمق سوراخِ دیوار انتهای انبار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود ، جوجه کلاغ نمیداند از آن باید بترسد یاکه نه!؟ از طرفی برایش پرواضح است که موش خودش از چیزی هراس دارد و تهدیدی محسوب نمیشود .

صفحه 381    

 اما از سوی دیگر ، به وج مشترک موش با گربه فکر میکند، اینکه هر دویشان سبیل دارند. دراین بین از فرط خستگی ، خوابش میبرد.    خلوت آسمان را توده اَبرِ کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند که تیرِگیَش اِنگار بر ابتدایِ شهر خیمه زده است  طوری که کوچه‌های باریک با دیوارهای کوتاه و بلندِ آجُرپوش، رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک   ،به سبک سیاه و سفید درآورده.  باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح شهر راه میابد . 

نور ابتدا به شاخسار و عریان درختان هلو درون باغ دیبا ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر تن خانه‌ی انتهای باغ پدیدار میشود.   نورِ ماه‌تـــــاب در ابتدای شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد.  چهره‌ی نیمرخ و هلال شکلِ ماه ،ابتدا محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد.  تا بعدتر با شیب و اِنحنایی باریک و ملایمتر از این سمت دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند، از پشت سر بیاید، شهر را پُـر کند، و کمی مانده به صبح با طلوع خورشید از پشت کوههای البرز فرار کند.

سوشا (پسرکـ ، ساکن خانه‌ی وارثی)  پس از یک روز سخت کاری ، از فروشگاه به سمت خانه ی نیمه مخروبه‌ی وارثی حرکت میکند.  او حسی مبهم دارد ، هم خوشحال است  از اینکه ، لیلی برای شام به او  ظرف دربسته ی کوچکی داده  ، و هم کمی نگران است از عاقبت این عشق ممنوعه . او در  درون خانه ی وارثی ، غمهایش را دود میکند ، و در تاریکی محض ، با افکارش و نور آتش سیگار تنها مانده.

صفحه/ 382/

  و گهگاه ، لیلی در افکارش رژه میرود ، اما از طرفی محبتهای اقای فراز ، او را مدیون و پابند میکند ، و از طرفی دیگر ، ابراز عشق و علاقه ، از سوی لیلی ، او را بسمت ، چیدن سیب سرخ حوا ، سوق میدهد. اما او حتی در خیال خود ، حاضر به شراکت در چنین خیانتی نیست. و  وجدان با او دست به یقه میشود ، و افکارش را جـــر میدهد.و تنهایی  هربار تکه ای از او را زنده زنده برای کودکانش می برد . دندانی را - در کتف چپش حس می کند. دردی را که مثل علف های باغچه در او پخش می شود. ترس- دو دستش را به پنجره‌ی خانه‌ی نیمه مخروبه گذاشته بود و اورا نگاه می کرد . مورمورش می شود- وقتی در رویا ،همـ آغوش میشود با لیلی(زنی شوهر دار) -عاقبت درون  افکار ، فراز هم با طناب دار می اید تا برچسب خیانت را به او بزند- پسرکــ در فرار از این افکار ، میرود تا ســــر کوچه سیگار بخرد- در غیابش ، یکــ عشق ممنوعه و کوچکــ زیر پوست فروشگاه ، بذر حوس و خیانت را میکــارد و روز به روز  بزرگ می شود-- یک دستش پشت ٫ مردانگی و چشم پاکی ،دست دیگرش- پشت حوا و حوس، دارد خورده می شود  -  پسرک که برگردد چگونه بدون دست ، سیگارش را روشن کند؟-  در سمت دیگر ماجرا ، بعد از میدان گل، درون محله ای شیک ،اقای فراز در خانه ی عیانی و دوبلکس ، در حال ته تراش کردن بافور خود و بیخبر از غم دنیاست. و در اتاق بالایی ، لیلی ، در حال دلنوشتن است. و بین دو راهی، عشق و خیانت گیر افتاده. اما او بی اعتنا به مفهوم خیانت است. و در توجیح این عشق ممنوعه ، اختلاف سنی زیاد ،سردمزاجی و بی میلی شوهرش را ، مقصر میشمارد. 

/صفحه 383/  

او که از خانواده ای روستایی و فقیر می اید ، هرآنچه را که در زندگی خود کم دارد ، در وجود سوشا میبیند ، و در خیال خود ، زندگی با سوشا را ، اوج خوشبختی و سعادت میشمارد ، سوشا درون تخیلاتش تصمیم میگیرد که لیلی را برای اولین بار به نوشتن نامه‌ای  عاشقانه وادار کند ، پس در خیلاتش میپندارد که نامه ای با دست لیلی در حال نوشته شدن است،          ً۱۰:۵۷`متن نامه↓

∆ سوشای نامهربانم سلام . این میان انکه دلبسته به قلب مهربان  تو ، تنها من هستم. این من هستم که در راه عشق تو ، با هزار طرفند ، فراز را راضی به سپردن مدیریت فروشگاه ، به تو کرده ام.  اما اکنون از بی توجهی تو ,  نسبت به خودم ، با قلبی پر از حسرت تنها مانده ام و هیچ نفسی ندارم . من از بی مهری تو ، مثل برگی خشکیده ام ، هیچگاه خودم را اینگونه پریشان و خراب ندیده ٱم. مثل ستاره ای خاموشم ، حس میکنم در دنیا نیستم و بی هوشم. _مثل کویری خشک ،  آرزویم قطره بارانی از جنس محبت است. _این روزگار من است ، قلبم به چه روزی افتاده است. - نمیخواهی بشنوی نوای دلم را ، دقیقا همانگونه که من نمیخواهم بشنوم صدای همسرم را.  من نمیخواهم به یاد بیاورم گذشته ی پر از غمم را._ نمیخواهم این زندگیه ، بی عشق و اجباری را. من تاکنون در فراز جزء عطش و عشق به ثروت ، چیز دیگری ندیده ام.  ، بگذار اینگونه بگویم که نه من فراز رامیشناسم و نه قلب بی عشق او را._بگذار  با خودم بگویم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، با شکست روبرو نشده ام ،یا که هرگز تن به ازدواجی زوری و از سر اجبار نداده ام .  سوشا ایا تا به حال عاشق نشده ای!؟ کاش میشد ، رویاهایم را به حقیقت تبدیل کنم.  کاش خاطره های تلــــخ زندگی با فـــــراز میسوخت ، کاش تعبیر میشد ، و میرسید لحظه ای  که سرم بر روی شانه هایت باشد ، دستم درون دستهایت باشد، لحظه هایی که در کنارت در فروشگاه هستم ، احساس امنیت میکنم .  و در خیال خود ، رویا میبافم  و، هر شب با رویای تو به خواب میروم، کاش میشد همه اینها واقعیت بود .  ، تا دیگر دلم در حسرت این رویاها نمیسوخت ، و اینقدر  قلبم چشم به آمدنت نمیدوخت_ یعنی میتوانم  با عشق تو ، تا عرش کبریا بروم ، یعنی میتوانم یک آغوش ، پر از عشقت کنم . _یعنی میتوانم برای همیشه عاشقت بمانم.  آرام باشم و آرام  نفس بکشم. سوشا جان . مدتی‌ست بدجور حالم بد است ، فکر کنم دیوانگی محض است که هنوز درون زندگیه بی عشق و تلخ فراز مانده امدریاب مرا. پایان نقطه∆

صفحه 383 

          »★داستان بلند پستوی شهر خیس★     

               ((کمینگه حادثه))

     __-® ۱۱:۰۰زنگـــ ساعتــ گــرد ،شــهرداری ، بصـــدا در میاید. و یــــــــازده بار تـکرار میشود.  چندقدم جلوتر از درب بزرگ و چوبی ِ، اداره‌ی پست سابق ، مجسمه‌ی ،سرباز کوچکــ شهر بنام میرزا با اسب خاجـــه اش ، ایستاده و اولین قطرات باران ، بروی اسب سیاهه میرزا میبارد. و آنسوی رودخانه‌ی زر ، پسرکـــ ـغزلفروش (شهریار) بندهای پوتین جدیدش را سفت میکند ، و در دل بسم‌الله میگیرد ، تا از خانه خارج شود ، درب را به آرامی باز میکند تا مادرش بیدار نشود ، این شب ، مانند شبهای دیگر نیست برای پسرکــ . _ گویی صدایی از اعماق وجودش او را میخواند و به او بیصدا نجوا میدهد و پسرکـ نیز ، دلشوره‌ی عجیبی میگیرد. و  تجربه به وی ثابت نموده که هرگز ، احساسش به او دروغ نمیگوید . و حرف مادرش در ذهن او تکرآر میشود که روز قبل گفته بود ، کابوس پریشانی دیده ، که در خواب موشی در لباسهایش افتاده .     شهریار سوار بر پوتین های نو و به زیر کلاهی لبه دار ،  از خانه‌ خارج میشود . نگاهی به زمین می اندازد، زمین خشک است ولی اسمان ابری ست ، چند نفس بالاتر به جلوی درب بزرگ باغ توسکا، میرسد ، و قطرات باران از پشت یقه ی او به گردنش میبارد و او قدمهایش را تندتر میکند، اضطرابی عجیب وجودش را تصائب کرده . شهریار وارد باغ میشود . باغ در نظرش به شکلی عجیب و مرموز و عریان است ، پسرک در نقش اول ، درون صحنه ی قصه ئ خود ، و غرق در افکارش ، میشود ، از دریچه‌ی چشمانش ، لحظات را به پیش میبرد .  و برای باردیگر همه چیز را مرور میکند. اینکه روزقبل تصمیم به قطع رابطه داشته و درون نامه اش‌برای مهربانو نؤشته بوده ،و پس از دادن ان به دستان مهربانو، با دعوت برای  نوشیدن چای  روبرو گشت و باردیگر در ، نه ، گفتن با مشکل مواجه شد و در رودروایسی گیر کرده و در اخرین واژه ، با لکنت زبانش ، گفته بود  ؛ بـ بـــا.ــبـاشد.    -®صدای جیرجیرکها ،  غائب ترین عنصر ان شب به گوش میرسد. ٫_برگ خشکـ و زرد ـی سوار بر باد کُهلـــی از مقابل قدمهایش ، عبور میکند و انسوی سنـگـ فرش ، به نیمه ی دیگر باغ میپیوندد. ٫_ برای بار دوم ، چشمانش به صورت باغ می افتد و اینکه باغ به شکل شرم آوری و عریان است. گویی دلش از دریچه ی چشمانش ، با نگاه به او ، چیزی را اشاره میکند ، اما پسرک نمیتواند دقیق متوجه ی این احساس غریب شود. و سوار بر خودشیفتگی هایش از  خط فرغ وسط باغ ، که سنگ فرش شده ، بسوی انتهای باغ پیش میرود. و از دور زُلف سفید مهربانو را میبیند که در سیاهی شب خزان ، موج میزند در باد. ٬_ چشمان کنجکاو ، اجاره نشینانی که ابتدای باغ از پشت پنجره های کج خیالی ، به قدمهای وی دوخته شده ، در فکر پسرک سنگینی میکند. مسیر باقیمانده ، از قطرات درشت باران ، خیس میشود . و همزمان بادی سرگردان ، پشت پای پسرک را جارو میکند ، و پسرک از دل زرد باغ به اغوش گرم یار میرسد. ٫_ بطرز یک نواخت و هماهنگی ، تمام لحظات ، خاکستری به چشم می ایند. و بی صدا و ارام ، سری به معنای سلام برای هم تکان میدهند ، شهریار نگاهی به پنجره ی اتاق بالایی می اندازد ، و خاموش بودن برق ، گواه بر خواب بودن پدر مهربانو است. پسرک با وسواس خاصی بندهای پوتینش را شل میکند و از پای در می اورد . بچه گربه ی کوچکـ مهربانو ، با بندهای اویزان و سفید پوتین ، بازی میکند و همچون دشمنی فرضی ، به ان حمله میکند .  شهریار پوتین ها را جفت میکند و با لکنّت به ارامی میگوید؛ ســ سـ َـسـلام.    -®پابرچین وارد اتاق کوچکـ و چوبی َ مهربانو میشود. و ضلـــع چهارم اتاق را انتخاب میکند تا ، تکیه به کنج ان بزند. نگاه مهربانو برخلاف سابق ، برق ندارد. ؤ مضطرب است.  اتاق به رنگ  افسردگی‌ست. ٬_ جغد شومی روی بوم ، خانه‌ی ته‌ باغ مینشیند و با صدای دلهره اورش ، تقدیر را خبر میکند. و باغ در لحظه ای منجمد و سرد ، پیچیده میشود به دور تقدیری جدید ، از بازیهای روزگار. در یک عان آرامش از شهر پر کشید ، تا باد و باران ، همدست ، همراه شوند . ٫_آنگاه بارانی که روزها ، بالای شهر ایستاده بود ، به شهر رسید و عاقبت بارید!.  آسمان دریایی طوفانی شد. و موج موج باران ، بر تن سرد باغ ، بارید.  درون محله ی ساغر ،در خانه ی حرمت پوش ِ سید رباب  پنجره های چوبی در هجوم باد و بوران باز شدند . و برق از شه‍ر گریخت. و روزگار تاریک گشت.  ٫_مادربزرگ نیلیا ، کبریت و چراغی اورد ، و در دل تاریک حیاط ، چشم بسته با دستانش دیوار را لمس میکرد تا به درب انبار برسد و نفت برای چراغ کوچکش بیاورد،  درون خانه‌ی رباب ، موش با صدای رعد ، از ترس گریخت.  گویی باران شلاقی به دست گرفته بود ، و بر سقف کج اتاق رباب تازیانه میزد. ٬_و زیر درد این تازیانه ، سقف ناله میکرد. از شکاف بین چوبهای سقف ، چکه چکه ، گلهای سرخ فرش خیس میشد. ، درون باغ زرد ، مهربانو که چراغ روشنایی کوچکی بین خود و اغوش یار گذاشته بود ، نگاهش در  سایه‌ی شاخسار ، گیر میکند  و افکارش نخ کش میشود . ناگهان به یاد مستاجرهای کنجکاوی می افتد که ، همواره ، پشت سرش صحبت میکنند. بنابراین به یاد  پوتین های شهریار می افتد و ، برّاق و چابک از جایش بلند میشود و با تکیه به عقل سلیم ، از سر احتیاط،  پوتین ها را از جلوی درب اتاق برمیدارد و به زیر صندوقچه ی پیر و فرسوده ای پنهان میکند که در پستوی ایوان است. بانو ، با قدمهای نرم و ظریف ، میرود تا چای بریزد برای مهمانش.  سکوت فرا گرفته انتهای باغ را. که ناگهان فنجان از دست مهربانو می افتد و  صد لحظه میشود! باغ شبانه ، درگیر وقوع حادثه ای میشود. بانو با فنجان تَرَک خورده‌ی ، سفید و گلسرخی چای میاورد. و به بهانه ی سرد شدن ، هوا ، خودش را کوچک میکند و در کنار شهریار جای میدهد. شهریار لبخندی مصنوعی بر چهره مینشاند. و برای انکه مهربانو را دلسرد نکند ، و جواب محبتش را بی جواب نگذارد ، دستی بر سر بانو میکشد .  ، اما اینبار اوضاع بر طبق روال پیش نمیرود. وحین نوازشی عاشقانه ، انگشتهای پسرکـــ لای موههای فــــــر بانو گیر میکند.   ∞8∞ْـ ٭راوی:←{چند صباحی خواهد گذشت تا پسرک بفهمد انچه گیر کرده انگشتانش نبوده ، بلکه خودش بوده که در کمینگـــــه حادثـــه به دام افتاده}›∞8∞ْ پسرکــ در فرار از احساسی شدن ، و اوج گرفتن عواطف 

 

 

 


     (در پستوی سوء تفاهم‌ها،  بدبینی در کمین است)

     - در جایی میان آزردگی و پریشان حالی ، آمنه سرگردان و بُحران زده است. او در عبور از افکاری منزجرکننده ، شروع به پیاده روی میکند و بی‌وقفه قدمهایش را یکی پس از دیگری برسنگفرش خیس شهر میگذارد. آمنه با ورود به خیابانی جدید و ناشناخته ، حسی عجیب را در وجودش لمس میکند ، خیره به منظره‌ی خاص و تاثیر گذاری میشود. منظره‌ای که همچون تصویر یک تابلوی نقاشی ست. آمنه ثابت و بی‌حرکت در وسط مسیر کوچک و خاکیه بازارچه میماند.  کلیسای بزرگ  با صلیبی چوبی در نوک سقف هشتی‌اش ، بسیار آشنا بنظر میرسد. گویی هزاران بار این منظره را دیده باشد. . اما خودش خوب میداند که هرگز پآیش به آن نقطه از شهر نرسیده. از دکه‌های کوچک چوبی که اکثرا در حال فروش میوه و سبزی‌جات هستند ، میگذرد . چندین خانم پیر و جوان با زنبیل های حصیری و یا ساک هایی در دست در حال خریدن انار و سیب هستند. حین برداشتن میوه ، یک پرتقال از بالای پرتقالهای چیده شده بر روی هم می‌افتد. و چرخن از جلوی پای آمنه عبور کرده و کنار گربه‌ی سفید و دم‌بریده‌ای میرسد. آمنه از دیدن گربه ، ناگاه چشمانش تیره و تار میشود ، سیاهی نگاهش را تاریک میکند و بازارچه پیش چشمانش به چرخش در می آید. سرش گیج رفته و بی اختیار ، تصوراتی آشفته از تصویر گربه‌ای حنایی رنگ ، و صدای ترمزی ناگهانی و شدید و برخوردی دلخراش با اتومبیلی مست و پرسرعت ، در ذهن بیمارش رِژه میرود. اندکی بعد پسرکی سبزه و جوان با کتابی در دست  از لابه لای دکه‌های بازارچه ظهور کرده و بی اعتنا ، از مقابلش عبور میکند . آمنه چشمش به تکه کاغذی می‌افتد که از لای کتاب آن پسر به روی زمین خیس بازارچه افتاده . آمنه تکه کاغذ را برمیدارد ، و ظاهرش که مربوط به یک مدرک و تاییدیه تحصیلی‌ست .

آمنه به آرامی به پیش میرود و از سر کنجکاوی به محتوای کاغذ توجه میکند ، درمی‌یابد که فُرم انتخاب واحد است و مربوط به یک دانشجوی رشته‌ی ادبیات به نام ، داوود ضربیان است. آمنه از دیدن تاریخی که بالای سربرگ فُرم ثبت شده ، شوکه میشود . و از راه رفتن ،باز میماند . دهانش از تعجب نیمه باز میماند و دوباره با توجه‌ی بیشتری به اعداد مربوط به تاریخ ان کاغذ نگاهی می‌اندازد. زیرا آمنه آخرین تاریخی که در ذهنش ثبت گشته بود و به یادش مانده مربوط به روز قبل از تصادف ، بوده ولی اکنون در عین بُهت و ناباوری ، از غروب ابری آن روز تصادف، سی سال به عقب بازگشته بود. ابتدا کمی ترسید و از هجوم اضطراب و سردرگمی ، دستو پایش به لرزه افتاد . سپس با خودش پنداشت که لابُد این کاغذ و مدرک ، مربوط به شخصی است که سی سال پیش دانشجوی ادبیات بوده. ولی عکس فُرمی که در دستانش بود بسیار شبیه به همان پسرک سبزه‌ای بود که از کنارش عبور کرده بود.  سرانجام یک سوال و شک و شبهه‌ی جدید به سوالات بیجواب و عجیبش افزوده گشت. او براه افتاد ، سطح خاکی بازارچه به اتمام رسید ، زمین زیر پایش را  نگاهی کرد ، همه جا از چَمَن‌های کوتاه و شادابی پوشیده شده بود .   ز

  لحظات در چشمانش شفاف تر از هرآنچه که تاکنون دیده بود ، بنظر میرسید. هیچ رهگذر و یا خانه‌ ای در اطراف به چشم نمی امد. به پشت سرش نگاه کرد اما ، دکه‌های کج و چوبی با سقف های هشتی ، در هاله‌ای از نور ، و پشت لایه ای مه‌آلود و ابری بسختی بچشمش می‌آمد. او  به مسیری باریک و سرسبزی وارد شده بود. . عجیب بود. چرا هرگز تاکنون آن مسیر را ندیده بود. او بارها طی یکسالی که ساکن این شهر باران‌زده شده بود از این بازارچه‌ی میوه و سبزیجات خرید کرده بود اما هرگز به انتهای بازارچه توجه نکرده بود. نجوایی درون دلش به او گواهی میداد که بارها به کلیسایی که انتهای چمنزار است، وارد شده است. اما او درواقع هرگز وارد هیچ کلیسایی در هیچ کجای این سرزمین نشده. سرانجام وارد کلیسا میشود ، هیچ شخصی درون کلیسا حضور ندارد. آمنه ،ﺧﺮﻩ میماند ﺑﺮ ﺁﻨﻪ‌ی گرد روبروی صلیب. مینشیند بر نیمکتی چوبی،  ﺗﻪ ﺎﻫﺶ ﺳﺮﺩ ِ ﺩﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ. در مرور احوال و روزگارش ،دستانش تیر کشید و  ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﺶ ﺯﺮِ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺴﺖ، خسته از آوارگی و فراموشی‌هایش بود ، آمنه بیشتر از آشفتگی هایش ، سوالاتی بی جواب داشت . او از زندگی و زنده ها ، یک دیوار فاصله داشت . فاصله اش از جنس غربت و آوارگی بود . در باورش‌ زﻧﺪ ﺗﺮﺍﺭ ﻭُ ﻫ ﺗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ. چشمانش باز ، اما نگاهش مرده بود . رنگ و رخصارش ، بی‌طراوت و غمزده بود . در خیالش پر کشید و در مروری غم‌انگیز سوی خاطراتی نه‌چندان دور ،  به خانه‌ی اجاره ای و روزهای خوشبختی در کنار همسرش پرواز کرد. خودش را در آغوش همسرش تماشا کرد و آهی از ته دل کشید . آمنه به پا خواست از نیمکتی چوبی ، و با قدم های آهسته اش ، از درب کلیسا  بیرون آمد. او وارد مسیری سنگ‌فرش و ، گذری خلوت و آرام شد . مسیر شیب تند و نامعمولی داشت . بروی تابلوی بی رنگ و خاکگرفته‌ای نوشته  شده بود؛ خیابان سرچشمه.  _آمنه به لطف شیب تند آن مسیر ، به اجبار قدمهایش را یکی پس از دیگری محکمتر میکوبید بر سنگفرش‌. گویی کسی از پشت‌سر ، درحال هول دادنش باشد . و او با بی‌میلی به پیش میرفت ، که به درخت قطور بید رسید . ناگاه به یاد رقص شاخه‌های لرزان بیدی افتاد که در حیات خانه‌ی اجاره‌ای ، رو در روی ایوان و پنجره ی تَرَک‌خورده‌ی اتاقشان ، خودنمایی میکرد . بی اختیار به یاد غروبهای پر تکرار اما شیرینی افتاد که تکو تنها زیر سقف کج اجاره‌ای ، چشم انتظار برگشتن شوهرش بعد از پایان یکروز کاری میماند ، آنگاه تیک تاک عقربه‌های ساعت گرد دیواری را به نظاره مینشست، تا صدای بسته شدن درب چوبی و قدیمی خانه را میشنید. درون اتاق کوچکشان از مال و منال دنیا چیز چشمگیری یافت نمیشد ، درعوض یک دنیا صفا و عشق بود. تک حصیری بروی ایوان پهن بود، و یک زیلو نیز درون اتاق. تمام چیزی که از آینده در سر میپروراند ، خریدن یک یخچال کوچک بود. آنها از روز نخست که وارد آن خانه‌ی اجاره‌ای شده بودند ، از دشهروزبراری صیقلانیسست پیرزن صاحبخانه‌ یک زنبیل حصیربافت گرفته بودند که تا آن زمان نقش یخچالشان را ایفا میکرد. ولی خب فاقد هرگونه سرما بود و تنها برای گذاشتن نان خوب بود. از آنجایی که خانه‌ی مرطوب و رنگ‌ و‌‌ سو رفته‌شان بسیار کلنگی و قدیمی بود ، سوراخ سنبه بسیار داشت، و مدتی طول کشید تا زوج جوان دریابند که شبانه ، موش از چه طریقی وارد اتاقشان میشود و به آذوقه‌شان دستبرد میزند. اما همواره محدودیت ، سبب بروز و شکوفایی نبوغ میشود و زود روش مناسبی برای درامان نگهداشتن ، نان و حبوبات و مواد مصرفی خود از دست موش را کشف کردند. و چاره‌ی کار بسیار ابتدایی و کودکانه بود ، آنها همه‌ی سیب‌زمینی و حبوبات و نان را درون زنبیل گذاشته و زنبیل را از دیوار اتاق آویزان مینمودند.  برﻭ ِ ﺩﺭب اتاقی که کرایه داشتند ، حلقه‌ای از ﻠﻬﺎ ِ ﺧﺸ و رشته‌های به هم بافته شده‌ی حصیر بود .  ُ ﺩﺭ ﻤﺪ دیواری ، توﺭﻫﺎ ﻬﻨﻪ ﻭُ ﺗﺎﺝ ﻭ ُﺣﺮﺮ سفیدی بود که گویا ازقرار معلوم ، متعلق به زمان ازدواج و جوانی پیرزن صاحبخانه میشد.  در روزهای اولیه ست در اتاق اجاره ای ، آمنه میماند و اتاق خالی و چشم انتظاری. خیلی زود دستشان جلوی همسایه ها و اطرافیان رو شد.  صاحبخانه از شرایط عجیب و غیرمعمولشان دریافت که این زوج جوان و بیکس و غریب ، از جبر عشق ، به دل قصه زده‌اند و از شهر کاشانه‌شان بارسفر را بسته اند و به امید رسیدن به یکدیگر و ساختن یک زندگی عاشقانه به این شهر ابری و خیس  پناه آورده‌اند. آنها شانس آورده بودند زیرا ، اهالی این شهر ، معروف به غریبنوازی اند. چهار فصل تقویم چه زود گذشت از سرگذشت آمنه  , و اکنون نیز ، به باورش باز چه زود ، دیر شده است. آمنه صدای شُرشُر آب را شنید . کمی جا خورد و اطرافش را نگاه کرد ، سمت راست سنگ‌فرش ، پلکانی چهارتایی یافت که به پایین میرفت و به حوضچه‌ی کوچکی میرسید. آمنه برای اولین بار پس از مدتها ، لبخندی محو بر دلش نشست. صدای جوشش آبی زلال و جاری شدنش از انشعاب چشمه‌ای زیرزمینی ، برایش عطر زندگی میداد. آمنه در میانه‌ی راهش بسوی آوارگی ، بی مقصد و بی هدف لب چشمه‌ی زلال مینشیند.   آنسوی گذر ، گربه‌ی کوچک مهربانو به دنبال مهربانو تا جلوی درب باغ می آید. مهربانو که لبخند و سرخوش بودن ، در چهره‌اش همیشگی‌ست ، یکقدم بیرون از درب باغ توقف کرده و به گربه‌ی کوچکش میگوید که ؛ آهای پیشی جونم! . کجا؟ کجا؟ داری منو تعقیب میکنی شیطون بلا؟ بدو برو داخل ببینم. بدو برو.  –سپس با انگشت اشاره اش ، زُلـــــــفِ سفید و بلندش را از داخل روسری و زیر چادر ، پیچانده و بیرون می‌اندازد. زیرا میپندارد که اینگونه خیلی جذابتر و چشم‌نماتر میشود. البته دلیل دیگری هم دارد. آن دلیل هم بخاطر اتفاقی‌ست که چندی قبل در حین قدم زدن های هر روزه ، درون کوچه‌ی اصرار ، رخ داد. و خانمی میانسال و شیکـــــپوش ، جلو آمده و پس از سلام و علیک از وی ، اسم و کد ، مربوط به رنــگ متفاوت و زیبای سفید زولــــفش را سوال کرده بود. مهری هم که گویی در آن لحظه دنیا را به وی داده باشند . از بس که خوشش آمده بود از چنین سوالی. درجواب نیز با عشوه های دخترانه اش ، گفته بود که؛ وااا  وااا نفرمایید تورو خدااا . رنگ؟ چه رنگی؟ من اگه موهامو رنگ بزارم ، آقاجونم منو میکشه. حالا اگه اون نکشه ، غریب به یقین آقام منو میکشه.  این رنگ طبیعی موهای منه. قابل نداره بخدا. پیشکش  (سپس از چنین تعارف عجیب و مسخره‌ای هردو به خنده افتاده بودند)  مهری پابرچین پابرچین از باغ دور میشود و سمت کوچه‌ی اصرار روانه میشود.  کماکان طبق روال اوقاتی که کِئفَش کوک است، در عالم هپروت غرق میشود. چنان نرم و چابک گام برمیدارد که انگار هنوز در هفت سالگیش گیر کرده و همچو دختربچه‌ای بی‌غم و سرخوش ، هماهنگ با ریتم آوازی که زیرلب زمزمه میکند ، گام برداشته ، و گاه چنان عجیب و غیرمعمول قدمهایش را ، دوتایکی میکند که انگار در حال ، لعی لعی کردن است.  گهگاه نیز به یاد سن و سالش می‌افتد و دور و بَرَش را دید میزند تا مبادا ، در تیر رس ، چشمان شکاک آقاجانش ، باشد . کنج لحظه‌ی دیدار ، شهریار با بی میلی و نیتی سر قرار حاضر شد ، و چشم انتظار رسیدن مهربانو ایستاد.  ساعت گرد بالای بُرجِ شهرداری ، عدد هفت را نشانه رفت ، صدای زنگ ناقوس مانندش ، هفت بار تکرار میشود  و در فضای شهر انعکاس میابد.              _درپیچ و تاب ِ محله‌ی ضرب ، هاجر به بهانه‌ی رفتن به نانوایی و به امید دیدار و ملاقات دوباره‌ی دخترک نوجوان نیلیا ، از باغ هلو بیرون آمده. سرکوچه‌ی میهن نیلیا در حال تخیل پردازی و صحبت با تیرچراغ برق است ، او در رویای خود ، برای تیرچراغ برق از آخرین اثر تخیلی خود که شب قبل در خیالش آفریده ، پرده برداری و رونمایی میکند ⁿن‌ل: من با یه آدم معروف رفیق شدم ، ببین میدونم باورش سخته ، ولی یکم صبر کنی الان خودش میرسه و میبینی که راست میگم ، خب بزار باهات روراست باشم ، اون اصلا معروف نیست ولی دیشب با کلی خیال پردازی و تخیلات خودم تونستم یه تصویر و سناریو از شرایط مناسبی که سبب بشه رفیقم معروف بشه رو خلق کنم. پس از اولش برات تعریف میکنم ، یکی موند،  یکی نموند ، اون بود بلند، قدِ نردبون ، غیر از تیربرق مهربون هیچکی سرکوچمون نبود ، تنها رفق و دوستش یکی بود به اسم نیلی ،  اون دوست داشت نیلی رو خیلی. ولی نیلی نداشت به اون میلی. درعوض یه رفیق داشت به اسم هاجر.  هاجر با لباس متفاوتش نسبت به اهالی محل ، کاملا خاص و پُررنگ به چشم می اومد . با وجود محلی بود و سادگی در نوع پوشش و لباسهاش اما باز همچنان از دیگران شیکتر بود. اون بی توجه به عُرف و روال معمولی که در جامعه رایج بود ، لباس میپوشد. اون کاری به این کارها نداشت و براش فرقی هم نمیکرد که با مُد پیش بره یا نره . اون همیشه همون سبکی لباس تن میکردش و  باز نیز همانگونه پوشیده . اما بطور تصادفی و از بخت خوشش ، در آن مقطع از زمان ، پس از سالیان سال الگوبرداری از سبکهای خارجی و بیگانه ، دیگر ایده و مُد جدیدی برای عرضه در بازار ، یافت نمیشد. در یک همزمانی و خوش اقبالی محض ، بازار پوشاک در شهر ، به ریشه های اصیل و فورکلور خود بازگشته بود و این امر سبب آن شده بود که حضور  هاجر با آن پیراهن سفید و بلند چین دار ، و آن شال و آبایی که بر سر خود میگذاشت تبدیل به الگو و فردی پیشرو در صنعت مُد و پوشاک ، بشود. شال محلی و متفاوت که، دنباله هایش هرکدام ریش ریش شده و به رنگهای شاد  ، با پس زمینه‌ی سفید پارچه  هماهنگ گشته بود  ، قبل از هرچیز دیگری ، خودنمایی میکرد و. و دیگه همین دیگه. فقط تا اینجا خیالبافی کرده بودم . اما شاید باز ادامه داشته باشه‌ها تو ناامید نشو. خو!  (نیلی آنقدر غرق در قصه گویی و خیالپردازی‌هایش بود که نزدیک شدن و رسیدن هاجر را متوجه نشد ، و ناگهان او را در یک قدمی خود یافت ) هاجر: واااا؟ داشتی با تیربرق حرف میزدی؟   نیلی: سلام ، سلام ، صدتا سلام عزیزکم، سلام نگفته ، عزیزی واسه من.   هاجر: ببخش سلام نگوفته بودم ، ولی اخه آما تو چیرا داشتی با تیرچراغ برق حرف میزدی؟  مگه خول شدی دوختر؟  نیلیا: نه، بابا ، خول نشدم ، من و تیرچراغ با هم رفیقیم. البته الکی میگم ، دیدم دیر کردی ، حوصلم سر رفتش ، داشتم قصه میگفتم واسه تیربرق  هاجر: واا! الهی بمیرم برات که از بس تنهایی به سر و کله ات زده ، واسه تیربرق درددل میی، مگه من مردم که با خودت حرف میزنی دختریا!  نیلی: واای عجب گیری افتادم بابا، من عادت دارم با همه چیز رفیقم ، با گربه‌ها ، همسایه ، با صابخونه ، با خربزه با هندونه.

  

_سمت محله‌ی سرخ← علی لحافدوز ، تمام لباسهایش را یکجا تن کرده ، و نبش کوچه‌ی مادری‌اش ، درون محله‌ی سُرخ ، بروی سکوی همیشگی اش نشسته و چشم به بازوی بلند جاده دوخته است. بی اختیار از سر عادتی وسواسگونه ، در دلش تعداد تکرار انعکاس زنگ ساعت را میشمارد و به عدد هفت میرسد. از کوچه‌ای آنسوتر ، صدای بازی کردن کودکان بگوش میرسد  ، چند نسل پیشتر ، علی هم مانند ان کودکان ، در همان کوچه‌ی پهن و عریض ، هفت‌سنگ، را بازی مینمود. آن روزها کوچه‌ خاکی و پر از سنگ بود. آسفالت معیار و مرسوم نبود . هرچه بود نیازی به جستجوی همگانی برای یافتن ، هفت عدد سنگ نبود. علی لحافدوز با نگاهی ریزبین و همواره ناراضی‌اش ، از آسفالت‌های سطح شهر ، دل پُری دارد. علی که در حال‌حاضر ، خاموش و بی حرف‌ترین فرد، درون شهر بشمار می‌آید ، از مصائبت و معاشرت با اهالی جدید محله‌ی سرخ ، فراری‌ست. او پس از یک‌عمر ، سکوت و بی‌حرفی ، کم‌کم احساس شنوایی ‌ و قدرت تکلمش را به دست فراموشی سپرده ، البته ناگزیر در خلأ گفت و شنودهای رایج زندگی، یک توانایی منحصربفرد و خاص در وجودش ، پُررنگتر و برجسته‌تر گشته. او از محدود افرادی‌ست که با صدای ، بی کلام ، روزگار و آسمان آشناست . او از وَزِش خنک و یا عبور نسیمی مُعطر و دلنشین ، برخلاف عموم مردم ، شادمان نمیشود ، زیرا لمس نسیمی خوش و بهاری ، در فصل خزان، تعبیر طوفانی سرد و سیاه‌ست. علی قبل از همگان ، صدای قدم‌های طوفان را از فاصله‌ی دور ، و دو شبانه‌روز زودتر حس میکند. او نجوای شهر را در سکوت سرد نیمه‌شبها میشنود. او سالها پیش  صدای خیابانی که از نبش کوچه‌یشان در گذر بود را میشنید . میشنید که خیابان با سطحی که بتازگی آسفالت گشته ، چگونه بیرحمانه به کوچه‌ی خاکی و بی‌ادعایشان ، فخر میفروشد .  روزی که اداره‌ی برق ، در حال نصب تیرچراغی جدید و بِتُنی بود ، علی فریادهای کمک و نغمه‌ی خداحافظی با تیرچراغ برق ، چوبی و قدیمی‌شان را میشنید.  او صدای فریادهای شبانه‌ی شهر را میشنید. زخمهای عمیق شهر را میشناخت .  چندصباحی هم از دلسرد شدنش میگذشت. او دلسرد از روزگار گشته بود .   آخرین حرف و ندایی که در قلبش نجوا شده بود ، مربوط به سالها پیش بود‌ . از نظر بسیاری از همسایگان و اهالی اصیل شهر ، که علی لحافدوز ، را میشناسند و قصه‌ی عاشقانه‌ی این پیرپسر غمناک را میدانند ، او بیش از نیم قرن است که مرده . و تنها جسمی بی‌روح و بی طراوت از وی باقی‌مانده ، جسمی که هر روز و هر ساعت و لحظه، جلوی درب خانه‌اش ،بروی سکوی سنگی انتهای کوچه‌ی‌ خاکی‌شان چشم براهه عشقش نشسته است. او، همچون مجسمه‌ای است که به جاده زُل زده. با توجه به جلیـــــقه‌های متفاوت و بی‌ربطی که طی سالیان به او داده اند ، و او بی‌توجه به سط نبودنشان با یکدیگر ، آنها را یک به یک روی هم، تن کرده و سپس در انتها ، به لطف تَک کُت اسپورتی که بروی تمامی جلیقه‌هایش پوشیده ، بیشتر شبیه به اثری هنری‌ست. او از بس بی‌حرکت و بی‌روح مینشیند که میتوان وی را بعنوان یک هنرمند خیابانی و یا آرتیست اندرناتیو ، به غریبگان معرفی کرد. زیرا علی و قصه‌اش ، در آن فضا و مکان، چنان تصویر عاشقانه و تاثیر گذار و نابی آفریده که حتی با تعداد بسیاری از عوامل متخصص و هنرمندان و به لطف صحنه آرایی ، افکت ، جلوه‌های ویژه ، گریمورهای باسابقه و حرفه‌ای ، طراحان لباس ، نورپردازی مدرن ، باز نمیتوان چنین تصویر غمناک و عاشقانه‌ای را پدید آورد.  کُت علی از دوطرف کمی آویزان است. گویی کُت را قرض کرده باشد ، اما این همان کُتی ست که روز واقعه به تن داشت. آن زمانها حتی برایش تنگ هم بود . اما کت وا نرفته یا گشاد نگشته بلکه این علی‌ست که آب رفته. . _سر نبش کوچه‌ی اصرار ، مهری و شهریار به انتهای قرار نیم‌ساعته‌ی خود رسیدند، و پس از خداحافظی ، مهری باز در مسیر برگشت به باغ ، همچون طفلی خردسال آوازخوان و با شیطنت و سرخوشی ، پیش میرود ، او از دوران خردسالی و از اولین باری که نوارکاست ، شهرقصه، و خاله سوسکه را شنید ، چنان مجذوب شعر و ترانه‌های داخل قصه و شخصیت خاله سوسکه گشت که تاکنون ، از ورد زبانش نیفتاده مهری زیر لب و در تصورات فانتزی اش ، درحال ناز دادن گربه‌ی کوچکش است. او از پیداکردن چنین هم اتاقی و رفیقی ذوق زده و مسرور است. زیرا اکنون پس از یک عمر تنهایی ، صاحب یک شریک کوچک و ناهمگون شده. او همیشه دلش میخواست که از فردی حمایت و پشتیبانی کند و اینکه مسئولیت نگهداری و حمایت از شخص کوچکتری را برعهده‌ی او بگذارند . اکنون که او پیردختر شده و حتی هرگز شانس داشتن برادر یا خواهر کوچکتر  را تجربه نکرده ، پیش آمدن همچین موقعیت غیرعادی و بی‌ربطی را نیز ، غنیمت میشمارد . مهربانو در قلب مهربان و کوچکش میپندارد که بی‌ شک حکمتی در میان بوده ، که سرزده و بی مقدمه چنین حادثه‌ای رخ داده . و بچه گربه‌ی کوچکی سرخود و ناخوانده به وی پناه آورده‌ . مهری تصمیم میگیرد تا برای بچه‌گربه‌اش نامی برگزیند. او تاکنون گربه‌اش را (آااپیشی‌جانه‌) صدا میکرده . اما بدنبال نزذیک ترین اسم ممکنه به این واژه میگردد و به واژه‌ی عجیب و غریب (آپوچی جانه) میرسد. در همین هنگام سمت چشمه‌ی آب ، وبه پله‌های روبروی باغ ، در آنطرف گذر میرسد ، مهری با لَحن کودکانه و شیرینی ، محو در تقلید صدا شده و با آپوچی جانه ، در تخیلاتش حرف میزند و گاه نیز کمی قربان صدقه‌اش میرود. مهری بی اعتنا به حضور شخص ناشناسی بروی پله‌های چشمه ، از آنها پایین میرود. آمنه(بیوه زن جوان و غریب) که صدای شیرین و خاصی را از پشت سرش و بالای پله ها شنیده بوده ، از جای بر میخیزد . و با حالتی مضطرب و ناآرام ، از سر راه مهری کنار میرود و با تعجب خیره به ادا اطوار شیرین مهری میشود. . مهری که پس از نامگذاری برای گربه‌ی کوچکش ، ناخودآگاه به یاد ، جملات سکانس نامگذاری خاله سوسکه در شهر قصه افتاده ،زیر لب زمزمه کنان ، میخواند: ٓ:ْ♪ْٰٓ ْٰ آخه پیشی جانه ، هم شدش اسم؟ تربیتی! نزاکتی! خجالتم خوب چیزیه نه والا؟! لال بشی ایشالله♪خب آخه خرس گنده ، آبجی خانم، شدش اسم؟  پیشی جونم یه اسم واقعی میخواد♪، یه اسم‌ بگو که اسم باشه، ♪ جادو کنه  طلسم باشه♪به رنگ گندمیم بیاد ≈ به چشم بادومیم بیاد~ صدام کنی خوشم بیاد~ یه اسم خوب و خوشگل ♪. یه اسم که نیگاش کنیم ، خودش بیاد ، بهار بشه ، نسیم بیاد.♪»• 

آمنه که از تعجب خشکش زده و مات خیره‌ی مهری شده ، با خودش میپندارد که مهری دیوانه‌ است و با خودش گرم سخن شده. مهری لب حوضچه‌ی کوچک ، پایین پله‌ها نشسته و آبی به دستو صورتش میزند و در آیینه‌ی کوچک و جیبی خود ، نگاهی به چشم و ابرویش کرده و با انگشت اشاره زُلــف سفید و بلندی که از جلوی روسری روی چهره‌اش آفتاده و از گوشه‌ی چپ صورتش تا به زیر لبش رسیده ،پیچ و تاب میدهد . و از کنار روسری داخل حجاب و پشت گوشش میگذارد.  آمنه در خیال خود نظرش نسبت به مهری تغییر کرده و با یک درجه عفو و تخفیف میپندارد که او شیرین‌عقل است.  مهری به خانه میرود ، و از سوی دیگر ، صدای صحبت دو دختر بگوش آمنه ، میرسد. هاجر و نیلیا ، مشغول حرف زدن راجع به چیزهای عجیب و مرموزی هستند. چنان پچ پچ میکنند که گویی از یک راز مشترک ، پرده برداشته اند ، و از صحبتهای یکدیگر ، متعجب و متحیر میشوند.  آمنه تفاوت بارزی را میان رفتار ، این دو ، نسبت به مهری احساس میکند. چونکه مهری ، نسبت به حضورش بی اعتنا بود ، اما این دو ، نه!

پنجشنبه‌ای پاییزی و زرد از شهر خارج میشود،  و خورشید به آرامی از قامت بلند البرز ، پایین میرود، شوکت خانم، به دلش بد افتاده و به شهریار سفارش میکند که مراقب خود باشد. زیرا روز اول ماهِ قمری‌ست. و به عقیده‌ی او ، در چنین روزهایی باید مراقب بود زیرا بخت و تقدیر از انسان رویگردان میشود.       شبی دیگر از شبهای سرد پاییز سوز ، وارد شهر میشود ، درون محله‌ی سرخ ، علی لحافدوز ، دچار حالتی مضطرب و عجیب شده ، گویی اتفاقی شوم در حال وقوع است ، او پیشاپیش وقوع حادثه ای شوم را احساس کرده اما از نوع و محل و زمان وقوع آن بی اطلاع‌ست . سرشب است و داخل محله‌ی ساغر ، درون حیاط خانه‌ی بی‌بی ، گربه‌ی سیاه و پشمالو با اخمهایی به هم گره خورده ، روبروی درب اتاق سیدرباب ، نشسته.  بی‌بی در حال سجده و نماز خواندن است ، که با وزیدن بادی شدید ، درب چوبی و قدیمی‌ اتاقش باز شده و به آرامی سمت داخل اتاق هول داده میشود. همزمان با باز شدن درب ، منظره‌ی گربه‌ی سیاه که بروی حصیر ایوان نشسته و درخت بیدی که پشت سرش ایستاده ، در قاب چهارچوب درب آشکار میشود. نگاه سیدرباب ، گره‌ی مرموزی به نگاه مضطرب گربه میخورد.  گویی نگاه ، زبان و کلام دلهاست . زیرا گاه نگاه ، واضح و گویاترین الهامات را به مخاطب منتقل میکند. درنهایت به دل بی‌بی چیزی می‌افتد ، گویی یک جای کار میلنگد ، زیرا سکوتی بیرحم فضا را فراگرفته. برگهای لرزان درخت بید ، برای اولین باراست که بی‌حرکت و غمناک مانده اند. گربه زیرچشمی با نگرانی نگاهی به بالا میکند‌ . بی‌بی کنجکاو میشود. بروی حصیر ایوان میرسد و سرپا به چهارچوب درب تکیه میدهد ، تلاش میکند تا نگاهش را همراستای نکاه مضطرب گربه کند. برایش جای سوال است که اینبار برخلاف ، سابق گربه ، نگاهش به قفس پرنده‌ی بالای دیوار ، نچسبیده . و حتی بی اعتنا ، به قفس بلبل پشت کرده‌ . پس گربه به چه چیز خیره شده؟ بی‌بی به آسمان نگاه میکند ، آسمان تقریبا بی حرکت مانده ، و هیچ ابری از میان نور ضعیف مهتاب در حرکت نیست. اما آسمان رنگی عجیب و سرخ رنگ برخود گرفته.  بی‌بی میداند که براساس اعتقاد و خرافاتی قدیمی ، آسمان سرخ به تعبییر وقوع حادثه‌ای شوم و نأس در زندگی یک فرد در میان افراد ساکن آن شهر است. آخرین بار که اینچنین شده بود ، سالها پیش بود ، شبی که عروس بی‌بی نه ماه و نه روز ، باردار بود ، و خودش نیز مریض و ناخوش بود ، عروسش چشم انتظار ، آمدن شوهرش بود. از شدت درد و انتظار ، عروس باردار ، پشت درب حیاط چشم انتظار ، بود تا بلکه شوهرش برسد .  همان انتظاری که هیچ وقت برابرده نشد. زیرا پسر بی بی ، هرگز باز نگشت ، و خبر شهادتش را آوردند.   ناگهان صدایی ، غیر معمول ، بند افکار سیدرباب را پاره کرد ، همزمان با گربه‌ی پشمالو و سیاه ، به سمت حوض کوچک درون حیاط خیره شد ، و رنگ سرخ ، ماهی‌گلی بروی کاشی حیاط در چشمانش نشست. بی‌بی رفت و ماهی‌گلی را برداشت ، و داخل آب حوض انداخت. بی‌بی به فکر فرو رفت ، سابقه نداشت که ماهی‌گلی از درون حوض به بیرون بی‌افتد. دسته ای از گنجشکهای شلوغ بر درخت بید هجوم آورده و لابه‌لای شاخسارش نشستند. چنان صدای جیک جیکی در میانشان بلند شده بود گویی ، در دسته گنجشکها دعوایی رویداده باشد‌ . به همان سرعتی که ظاهر شده بودند ، پریدند و ناپدید شدند. تا باز سکوت ، بر فضا حاکم شود . بعد از لحظاتی کوتاه ، بلبل درون قفس نیز ، بی جهت و ناهماهنگ شروع به داد و فریاد نمود . نهایتن گربه‌ی اخمو ، بلند شد و غُر‌غُر کنان به انتهای حیاط و درون انباری رفت درون محله‌ی ضرب ، نیلیا در حال خیالبافی‌ست و دچار بی‌خوابی شده. او در خلأ و کمبود سوژه‌ی مناسب برای ، رویابافی ، دست به دامان مادربزرگش شده. نیلیا: _مادرژون ژون ژونی. بــــَرام یه قصه بگو  یه قصه‌ی درسته و کامل یه قصه‌ای که بی‌غصه باشه. یه قصه‌ی واضح واسه‌ی نوه‌ی نازت بگو یه قصه‌ای که تازه‌باشه. هنوز هیچکی نشنیده باشه و دربسته باشه.   مادربزرگ؛ +وااا مگه میشه که قصه بی غصه و یا نصفه باشه؟ خب مگه میشه قصه تازه و نو باشه؟ نه، من فقط قصه‌های قدیمی و حقیقی بلدم. همشون رو هم صد متربه برات گفتم.  نیلی: _واای بازم که اشتباه گفتی مادرژون. متربه ، دیگه چیه؟ باید بگی مرتبه.  مادرژونی تو رو خدا یه بار بگو آکواریوم    مادربزرگ؛ +آفکاریون ( نیلی از ته دل و با تمام وجودش میخندد) و مادربزرگ نیز از خنده‌ی پاکو بی ریاح نوه‌اش  ، به خنده می افتد.  کمی بعد.  آنسوی دیوار ، درون خانه‌ی همسایه، شهریار کماکان شب زنده‌دار است ، و همچون شمعی اشکریز گشته و از آتش عشقش به نازنین ، میسوزد و قطره قطره آب میگردد .

   انتهای محله‌ی ضرب ، درون باغ هلو ، خانم دیبا درحالی که نشسته بر صندلی ، خوابش برده اما از صدای پارس سگهای باغ ، بیدار میشود و از اتاقش بیرون می آید تا سراغ هاجر رود . هاجر سر پله‌های منتهی به آشپزخانه ، نشسته و سرش درون کتاب است. چنان مصمم و با سرعت  کتاب را میخواند که گویی قهرمان المپیاد تندخوانی ست. . او شتابزده و با سرعت نور واژه ها را زمزمه میکند و رد میشود ، انگشت اشاره اش را سمت چیدمان واژه‌ها ، نشانه گرفته و خط به خط واژگان را تعقیب میکند. . گاه چندین خطی هم جا می اندازد و یا حتی صفحات را دو تا یکی ورق زده و به پیش میرود . با نزدیکتر آمدن خانم دیبا ، سایه اش بر تن دیوار سیاهی میکند ، و هاجر ناگه جاخورده و هول میشود.  دیبا:  اینجا چرا نشستی? چیکار داری میکنی؟ اون چیه گرفتی پشتت ؟ چرا صدات میکنم جوابمو نمیدی? -هاجــَـــــر: سلام بخودا هیچی ! هیچیه هیچی‌ام که نه! داشتم موطالبه میکردم . درضمن شوما صدام کردی؟ ولی بوخودا ناشنیدم خانوم‌جان.    +دیبا: چی چی میکردی؟ مطالبه؟ مطالبه دیگه چه کوفتیه! منظورت مطالعه‌ست؟  -هاجر؛ هااا همین که شما میگید  دیبا: خب حالا چی میخونی؟  هاجر؛ خو ، معلومه کتاب.  دیبا؛ میدونم کتاب. چه کتابی هست.  هاجر؛ کاف کا.  دیبا؛ حالا چرا اینطوری مثل دیوونه‌ها میخونی؟  هاجر؛ آخه این دختریا هستاااا. که گفتم هرغروب ، مسیر نونوایی میبینمش ، و خایلی دوختره گل و آقاییه. نه! نه! یانی خانومیه. ازم خواسته بهش یه کتاب فرض بدم یه کتابی که خودم خونده باشمش. اما میدونید چیه؟  من هیچ کتابی رو تا حالا تا آخر نخوندم. و مجبورم که امشب یه کتابی رو بخونم تا اگر یه وقتی ، فردا بهش فرض دادمش و اون پرسید که این کتاب راجع به چیه؟  من ضایع نشم    -دیبا: خب حالا این چیه؟. چه کتابیه؟     هاجر : والا راستش رو بگم‌ من بی‌اجازه اومدم از توی کابینت دیواری کتابهاتون و اینو برداشتم .و واسه اینکه آبروم حفظ بشه و سربلند بشم پیش این دختریا ، بزرگترین کتاب رو برداشتم تا فردا بهش بدم ولی هرچی میخونما ، همش گیج‌تر میشم . چرااا؟  اصلا اینگاری این کیتاب رو یه دیوانه نوشته . اصلا معلوم نیست قصه‌اش راجع به چیه؟ اصلا برخلاف اسم روی جلد ، هیچ چیزی راجع به عارف ننوشته.   دیبا_: حالا اسم این کتاب قصه چیه؟  هاجر:  نوشته روی جلدش ، عارف دایره. البته وارونه گفتم ظاهرا ، درست‌تر‌ترش ، دایره‌ی عارف هستا دیبا_: آخه اصلا چنین کتابی که نداشتیم ما.  هاجر: والا از همین کابینت کتاباتون برداشتم. همین جولوش بودا  _دیبا: کابینت کتاب دیگه چیه؟ منظورت کتابخانه‌ی دیواری هستش؟  هاجر_: آره همینی که شوما میگی. از همین ردیف جولوییش برداشتم. خودتون بیاین ببینید! ایناهاش ببینید این کتاب بزرگه‌ست .  _دیبا: ببینم که؟ اینه! اینکه کتاب قصه نیستش. تو چرا اینو برداشتی؟ چرا خیال کردی که این کتاب رو میتونی یه شبه بخونی و بعد بری فردا قصه‌اش رو برای رفیقت تعریف کنی؟. چرا خیال کردی این کتاب راجع به شخصیتی به اسم عارفِ . آخه تو چرا اینقدر سطحی‌نگر و ساده‌لوحی. اینجا نوشته ›دایرة معارف.  چرا بی‌دقتی؟ چرا سرسری و طوطی‌وار همه‌چیز رو میخونی؟. اینجا ننوشته ، دایره‌ی عارف. بلکه نوشته دایرة‌معارف.  خب میومدی ازم میپرسیدی ، و من بهت یه کتاب مناسب معرفی میکردم.  درضمن کتاب قصه دیگه چه کتابیه؟ مگه طفل و کودکی که کتاب قصه به دوستت بدی؟  (هاجر این دستو اون‌دست میکند و با خجالت و استرس شدید ، هول میشود و شرمنده میشود)  هاجر_: خانم جان، نه بخودا ، من نمیخواستم بهش بدم . فقط میخواستم بهش فرضی بدم.  بعدش دوباره بهم پس بده . البته من اشتباهی میگما که قصه ست.  منظورم از قصه ، همین کتابای قصه‌ی بزرگسالهاست. همینایی که راجع به قصه‌ی عاشق و مشلوغه.    _دیبا: هاجر تو قلب پاکی داری ولی باید از این خصلت در بیای . خودتو اصلاح کنی. باید از این  ناتوانی‌ات در بیان واژه‌ها و ضعف در تلفظ صحیحشون خجالتزده باشی. شاید مجبورم کنی که  تحقیرت کنم تا دلت بشکنه. اما در عوض خودتو اصلاح کنی. آخه فرض دادن یعنی چی؟ قرض دادن ، درسته. کتاب رو قرض میدن به دیگران. فرض نمیدن. درضمن عاشق و مشلوغ دیگه چیه؟ باید بگی عاشق و معشوق. و منظورت راجع به قصه‌ی بزرگسالها ، رُمان هستش؟  _هاجــَـــــر: آره، آره ، آفرین همینی که شوما میگی درسته. روبان منظورمه. _دیبا: روبان نه!،. رمان. گاهی فکر میکنم از قصد همه چیزو اشتباه تلفظ میکنی تا منو دِق بـــدی.  یعنی تا حالا توی زندگی وقتی با خانواده‌ات بودی ، هیچکی بهت هیچی نمیگفتش؟ یعنی تمام عمرتو همه‌ی کلماتو اشتباهی میگفتی؟  (هاجــَـــــر با حالتی اندوهگین و سرد سرش را پایین می‌اندازد و آرام میگوید) : خانوم جان آخه من من. چطور بگم ؟  من مادرم گوشاش سنگین بود و من هیچ وقت براش حرفی نمیزدم . تازه من اگر هم حرفی میزدم ، اون که ازم بیسواد تر بود و توفیقی نداشت . آخه اصلا مادارسه نرفته بود. تازه منم که میبینید ، به زور مادر مشت کریم، و اصرار ارباب سالار میشکات و کتخدا نورعلی تونستم چهار کلاس برم أکاوِر .    تازه توی روستا هرکی اگه نامه براش می‌اومد. جَلدی می‌اومد تا من براش بخونم. حتا زنیکه‌ از پشت چاپارخانه می‌اومد تا من نـــامه اشو بخونم براش. آما از وختی که اومدم شهر ، و پیش شوما، یهویی فهمیدم که فقط توی روستامون ، باسواد بودم و اینجا توی شهر اصلا من بچشم نمیام.  _دیبــــا: عزیزدلم  ، شما بیسواد نیستی . منم نگفتم که تو بیسوادی. ازم ناراحت نشو . تو توی روستاتون مثل پادشاه یک چشم توی  سرزمین نابینایان بودی . اما من چون خِـــیر و صلاحتو میخوام دارم میگم که باید اشتباهتو اصلاح کنی . باید تصمیم بگیری و خودتو بشناسی. باید سطح توانایی‌هاتو نسبت به عموم‌جامعه ، بسنجی. باید حد و حدود سلسه مراتب و استاندارد های حال‌حاضر و مومات عرف جامعه آگاه باشی. علوم و دانشت رو افزایش بدی. باید تشنه‌ی یادگیری باشی. از حرفهام ناراحت نشو. من خیر ، صلاحتو میخوام. چوب استاد بِه زِ مِهره پدر.  (هاجــَـــــر ، کمی خودش را جموجور میکند ، و روسری‌اش را زیر گلویش گره میزند. بسختی آب دهانش  را قورت میدهد. گونه‌هایش گُــــل می‌اندازد.) ه‍ـــٰ: آره خانوم جان ، این شعر رو همیشه مادر مشت کریم میگفتش بهم . ولی یکم فرق داشتااا اون میگفتا؛ تا نباشد چوب تَر ، فرمان نبرد گاو نَر.  (سپس هاجر با شوق و اشتیاقی ساده‌لوحانه و بی‌ریاح ادامه میدهد ) و میگوید: آخه خانوم جان ، درد و بلات بخوره تو سره مادر مشت کریم، شوما تمام حرفات درسته ، اما جثارتن اشتباه  متوجه شدین . توی روستای ما ، همه بیسوات بودند ، نه اینکه بخوان کور باشن! منم اگه که گوفتم ، همشون دست به دامنم میشدن تا، نامه‌هاشون رو  براشون بخونم ، واسه این بودش که سووات خوندن و نویشتن نداشتند. الهی قربونتون برم که اینقدر ساده‌اید و خیال کردین همگی کور بودند و فقط من بینا بودم.(هاجر با لحنی ترحم آمیز و دلسوزانه) ، ادامه داد: بعدشم اینکه گوفتید من باید حتما ، توانایی هامو ، برم عرف جامه ، بدم تا استاندارد کنم ، رو من بلد نیستم یعنی چی! اما یه بار مشت‌کریم رفته بودم تا سیجلد خودمو بدم اداره ثبت احوال محله ، تا عکسدارش کنن. اگر آدرسش رو بدین که این اداره ی علوفه جامد ، کوجاست ، میرم میدم تا استاندارش کنن . بخودا راست میگما  (خانم دیبا با نگاهی عصبی و چشمانی تنگ ، نفسی با حرص میکشد و سرش را به تمسخر تکان میدهد ‌)  دیبا: اونوقت چی رو میخوای بری بدی تا استاندارش کنن؟  هاجر: والا من که نمیدونم ، شوما همین چند لحظه پیش ازم چنین تقاضایی کردین. گفتید که من بایستی توانایی هامو با علوفه جامده ، استاندارش کنم. من حتی یک أرظن نمیدونم معنیش چی میشه. بوخودا اگه دوروغ بگم ، الهی فوگوردسته (سروته_وارونه)  بیمیرم.  دیبا: از بس داغون و ناقص حرف میزنی که من نمیدونم اول از همه به کدام یکی از هزاران اشتباهت اشاره کنم  الان گفتی که ، یک أرظن  هم نمیدونی . حالا اینی گفتی معنیش چیه؟  یک أرزظن یعنی چی؟   _ه‍ـــٰ : اینو از شوما یاد گرفتم والا.  دیبـــا: من نمیگم یک أرظَن. بلکه میگم؛ یک درصَد.  گفته بودم بهت که باید توانایی هاتو ، با عُرف جامعه ، هماهنگ و برابر بکنی . استاندارد چه ربطی به استاندار داره  (هاجر که توی ذوقش خورده ، سرش را پایین انداخته و با انتهای لبه‌ی چین های آستین خودش ، بازی میکند ، او همچون بچه ای سرش را اندوهگین پایین انداخته و گاه زیر چشمی به خانم نگاه زیرکانه‌ای میکند ، اما زود نگاهش را مید)  دیبا: آخه پس تو کی میخوای یاد بگیری دختر جون؟  عیب و زشته که از واژه‌ی کور استفاده میکنی . هرگز نباید این کلمه رو به زبان بیاری . چون بار منفی داره.  باید بجاش بگی ؛ نابینا ، یا که بگی؛ روشن دل.   حالا هم بجای اینکه اینجا مثل آیینه‌ی دق جلوم واستی ، برو این کتاب رو بزار سرجاش . بعدشم برو ببین این سگها ، چرا یکسره دارند از سر شبی پارس میکنند!  

_ انتهای کوچه‌ی میهن ، مادربزرگ به اجبار و اصرار نوه اش ، نیلیا، ناچار به روایت قصه‌ای شده و نیلیا که دستانش را زیر چانه اش گذاشته ، رودر روی مادربزرگش دراز کشیده و مدهوش حرفهای مادربزرگش شده. مادر‌بزرگ: زیر طاق آسمون ، روی زمینی سنگی و سبز ،    (نیلیا وسط قصه‌ی مادربزرگش می افتد و میگوید) ؛ مادرژون یکی بود یکی نبود رو نگفتیاااا.  مادربزرگ: یکی بود یکی نبود. زیر آسمونی ابری و کبود، شهری بود شلوغ. در میان همهمه ی اهالی شهر ، و هرج مرج ، یکی به پای عهدش موند. از صبر ایوب سرمشق گرفت و سالها از روی اون مشق نوشت. در حین روزمرگی ها ، عشقش رو زنده توی قلبش نگه داشت و هردم ، با هر نفس ، مرورش کرد. و چشم به راهش موند. اون منتظر موند  ولی اون یکی سر قولش نموند. رفت با رفتنش ، دل این یکی رو شد. وقتی دلش شکست ، دل آسمون گرفت ، همیشه ابری موند . زیر این آسمون ابری و غمگین ، یه سرزمین سبز و بارونی بود . توی سرزمین خیس همه کس و همه چیز بر اساس و برطبق گذر زمان جریان میگرفت تا زندگی جاری بمونه و ادامه پیدا کنه . اهالی سرزمین هم از دست گذر زمان ، و عبور اجباری از مسیر زندگی ، گاهی شاد گاهی غمگین بودن. طی مسیر برخی در پی کشف حقایق بودند. برخی در وسط مسیر با همدیگه همراه و همدل میشدند. با هم ٱنس میگرفتند و شیفته‌ی هم میشدند ، و بعداز مدتی با هم عهد و پیمانی میبستند که تا آخرین نفس ، در کنار هم بمونند.   (نیلیا با نگاهی نافض و خیره به مادربزرگ ، دهانش کمی باز مانده و چنان بر قصه دقیق گشته که پلک هم نمیزند، او خشکش زده با چشمانی باز و نگاهی کنجکاو میپرسد; با هم عروسی میکردند؟ )  مادربزرگ؛ آره ،  بعد از مدتی به لطف خالق ، بذر محبت در وجودشون کاشته و بارور میشد ، و بعد از مدتی ، کودکی به اونها اضافه میشد. کودک که بزرگتر میشد ، از پدر و مادرش میپرسید که چرا ما توی این مسیر مجبور به حرکتیم. ما از کجا آغاز کردیم این مسیر رو و قراره کجا برسیم.؟ اون بچه‌ی کنجکاو مثل بقیه‌ی بچه‌ها توی وجودش یه پیمانه‌ی زنده بودن و زندگی داشت ، معمولا بعد از هفتاد هشتاد تا بهار اون پیمانه پُر میشد و اونا تموم میشدن و به دنیایی دیگه توی سرزمینی با آسمونی باز و آبی و بدون ابر ، منتقل میشدن. اما پیمانه‌ی اون بچه‌ی معصوم و پاک خیلی کوچیک بود و بعد از شش تا بهار پُر شد ، و اون مریض شد و چشاشو که بست تا بخوابه ، توی خواب تموم شد. از اون امانت و کالبد کرایه ای که مخصوص همون سرزمین بود ، بیرون اومد. اون کوچولو و بی تجربه بود. خیلی تعجب کرد که خودشو دو تا میدید ، یکی رو در حالت دراز کش و خوابیده روی تخت میدید و یکیشم که خودش رو سرپا و ایستاده میدید. اون لحظه مادره مادرش رو که قبلا از این مسیر خاکی ، به سرزمین واقعی برگشته بود رو خبر کردند ، مادربزرگش برای برگردوندن اون طفل معصوم به مسیر خاکی اومد و وارد دنیای ابری و فانی شد. اون نوه‌اش رو پیدا کرد ولی از برگردوندن نوه‌ی کوچک و خوشگلش به دنیای ابدی و واقعی ، سر ، باز زد . و خودشم همراه اون توی سرزمین ابری و روی مسیر خاکی باقی موند.   نیلیا : چرا؟  مادربزرگ: چون هرگز نتونست برای اون طفل معصوم توضیح بده که کارش درون مسیر خاکی تموم شده  ، و چون پیمانه‌ی عمرش تموم شده ، پس باید به دنیای ابدی برگرده. چون اون بچه خیلی کوچیک بود و هنوز هیچ چیز رو توی مسیر خاکی تجربه نکرده بود.   نیلیا با حالتی متفکر و آرام ، رو به مادربزرگش پرسید : اون دخترک توی قصه ،  پسر بود یا بچه بود؟  نه ببخش مادرژون . اون بچه دختر بود یا پسر؟   مادربزرگ: خودت چی فکر میکنی؟   نیلیا؛ حتما دختر بودش . و حتما بعدش مادربزرگش ، اسمش رو وارونه کرد و از ته به سر ، برعکس تلفظ کرد!  مادربزرگ: چی میگی دخترجون؟ این چه حرفیه؟   نیلیا: خب آخه من اسمش رو بلدم. حتما وقتی کنار مادرش بود ، اسمش آیلین بود. بعدش که تموم شد و مادرژونش اومد پیشش، اسمش رو نیلیا صدا کرد. اون دختر بچه هرگز نتونست به مادرژونش توضیح بده و بگه که اسمش آیلین هست. ولی اونو پس چرا نیلیا صدا میکنه! مادربزرگ: عجب گرفتاری شدماا آخه تو گفتی یه داستان واقعی بگو ، منم گفتم. پس چرا واسه خودت میبری میدوزی ، تنم میکنی!  نیلیا: حالا بزار برات یه قصه‌ی درسته بگم تا یاد بگیری چطوری قصه باید گفت.   یکی بود یکی نبود  زیرچشماشم کبود.   شهر آرزوها  یه  پادشاه به اسم ثال داشت. ثال چهارتا پسر داشت. هرکدوم از پسراش سه تا همسر داشتن و قصه‌ی ما قصه‌ی همسر سوم از دومین پسرِ ثالِ . . ، شخصیت عاشق قصه‌ی ما ، اسیره زنجیرهِ تقویم بود و توی هر تقویمی ، بعد از تیر و مرداد ، نوبت اون میشد .  اسم این عاشق ، شهریور بود . شهریور انسان نبود . اما توی هر خونه ای ، وسطای دوازده تا ماه سال ، توی تقویم چهار برگ ، روی دیوار بود . شهریور دوست و آشنایی نداشت. نزدیکترین اطرافیانش ، تیر و مرداد و مهر آبان بودند. شهریور که به شهر وارد میشد ، سریع شهر رو سمت خورشید میبرد. از گرمای خورشید ، تمام اهالی شهر ، عاصی و گریزان میشدن . شهریور نسبت به هَوو هآش و زن داداشای شوهرش ، بلندتر و داغ‌تر بود. روزها رو خیلی کش میداد و با شب و تاریکی ، کوتاه می اومد . شهریور عاشق انار بود اما هیچ وقت حرف دلش رو به انار نزد. اخر انار شاهزاده ی باغ بود .تاج انار کجا و شهریور کجا ! انار اما فهمیده بود میخواست بگه که او هم عاشق شهریوره.  اما هر بار تا می رسید فرصت شهریور تمام میشد  . نه شهریور به انار میرسید و نه انار میتوانست شهریور را ببینه. دانه های دلش خون شد و ترک برداشت . سالهاست انار سرخه. سُرخ از داغی و تندی عشق و قرن هاست شهریور بوی پائیز میده .  مادرژون ؟. مادرژون خوابیدی؟. پشت دیوار مشترک بین دو خانه ، در انتهای کوچه‌ی میهن ، شهریار هنوز در سرابی غم انگیز در کویر خشک بی طراوت و بی نشاط عشقی یکطرفه به نازنین ، با جسمو روحی خسته و پُرعطش ،پای خسته‌اش را بر تنِ  سوزان  ِ کویر میکوبد. او ناامیدانه پیش میرود . هیچ کدام از مومات و شرایط عاشقی فراهم نشده . اما تنها عاملی که او را ترغیب و تشویق به ادامه‌ ی پیش رفتن در کویر عشق کرده ، صدایی‌ست که در وجودش نجوا میدهد و بی‌وقفه عشقی حقیقی را شفاهت و گواهی میدهد . او از تمام وجود و با تک تک سلولهای وجودش شیفته و شیدا ، شده .∞8∞راوی: (شاید نیاز به گذر زمان به اندازه‌ی سالیان باشد تا او دریابد چیزی که وجودش درگیرش شده ، عشق نبوده ، بلکه ترشح هورمون هایی‌ست که بی رویه و افراطی در مغزش پدید آمده)∞8∞    شهریار ناگاه به جمله‌ای که مامان شوکتش ، سالها پیش ، لابه لای حرفهایش زده بود و گفته بود ؛ عاشقهای حقیقی یا خودکشی میکنند و یا دیوانه میشوند و سربه کوه و صحرا میگذارند. در این لحظه احساسی ناخوشایند و اندیشه‌ای نفرین شده، همانند روحی  سیاه و پلید با چهره‌ای شبیه إفریته ای عجوزه و خوفناک ، بروی افکار شهریار ، همچون بختک  خیمه انداخت. شهریار در سکوت مطلق صفر ، کنج‌ خلوتگه خویش ، پی به حضور ِ هاله‌ای نورانی و نامرئی در بوعد چهارم خیالش برد .  چشمش را با دستانش میمالد تا از بیداریش مطمئن شود . او خواب نیست و در حال دیدن رویا نمیباشد. کمی بعد نگاه شهریار به تکان های شدید لوستر می‌افتد. گویی اسیر کابوس شده باشد .  شهریار مرز بین واقعیت و خیال را گُم کرده و درون تردید و شک بسر میبرد . او تنها نیست. مادرش در اتاق بغلی خواب‌ست. پس سوی مادرش میشتابد.  دستگیره‌ی درب را چنان با وحشت و خشن باز میکند که دستگیره از درب جدا میشود. شهریار از نگرانی دست به دعا میشود. با دستانش به درب اتاق ضربه میزند و با فریاد مادرش را میخواند. ±ش‍هٔ‍ـریار: مامان شوکـــــَت¡!. مامان شوکـــــَت بیدارشو! بیدارشو زله! زله!با هول دادن و کوبیدن به درب ، ناگه درب باز میشود، او معطل نمیکند و بالای سر مادرش میرسد بین راه ، در تاریکی اتاق، پایش به لیوان آب میخورد ، در سیاهی و کورکورانه ، با دستانش مادرش را تکانی داده و فریادکنان میگوید؛ مااادر مادر  پاشو، توروخدا پاشو ، زله (چنان هیجان بر وی خیره گشته‌، که گویی لحظات بطور آهسته از کنارش عبور میکنند و هر ثانیه قد یک ساعت برایش اضطراب آور و مضطرب کننده میشود. زمین در حال لرزیدن است و صدای شکستن شیشه هایی که بر زمین فرو میریزند و هیاهویی که از هر سویی شنیده میشود ، میپیچد در گوش شهریار ، جیغ های نه ای از لابه لای آوارهای شهر، شلیک میشوند و در گوشش مینشینند.)  شهریار لحاف مادرش را به سوی دیگری میکشد و مادرش را ، قدری خشن‌تر از قبل بیدار میکند ، در همین لحظه از تکان خوردن چراغی که با رشته سیمی از تیرچراغ آویزان است . نور از شیشه‌ی اتاق عبور و بروی رختخواب میپاشد .  و شهریار در عین ناباوری ، جای مادرش ، تعدادی لحاف و تشک که بطرز ماهرانه‌ای کنار هم چیدمان شده و ظاهری مانند تصویری از یک آدم در حال خواب را نمایش میدهد . مواجه میشود . همان کلک کودکانه‌ای که خودش در


    داستان بلند  شهرخیس . . .     قسمتی از داستان بلند   

۴۴

★ داستان هشتم★

(  سوشا، شبح خانه‌ی وارثی)

 

_(روحی پریشان و سرگردان پیچیده بر خیالاتی عاشقانه بنام سوشا)

_در خانه‌ی نیمه مخروبه‌ی وارثی ، انتهای کوچه‌ای بن.بست ، در دل محله‌ی قدیمی ساغر ، پسرکی تنها بنام سوشا ،چشمانش را باز می کند صبح شده تختش پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که خواب می شوند و خواب هایی که از بی هوشی می آید. از فرط خستگی! او باز باید  ، به سرکار ، در فروشگاهی بزرگ برود . او رویایش را دودستی چسبیده و رها نمیکند. گویی در عالم زنده ها ، وجود ندارد ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا است. روزگار سوشا ، مملوء از سوالاتی بی جواب شده.  او به یاد نمی آورد که کالبد و نفسش را کجای قصه ، جا گذاشته. او هر صبح سمت تصوراتی ثابت میرود و وارد فروشگاهی مابین  خیال و حقیقت میشود ، او طی چند صباحی که گذشته ، به حدی در بافتن خیالاتش موفق بوده که ، توانسته مدیریت فروشگاه را بدست آورد. او در انتهای هر روز از آن فروشگاه خیالی ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردد. و هرروز، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهد.

     ‌ -همه چیز همان است که بود.  -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزهای ، و گذر ایام در نظرش بی معنا شده است. او درون دفتری کاهی رنگ ، با خودکاری بیرنگ احساسش را دلنویس میکند»»:

←چقدر حادثه ها زود می آیند.٬٫ حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند . هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور می رود. آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از عشق. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا.  -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.-  اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای خواهرم را. او کودکی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی زندگی میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. در کودکی من ، زبان ، بی زبانان بودم. پیوسته جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم بودم.  اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ بود. من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام.  گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. -من میشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است!  \• سوشا در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه. خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند.  -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا. توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم. چُس دود های او که  با پُک های عمیق همراه میشود‌. خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند.  چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش.  -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال. - غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می انداخت. کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه راه می رود. راه می رود.  راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. سوشا چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد. -فکر های بی پایان. -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی. سکوت و س.  دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایش. او با خودش نجوا میکند ، و تصوراتش را بیصدا ، در دلش اینچنین زمزمه میکند: »› در انتهای جاده ای مه آلود ایستاده ام و قدم های ره را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر های سیاه پر کرده است آنقدر که حتی خاطراتم را به سختی می بینم . انتهای قصه ی من به کجا ختم می شود؟ شروعش را به یاد ندارم . ولی آیا پایانی خوش در انتظارم است؟!؟  از این جاده ی طویل ترسی عجیب دارم از بی اعتنایی مردمانش وحشتی عظیم دارم . _لیلی عشق ممنوعه ،اسباب خیانت)   سوشا از روی نیمکت بلند میشود ، و از کنار شمشادها ، قدم ن سوی کلاه‌فرنگی باغ محتشم  لحظات را ورق میزند . چند پیرمرد پس از عبوری فرسایشی از کار ، به بازنشستگی رسیده اند و کنار یکدیگر به زیر سایبان کلاه فرنگی ،  بروی چهارپایه‌ ، به دور میز گرد سنگتراش ،جمع شده اند . آنها شطرنج را بهانه ای کرده اند تا اوقاتشان را با هم شریک و همراه شوند‌. سوشا کمی مکث میکند و به صفحه‌ی شطرنج خیره میشود. افکارش بروی خیال پیرمرد مهره‌ی سفید ، سایه می اندازد . و ناگاه به پیرمرد وحی میشود که کسی پشت سرش ایستاده و به وی نگاه میکند. سوشا دم گوشش میگوید که مهره‌ی فیل سفید را جلوی رُخ سیاه قرار دهید ، تا قربانی شود ، و با این طرفند بتوانید حریف را مات کنید .  پیرمرد به دوستش میگوید ، نمیدانم چرا گوشم سنگینی میکند ، سپس فیل را جلوی رخ سیاه ، قرار میدهد.  سوشا به مسیرش ادامه میدهد ، و دچار افکاری مخشوش میشود ، و به لیلی و علاقه ی ممنوعه‌ی بینشان می اندیشد.  ساعت که به وقت خیانت نزدیک شود، زمان تند می گذرد  آنقدر که حماقت خودش را زیرک جلوه می دهد. .تا دستان زن مطعهلی آلودۀ دست های کسی شود که برای هیچ کجای آینده اش، تره هم خرد نمی کند   سوشا برای فرار از اندیشه ای ممنوعه ،   خودش را با وعده وعید و عشق های صدتا یک غاز دست می اندازد و خودش شروع به نصیحت گویی و موعظه به خودش میشود. این همان حالتی‌ست که فرد با علم به غلط یا صحیح بودن یک امر ، باز وسوسه به ارتکاب اشتباه میشود. او در افکارش نسبت به خودش حق به جانب میشود. و وجدانش بیدار شده و اغاز به سخنرانی میکند؛ زن و ناموس مردم ، شاید شیطان باشد و بخواهد تورا گول بزند ، تو چرا احمق شده ای! وقتی در جلد روحت فرو می روند تا تو بمانی و باورِ برزخی که در حوالی دنیایت خیمه خواهد زد.  خیانت یعنی به تمسخر خودت لبخند می زنی  یعنی پشیمانی تمام ناگفته های تو می شود،   دنیا را نگاه کن خیانت همان حماقتی است که باعث همۀ عذاب های زندگی ات شده . 

چندی بعد.

پس از عبوری نمناک از کنار میدان گلسار، و چهره‌ی آشنای اسب‌ماهی‌ِ سفید، بسوی ساکنین بیغم  در محله ی عیان نشین و اشرافیه شهر ، دربین  انبوهه خانه‌ها ـی شیکـــ ـو مدرن ، خانه‌ا ـی دوبلکس و سفید با پلاکــ۲۰ ، خودنمایــی میکند ، درون حیاطــ، توله سگـــی فانتزی و کوچکــ‚ ، کنار لانه‌ی چوبی اش ، زنجیر شده ، و از فرطــ٬ خستــگی چـشمانش سنگین‌تر از همیشه شده . ناگهان بی اختیار چُرت بسراغش می‌اید و با کوله باری از خستگی ها ، او را کشان کشان تا سر مرز باریکـ„ـ خواب ، میکشاند ،و توله سگــــ ، هر از چندگاهی ، به واسطه‌ی سنگینیه چشمانش ،از مرز رد میشود ، و برای لحظاتی کوتاه  ، به عالم خواب و رویا میرود.  „_از داخل خانه، صدای مشاجره و فریاد شنیده میشود ، که با زبان غیر بومی و با لهجه آی ، متفاوت ، با یکدیگر بحث میکنند . دراین خانه ،  مردی سالخورده و ثروتمند به نام آق‍ا فــــَـراز به همراهه همسر جوانش لیلی و بعلاوه‌ی عمه کلثوم (خدمتکار خانه) زندگی میکنند . که بتازگی از شهری کُردزبان ، به دلیل اختلافات خانوادگی و به درخواست لیلی به این شهرِ بی سقف و بارانـــــی مهاجرت کرده‌اند. ٬٬_ اقا فراز در حالی که روی مبل مخمل ، لَـــــم داده و پاهایش را دراز کرده ،زیر لب قرقر میکند ،و اطرافش را به دنبال گوشی تلفن بیسیم ،وارسی میکند. و عاقبت عمه کلثوم ، گوشی را به همراه یک لیؤان اب میوه برایش می اورد. صدای لیلی از اتاق بالا به گوش میرسد ، او در حالی که مقابل آیینه ی میز آرایشش ایستاده با قیض و از ته دل  ، قرقر کنان ، با خود حرف میزند ، گویی کودک شده و مانند دختربچه‌ای ، لجباز و تُخص ، از روی اعتراض به زمین پای میکوبد.  او با عصبانیت ، یک به یک گوشواره هایش را از گوش خود درمیاورد ، صدای خشدار و دو رگه ی فراز به گوشش میرسد که با تلفن ، صحبت میکند .  لیلی به نرمی و موزیانه ، پابرچین پابرچین به اتاق کناری میرود و گوشی تلفن دوم را ، بیصدا و با احتیاط برمیدارد تا بتواند شنود کند حرفهای شوهرش را.

    „فراز درحال صحبت با پسرکی به نام سوشا است . و راجع به فروشگاه و وضع بازار ان روز میپرسد ، و سوشا طبق روال معمول، آخرین گزارشات مربوط به فروشگاه را به اقا فراز انتقال میدهد و جدیدترین سفارشات و میزان فروش و دریافتی های ان روز در صندوق را اعلام میکند . اما فراز توجه زیادی ندارد و در اصل ، به نیت و هدف دیگری تماس گرفته. پس از اتمام حرفهای مدیرفروشگاه (سوشا)  ، فراز از او تقاضا میکند تا باز مانند دفعات سابق ، برایش مقدار معینی شیره‌ی تریاک بگیرد و بیاورد. و پسرکــ آنسوی خط ،  برای حفظ شغل و جایگاهش در فروشگاه ،  به ناچار میپذیرد . دراین میان لیلی که ، عاشق و شیفته‌ی سوشا بوده از روز نخست ، از شنیدن صدای گرم و مردانه‌ی سوشا پشت تلفن ، به وجد امده و قلبش به تپش می افتد. او طبق عادت و از روی تنهایی ، دفترش را باز میکند و شروع به نوشتن میکند. او تمام ناگفته هایش را ، درون دفتری ، دلنویس میکند . و در عالم خیال و رویا ، سوشا را مخاطب قرار میدهد و مینویسد» › سوشا جان ، اگر به خانه‌‌ی مان  می‌آیی -برایم مداد بیاور، مداد سیاه ٬٫  می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم ٬٫ تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم ٬٫  یک هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم! ٬٫  یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها ٬٫ نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند! ٬٫ یک بیلچه، تا تمام غرایز نه را از ریشه درآورم  ٬٫ شخم بزنم وجودم را . ٬٫  

  بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!  ٬٫  یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد  ٫،  و بی‌واسطه روسری کمی بیندیشم!  ٫،  نخ و سوزن هم بده، برای زبانم  ٫.،   می‌خواهم . بدوزمش به سق  ٫.، این گونه فریادم بی صداتر است!  ٫.،  قیچی یادت نرود، ٫.،  می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!  ٫.،  پودر رختشویی هم لازم دارم  برای شست و شوی مغزی!  ٫.، مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند  ٫.، تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.  ٫.، می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود!  ٫.،  صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی، بگیر! ٫.، می‌خواهم وقتی به جرم عشقم به تو ، برچسب می‌زنندم  ٫.، بغضم را در گلو خفه کنم!  ٫.، یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم  ٫.، برای وقتی که  برادرم به همراهِ پدرم به اسم غیرت و ناموس، فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند، ٫.، به یاد بیاورم که کیستم!  ٫.،  ترا به خدا . ، مرا دریاب   ٫،  سر آخر هم یکـــــ قصه‌ی مستند ، مهمانم باش: این ازدواج مصلحتی و اجباری ، رنگــــو‌بوـی ِ معامله را گرفـــت وقتی که سرسفره‌ـی عقد پی بردم ،بدهکاری های پدرم به فراز تسویه خواهد شد، بعد از › ›  بـــَــــله  گفتنم !.  روز بد و خوب از درون شهر عبور میکند و هوا رو به غروب ، رنگ غم میگیرد. 

     

    در دل شهر ، بعد عبور از کوچه پس کوچه‌های باریک و بلند و طولانی ، به محله‌ی سرخ میرسیم ، پیر پسر دیگری به اسم علی ، طبق معمول ، سر گذر ، چشم به جاده دوخته ،علی  پیشه اش ، لحاف دوزی بود ، علی سکوت اختیار کرده اما در پستوی سکوت طولانی اش ، صدای نجوای شهر ، را میشنود ، رشت_سردش است!  جاده ها اورا می خوانند!   او در پشت سالیان دور گمشده در کوچه‌ی عشق.  در جوانی روزی که او عاشق دخترکی زیبارو میشد ، نمیدانست که دخترک مسافر است. زیرا چمدانی باخود نداشت . سپس ، به رسم سفر ، بیخبر ، جدایی نغمه ساز شد ‌!.  و رفتنی ، رفت ، و علی شیدا شد .   علی نیز چمدانی با خود ندارد ، اما تمام لباسهایش را همزمان با هم به تن کرده ، و چشم براهه عشقی قدیمی و سفر کرده شده.   علی دیر زمانی‌ست لحاف نمیدوزد ، او چشم از جاده بر نمیدارد ، _جاده ها از شهر به غربت میرسند ! و گهگاه غریبگانی از آنسوی خیال ، به نزد علی میرسند ، اما هیچکدام ، آن معشوق رفته بر باد ، نیستند!. .  علی غمگین است! همچون پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد ، پسرش نیست!.  

  حال ، پاییز به نسیمی زنده میکند یاد آن غروب جدایی را. و مثل هر پاییز ، باز ،  شهر در کنج احساسش ، دلواپس ِ غم سنگین ِ عاشقان ساکن خویش  میشود! و از آسمان میپرسد ، این چه رسم نانوشته‌ای است که ، همگان لحظه‌ی جدایی را در یک غروب ، روزِ پاییزی ، رقم میزنند؟   

_ شهر به غروب نشست ، باد لُخت و سرد پاییزی درون این شهرِ خیس ، چه آرام و با عشوه می پیچد .   نیلیا به بهانه‌ی درس خواندن از خانه خارج و راهی ِ نانوایی میشود ، تا بلکه محبوبش را از آنسوی خیابان یک نظر ببیند .  

     علی در محله‌ی سرخ ، در سکوتش جاری شده و گوش به حرفهای درخت پیر انجیل سپرده .  درخت پیر انجیل از زمانه شاکی‌ست و گلایه از عوض شدن دوره زمانه دارد و میگوید ؛ که خودش نیز مانند علی ست ، زیرا سالیان است که چشم براه و منتظر است تا در بهار ، پرستو ها از سفر بازگردند.   گنجشکهایی که مدتی برروی سیم برق نشسته اند،  دیگر از شاخه های مهربان او میترسند و از سایبان آن دوری میکنند 

. حتی از افتادن برگهای زرد او،  هراسان میشوند،  گویی پرندگان با تن درختان غریب گشته اند و در پشت پرده ، با تیرهای چراغ برق و دَکَل های فولادی ، عهد و پیمانی بسته‌اند. پرستوها  میترسند و بروی شاخسار بلند و سالخورده‌ی او نمیشینند!  در جایی دیگر.  _چند پسر جوان بروی کاشی ِ کج ، و در جهتی غلط برخلاف گذر ایام ، قدم زده اند و در گوشه ی خلوت ، و دنج ِ باغ محتشم به یکدیگر پیوسته اند تا هم مسیر شوند برای‌ لمس ِتجربه ای متفاوت و نامعمول.  - چند قدم جلوتر ، به زیر درختان کاج بلند، یک نفر مخفیانه ، سیگار را در کف دستانش خالی کرده بود ، یک نفر کلیدش را قرض میداد ، دیگری کشیک میداد و آن دیگری تَفت میداد.  

 در انتها ، به رسم همیشگی ، سه کام حبس و چرخش از راست به چپ ، و عطر و بویی شدید  که مانند دود به آسمان پرواز میکند و از درخت کاج بالا میرود ، و درآن میان ،  طفلکی جوجه کلاغ ها که در لانه ی خود بالای درخت پیر کاج زندگی می‌کنند و محکوم به شراکت در تجربه‌ای گیج و منگ می‌شوند.  -آن‌سوی پارک ، کنار رودخانه‌ی گوهر ، ساختمانی قدیمی و سفید ، کلاهی فرنگی ، برسر گذاشته و به رهگذران  فخر می فروشد.  و رهگذرانی که با شتاب و قدمهای تند بسوی خانه ی خود بازمیگردند.  _در نوک درخت بلند کاج ، جوجه کلاغها بی دلیل به بازی ِ کودکانِ درون پارک ، -قار قار میخندند!   در این حین ، در بهت و سکوتی سرخ ، شب در آغوش میکشد شهر را به آرامی .  _پیرمرد سبزی فروش ، با خاطرات کهنه ، سخت گلاویز میشود . و سوار بر دوچرخه بسوی تنهایی خویش باز میگردد.  در  سمت دیگری ، زن بیوه و غریب ، با  رنگ موههای جدید و شرابی ، در کوچه پس کوچه‌های  سرد و تاریک و مسیرهای تنگ و باریک ، از سرمزار همسر مرحومش به سمت خانه ی اجاره ای خود درون محله‌ی ساغر بازمیگردد.

و در کُنج ِ غریب ، به زیر سقفِ کج و دلگیر ، گوشه‌ی مرطوب اتاق میخزد ، آنگاه به آرامی و پابرچین با افکاری آشفته درگیر میشود ، باز ، روح  پلیدی از ناامیدی و یأس او را در آغوش می‌کشد. او این‌بار در جستجوی راه فرار و گریز از چنگال بیرحم افکار ، به کاغذ و خودکاری جوهرداده پناه میبرد ، و بی‌مقدمه با دستی لرزان و ضعیف شروع به نوشتن میکند ، او می‌نویسد؛  

 _من مانده‌ام بی‌تو، مطرود روزگار.  -پاییز جفای روزگارست به من . - بعد از ان غروب بارانی،  تنها و متحیر نشسته‌ام. -در بُغض ِ غروب ِ این شهرِ غریب ، بعد از وداع با خوشبختی،  چه سخت است ، شمارش‌ مع برای آغاز رسوایی و خانه به دوشی! در سرمای غیبتت، قندیل‌های تیزِ غم بر قلب من مینشینند!.  پاییز روزی رفتنی‌ست ، اما غم هجران تو ،  از وجودم  نخواهد رفت! - روح ِتو کدامین گوشه‌ی این خانه ی قدیمی جا خوش کرده‌؟ که بر هر طرفی میچرخم ، خیال تو ، آیینه گردان عشقم ، میشود ، و باز دلگرم خاطراتت میشوم!.  چند نفس آنسوتر ، گربه‌ی سیاه ، باران را قبل از آغاز حس میکند ، و از درزِ شیروانی وارد پشت بام خانه میشود ، و از صدای پای گربه بروی پشت بام ، زن بیوه و تنها ، وحشت زده میشود   تنها خانه‌ای که با این خانه همسایه و همجوار است ، خانه‌ای متروکه و کلنگی‌ست که وارثانش ، آن را به حال خود رها کرده‌اند ، اما بتازگی ، آن خانه نیز ، ساکن جدیدی پیدا کرده ، پسرکی قدبلند ، زبان‌باز و سفیدروی ، که از محدود وارثین ، باقیمانده در این دیار است . او از جبر زمانه و غرور خود ، به ناچار ، شبها به خانه‌ی نیمه متروکه میرود ، تا در سرمای استخوان‌سوز شبانه ، جان پناهی داشته باشد . او تحصیل کرده و با ادب ، خوشرو و تنهاست.

   اما تنها بودن را خودش انتخاب نموده ، و از طرفی او خودشیفته ترین ، فرد در روزگار خودش است ، و خود نیز این را میداند . او بتازگی درون محل کارش در امتداد یک رابطه ، و معاشرت ناخواسته با همسر جوان ِ صاحب فروشگاه قرار گرفته بود ، و به خوبی آگاه بود که نهال ِچنین معاشرتِ ناپاکی را باید از ریشه زد. زیرا او مورد توجه و حمایت ویژه‌ی صاحب فروشگاه(اقای‌فراز) قرار داشت و در مدتی کوتاه ، چنان روح و قلب ِ پیرمرد خسیس(اقای فراز)  را تسخیر نموده بود که او را به مدیریت فروشگاه درآورده بود . اما بذر خیانت ، توسط همسر جوان و  پرعطش، اقای فراز ، (لیلی) مدتها قبل کاشته شده بود ، و این بذر به آرامی با پافشاری و اصرار لیلی ، در حال جوانه زدن بود.  باران قطره قطره ، ترانه ساز شد. و پسرک با قدمهای تند ، از پیچ و خم ، کوچه‌ی باریک گذشت تا به زیر سایبانِ جلوی درب رسید ، . اما او کلیدهایش را در محل کار خود ، جا گذاشته ، پس به ناچار از بالای تیرچراغ برق ، وارد خانه‌ی وارثی میشود. پسرک از فرط تنهایی ، همواره به نجوای درون خود گوش فرا میدهد ، و آن شب بارانی ، درون خلوت دلش چنین زمزمه میشد؛ _باز هم پاییز.  بازهم ترانه‌های ناتمام.  - من سرگردان میان هوای پرباد و باران دلم.   -چه میکند این پاییز با دلم.   نسیمی زیر پوست احساسم میرقصد.   هرچند که احساسم پیچیده بر تنهایی‌ست.    و من به آفتاب کوچک ظهر دم پاییزی دلخوشم .  و دلتنگ غروب غمناکش .    و هم‌خوابه ، و هم بالینِ ، سکوتِ دلگیر این خانه، و شبهایش.   آه. پدر، جای خالی تو، در روزگارم خودنمایی میکند.  و خلا دستان کوچک ، بهار ، در دستانم.    چه عجیب است که من چشم براهه ، بهار مانده‌ام در خزان!.    آنگاه ناگهان زایشِ یک آذرخش، و  صدای غُرِّش رَعد و نور تیزِ برق ، دلِ آسمونو کَند !.  بعد نیز بارش باران  ، و بوی خاک و نم!   __آنسوی شهر ، در  عبور از روی پل ِ رودخانه‌ی زَر ،   سمت ‌پیچ و خَمِ محله‌ی ضرب ،  نیلیا ، در کنار مادربزرگش، نشسته که صدای  شدید آذرخش ، او را از جا می کند ،  بعد از چند لحظه‌ی کوتاه ، نور لامپ اتاق چشمک میزند ، و مادربزرگ و نیلیا هر دو اول به نور لرزان لامپ  نگاهی میکنند ، و سپس ناخودآگاه از تعجب ، به یکدیگر خیره میشوند ،  صدای سوت پسرک سرخوش و شر به گوش میرسد که از پشت پنجره ی نیلیا ، به آرامی رو به انتهای بن بست ، سوت میزند تا رفیق و همکلاسی خود را فرا بخواند ،  پسرک بی اعتنا و بیخبر از ، عشقی‌ست که در وجود دخترک پاک و معصوم ، ریشه دوانده ، مادربزرگ از روی تجربه به نوه‌اش میگوید که برو و روشنایی را همراه با یک کبریت بیاور ، اما نیلیا از سمت تاریک اتاق ، مخفیانه محو تماشای ، پسرک شده و بی‌آنکه بتواند حرفهای پسرک با همکلاسی اش را ، بشنود ، تنها خیره به لبهای پسرک مانده و چشمانش با حرکات دست پسرک ، موقع سخن گفتن ، بالا پایین میرود ،  مادربزرگ ،برای بار چندم تکرار میکند و میگوید؛ نیلی جان ، عزیز دلم برو چراغ روشنایی و کبریت رو بیار.

    اما نیلیا چنان مست و مدهوش ، به تماشای داوود ، پشت پنجره ایستاده که لحظه ای هم حاضر به چشم برداشتن از پسرک نیست. که رگبار باران ، به این سمت از شهر میرسد و در زیر بارش شدید باران ، پسرک با گامهای بلند و سریع از کناره‌های کوچه و به زیر سایبان خانه ها ، از کوچه خارج میشود ، و همزمان لبخند از چهره‌ی معصوم ، نیلیا ، رخت برمیبندد و به همان راحتی که آمده بود ، میرود ، و ردٌی از غم بر چهره‌ی دخترک برجای میگذارد . و همان لحظه آذرخش دیگری ، پیش چشمان دخترک ، آسمان را قرینه میکنه ،  و در فاصله‌ی چشم بر هم زدنی ،  برق میرود و تاریکی کوچه را به آغوش میکشد!

__ کمی بالاتر ، پشت درختان بلند ِ هلو ، درون باغ بزرگ و تاریک  هلو، پیرزنی ، تنها ، و زخم خورده ی تقدیر ، لباس سفیدش را قبل از خواب به تن کرد و نگاهی ، سطحی  گذرا در آیینه ی قدیمی و یادگار جوانی اش ، به خود و گیسوی سفیدش خیره شد . برق چشمانش ، حاکی از به عبور خاطراتی خوش ، در پستوی خیالش بود ،  در مروری پرتکرار از خاطراتی ،  شیرین و بر باد رفته، چنان سرخوش شد که ، گویی آیینه لبخندی محو نثارش میکرد ، و  پس از مدتها ، نگاه به چشمانش باز گشته بود ، که ناگاه صدای پارس سگهای درون باغ ، خبر از وقوع رویداد جدیدی داد ، به سرعت نور ، سوالی در ذهن پیرزن شد مطرح!  چه فرد غریبه ای با چه نّیتی وارد باغ شده است؟. سپس ، یادش می اید ، که هاجر ، مونس و همدمش برای قفل کردن درب باغ رفته بود ، و از انجایی که هاجر  تازه وارد محسوب میشود ، سگها به او عادت نکرده اند. و صدای پارس سگها از همین بابت است.

   در خانه‌ی متروکه‌ی وارثی ، پسرک خوشرو بنام سوشا ، با شنیدن صدای مهیب ِ رعد ، ناخودآگاه به یادِ ، عشقش(بهار) می افتد ، که سالها بود از هم جدا شده بودند ، و اینکه در آن لحظه او کجاست ، زیرا بهار همیشه از ترس صدای رعد ، به آغوش او پناه میبرد . _شهر از جبر آسمان و ابرهای لجباز ، خیس میشود ،  در غروب های سرخ پاییز ، عاشقان ،این شهر ، که نتوانسته‌اند از کوچه‌ی بن بست عاشقی عبور کنند ،  قصه ی تلخی را تجربه میکنند ، و در غمی جانسوز و بی انتها ، هجران و دل آزرده لحظه های زرد و برگریز پاییز را خط میزنند .  

  __ پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، و خانم دیبا ، برخلاف سالهای قبل ، این پاییز ، تنها نیست و به همدم و مونس خود ، هاجر امید بسیار بسته. اما در مقابل هاجر ، همواره خاموش است و جزء چشم خانم ، چیزی نگفته 

. درون خانه‌ی دوبلکس وسط  باغ هلو،  (هاجر) خدمتکار و مونس ، خانم دیبا ، شمع کوچکی را در دست دارد و سراسر خانه را با قدمهای کوچک و سریع خود طی میکند و یک به یک شمع ها را روشن میکند . خانم دیبا برایش حرف میزند و میگوید : پرده را به کنار بزن و ببین ، حتی خزان هم ، زیبایی منحصر بفرد خودش را دارد . خزان که فرا میرسد ، برگهای زرد و خیس ، کف باغ را فرش میکنند  و درختان در خواب عمیق ، رویای سالهایی را میبینند که چهار فصلش بهار باشد .  انگاه هاجر، از روی کنجکاوی همیشگی خود ،  پرده ی پنجره‌ا‌ی تمام قدی و بلنده سالن را به کنار میزند ، و چشمانش را دقیق میکند اما جزء سیاهی هیچ نمیبیند!  گویی درختان  باغ در خواب خود ، دچار کابوسی وحشتناکتر از زمستان شده‌اند.

 

درونِ محله‌ی حُرمَت پوش ،  بروی  ِدیوارهایِ قَطور آجُرپوش،  گربه ای سیاه  ، از پشت شیشه ی شکسته و قاب چوبی پنجره ، به  زنی جوان و همرنگ خودش نگاه میکند  ، چشمان کنجکاو و بازیگوش گربه ،  مردی سایه وار و محو و بی رنگ را میبیند که اوج میگیرد . زن جوان بی وقفه راه میرود، چهار گوش اتاق ، خسته میشود مینشیند، تکیه به دیوار غم میزند. 

  درون اتاق زنی غریب ، زانوی ِ غم بغل کرده و خیره ، مات و مبهوت به نظاره ی دیواری سفید و رطوبت زده نشسته  . او تنها به اندازه‌ی یک تقویم چهار فصل ، توانسته بود طعم خوش زندگی در کنار همسرش را بچشد . حال درون ، خانه‌ی سیاهپوش و عزادار ، غریبترین بیوه ی شهر ، زجرکشان ، حس بودن را تحمل میکند .  —مدتهاست که چشم از دیوار برنداشته ، و تمام لحظات در تلاطم ، و هرج مرجِ افکارِ متشنج و بُحران زده‌ی خود ، تقلا میکند!. او بتازگی دنیایش دستخوش ، شدیدترین تحولات شده ،و با غیبت همسرش،  زخمی عمیق و بدخیم ،  یادگار از تیغِ تیزِ روزگار برداشته.  زخمی آنچنان سخت ، که گویی نطفه‌ی تاریکترین سرنوشت ِ ایام به اسم و قرعه‌ی او درآمده.  و او  دچار جبر ایام  شده، بدترینِ کابوس بروی ‍ِ تقدیرش سایه کرده.   طالعی نأس همچون جُغدی شوم  بر تارپودِ روحش ، لانه کرده! در طی چهل و چند روزی که گذشته 

، اندوهی بی انتها و بدون مرز و محدوده بر تمام وجودش رخنه کرده ،  او آنسوی حادثه ، در فاصله ای نه چندان دور  ، در عرش کبریا ، پرواز میکرد ، چنان مست و سرخوش از فرار خویش و هجرتی اجباری و وصال یار بود که خودش به خوشبختی شک کرده بود!.    چند صباحی قبل تر ، در شهر کوچک آفتاب سوز، در خانه‌ی سنّتگرا و مذهب‌پوش،  خسته از تکرار بود ،  و پس از مخالفت خانواده اش با ازدواج وی با پسرکی آوازه خوان ، ناگزیر در یک دو راهی ایستاد. و محکوم به انتخابی سرنوشت ساز بین عقل و احساس شد.   در نهایت با دل زیستن را انتخاب کرد و برای رسیدن به محبوب خود ، تن به تصمیمی کودکانه و پُر عارضه داد ، و در غروب یک روز سرد پائیزی ، بیخبر ، از دیار خویش ، و از هرانچه که داشت ، فرار کرد و تنها با شناسنامه ای در دست ، پیچیده شد به قصه ای پست و بلند !.   او با فرار خود ، ویران کرد هرچه پل  در پشت سرش بود.   او خالی بود از هرچه تجربه ، و در مقابل، پُر بود از خلأ  و کمبود های عاطفی ، و در این میان حریفِ  تبِ تندِ عشق نشد ، از فرط خستگی ها و تحمل کسالت آور ِ زندگی در اوج محدودیت و خفقان، که خانواده‌ی مذهبی و خشک او  به وی تحمیل کرده بود ، عزم خود را جذب  و به نجوای درونش اعتماد کرد ، تا  به پشتوانه‌ی مرد رویاهای خویش ، و  به امید و انگیزه‌ی ساختنِ یک زندگی جدید و عاشقانه ، تن به تبعیدی خود خواسته دهد ، سرانجام چهار فصل پیش، او  راهیِ شهر خیس و باران‌زده‌ی ِدین گُریزان شد و دست در دست مرد رویای خویش ، دلگرم به یک زندگی ساده اما پُر عشق  شد ، درون محله‌ای اصیل و حُرمَت پوش به زیر سقفی کرایه ای تکیه به دیوار خوشبختی زد.  او حتی ، در مَحال ترین حالت ممکن ، نیز انتظار چنین حادثه ی تلخ و سردی را نداشت!.

  این روزها ، زن بیوه و جوان ، در غیاب شوهرش ، همچنان در خیال وجودش را در کنار خود حس میکند و گاه آنقدر دلگرم به این خیال واهی میشود که شروع به حرف زدن با همسرش میکند!   بروی دیوار حیاط ، گربه‌ی سیاه ، همچنان زن بیوه را از پشت قاب پنجره به نظاره نشسته.  بیوه‌ی جوان  مانند دیوانگان ، تنها در اتاق راه میرود و با خود حرف میزند! گاه در حرفهایش ، کمی مکث میکند، گاه به شور و شوق می اید ، و گاه بی دلیل میخندد. زن بیوه در خویشتن خویش، خطاب به تصویری خیالی از همسرش ، میگفت: ♪  دلواپس غربت من نباش_در این دیار   پنجره ها  .عادت دیرینه‌‌ای دارند .به باران.  و باران به خیسی خیابان. _و خیابان‌ها به آدم‌های تنها. آدم‌هایی‌ که در تاریکی‌ شب می‌‌دوند  .تا زودتر به خانه‌های سردشان برسند. _آدم‌هایی‌ که درد بیکسی خود را فراموش نمی‌‌کنند و دنبال چاره ای برای رسیدن به معشوق خود میگردند. من هم ، عادت به کوتاه ترین و راحت ترین مسیر ممکن برای رسیدن به تو دارم._ مرگ!.  مرگ همچون دیوار است.  دیواری که بین من و تو ، یک دنیا فاصله انداخته ، من نمیتوانم ، تو راه به این سوی دیوار بیاورم ، اما!.اما خودم  میدانم که چطور باید این فاصله را برداشت!.و سپس باز تکرار میکند، بی نوسان و بی وقفه  از ابتدا؛ دلواپس غربت من نباش  اینجا بعد از تو،   --پنجره ،  --و باران   ---نزدیکترین‌ها هستند به من

 

_سوشا که پالتوی خود را با بورس ویژه ، صافو شق میکند ، نگاهی در آینه کهنه ی خانه می اندازد و انگشت اشاره اش را آب دهـــان زده و دو سمت بیرونی ابـــــروهای خود را با انگشتانش به سمت بالا حالت میدهد. زیرا میداند در چهره اش  ، چشمان  مشکی ، با نگاهی نافض است که در برخورد اول ، خودنمایی میکند.  و نگاهش رو خیره و تیز میکند در آیینه.  او برق می اندازد درون نگاهی که  از چشمان خمارش جاری ست.  ناگاه در پستوی افکارش ، با عذاب وجدان ، رو در رو میشود. چون چندی ست از خویشتن خویش راضی نیست . و هربار که با وجدان رو در میشود ، به یک طریقی ، از پاسخگویی به ندای درونش تفره رفته و متواری میشود از دادگاهی که وجدان در وجودش برپا ساخته.  از همین رو ، تازگی دچار درد وجدانی ، شدید شده. زیرا میداند که دیگر ان پسر خوب و سالم در روزمرهگی ها ، جایش را با پسری موزی و تُخص تعویض نموده . و همواره در حال فرار از شمع  وجدانی ست که در دلش روشن است. او حتی بتازگی حس میکند که روز به روز ، این شمع وجدان ، کم نور تر میشود از روز پیش .  و اگر همینطور پیش برود بی شک ، روزی از همین روزها این شمع غریزی و خدادادی خاموش خواهد شد. و قلبش را ظلمت و تاریکی فرا خواهد گرفت ››› (سوشا کفشهایش را واکس میزند و سریع از خانه به سمت فروشگاه ، راهی میشود . در صف ایستگاه اتوبوس ، دخترکی دانش اموز با کفشهای پاره نشسته و اینبار هیچ کس کفشی نو وتازه به پا ندارد 

. و دختری دیگر ، شال به گردنش بزرگ تر از یک قالیچه به نظر می اید. اما ته قلبش خوب میداند ، که چند صباحی ست  دست به دعا میشوم! انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند چرا نمیگذرد ، در خواب میبینم ، غمناک من تورا.   ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال غمناک تو را . روزها شبیه هم است ، امشب من به دنیا میرسیدم . در پشت سی یلدا. امشب طولانی تر از دیگر شبهاست. در قدیم ، که کوچکتر بودم ، همواره خیره به ساعت بودم ،  دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم . تشنه‌ی کشف حقایق بودم. دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه های پدرم است ، امروز در فکر خواب دیشب بودم . به انتظار دیدارش مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به پدر.  در کنارش خیره شوم به چشمانش تا بگویم ، شرمنده ام که شب پایان ، نتوانستم تورا تا ساحل امن ، برسانم. ان شبی که پدر در آغوشم ، رفت، من مفهوم درماندگی بودم. پدرم ببخش ، من تنها توانستم ، جسم بی روح تو را از چنگ  آتشی سرکش و وحشی ، برهانم. 

 

آسمان پس از بارانی بی وقفه و شدید ، به صبح رسید ، اما خبری از ابرهای تیره نبود ، و پس از طلوع خورشید ، گربه‌ی سیاه درون حیاط ، و بروی حصیر ایوان،  کنار زنبیل ، نشسته بود و بی‌بی ( ربُابه  خانم)، با چادر سفیدش ، نشسته نماز میخواند ، و نور آفتاب صبحگاهی مستقیم به حوضچه ی کوچک وسط حیاط میتابید .  ، اما گویی  آفتاب صبح پاییز ، همچون ، لبخندهای اقا (جلال) پیر مرد سبزی فروش ،کرایه ای و قرضی بود  ، زیرا چیزی از سردی هوا نمیکاست .  صدای قناری زرد ، درون قفس ، غایب ترین و قابل لمس ترین عامل در ان صبح بود . و گربه ی سیاه با حالتی ، مانند چرت زدن ، و با اخم های گره خورده ، به آرامی نگاهی به سمت قفس کرد و سپس ، نگاهش به حوضچه ی ماهی های قرمز بازگشت . چند قدم بالاتر ، وسط کوچه‌ی حُرمت پوش ، اقا جلال (پیرمرد سبزی فروش) ، طبق عادت دوچرخه ی خود را جلوی سَر، دَری ، خانه‌ی قدیمی گذاشت و خودش زیر هشتی طاق ، ایستاد ، و با شانه ی کوچک و همیشگی خود ، موههایش را از چپ به راست بیاورد تا بدین طریق خالی بودن ، فرغ سرش را پنهان کند. او  دوچرخه را طبق عادت  سر جای بخصوصی گذاشته بود تا مخفیانه  از داخل آیینه ی کوچک دوچرخه، بتواند انتهای کوچه را ببیند و از آمدن و نیامدن 

، عشق قدیمی و همبازی دوران کودکیش بی‌بی یا بعبارتی دیگر همان سید (رُبابه)) آگاه شود  تا همزمان ، وانمود به خارج شدن از خانه کند ، تا بتواند تا سر کوچه ، ده قدم با ربابه همقدم و یا بلکه هم صحبت شود . اما خودش خوب میدانست که تظاهر به تصادفی بودن این برخورد ها ،  ، بیش از حد ، کودکانه است ، و از بس که این اتفاق تکرار شده که غیر قابل باور است . اما راه بهتری نیز سراغ نداشت. این صبح برای جلال ، با تمام صبحهای زندگی فرق میکند ، زیرا پس از عمری سکوت و پنهان کردن این عشق در سینه اش ، برای اولین بار قرار است سنت شکن خویش باشد و حرفهای ناگفته اش را به بی‌بی(ربابه) بگوید ،او  دیگر عزم خودش را برای شکستن طلسم تنهایی جذب نموده ، قصد ابراز علاقه و بیان تمایل و  عشقش به سید ربابه را  دارد اما برخلاف معمول اینبار ، بیش از حد ، تاخیر کرده .جلال که در زمان و فرصت محدودش در برهه‌ی زندگانی هرکز نتوانسته است حرف دلش را بزند  ، حال چه انتظاری میتوان از وی داشت که  در انجام این امر موفق شود؟ 

 حتی در آن صورت هم دیکر سودی نخواهد داشت و همچون نوش‌دارو پس از مرگ سهراب خواهد بود.‌  او تمام دوران نوجوانیش را در اضطراب ِ گفتن حرفهای مهم اش به سید رباب بود ،  در حالی که رباب همیشه در طی سالها از تمایل جلال آگاه بود ، اما ،جلال در ابراز تمایل و احساسش به ربابه ، دچار مشکل بود،. درحالی که بیبی (سید رباب) بعدها نیز در تمامی مراحل زندگیش احترام ویژه‌ای برای جلال قائل بود . زیرا او را بازمانده‌ی خاطرات کودکی ، میشمرد. در مقال هرگز جلال پا پیش نگذاشته بود. آنها که از کودکی همبازی و همسایه بودند ، بسیار خوب یکدیگر را میشناختند ، اما این میان ، تنها جلال بود که مفهوم ، ناتوانی در ابراز محبت را ، تلخ تر از همگان لمس میکرد .  سید ربابه نمازش را تمام کرد و نگاهش به ساعت گرد دیواری افتاد ، و یادش آمد که ساعتش سالهاست که سر لحظه‌ای خاص ، توقف نموده.  ، پس سریعا ، چادر مشکی خود را برداشت و از درب چوبی و قدیمی خانه بیرون آمد ، و با دیدن دوچرخه ، وسط کوچه ، دلش بالا آمد ، و سولفه ای معنا دار کرد و صدایش را برای سلام علیک با اقا جلال ، صاف کرد ،  و چند قدم قبل از رسیدن به دوچرخه ، احساس کرد ، چیزی در آن لحظه کم است ، و دریافت که از روی عجله و شتاب ، زنبیل خود را روی ایوان جا گذاشته است ،و سریعا سمت خانه بازگشت ،  که همان لحظه ، اقا جلال به امید همقدم شدن با او، و گفتن حرفش از پستوی ، خانه ، بیرون آمد و قبل از انکه لب به سخن بگشاید  سید ربابه را دید که در حال بازگشتن به خانه است . سیدربابه ، سریعا ، زنبیل خود را برداشت ، و نگاهی سرسری و عاریه در آیینه ی گرد بروی دیوار انداخت ، ناگه صدای عطسه‌ی رهگذری بیمار آمد . بی‌بی صبر کرد. چند صلوات فرستاد. باز دچار وسواس فکری شد. سه مرتبه زیر لب ، ذکر گفت.  و از خانه خارج شد ، ولی. افسوس ، اینبار اثری از دوچرخه ی  جلال نیست .  _ربابه، در عبوری غمناک ، آهی پر سوز کشید، چند قدم جلوتر ، چشمش به ، نامه ای روی زمین افتادو انرا برداشت پر از غلط املایی و خط خوردگی    (متن نامه)    

        ∆کاشکیـ  باور داش اعقش مرا. –کاش درک میکردی اعساس قلب مرا  _کاش میدی‍‌دی اشک‌های مرا ، که با هر نفس یک قطره اشک از چشمانم میریزد ₹६- –هرصوبح با دیدنت دلم تازه  ຊمیشود –کاش می‌سوخت خاطرات _، کاش از یادم می ـرفت بیوـفایی  روزگار  سالیانی تلخ بعد از  ازانکه  به تن کردی لباس توری سفیدت را برمن گذشت و  --‍کاش خبر داشتی عشق مرا ، _کاش ‍جای نمیگذاشتی در جاده‌های طنهایی قلب ‍مرا _ پ‍شیمانم ا‍ز اینکه بطو دل بسطم، سارزانش نمیم دلم را، دلم هنوز دیوانه توست _پشیمانم‌ از اینکه ‍ عآشغ شود‍م ، نفرئین ‍ ‌نمیکنم طورا ، د‍ل دیوانه‌ام باز هم‍‌در پی توست _گرچه لایقت  نیستم ، گرچه بی وفایی و یک ذره هم عاشقم نیستی، اما هنوذ هم در حصرت بتزگشت به زندگی و تپش قلبی عاشقم، که دیرزمانی‌ست از تپش افتاده.‌ داشتن جسم و تنی هستم که پس از مرگ در دنیایی فانی جاگذاشته‌ام.،_ هنوز ایستاده‌ام ، و چشم براه توام.∆  

   ربابه در حالتی بین سردرگمی و ناباوری ، چنان حواسش پرت شد که مانند سابق و از روی عادت به سمت نانوایی رفت. درحالی که او سالهاست دچار هجرت از جسمش شده و دنیای مادی را بدرود حیات گفته، و اینک هرصبح برای چیدن گلهای معطر از باغ آنسوی محل، از خانه خارج میشود، زیرا در زندگی جدیدش پس از مرگ، در غالب اثیری در آمده، و همچون یک روح، تنها به گلهای معطر و بوی خوش گلها، و یا دود کُندور، و یا بوی اود جای غذا نیاز دارد، و هر بار به چیدن چند غنچه‌ی کوچک و عطرآگین، بسنده میکند. او به خانه برگشت ، و با خودش پنداشت که حتما این نامه‌ی فردی غریبه به عشقش است که با باد و طوفان شب گذشته به آن کوچه رسیده. اما باز از ته دل میدانست که حرفهای داخل نامه ، برایش آشناست. و دقیقأ شبیه نامه ایست که در جوانی اش ، از جلال گرفته بود. درعین حال، بخوبی براین نکته واقف بود که اکنون، در زندگی جدید، از فضاو مکان مستقل و رهاست. پس شاید این نامه را در جایی از گذشته های دورش ، نادیده گرفته و یا به حد کافی جدی نگرفته بود، و برویش دقیق نگشته بود که اینچنین، باز به آن برخورده . _پسرک از خانه‌ ی وارثی ، خارج شده و وارد روز جدیدی میشود،  تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا  در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی خوشرو و خندان خود، پنهان میکند .  او مسیرش را بسوی فروشگاه ادامه میدهد ، یک دست در جیب چـــــپ و دست دیگر جیــــب راست ، این انــــدوهه آشــــنا،   تصویر پــــــــاییــــــز است. – پسرک با چشمانی روشـــن ، به بـــــــــــازوی آفتاب مینگرد. —در محله‌ی ضــرب، نیـــلـــــیــا از خانه بیرون آمد - با کــاپشن نارنــجـــی –در عمق چشمان گــربه نشست. و رفت بسوی خیابان. در دلش به آفتاب سلام گفت، و با شیطنت از خـــورشید پرسید؛ چه کسی کوچه را آب و جــارو کرده برایم؟  سپس در دلش خندید . __گویی پس از شبــــی طوفانی ، اینک هوای خوش صبـــ‌حدم، امیـــدی نـــــو  در قلب او ریخته. _سرکوچه کنار تــــــیرچــــــراغ برق ، چوبی و کـــــــج ،گربه همچنان خیره در سردی ِ صبح بود

 _ نیلیا با تخــیل قوی و از سر بازیگوشی،  طبق معمول، با تیرچراغ ،  در خیالش سلام علیک کرد، و رو به تیرچراغ قدیمی و کج گفت

     : بــرق خانه‌ی ما، چند شب پیش، از صدای رعــدبــرق ، ترسید و سریع رفت. اهای تیربرق دراز،  تو ندیدی که برقمون کدام طرفی دَر میرفت؟–   نیلیــــا در ذهــــن و تـــخیل رویــاپرداز و تصورات فانــــــتزی اش  ، در تجــــسمی از افکار غریب گربه، شــروع به رویاپـــــردازی کرد  ،  که گربه ـی کنار تیــــــــرـچراغ به چه چــیزی فکر میکرده!ــــــ  : و یا اینکه اگر یک شب  گربه بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیـــسه‌ی پُر از استخوان های مــرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _

     نیلیا غرق در تخیلات کودکانه اش ، بیخبر از پشت سرش بود. که  مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تــــیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پــــیچ وخم کوچه ها او را گم کند .  حتی به چشمان خواب آلوده گربه ، پرُ واضح بود که کاسه‌ای زیر کـــاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده.در چشم گربه نشست و رفت -- _در خیابان.  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه بود .او  درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید

درون محله‌ی ساغر ، زن بیوه و جوان به امید پیدا کردن ، خانه‌ی رباب ، (بی‌بی) خانم ، که در همسایگی او ست داشت ، از خانه‌ی اجاره ای به دل قصه زد ، و زیر نگاهه هیز و سمج ، نانوای محل ، از خیابان گذشت، گربهء حنایی رنگ نمی دانست عمق خیابان باید بیشتر از عرض آن باشد. ناگه گربه‌ی حنایی ،از شنیدن صدای بچه های خود ، بی‌توجه به خطراتی در عبور، دوید. دوید آنسوی خیابانِ گذر!. ماشین مکث نکرد و برعکس تندتر هجوم اورد. گویی راننده مست یا دیوانه است.‌.

. و راننده در خیالش ترمز شد،  و آهی نیش دار کشید. زن موی شرابی و غریب، بیشتر از گربه ترسید. همه‌ی این تصورات در لحظه‌ای کوتاه ، پیش چشم آمنه گذشت.  پسرک قبل از رسیدن به فروشگاه ، از خیابان شیک و مجلسی میگذشت ، خیابان پُر بود از قرارهایی که یکی نیامده بود و بسیاری با قدم های تند و شتابزده ، سوی مقصد در حرکت بودند عده ای هم بر طبل گرفتاری میزدند ، ، زنی عینکی ، تکه کاغذی تا خورده داشت و دنبال ادرسی مبهم میگشت، و توجه‌ی عابرین را گدایی میکرد ، عاقبت پسرک تمام لحظه اش را پُر از تحمل و شکیبایی نمود و ایستاد تا او را به ادرس صحیح راهنمایی کند. 

مردی مریض و روستایی سراغ ادرس ازمایشگاه را میگرفت ، همگان غرق روزمرگی ها بودند ، اما اندوه پسرک جنس دیگری داشت که حاضر به قسمت کردنش با دیگران نبود.

_همچنان درون محله ی ضرب ، مادر بزرگ ، در تعقیب نیلیـا ست ، هنوز . -و نیلیا در تَوَهُـمات خود ، درون لحظاتی پُـرعبور ، قدم میزند و با هر ایده و سوژه‌ی جدیدی ، تغییر مسیر میدهد.  مادربزرگ ، پای بیش از اینها رفتن ،  ندارد، و نفسهایش پیچیده بر سُـلفه های بیشمار. گویی نیلیا ، مقصد و مقصودی ندارد ، و تنها هدفش اتلاف وقت است ، تا به این طریق از صبحگاه‌ تا به ظهر دم برسد.  ، لیلی درون فروشگاه ، با خودش رو در رو شده ، و دستی به چهره‌ی آیینه میکشد، اما آیینه ، تمیز است و مشکل از خطوط متغیر صورتش است.  چشم در چشم ، خودش خیره ، مبهوت شده ، زیر هجوم ، افکار ی آزار دهنده ، به لحظه‌ی انـزجار میرسد ، که درب فروشگاه باز شد. زنگ‌آهنگی از آویز های نصب شده در بالای سردری  برخواست. و افکار لیلی را تکه تکه کرد. و در تصویر قاب آیینه ، خیره به قامت بلند پسرک ماند. پسرک هم ، از قصد ، با بی مهری و خشک ، سلامی سوی لیلی ، روانه کرد و خودش را سرگرم ، بررسی فاکتور ها نشان داد. لیلی در عجب ماند از چنین برخورد تلخی. _ او بی خبر بود که همسرش بالای سرش و بر روی بالکن ، از درز لا به لای پرده های نواری، با یک چشم اوضاع را تحت کنترل دارد. پسرک  تِی، را برداشت و شروع به تی کشیدن نمود، او با این عمل خود، با زبان بی زبانی ، به لیلی فهماند ، که شوهرش ، انجا حضور دارد. زیرا لیلی میدانست ، که پسرک تنها زمانی ، شروع ، به تی کشیدن میکند که ، اقا فراز (صاحب فروشگاه) در حال نظاره باشد. روز در شلوغیه ظهر دمی نیمه ابری گذشت ، و غروب دم ، راس ساعت همیشگی ، در عقربه هفت ، پسرک غزلفروش ، از کوچه ی طـولانـی ،  تنگ و باریکـ ، آشتی کـنان ، گذشت ، و به دیوارهای آجرین ، و بلند ، پشت باغ کوچک مهربانو رسید ، طبق معمول ، مهربانو   ،  در چادر گلپوش و عاریه اش ، با لبخندی دلنشین ، عاشقانه به انتظارش ایستاده ، و زُلفــ سفیدش ، در بادی سرد و پاییزی میرقصـد. .    

  -®پسرک هم در پاسخ نامه ای که صبحدم ، گرفته بود ، برای مهربانــو ، چندین و چند صفحه شعر عاشقانه نوشته بود ، و تما

ا

 

 



 قسمتی از داستان بلند. پستوی شهر خیس بقلم شهشهروز براری صیقلانی.  

  


/

 

__آنسوی محلهِ‌ی ضَرب ، در عبور از مسیری سنگفرش شده و خلوت به درخت کهنسالی میرسیم  ه در سکوت مطلق ، به زیبایی با تنه‌ی قطورش به دیواری بلند تکیه داده، و چند قدم بالاترع زنی سالخورده و خوش برخورد ،دبّه ای خالی در دست دارد و در انتهای صف چهار نفره ای ایستاده تا چهار پله پایین‌تر از چشمه آب بردارد.  آبی‌ زُلال از دِل زمین میجوشَد ، و سمت رودخانه ی زر ، جاری میشود ، در بین مسیر کوتاهَش حوضچه‌ای‌کوچک و قدیمی‌ست که با پلکانی به سطح گذر ، و سنگ فرش میرسد. اهالی محل عادت به آشامیدن آب زلال این چشمه دارند و  همواره برای برداشتن آب از چشمه ، به پای حوضچه می‌آیند. رو در روی چشمه‌ ، سوی دیگر گذر ، درب کوچکی ست ، که پیچک های درخت رَز (غوره) برویش همچون چتری سایه افکنده. شاخه‌های چسبنده‌ی رَز ، در امتداد دیوار ادامه یافته ، این درب کوچک برخلاف تمام درب‌های بسته‌ی این دیار ، همیشه باز است . حتی در سیاهی و ظلمت شبهای مبهم و بلند زمستان ، درب این ملک بروی هر آشنا و غریبه ای باز است. بالای درب کتیبه‌ی کوچکی از جنس سنگ فیروزه در بطن دیوار جای گرفته. با عبور از زیر کتیبه و درب ، وارد باغی پر از درخت میشویم. در عین گوناگونی و تنوع درختان درون باغ ، یک نوع خاص از درخت

میشویم. در عین گوناگونی و تنوع درختان درون باغ ، یک نوع خاص از درخت ، بیش از دیگران بچشم  میاید. وآن درخت توسکا است. چند قدمی داخلتر، سمت راست در امتداد دیوار عرضی باغ، چهار ایوان با ستون های چوبی ، کنار یکدیگر  قرار گرفته است و هر ایوان به یک اتاق متصل شده که به لطف سخاوت صاحب ملک ، به افراد خاص و کم درآمد ، با مبلغی پایین اجاره داده میشود. همواره سه اتاق از چهار اتاق مستاجر دارد  و

آن یک که خالیست ، باغ توسکا دربش(درب کوچک ورودی باغ) باز و باغ همواره عطرآگین و آب و جارو شده‌ست. این سه مستاجر روزگارشان را با مشقت و دشواری سپری میکنند اما انسانهای کوچک و درمانده‌ای نیستند و هرکدام ، شخصیت متفاوت و سرگذشت منحصربفرد خود را دارند و از جبر روزگار و یاکه از سر تقدیر ، با یکدیگر همسایه و همخانه شده اند . درختان توسکا در، دوطرف مسیری باریک در وسط باغ ، به خط ایستاده اند و مسیر باریک به انتهای باغ و ملک کوچکی میرسد.ابتدای مسیر سنگفرش یک میز گرد سنگی و چند نیمکت بچشم میخورد.در انتهای باغ  سرایدار پیر و مریض با پیردخترش‌ مهری (مهربانو) تنها ساکنینِ خانه‌ی چوبی ته باغ توسکا هستند. پیرمرد سرایدار دچار سلفه های ، پرتکرار و همیشگی‌ست ، که گویای احوال ناخوشش است. دخترش مهربانو برایش ،یک لیوان آب می آورد و پشت قرصهایش را یک یه یک برایش میخواند.

مهربانو؛ آقا جون خوبید؟

سکوت  

  مهربانو: چیزی شده باز دوباره رفتید مشجد ، لابد کسی حرفی ، حدیثی. غیبتی، توهمتی، افترایی ، چیزی بهم زده و شما هم باز باورت شده و اخم کردی برام .  

اقاجون؛ دیروز غروب رفته بودی پیاده روی ، کی باهات بود؟ 

 

مهربانو؛ خودم با چادرم و گربه ام ، همین سه تا بودیم باز مث همیشه .هخخخ. بخند دیگه اقا جون ایشش

 

   مادر مهربانو ، فوت شده و او پا به چهل و پنج سالگی گذاشته ، اما مجرد مانده . گاهی در افکارش ، همچون دختری نوجوان و چهارده ساله ، پر از ذوق و انرژی‌ست اما او محدود ترین دختر این شهر است. او زخم خورده‌ی افکار افراطی و سختگیرانه‌ی پدرش است و از نظر پدری تندرو با تعصباتی  غلط و افکاری مسموم ، به جرم دختر بودن،  او محکوم به انزواست ، او تمام عمرش را قربانی محدودیتهای شدید و تعصبات خشک پدر شده. او حتی به اعتراض نسبت به شرایطش فکر هم نکرده. در عوض ، تشنه‌ی کوچکترین روزنه و یافتنِ  فرصتهای موجود در  لابه لای روزمرگی هاست. ابروهای پیوسته و زیبایش چشمان درشت و نافضش ، مژه‌های بلند و سیاهش ، هرگز رنگ و لعابِ لوازم آرایشی را ندیده است ، ریز نقش و لاغر اندام با قدی متوسط است. و به هیچ وجه شبیه هم سن و سالانش نیست. او شخصیتی بی نهایت متفاوت و خاص دارد ، او سن حقیقی اش را پشت چهره‌ی کودکانه و شیرینش پنهان کرده و چهره ای بی آرایش دارد . 

و بهمهری که معمولا مهربانو خطابش میکنند ٬ دارای چشمانی سحرآمیز و متمایز از تمامی افراد ساکن این شهر است. زیرا نگاهی که از چشمانش برمیتابد  ٬ تا روح و روان و احساس هرکس رخنه میکند . 

   گویی که از لطف پروردگار ٬ به قلب رئوفش نعمتی عجیب و ناشناخته بخشیده شده . او از خیره شدن به چشمان دیگران واهمه و باکی ندارد ٬ گویی که از عمق تاثیر نگاهش بر مخاطبش باخبر است. مه

 

ست. مهربانو چهره‌ای ریزنقش و شیرین دارد که در عین سادگی و بی آلایشی ٬ جذاب و خواستنی به چشم عموم مردم می‌اید. او از اینکه خودش را نزد خانم های ساکن باغ که اکثرا از وی مسن‌ترند  شیرین کرده و در قلبشان جای بگیرد لذت میبرد . زیرا در طول زندگیش بارها و بارها شنیده که با یک برخورد کوتاه و معاشرت ساده و ابتدایی ٬ چگونه بی‌حد و نصاب در قلب اطرافیان جایی تصائب کرده و همگان از پیر و جوان به وی ابراز علاقه و ارادتی بی‌ریاح و پاک نموده‌اند.، رفتارش به هیچ وجه با چهره اش هم خوانی ندارد و گاه بسیار ، تودار ، درونگرا ، تنها ، افسرده ، و دارای مشکلات شدید روحی‌ست. او هیچ ذهنیتی از معاشرت با جنس مخالف ندارد . و هرگز هم خواهان برقراری چنین رابطه و معاشرتی نبوده. او بسیار بی‌تجربه و بی میل است نسبت به ازدواج .  و تصورش از جنس مذکر ٬ تصویری خشن و بی‌عاطفه است. چیزی همانند پدرش .  او همواره درگیر صدا و نَجوای احساس درونی خویش است. گویی از فرط تنهایی در طی سالیان بسیار ، با ندای درونی خود ، دوست و همراه شده ، او چند مدتی‌  از جبر بیماری عصبی اش ، قادر به راه رفتن نبوده و در نهایت به لطف یکی از مستاجرین باغ ، توان راه رفتنش را بدست آورده و پس از معالجه ، به تجویز ،پزشک

 

م به پیاده‌روی روزانه شده. در نهایت امر پدرش هر غروب راس ساعت هفت به او اجازه‌ی خروج از باغ و پیاده روی یک ساعته ای را داد.  برای مهربانو ، این یک ساعت ، حکم فرصتی طلایی را دارد که بتواند از قید و بندهای دستوپاگیر رهایی یابد. از فرط چنین گشایشی در روزگارش ، شور وشوقی بی حد و نصاب وجودش را فراگرفته ،    این خوشحالی و نشاط به وضوح در رفتارش قابل مشاهده اشت. زیرا نمیتواند این حجم بی حدو نصاب شوق وشعف را در احساسش پنهان کند . او در طی این روزهایی که پیاده‌روی میکند همچون گذشته‌های دور، لبریز از کودکانه‌هایی بی‌ریاح‌ست . او بدلیل نبود تعادل در رفتارش، پس از سالها افسردگی ، خانه‌نشینی و انزوا ، حال بیش از حد سرخوش است. چنان کودک‌درونش را بیدار و فعال نموده که باورش برای همگان سخت است ، شهلاخانم که ساکن اولین اتاقک ابتدای باغ و قدیمی‌ترین مستاجر باغ توسکاست از اینکه به یکباره اینچنین حال و روز مهربانو تغییر کرده متعجب و شوکه است . این روزها ، شهلا که پشت میز‌کار خیاطی مشغول کار است ، هرغروب از بالای عینکش شاهد آمدن مهربانوست که شاد و خُرّم ، از خانه‌ی سرایداریِ ته باغ  خارج شده و همچون دختربچه‌ای خردسال و بی‌غم با قدمهایی چُست و چابُک ، له‌له کنان طول سنگ فرش باغ را پیش میاید . و بی‌توجه به نگاه شهلا از باغ خارج میشود . هربار پس از دقایقی و بعد از پایان پیاده روی، با حالتی متفاوت و خسته ، وارد باغ شده

 

قدمهایی بی‌رَمَق ، و دلسردانه سوی خانه‌ی سرایداری انتهای باغ میرود . و این موضوع هرروزه درتکرار است.  عده ای میگویند که مهربانو ، خُل و شیرین عقل است،زیرا بی‌وقفه درحال زمزمه کردنِ آوازهایی بی سر و ته، و کودکانه‌ست. او با چنان شوق و شعفی این آوازهای بچه‌گانه را میخواند که گویی هنوز دختربچه‌ای شش ساله ا‌ست. همانند کودکی که در یک سوءتفاهم با ظاهری بزرگسال بچشم می‌آید‌ .  اما اگر که هر شخصی او را بشناسد و یا از روزگارش باخبر باشد ، براحتی درمیابد که او دیوانه و یا شیرین عقل نیست، زیرا درک   تمام رفتار و کردارهای عجیب مهری، برایش راحت و قابل پذیرش میشود . او تنهاست و بیش از حد  بی ریاح.  دو سالی از آغاز این پیاده‌روی های بظاهر ساده و درمانی گذشته و پدرش از حقیقت پشت پرده بیخبر است. مهربانو سراپا عاشق و شیفته‌ی پسری خوش‌بَرو رو و بلندقامت بنام شهریار شده و به عشق دیدنش هرروز راس ساعت عشق(هفت) ,نبش کوچه‌ی اصرار ، چشم انتظار ایستاده . و با پیشرفتی لاکپشت وار و نامحسوس ، توانسته توجه‌ی شهریار را جلب کند ،و تنها اتفاق پررنگ در شش ماه ابتدایی    _چند سلام و لبخند ساده بوده که بینشان رد و بدل گشته. اما برای مهربانویی که شش ماه با نگاههای برق‌دار و چشمان درشتش ، خیره به بازوی کوچه ایستاده و از دور،  آمدن شهریار را تماشاگر شده، پیشرفت چشمگیری محسوب نمیشود. مهری دیگر تاب و توان انتظاری بیش از این را ندارد. اما او هرگز ، به دو طرفه بودن این احساس فکر نکرده.

   و حتی یکبار هم به بی میلی و عدم تمایل شهریار ، شک نبرده. و اسیر رویای درونش شده و دنیایی رنگی و شیرین برای خود در کنج خیالش ساخته. او در تارپود وجودش رویایی بینظیر ،با عشق به پسری غریبه بافته.  مهربانو ، در دنیای جدیدش حقیقتهایی را فراموش کرده و تفاوتهای چشمگیری را از قلم انداخته. او بی توجه به ، گذر زمان است ،  وی در زمان نوجوانی جای مانده. و هرگز فرصت تجربه‌ی روابط احساسی را در زمان مناسبش را بدست نیاورده. او بسیار خوش قلب و ساده است اما در عین  سادگی و تنهایی ، اسیر تب تند عشقی آسمانی و افسانه ای شده . تنها خصلت منفی مهربانو زمانی خودنمایی میکند که وی نتواند به خواسته و هدفش برسد، زیرا از کودکی آموخته که برای به دست آوردن و رسیدن به هدفی پاک ، میتوان از هر روش و شیوه ای استفاده نمود.

   حال حتی اگر آن روش از اصول اخلاقی پیروی نکند و از چهارچوب تعریف شده‌ی مرام و مسلک خارج باشد. او با توجه به چنین اصولی ، همواره کارهایی خارج از معمول انجام میدهد ، کارهایی که در عُرف جامعه ، رایج و عادی محسوب نشده و برای دیگران ، تابو  و خط قرمز تعریف میشود  حال نیز با توجه به عشق تند وی و بی توجهی های شهریار ، او تصمیم به انجام کاری غیر معمول و دور از باور را دارد، و در غروب یک روز گرم تابستان ، راس ساعت تکرار،   کنار تیرچراغ برق ، نبش کوچه ی اصرار می ایستد و چشم به مسیر میدوزد ، و با کمی تاخیر شهریار از دور در قاب تصویر ظاهر میشود، و طبق عادت همیشگی  نگاهشان به یکدیگر دوخته و سلامی با لبخند گفته میشود، ولی اینبار مهربانو سنّت شکن خویش میشود و شهریار را فراخواند و میگوید؛ 

         ♪سلام خوب هستید؟ ببخشید ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ اینجا نمیتونم صحبت کنم ، میترسم آقاجونم بیاد. ممکنه بریم توی این بن بست.!؟

شهروزبراری     (-®شهریار که شوکه شده بود با اضطراب و دست پاچگی ، خیره به چشمانش ماند و با لُکنَت زبانش گفت؛

         ♪سـَ.سلام ، جـجاجانم بـب‍. بفرمایید) 

       ♪مهری؛ شما اسمتون چیه؟ اسمتون رو  میتونم بدونم؟   

پسرک:  شـ شهـ شهریار هستم.   -

®(مهری که سراپا استرس و خجالت وجودش را فراگرفته ، طبق عادت همیشگی در لحظات پر اضطراب ،  دستانش را قبل از حرف زدن و بیان کردن حرفش ، بروی قلبش میگزارد و این دست و آن دست میکند)  

مهری: شمارو هرروز میبینم. انگار دانشجو هستید. خیلی باوقار و با شخصیت به نظر میرسید.  من خیلی تنهام . دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم. فقط حرف‌. من اهل هیچ پدرسوخته بازی‌‌ای نیستم. اصلا این حرفا چیه که دارم براتون میزنم!؟  والا چطور بگم؟!.  میترسم یهو اقاجونم بیاد. * مهری؛ آن روز در نهایت توانست پیشنهاد معاشرت سالم و ساده ای را مطرح کند و شهریار نیز که غرق در تفکر و

که غرق در تفکر و تجسم اختلاف سنی خود و مهری شده بود ، همچون مجسمه ای خیره به سنگفرش ، ماتش برد . و سراپا غرق در اندیشه شد که رفاقت دختر خانمی  با این سن و سال زیاد با پسری بیست ساله ، چه مفهومی میتواند داشته باشد. ولی پس از طولانی شدن سکوتش و ندادن جواب ، مهربانو دلیلی برای ارایه‌ی این پیشنهاد مطرح کرد و تنها بودنش را دلیل برای تمایل به معاشرت با پسری روشنفکر و دانشجو ، عنوان کرد و با تی نه ، چند هندوانه نیز زیر بغل شهریار گذاشت و از شخصیت و تفاوت وی با تمام پسران محل ، سخن گفت. و اینکه اصلا از نگاه اول معلوم بود که وی دانشجو است. و از وقار و رفتار مردانه‌اش تعریف نمود.

 (اما شهریار ، عاشق هم دانشگاهی اش  نازنین است. و هیچ عشق و احساسی به مهربانو ندارد) در لحظه ی آخر برای فرار از ، نه ، گفتن به پیشنهاد مهری ، تصمیم گرفت که از وی فرصتی برای تصمیم‌گیری بخواهد، ولی در نگاه پرخواهش و معصوم مهری، اوج سادگی و بی‌ریاحی را میبیند. و باتوجه به اصرار ، و سماجت مهری ، در رودروایسی گیر کرده و در تصمیمی ناگهانی و احساسی جواب مثبت میدهد. و قرارهای هر روزه‌ی آنان تبدیل به عمیق تر شدن احساس مهربانو به شهریار میشود، و با آشنایی بیشتر ، شهریار از عشق پنهانی مهری به خودش آگاه میشود . شهریار بدلیل مشکلش در تکلم و لُکنَت زبانی مادرزادی ، کم حرف و بیشتر شنونده‌ی سخنان کودکانه و بی ریاحی‌ست که مهری عنوان میکند .

 شهریار که شاعرپیشه‌‌ای جوان و اصولگراست ، همواره در تلاش برای حفظ فاصله‌ی مجاز و رعایت حد و حدود حریم قانونی و تعریف شده در یک معاشرت سالم و عقلانی‌ست.  

شهریار که هیچ احساس عاشقانه‌ و تمایلی نسبت به مهری در خود نمیبیند ، برای خالی نبودن ، عریضه هربار اشعاری عرفانی با خطی خوش برایش مینوشت ، اما در پستوی خیالش ، از وابستگی و احساس مهری آگاه بود و گهگاه با وجدانش دست به یقه و درگیر میشد. زیرا نه ، توان و شهامت ، قطع رابطه را داشت و نه ، به عاقبت این رابطه خوشبین بود. روزها یکی پس از دیگری میگذرند و یکسال میگذرد و کنجکاوی مهری ، سبب میشود که یک غروب بعد از اتمام قراری ساده و همیشگی ، به دور از چشمان شهریار و پنهانی ، اورا تعقیب نموده و در نهایت آدرس خانه‌اش را نیز در آنسوی محل ، و انتهای کوچه‌ی میهن ، پیدا کند. و برای رسیدن به شهریار و عمیق تر کردن این معاشرت ، روز بعد سرزده ، قبل از ساعت تکرار(۷) به خانه‌ی شهریار رفته و درب میزند، او با چهره‌ی متحیر و متعجب شهریار ، روبرو میشود که پس از باز کردن درب خانه ، و مشاهده‌ی مهری ، جا خورده و واژه ها از زبان لُکنت دارش متواری شده و مانند مجسمه‌ای خشکش زده. 

   مهری ابتدا از تنها بودن شهریار مطمئن میشود و سپس با پررویی اجازه‌ی ورود میگیرد و بروی نیمکت چوبی که در حیاط خانه است مینشیند ، و به لحن شوخ طبعانه ای تقاضای دو فنجان چای عاشقانه میکند. شهریار از مشاهده ی چنین شهامت و ریسکی که مهری انجام داده ، بیش از پیش نگران آینده‌ی این رابطه میشود. توجه‌ی مهری به کاغذهای روی میز چوبی می‌افتد که با خط خوش شهریار و اشعاری عاشقانه ، خودنمایی میکند، و سپس چشمش به روان‌نویس و خودنویس ، زیبا و شیکی می افتد که ، نامزد شهریار برایش هدیه گرفته بود. و در رفتاری غیر عادی ، از شهریار تقاضا میکند تا خودنویس و روان‌نویس را به او بدهد ، و اینبار نیز ، شهریار با مشکلی همیشگی روبرو شده و از گفتن ، جواب منفی ، پرهیز میکند.  مهری که از غیرمعمول بودن و عجیب بودن رفتارش آگاه است ، طوری وانمود میکند که خیلی بی ریاح و بی منظور به آنجا آمده و در توجیح و توضیح اینکه آدرس شهریار را از کجا آورده به مشکل بر میخورد و، با کمی مکث و تفکر ، دروغی ناگهانی و فی البداعه به ذهنش میرسد ، و میگوید که پدرش از این رابطه آگاه شده و از تمایل شهریار به ازدواج با دخترش باخبر است و برای تحقیق نزد چندین دوست و آشنا رفته. و در نهایت از این رو ، توانسته آدرسشان را

 

کند. شهریار که غرق سکوت و نگرانی ست ، خیره به سفیدی زلف مهری میشود و از جدی شدن و رسمی شدن یک مشکل جدید در روزگارش آگاه میشود. مهری چشمش به اشعار شاعرانه‌ی بروی کاغذ می افتد و تصور میکند که شهریار این اشعار را در وصف عشقش به او نوشته ، و بی حد و مرز ، خوشحال میشود و از شهریار برای چای ، و خودنویس و نامه‌ی عاشقانه تشکر میکند، و از سرجای خود بلند شده و کنار شهریار بروی نیمکت مینشیند . شهریار که رنگش همچون گچ دیوار پریده و هر لحظه نگران ورود مادرش به خانه است ، نگاهی به ساعت مچی خودش میکند. مهری با سرخوشی و از سر خوش باوری  ، خیال میکند که ، شهریار نگران زود گذشتن زمان است، و میگوید که خودش نیز همچون او ، دلش میخواهد که آن لحظات هرگز پایان نیابد. و دربرابر سکوتی که فضا را در اختیار گرفته ، میگوید که ، خجالتی بودن و کم حرف بودن شهریار را دوست دارد ، و در برداشتی غلط و شاعرانه ، ادعا میکند که تمام حرفهای ناگفته‌ی شهریار را از نگاه عاشقش میخواند. و خودش شروع به حرف زدن و روایت سرگذشت و خاطراتی از کودکی اش میکند. و در وصف باغی که درونش بزرگ شده٫ شروع به اغراق میکند ،و خودشان را مالک حقیقی باغ معرفی نموده و سرایدار بودنشان را پنهان میکند. او از درخت بزرگ گردویی که در کودکی از آن بالا میرفته٫ تعریف میکند و در ادامه میگوید؛ _♪ساکن اولین اتاق و ایوان ، که در ابتدای ورودی با 

شهروز براری صیقلانی نویسنده اثر

 

پیرزنی خوش اخلاق مهربان و خنده رو بنام شهلاست. او همواره گل لبخند بر چهره.ی شیرینش می شکوفد.  سالیان است که سکوت غمگین این باغ ، با خنده‌های بلند و رسایش آشناست. آقاجونم میگفتش که بخاطر قد خیلی بلندی که داره ، در جوانی بهش میگفتن ؛ (شهلا‌بلنده)  اما خب فکر نکنم کسی جرأت کنه توی این مقطع از زندگیش که ، سن و سالی ازش گذشته ، باز به این لقب ، صداش کنن. مادرم اواخر عمرش یه بار بهم گفتش که چرا ، آقا جونم نمیزاشت ، مادرم با شهلا بلنده سلام علیک یا معاشرت کنه. چون شهلا در جوونی ، پایبند و معتقد به عرف جامعه نبودش . و خودشو از اسارت قید و بندهای دستوپاگیر رها کرده بود. و اونطوری زندگی میکرد که دلش میخواست. اون هرگز ازدواج نکردش. اما همیشه شاده و با کوچکترین حرفی ، صدای قهقهه‌ی خنده‌اش ، شلیک میشه و جَو خشک و عبوص باغ رو باطراوت میکنه.  من که بچه بودم شهلابلنده یه روز ابری ، به سفارش اکبربقالی ، اومد و ساکن اولین اتاق ایوان ، جلوی باغ شد. اون با یه چمدون کوچیک قرمز رنگ وارد باغ شد و من کنار مادرم ایستاده بودم و از ته باغ ، تصویر مه‌آلود و غمگینش رو به سختی میدیدم. مادرم تا که، متوجه شد مستاجر جدید و تازه وارد ، قراره شهلابلنده باشه ، با نگرانی دستمو گرفت و برد توی خونه ، درب هم بست. شبش چنان دعوایی با آقاجونم گرفت که من نظیرش رو هرگز ندیده بودم. اولین بار اونجا شنیدم که مادرم به اقاجون گفت ; (چشمم روشن مرد! غیرتت کجا رفته ، رفتی کی رو آوردی توی باغ؟ مگه عقل از سرت پریده؟ هیچ بفکر آبروی خودت هستی؟ میدونی دو فردای دیگه پشت سرت چه ها میگن؟ )  اقاجونم ولی خیلی مهربون و دلسوز بود . اون موقع فکر میکردم حق مه ، اما بعد سی سال ، تازه فهمیدم که اقاجونم چه کار بزرگی کرده بود .سی سال طول کشید تا به کمک گذشت زمان ، اونقدر شعور پیدا کنم که قادر به درکش بشم. (مامان من به پیغمبر میگفت ؛ پیغومبر) و اون شب به آقاجونم گفت ؛ آخه مَرد ، تو رفتی بین  صدوبیست وچهار هزار هزارپیغومبر، جرجیس رو انتخاب کردی!؟ یعنی آدم قحطی بود که این زنیکه‌ی هرزه رو آوردی و مستاجر کردی! اما من هرگز طی این سی سالی که شهلاخانم ، مستاجر باغمون بود ، ندیدم کسی بیاد بهش سر بزنه و یا حتی حالش رو بپرسه. و شهلا خانم وقتی من بخاطر اعصابم ، فلج و خونه‌نشین شده بودم ، بعد دو سال اومد و منو که دید ،و تا شنیدش که هیچ دکتری نتونسته مشکلم رو پیدا و درمان کنه،  رفت و یه دکتر تجربی آوردش بالای سرم ، مثل این آدمایی که شکستوبند هستند و ، درس پزشکی نخوندند ، اما بنا بر تجربه شون ، بیمارها رو درمان میکنند. و او طرف بعد دو ساعت فهمید که فلج شدن من ، ارتباطی با کمر یا نخاع نداره و از یک رگ گردنم هستش که من خونه نشین شدم ، و 

و بعد کمی ماساژ ، یه رگ کبود و برجسته ، از پشت گردنم ظاهر شد و با یه فشار و کمی درد ، رگ به رگ شدنش رفع شد و من تونستم راه برم ، و بهم پیشنهاد داد که حتما برای درمان افسردگیم باید روزانه پیاده روی کنم. خدا حفظش کنه ، بخاطر رفاقتش با شهلا بلنده ، حتی پول هم نگرفت ازمون .-® (شهریار که حواسش به ساعت و گذر زمان است ، هیچ توجهی به حرفهای مهری ندارد ، اما خیره به او مانده و هراز چندگاهی لبخندی میزند و سری به مفهوم تایید تکان میدهد) مهری؛ اتاق ایوان دومی ، که خالیه ، ولی سومی ، یه خانم مطلقه هستش بنام اشرف خاله ، که با پسر بچه‌اش زندگی میکرد  ، و برای امرار معاش ، خیاطی میکرد. که پاررسال  یهو و یکشبه  گذاشت و بیخبر از باغ رفت.  و فقط با صابون خیاطی بروی یک تکه پارچه یه پیغام واسه شهلابلنده گذاشت. که طبق اون , چرخ  خیاطیش رو به شهلا بلنده بخشید و بعلاوه‌ی اینکه گربه‌ی حامله‌اش  رو هم به شهلا سپرد.   مستاجر بعدی هم که یه دختر شهرستانی هستش که دانشجو هست. ولی از نظر من خیلی مشکوکه ، آخه اصلا کیف و کتابش رو نمیبینم و درضمن کل تابستون رو هم میگفت که میره سر کلاس درس . ولی درسته که نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم . (شهریار با کمی تفکر و سردرگمی  ، منظور مهری را از چنین حرفی میپرسد) مهری: آخه مگه ، دانشگاه. تابستونم بازه؟ شهریار با لوکنَت جواب میدهد؛ آ.آ.آرره چـ.ـر.چـرا بـ.ـا‌.بـاز نـ.نـباشه؟ خـُ.خ.خب تـ.تـرم ت ـت تابسـتـونی هم ـد.ـد.داریم. مهری:اه، جدی ، یعنی پس حتما تجدید آورده یا رفوزه شده که مجبور شده تابستونی هم بره سر کلاس درس. من فقط تا کلاس شش خوندم، آخه اقاجونم اجازه نمیداد و میگفت دختر نباید توی اون سن بره مکتب. تازه همون شش کلاس هم بخاطر اصرار مادرم گذاشتش تا برم سر کلاس درس. و یکبار هم توی مسیر برگشت به خونه ، منو تعقیب کرد و چون چادرم از سرم افتاده بود ، و هدبندم رو هم نزده بودم ، جلوم رو گرفت چنان منو زد که از خجالت جلوی همکلاسیهام آب شدم ، و دیگه نزاشت برم مدرسه. گاهی همکلاسیهام رو میبینم ولی از خجالت سلام نمیکنم  _شما از اینکه من دیفلوم (دیپلم) ندارم ، شوکه شدید؟ من خیلی دوست دارم که برم از این دوره‌های آموزش آرایشگری. آخه شش ماهه‌ به آدم دیفلوم فنی‌فرفری ، میدن. درضمن مدرکش هم بین المملی (بین المللی) هستش‌ . درست میگم شهریارخان؟  (اما شهریار ه‍یچ پاسخ و واکنشی نشان نمیداد و مات و مبهوت خیره به او مانده بود ، ؤ غرق در افکار و تجسم حرفهایی بود که شنیده بود. و تمام مدت، تنها تظاهر به گوش دادن میکرد ، اما پس از چند لحظه ، با طولانی شدن مکث و سکوت ، او متوجه‌ی چشم انتظاری مهری برای شنیدن پاسخش شد. و همزمان صدایی خانه‌ی همسایه آمد و شهریار برّاق و چابک از جایش مثل فنر ، بلند شد ، و با تعجب به دیوار 

 

 و با تعجب به دیوار حیاط خانه‌ی همسایه نگاه کرد. و با چهره ای برافروخته و نگران ، روبه مهری کرد و پرسید؛ ش‌ش‌شما هم ش‌ش‌شنیدید؟  مهری با خونسردی پاسخ داد؛ آره ، چطور مگه؟ چرا با شنیدن صدای ، اینطوری از جا بلند شدی؟  شهریار؛ ک‌ک‌کدوم د‌دختر ه‌همسایه؟  مهری؛ همین که الان صداش اومد و ما شنیدیم .  شهریار؛ این خ‌خ‌خونه‌ی ب‌بغلی م‌م‌مخروبه‌ست و،ولی غ‌غروبا کـ که م‍ میشه صـ صدای ی‍ یه دختر م‌میاد.  مهری؛ وای شهریار خان ، تورو خدا منو نترسونید، من خیلی از اینجور چیزا میترسم ، اخه من شنیدم الان ، و کاملا مشخص بودش که صدای بسته شدن درب از خونه‌ی همسایه اومد. انگار یکی درب رو بست و گفتش مادرژون ژون ژونی سلام. ، (مهری ، نگاهی به آسمان میکند و میگوید ، صدای پرستو ها میاد ، داره غروب میکنه خورشید . من دیگه باید برم . وگرنه آقاجونم ، نگران میشه. بابت این نامه های خوشگل و عاشقانه و این خودنویسی که بهم هدیه دادی متشکرم. (سپس با لحن مهربان و بی ریاحش به شهریار گفت؛ بابت چای هم ممنون، اما دفعه‌ی بعد خواستی چای واسه کسی بیاری ، حتما قند هم بیار.)   لحظه‌ی خداحافظی ، در چشم‌برهم زدنی ، مهرئ یک قدم سوی شهریار بازگشلت و بوسه‌ای ، ناغافل از لب عشقش ربود و با عجله و شتاب از خانه‌ خارج شد. و در عمق کوچه ناپدید شد. شهریار ماند و یک کوله بار از تعجب ، و ناباوری. صدای صوتی آشنا به گوشش میرسد ، و داوود ، بهترین دوست و همکلاسش ، برای دیدن و درس خواندن 

  

درس خواندن پیشش آمده. اما سوی دیگر ماجرا مهری ، در مسیر برگشت به باغ توسکا، سرگرم خواندن نامه ای‌ست که از روی میز برداشته. و در خیال خامش ، میپندارد که نامه برای او نوشته شده ، و برای اولین بار میخواند که شهریار از عشق و علاقه برایش نوشته. مهری ذوق زده و شتابان میخواند جملات را ، یکی پس از دیگری.  متن نامه» 

 

نازنینم سلام . من و تو هستیم و بینمان فاصله _زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله_همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!_ بیش از این انتظار مرا میسوزاند، _دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند_نازنینم تو  در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم _، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، -تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!- انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند- چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز- -در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را– روزهایمان شبیه به هم است –، امشب نیز مثل دیشب است ،-امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم– دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت ا

 

،- امروز در فکر خواب دیشب بودم- به انتظارت مینشینم– ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به خوشبختی– عزیزم این روزها دلم گرفته– دلم برایت تنگ شده–دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم–دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم–آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم– عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم–کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد–کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت –هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ، به آن آغوش مهربانت نیاز دارم– هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم–کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی–کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید–به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ، من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم–اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ، تو هم دلت برایم تنگ شده؟هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟ هنوز هرروز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟ 

 

مهری که از خواندن چنین نامه‌ی عاشقانه ای به وجد آمده ، سراز پا نمیشناسد  و میپندارد که منظور از نازنینم , خودش بوده. او در مسیر بازگشت بخانه،  وارد سراشیبی تند گذر میشود ، دلش میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند در

میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند درخت قبل از چشمه ی آب ، پشت بید کهن ، تکیه به افکارش میزند و از تجسم  چهره ی پدر ، ترس بسراغش می آید ، و نامه ها را پنهان کرده و وارد باغ میشود. -شهلاخانم را غمناک نشسته بر صندلی سنگی و گرد ، وسط باغ میبیند ، مهری سلام میگوید و کنارش مینشیند -مهری: شهلا خانم واآی بخدا حلال‌زاده‌ای ، چند دقیقه پیش ذکر خیرت بود. آخه امروز رفته بودم پیش دوستم . خیلی اصرار کرد تا برم داخل و ازم پذیرایی کنه ، اما من تمایلی نداشتم ، ولی دیگه دیدم خیلی خواهش تمنا میکنه ، دلم براش سوخت و نتونستم دلشو بشکنم ، و دعوتشو قبول کردم . االبته منتهای مراتب داخل خونه نشدم. یعنی شدم ولی بالا نرفتم. آخه طفلکی دوستم یه حیاط کوچکولو موچکولو داره خونه شون . و یه  نیمکت چوبی با میز هم داخل حیاط زیر سایبون دارند ، که آدمو یاد نیمکت مدرسه میندازه. خلاصه منم همونجا نشستم . و دوستم خیلی خوشحال شده بود از حضور من. و طفلکی یکمی هم هول شده بود . و رفت سریع دوتا لیوان چای آورد¡¡¡نـــــه !¡! ببخشید-لیوان نبودش، فنجان بود. ولی از اونجایی که خیلـــــی خیــــلی به من علاقه داره ، دستپاچه شده بودش و یادش رفت قندان رو بیاره. منم هیچی بهش نگفتم که یه وقت خجالت نخوره.  (مهری از سکوت و حالت چهره‌ی شهلا متوجه میشود که باز طبق معمول در حال پرحرفی‌ست. در مقابل شهلاخانم از آنجا که میداند مهری دختر تنهایی‌ست و مشکل اعصاب دارد) پس صبر پیشه میکند و برای اینکه تظاهر به گوش دادن کرده باشد ، در ادامه‌ی حرف مهری میپرسد: واا.چرا دستپاچه شده بود؟ مگه خودش دعوتت نکرده بود؟  مهری با منعو منع پاسخ میدهد؛ خودش دعوت کرده بود ، آخه خیلی عاشق و شیفته‌ی منه - آره خودش مدتها اصرار کرد تا من راضی شدم یه توک پا برم خونشون . تازه برام هدیه هم گرفتش. شهلاخانم (بالبخندی مصنوعی)؛ خوشحالم دوباره شاد و سرخوشی دخترجون.  قدر جوانیتو داشته باش که زود دیر میشه.  حالا چرا صحبت منو کردی؟ مگه دوستت منو میشناسه؟  مهری (با اشتیاق و نگاهی برقدار)؛ نه شمارو نمیشناسه ، ولی من بهش گفتم که شما باعث شدید تا من درمان بشم و دوباره راحت راه برم. +شهلا؛ خب حالا کی هستش این دخترخانم گل که شانس آشنایی باتو رو بدست آورده مهری خانم؟   مهری با محفوظ به حیایی و کمی خجالت؛ م‍ـ ، میخوام بگم ولی میترسم به آقاجونم بگید،  شهلا؛ قول میدم نگم ، نکنه دوستت پسره؟ ها؟ .  -مهری؛؛ دوستم که دختر نیست ، یه آقا پسر قدبلند چهارشونه ، سفید روشنه ، موهاش یکم بوره ، چشماش عسلیه . خودشم شاعره. تازه دانشجو هم هست. امروز کلی حرف زدم براش. جات خالی بود‌! نه! ببخش جات خالی نبود ، اما من به یادت بودم و ازت تعریف کردم. ام

 

میدونید چیه؟ اون یکم، توی حرف زدن مشکل داره. البته فقط یکم ، یه کوچولو . بخاطر همین خجالت میکشه جلوم حرف بزنه و برام اکثرا حرفاشو مینویسه. خونه‌شون آخر کوچه‌ی میهن هستش. هییی چرا ادرسش رو لو دادم؟! ولی اصلیتشون برای محله‌ی ساغر هستند. البته فقط یه کوچولو لوکنَت داره ها، یه وقت فکر اشتباه نکنی که اصلا هیچی. نباید بهت میگفتم لوکنَت داره   +شهلا با کمی مکث و نگاهی متفکر میپرسد؛ نکنه عاشق شدی؟ حالا این اقا داماد خوشبخت ، چندسالش هست؟ شغلش چیه؟  چجوری باهاش آشنا شدی؟  _مهری ناگهان چشمش به خانه‌یشان در انتهای باغ و به پنجره‌ی اتاق پدرش می‌افتد . با ان پرده‌های سفید همیشگی. ناگه روح سردی بر وجودش مینشیند، و نگاهش یخ میبندد. و نگاه و چشمانش غمناک میشود و با آرامی میگوید؛ حالا بعدا براتون میگم. من باید برم خونه اقاجونم ، منتظره. خداحافظ. ( جبرروزگار ، تنهایی را به مهری تحمیل نموده و دلش همچون کودکی خردسال، کوچک و بی ریاح‌ست. او آنچیزی را روایت میکند که مورد پسند دلش باشد و تمام رویدادها را به نحوی به نفع خود تغییر میدهد‌ . تا بازیگر نقش اول ، در صحنه‌ی یکتای هنرمندی خویش باشد. او خودش را نقطه‌ی سقل دنیا میپندارد که  تمام افراد و مسایل به نحوی رویاگونه ، پیرامونش در حال چرخش هستند. شاید چنین بینشی ، کمی خودخواهانه باشد. ولی مهری با زُلف موهای سفیدش ، براستی مفهوم دختری میانسال است که سراپای وجودش متمایز از عموم دیگران و دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد

 

دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد است. که از وی چهره‌ای کاریزماتیک ساخته. مهری در کنج قلبش ، خوب میداند که نگاهی که از چشمان درشت و زیبایش برمیتابد ، نگاهی جادویی و سحرآمیز است ، که با لحظه ای خیره گشتن به چشم هر شخص دیگری ، این کاریزما و کشش ، تا مغزاستخوان فرد رخنه میکند. او با استفاده از همین سلاح مخفی ، توانسته با شهریار آشنا و دوست شود. اما غافل از اختلاف سنی مابینشان است.  و حال نیز در حرفهایش خوب میداند که نباید پرده از این راز بردارد و چیزی در مورد اختلاف سنی اش با شهریار بگوید. ))  شهلاخانم، با تعجب از رفتار مهری ، در دلش میگوید ؛ اینم آخر یه چیزیش میشه، بنده خدا اصلا تعادل  روحی روانی نداره.

 

 د

 

 

 

 

 

 

 

فصل جدید 

 

تقویم تشنه لب و  گرما زده از تابستانی پر عطش و آفتاب سوخته گذشت . .  آخرین روز بلند و طولانی تابستان  به طرز  شلوغ و آشفته ای سپری شد. در پایان روز و با غروب خورشید ، شهر از شدت خستگی و ازدحام مردم و هجوم ناباورانه ی تمامی دانش اموزان شهر ، همراه با اولیای خود به بازار ، دچار سرگیجه شد ،  سر هر چهار راه ، چراغهای راهنما ، فراموش کردند که سبز شوند.   سمت دیگر شهر ، ارتش برای خود جشن تولد گرفته بود و برخلاف روال شهر ، خیابانی اصلی را مسدود کرده بود ، کمی بالاتر ، گویی که شهر به صورت خود پودر  سفید کننده زده بود ، و ماشین ویژه‌ی حمل آرد ، وسط خیابانی اصلی ، چپ کرده بود ،  و کیسه های بزرگ آرد را به صورت شهر پاشیده بود ، و زیر تابش شدید آفتاب ، شهر تب کرده بود ، از شدت هرج مرج ، و ترافیک ،شهر احساس تشنج  میکرد.!

 

   ً۲۳:۵۹شهرداری   _سرانجام پس از یک روز شلوغ و پر ازدحام ، شهر خالی از هرج و مرج شد و عقربه ی پرتکرار و خستگی ناپذیره ساعت گرد شهرداری که بی وقفه در ثانیه ها قدم میزند   در آخرین  لحظات خود را ، کشان کشان به لحظه‌ی صفر برساند. اما ، عقربه ی کوتاه قد و چاقی که به آهستگی و با تنبلی همیشه در مسیر ساعت شمار  گام بر میدارد ، در حرکتی قراردادی و توافق شده به رسم هر تقویم ، یک ساعت پایانی را دوبار ، طی خواهد کرد و در نهایت صدای زنگ ساعت بزرگ شهر ، پایان یک روز دیگر و همچنین اتمام یک فصل از چهار فصل تقویم را اعلام کرد ، و این به مفهوم  رسیدن به روزی جدید در ف

 

 

در فصلی جدید از سال بود.  به رسم  ایام ،  تقویم ،  آن لحظه ، قرینه گشت ، و جلوی چشمان تقدیر دولا شد . و در همان لحظه بود که فصلی نو از تقویم ، به دروازه‌ی  شهر  رسید!. و سوار بر باد وحشی ، وارد شهر شد. و پس از عبوری شتابزده از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده‌ی شهر ، به میدان اصلی شهر رسید، و در قصه ای عجیب ،   تقدیر این شهر خیس و بارانی ، پیچیده شد به پاییزی جدید!

 

پاییز#

 

فصل ناخشنودی ها فرا رسیده بود. ابرهای سیاه برسر شهر خیمه زده بودند. آسمان اسیر بُغضی لَـجباز و کینه‌دوز شده بود. سکوت مبهمی شهر را فرا گرفت ، کمی بعد صدای پارس سگی ولگرد ، سکوت را جر داد ، سپس صدای جاروی کارگر پیر شهرداری که تن خیابان را نوازش میداد  با لباسی نارنجی رنگ ، که مسیر هر خیابانی را همچون کاغذی خطدار  ، از بالا به پایین خط به خط با نوک جاروی بلندش ،  مرور میکرد و پیش میرفت ،   گربه ای سیاه ، زیر چهار پایه ی پاسبان ، چرت میزند ، کمی بالاتر ، بعد از عبور از رودخانه‌ی زَر ، سمت پیچ و خم محله ی ضرب ، پسرکی شاعر مسلَک به اسم شهریار،  اول شب ، در فکر آن است که برای دیدار عاشقانه اش با مهربانو ، چه بپوشد ؟   او که چ

 

که چشمانش به آرامی سنگین شده ، با وجدانش دست به یقه میشود و در نجوای درونش ، خود را متهم و سرزنش میکند و با خود میگوید : که این مهربانو هم برایم دردسر شده ، اصلا از ابتدا نباید در رودروایسی و خجالت گیر میکردم و به پیشنهادش ، پاسخ آری میدادم ، زیرا اینطور ممکن است وابسته تر شود به من ، آنگاه اگر از او جدا شوم ، بی شک صدمه ی احساسی و روحی خواهد خورد ، و من سالهاست که با خود عهد کرده ام دل کسی را نشکنم ، زیرا به رسم نانوشته‌ی روزگار  عاقبتش ، دل خودم خواهد شکست   باز به قرار فردا و لباسی که میخواهد بپوشد فکر میکند ، و در افکار خود نهایتن به هیچ نتیجه ی خاص و مشخصی نمیرسد . زیرا سررشته ی افکار از دستانش ول شده و به آرامی در دریایی آرام از جنس خواب ، غوطه‌ور و شناور شده است.  او در حالتی مابین خواب و بیداری به این نتیجه میرسد که ،( مهربانو هم دقیقا همچون فصل پاییز میماند ، زیرا که آدم نمیداند چه باید بپوشد). پسرک در میان سردرگمی هایش به خواب میرود!   در آنسوی دیوار اتاق، در خانه‌ای قدیمی و غمناک و نیمه مخروبه‌ی همسایه ، نیلیا با چشمانی معصوم و نگاهی نافض و با قلبی که بتازگی ، از عشق پر طپش گشته همراه بزرگش زندگی میکند.  پشت قاب پنجره ای چوبی و ترَک خورده ، دست دخترک از خواب بیرون ماند

 

 

چشمانش را روی هم میگذارد و در دلش چشم انتظار ، خواب میماند ، تا سبک بال و آرام خود را به دستان خواب بسپارد ، اما انتظارش طولانی میشود  و هر چند لحظه یکبار، با عبور باد و سرکش از آن کوچه ، خزان با دستان سرد باد ، به پنجره ی چوبی میکوبد و رسیدن خود را در تقویم به همگان اعلام میکند .   صدای ، زوزه ی باد وحشی از پشت قاب چوبی پنجره ، به گوش دخترک ، همچون صدای آشنای سوت معشوقش میرسد ، و در افکار خودش شروع به بافتن رویا میکند ، و   در تجسمی خیالی ؛  صدای زوزه ی باد سرکش را ، تعبیر پیغامی از سوی معشوقش میشمارد و در توجیح آن ، میپندارد که باد سرد پاییزی که بر پنجره ی اطاق میکوبد ، ابتدای امر ، در مسیرش از آنسوی گذر و از پشت پنجره ی معشوقش داوود  گذشته و اکنون ، در ادامه ی راه ، زوزه کشان به پنجره ی انها میکوبد تا پیامی از عشق را به قلب عاشقش برساند.   آنگاه ، صدای کودک درونش را خاموش میکند  از افکار کودکانه اش ، بیزار میشود و به تشابه میان خود و خزان فکر میکند ، و در دلش لبخندی محو مینشیند و میگوید؛ پاییز ، تعبیر خودم است .  پاییز منم که دستم به محبوبم نمیرسد.  شب و روز میبارم ،  دخترک ، نفسی عمیق میکشد و عطری شیرین را حس میکند ، و به خیالش ، 

عطر پاییز است که پیچیده در فضای اتاق.  نیلیا سرمست از عطر عاشقانه هایش به خواب میرود. 

 

راوی: ((بی خبر از اینکه عطر شیرین عشق را به قرص  نفتالین بدهکار است که زیر تخت مادربزرگش بود)) 

 

 

 

★داستان هفتم★

 

(باغ هلو)

 

 

 

_(خانم فرخ‌لقا‌ دیبا ٬٫ پیرزن تنهای ساکن باغ هلو و خدمتکار جدیدش بنام هاجــر)

 

نیلیا بخواب تکیه میزند . شهریار به احساس دوگانه‌اش نسبت به مهربانو فکر میکند . شوکت خانم برای شام پسرش را میخواند.  پنجره‌ی چوبی از وزش باد باز میشود و عطر توتون پیپ اقای اسدی به مشام نیلیا خوش مینشیند. در انحنای پیچ و خم محله‌ی ضرب ٬ کمی بالاتر از کوچه‌ی میهن به درختان هلو میرسیم .بین درختان هلوی باغ  ، پیرزنی ثروتمند به اسم فرخ لقا دیبا،  بهمراهه ، مونس و همدمش، هاجر ، به سیاهی شب ، چشم دوخته است.

 

 

هاجر!

 

هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار  و مونس او ، کنارش بماند . بلکه شاید در سایه‌ی آسایشی نصفی باشد. او تمام زندگی اش را یک شبه ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ،  خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب ‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شده.  خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته.  و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?!  هاجر از اشک، صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص 

 

مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکار. و از سوال خانم دیبا  پریشان گشت.  او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال ، میشود . و برای اولین بار به درستیه این هجرت ، شک میکند .  و در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه‌آ . به خیالش ارباب شده‌آ و من رعیتش هستم‌آ . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه‌آ . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم‌آ،، دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکردش‌آ ای هاجر ابله ، دیدی‌آ! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن‌آ! همش چوبه سادگی خودمو میخورم‌آ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم‌آ ولی عبرت نمیگیرم‌آ .این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرفـ ، خامم کردش‌آ ،و بهم یه مشت امید و وعده وعید پوشالی و  واهی فروختش‌آ!  هی ، مادرجاااان روحت شاد باشه‌آ. که همیشه میگوفتی‌آ که این مادر مشت کریم‌آ از اولش که با یدالله خان ازدووج کردش‌آ ، و وارد روستای ما شدش‌آ ، همه چیز رو برهم زد ‌.انگار درد بی درمان وارد روستا شده باشه. حالا هم که قوربانش برم منو آورده دست چه کسی سپرده‌آااا. این زنیکه خودش بلای آسمانیه‌آ، بعدش مادرمشت کریمو باش. که منو به این مار دوسر سپرده. انگاری که از چاله بیفتم‌آ توی چاه.  اوف اوف اوف نیگاش کن‌، 

 

http://shruzbrary.blogfa.com


داستان اوّل★             

(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         

 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)

         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  را در بازار و هجره ی پدربزرگش سپری مینمود ، دفتر روزگارش نیز ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد 

   . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  

  

[][][] یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست .

      شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ 

یعنی، ایــــن بــَـــده؟ 

  ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود.

     اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم.  

   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   

شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟  

   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬

®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُلی ، در درون حوض خیره ماند.

 دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد.    

 

[][]•[][]••~<|[{}(){}]|>~••[][]•[][]

 

 شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود.

 نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. 

پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، سرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن

    _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. 

  آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . 

 

شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته .

 نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت .

 اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪

                   یعنی این بده؟   

    ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.    

   _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود .

   او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند .

   ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟.    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. اومدم اومــدم.  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد 


یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود) 

 

 

صفحه 277 پاراگراف اول 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬  آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب  لبریز از آب گشته بود ،و طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌موج  بَر تَغنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ،برای قراری مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

سیاهی و سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار 

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی موم بر قامت شمع همچون اشک 

جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش

 

 

ادامه دارد 

اپیزود بعد میخوانیم

 

 //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است )

 

بقلم شین براری

نشر چشمه 

  صفحه 381 پاراگراف اول از فصل اخر (جنون_مرگ) 

  __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟  

چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.  

شین براری صیقلانی نویسندهخدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ،

خ کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود 

♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

سالهای سال گذشته و من شین ، پسرکی از پستوی شهر خیس هستم ، بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛  

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر اردکان به رشت به این دیار خیس آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ،

 و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

 شهروز براری صیقلانی نویسنده اثر

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .  

 

تقدیم به یار بی وفا و دروغگو 

که فقط بلد بود توی رفاقت ،تند و اتشین بره 

هرگز یاد نگرفت که ؛ رهرو آن است آهسته و پیوسته رود 

نه انکه ، تند و گاهی خسته رود 

 

تقدیم به بهاری که یادمه طی جلسه ده دقیقه ای من با وزیر سابق بهداشت ، حدود 35 باز پیوسته بهم زنگ زده بود ، در حالیکه اگاه بود در جلسه ی مهمی هستم و در کل هیچ حرفی هم برای ابراز و گفتن نداشت . در عوض الان روزهای متمادی هست که منو از یاد برده و فکر میکنه خبر ندارم . اون حتی در بدترین شرایط روحی روانی جسمانی و غیره منو تنها گذاشت در حالیکه خودش اصرار به ادامه ی معاشرت داشت از ابتدا . 

من از همون ابتداش فهمیده بودم که نقشه ی بد طینتانه و بد دلانه اش این بود که رابطه رو حفظ کنه تا در یک موقعیت برتر که قرار گرفت یهو بی مقدمه بکشه بیرون از معاشرت تا بدین ترتیب بازم خودش باشه که منو ول کرده باشه . 

منم الان ناچار کلی هزینه کردم تا همین روزهای زمستانی. یه حادثه ی بد پیش بیاد و حق به حق دار برسه.   

همیشه برام عجیب و منزجر کننده ست که چطور بعضیا حاضرن بخاطر چند میلیون پول ، اسید بپاشن روی صورت یک دختر بیگناه و معصوم.    

واقعا که باید اسیدپاشی را چنان مجازات سختی در نظر گرففته بشه که هیچ عوضی و عقده ای جرات چنین کاری رو نکنه . 

الهی امین . 



در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگرم کنجکاوی و وارسی کردن و همچنان گاهی ارتکاب اشتباهات کوچکـ است. خانم دیبا از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک بین امتداد درختان هلو ، به سوی دستپاچگیه  هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا از کلنجار رفتن با درب ورودی باغ خسته شود و دست بردارد . زیرا هاجر یادش رفته که شب قبل ، خودش بوده که درب باغ را ابتدای بارش باران ، قفل کرده .  خانم دیبا در افکارش به نظاره‌ی حرکآت هاجر نشسته. و از دورترین نقطه ی ممکن ، شخصیت و رفتار هاجر را بررسی میکند  و بنابر تجربه ، دریافته که هاجر مثل خدمتکاران قبل نیست . زیرا پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی به یکباره ناپدید میشدند . برخلاف تمام گزینه های پیشین، هاجر چابلوسی نمیکند، کم حرف میزند ، و محفوظ به حیاست./

_داوود که در تَب شدیدی میسوخت ،شب را به صبح رسانده ، نیلیا هم در خواب ، گویا با زنی که موههای بافته داشته و جیغ ن از چاه خارج گردیده بوده ملاقاتی داشته ، او برای مادربزرگش نقل میکند که: _من رفتم سر دهانه‌ی چاه ، بعد متوجه شدم که تمام لباسام سفیده سفید و یک تکه هستن و یجور زشتی به دور تا دورم پیچیده شدن ، بعد سرم رو کردم سمت عمق چاه، فریاد زدم کی اونجاست ؟ بعد یعو یه خانمه وحشت انگیز جی‍ــغ کش‍ــــید کشید کشیــــد تا رسید بالای چاه ، و ازم پرسید  که ؛ خانم خوشگله. بگو ببینم من جیغ کشیدم  پس چرا نترسیدی؟   بعدش من گفتم کی؟ من؟ چرا باید بترسم؟   اون که دو طرف موههاش رو بافته بود  کمی نیگام کرد پرسید؛ مگه امشب چهارشنبه سوریِ ؟   

گفتم نه. بهم گفت پس مگه بیکاری یا که مرض داری که منو احضار کردی!    بعدش گفت؛ سه تا درخواست و یا آرزوتو بگو تا برآورده کنم. 

  مادربزرگ: خب تو چی گفتی نیلی جان؟ ازش چه درخواستی کردی؟  

نیلی؛ هیچی 

 مادربزرک؛ چی؟ هیچی؟ چراآخه؟  

نیلی؛ به چند دلیل موجه و مشخص، اول اینکه اون فقط چهارشنبه سوری اجازه داره بیاد و ادای غول چراغ جادو رو در بیاره و داشت الکی پُز میداد  ، دوم که بنده‌ی خدااا انگاری از دیدنِِ روبانِ صورتی رنگی که باهاش موههام رو بسته بودم من ، خیلی ترسیده بود. ازم پرسید که چرا اومدم سروقتش؟ 

طفلکی خیال میکرد اومدم که. اومدم که. اومدم  تا جونشو بگیرم ازش. سوما هم٬٫٬٫٬٫ آخرین باری که توی زندگیم آرزو کردم ، لحظه‌ی دیدن شهاب سنگ بود ، و از اون به بعد مادرم رو توی اون زندگی جا گذاشتم و اومدم پیش شما.  حالا ترسیدم اگه اینبارم آرزو کنم ، یهو شما رو هم از دست بدم.  

مادربزرگ؛ دیشب توی خواب همش ناله میکردی.و اسم چهارشنبه خاتون و سیاه‌گالش رو تکرار میکردی ، خب داشتی تعریف میکردی که آرزو نکردی، خب بعدش چی شدش؟

  نیلی؛  هیچی با روبان صورتی موههاش رو خوب و خوشل گیس کردم و بستم،  اونم رفت دوباره تو چاه.   

/\√\/_ در همسایگی آنها، شهریار، -پسرک‌غزلفروش خسته و تنها، شوکه مانده به مرور اشتباهِ شب پیش.‌  

®_مردی با غبار درد _یه مردی از جنون شب ، با حسرت رو لبای سرد . -پسرکی از جنس دیروز از زندگی بیزار _یه مرد توی باور یک بانو، توی قلبی ضعیف ولی عاشق پیشه‌ی یار. مهربانو مانده‌و کابوس یک رسوایی .دخترسفید گیسوی شهر، با یه قلب عاشق ، محبوس ته باغ ، رفیقِ شفیقش شده تنهایی. بانوی مهربان قصه، گشته محکوم  به یه رُسوایی. پسرک غزلفروش ،در کمبود انگیزه و هدف، ناامید گشته از یافتن یک راه حل.  شهریار مونده بین دو راهیِ سخت. یکیش ، مبحث آخر ، توی کلاس درس یأس ، یعنی فرمول تیــغِ تیــز و ردّ پاش روی شاهرگـ دست چپ و بعد قصه‌ی خون و درد و زخم ، آخرشم که کُشتنِ نَفس.  دومیش هم احترام به سُنّت و یا سبک پُست‌مُدِرن ، که سرکوفت و ترور شخصیت ، شنیدن نصیحت و جروبحث و گفتگوی کم خاصیت ، بعبارتی جای جستجو و یافتن یک راه حل ، نشستن و نوشتن وصیت و نامه‌ی الوداع  و شستشوی کَفَن بعدشم که ، طناب حلقه دار. و سپس سکوی پرواز و چوبه‌ی دار. آخرشم که حلقه‌ی گرد طناب رو به دور گردن انداختن ، و دقت وسواس‌گونه در گـِره‌ زدن، مثل زمان کراوات انداختن و دگمه‌ی آخر یَقِه رو بستن.  اشهد و مثل اسم رمز گفتن و بعدشم که از این دنیا رفتن.  

حال در انزوای روان‌پریشانه ،شهریار مونده با نگاهی افسرده، خیره به طناب دار، انعکاس نور کم ، بروی دیوار نمناک و بوی مومِ شمع.  اون از زندگی مایوس. _ یه بانو با خلوتش مانوس . یه بانو کنج خلوت خیال، گوشه‌ی خزان خورده‌ی باغ. _با نگاهی شرمسار ، بانویی توی آغوش احساس، سوی خاکستری شهر ، در پیچ و خم محله‌ی ضرب ، آنسوی رودخانه‌ی زر ، یه زن دور از غرور مرد، یه زن بی تاب واسه فرداس!. یه بوسه با تمام عشق، برای چشمای مهتاب. _صدای هق هق فریاد، بازم می پیچه آهسته به دور شاخه های به هم تنیده ی یاس!.

 

  چند نفس بالاتر ، بعد از عبور نرم از کوچه پس کوچه های به هم گِره خورده‌ی شهر، درون محله ی پیر و آجرپوش ساغر ، زیر سقف کرایه ای و کج ،زن بیوه ، در بلاتکلیفی های غریب ، خسته از خستگی ها ، به عبور لنگ لنگان روزها چشم دوخته ، تا بتواند شاید به لطف نفس وجود گذر زمان ، روزبه روز از طعم تلخ حادثه فاصله بگیرد ، و در انتهای ناامیدیها ، اندکی به آینده ای نامعلوم دلخوش‌و امیدوار مانده. هر لحظه اش درگیر با افکار دلهره آور است

. سوی دیگر قصه ، بانوی عاشق شهر ، ساکن خسته‌ی باغ توسکای زرد، زخمی از لکه‌‌ی ننگ ، بر دامن گلدار دارد  او عاشق و بیتاب پیچیده شده بر غمناک ترین نفسهای خویش!.

  شب شهر را دربر میگیرد. باران به شدیدترین شکل ممکن میبارد و شهر خودش را غسل میدهد ، هرکس کنج خلوت خویش ، به چیزی می‌اندیشد. برخی هم که شب‌زنده داری تنها تخصصشان است. شبها برایشان تعبیر فرصتی برای دورهمی‌های شاد است و در این شب پاییزی و سرد به نحوی مشغول خاطره ‌سازی هستند. اما درون محله ضرب  شهریار رأس ساعت ۹ با داوود قرار دارد و برای امتحان روز بعد ، قرار است با او درس کار کند،  و  از طرفی شوکت خانم ناگاه به یادِ نذر اشتباهش قبل از تولد شهریار می‌افتد ، او همواره با این نگرانی که نکند فرزندش جوانمرگ شود روزها و سالها را طی نموده ، او که برای پرستاری از پیرزن مریض احوالِ همسایه ، بیدار مانده و از آنجاکه ، همچنان دفتر پسرش را میخواند از دغدغه‌هایش آگاه‌ست و زانوی غم بغل کرده. شوکت هرگز فکرش راهم نمیکرد که شهریار در بدترین و سخت‌ترین چالش زندگیش بسر ببرد اما درون دفترش هیچ از آن ننویسد. (شوکت هرگز فکر آنرا نکرده که شهریار تمام این سالها از سَرَک کشیدن مادرش به دفتر‌ کاهی‌‌رنگ آگاه بوده) 

 

.    در پاییزِ غمساز و زرد رشت ، هرکسی به نحوی درگیر دلتنگی‌هایش است. اکثرأ در پشت خاطراتشان ، قصه‌ای از یک رابطه دارند ، کوتاه یا بلند ، فرقی ندارد ، زیرا اکثر غریب‌به یقین ، مبتلا به فرجامی تلخ و اندوهناک میشوند. درون شهر ، اگر از تک‌تک افراد پرسش بعمل بیاید و تحقیقی جامع صورت گیرد تا بلکه آن معشوق بی‌وفای زمانه و آن شیرین قصه‌ها را بیابند ، انگاه بی‌شک همگان ادعای مظلومیت و دل‌شکستگی از بدعهدی یاری میکنند که دیگر کنارشان نیست و در روزی از روزها ، بی‌وفایی کرده اند و آنها را با کوهی از غم تنها نهاده اند.  اما هیچ آشکار نمیگردد که این یاران بیوفا و ستمگر کی بوده‌اند که اکنون هیچ کجا نمیتوان انها را یافت.!؟. گویی همگان همچون پیرپسر شهر، علی لحافدوز، عاشقو شیفته و دلداده‌ی شخصی مسافر و رهگذر از این شهر بوده‌اند و طرف بد و بی‌وفای غصه از شهر هجرت کرده زیرا این افراد بی‌وفا را هیچ کجای این شهر نمیتوان یافت، و حتی اگر بیابیم باز در عین شگفتی خواهیم یافت که آنها نیز خودشان قربانی و دلشکسته‌ی قصه‌ی عشقند. این عشق همچون زنجیری به هم بافته شده است که همه را به یکدیگر پیوند میدهد و هریک از دیگری گذر میکند تا به بعدی وصل شود ، اما بیخبر که فرد جدید نیز از انان گذر خواهد کرد تا به شخص دیگری پیوند بخورد و این قصه همچنان ادامه دارد تا بی‌انتها.  ،  اما دراین بین ، شهریار تافته‌ی جدابافته‌ایست. او تنها کسی‌ست که میان انبوه عاشقان دلشکسته و مظلوم ‌نمایانی حق ‌بجانب، سینه سپر میکند و با ابُهَتی پرغرور و قابل تحسین، میگوید؛♪ 

       من! این من بوده‌ام آن شخص بی‌وفای غصه‌ها. این من بوده‌ام که ابتدای مسیر جوانی‌ام را به خویشتن خویش غرره شده ام و همچون فردی خودشیفته ، خود را به غلط و از روی بی‌تجربگی و خامی ،والاتر از دیگران پنداشته‌ام. اما از کسی پنهان و پوشیده نیست که شهریار نیز، به نوبه‌ی خود، یکی از عاشقانِ دلشکسته و زخمیِ شهر است. اما او آنچنان با مهربانو و عشق ناخوانده‌اش گرفتار است که فرصتی برای اندیشیدن به قلب شکسته‌اش ندارد. او در خلوت خویش مینشیند و بی‌مقدمه شروع به نوشتن میکند»»

           ∆

 

 

 

 

 

 

_ _____________________ _ ____________________ _    

نیلیا از  پنجره به بیرون نگاه می کند. نورِ چراغِ برق، کوچه را روشن کرده. باران می بارد و گویی که این خزان زردترین در گذر ایام است ، و آسمان پیوسته میبارد .   این لحظات سرد ، زرد ، خسته و پر درد ، و روزهای طولانی خیالِ تمام شدن ندارند. نیلیا در پشت پنجره‌ی خاک گرفته و زَهوار‌ دررفته و سوی دیگر ماجرا شهریار از درون کوچه ساعتی‌ست که به بازوی کوچه‌ی میهن زل زده و خیره مانده‌اند‌ . اما انگار خبری از داوود نیست که نیست . شهریار که دفتر و قلمی در دستش دارد از چنین انتظار طولانی و بی‌سابقه‌ای به تَنگ آمده و حوصله‌اش سر رفته . دو دستش را پشت کمرش حلقه کرده و بی وقفه و پُرتکرار عرض کوتاهه کوچه‌ی بن بستشان را قدم میزند.  نیلیا نیز گاه از خیره ماندن به بازوی کوچه خسته شده و نگاهی به زیر پنجره‌شان به حرکات شهریار می‌اندازد.  کلافگی در حرکات شهریار موج میزند ، او سرش را برخلاف معمول پایین انداخته و به قدمهای کوتاه و پرتکرارش خیره مانده ، و هر از چندگاهی نیز سرش را کمی بالا آورده و زیر چشمی نگاهه تیز و گلایه‌مندی به ابتدای کوچه‌ی باریک و بلندشان میکند . و هربار نیلیا نیز همزمان با شهریار نگاهش را سوی ابتدای کوچه شلیک میکند اما خبری از داوود نیست. نیلی  وقتی از آمدنِ داوود ناامید میشود ، آهی از ته احساس ظریفش بر شیشه‌ی ترک خورده‌ی لحظات میکشد. _ آنگاه نیلیا بلند شده و کوچه را که حالا از تک و تا افتاده و در سکوتِ سردِ شبِ پاییزی به خواب رفته، رها می کند تا به بسترِ خیال های بی پایانِ آزار دهنده، برود. 

 نیلیا در عجب مانده که چطور امشب داوود مانند دیشب رأس ساعت ۹ برای درس خواندن نزدِ دوستش شهریار نیامده. این در حالی است که شب پیش، خودش از پشت قابِ شکسته‌ی پنجره شنیده بود که داوود برای رفع اشکال و پرسش سوالهای شب قبل امتحان  با شهریار راس ساعت ۹ در آنجا قرار گذاشته بود. اما اکنون عقربه های ساعتشان، کِـــشان‌کشان خود را به ۱۱ رسانده و هیچ امیدی به آمدن داوود نیست‌ .    »ساعاتی بعد    دقایقِ کُند و آزار دهنده‌ی شب بسیار آرام می گذرد. گویی که ثانیه ها بی نوسان و کُند میگذرند.  حسی عجیب و بد یومن در هوا موج میکشد  و از  دَرزِه پنجره‌ی چوبی به مشامِ نیلیا میرسد . 

نیلیا از لمس چنین حس ِ دلشوره‌آوری جا میخورد ، چهره‌اش منجمد و شوکه میشود و بی حرکت به نورِ سوسوزَن و ضعیف چراغ فیتیله‌ای و نفت‌سوزِ رویِ تاخچه‌ی اتاق خیره میماند. نگرانی‌ها بر روحش رخنه میکنند.  نیلی با مکث و اضطراب، تمام افکار منفی و دلهره آور را قورت میدهد ، آنگاه خیلی خشک و غیر‌معمول زاویه‌ی ٱفُقِ نگاهش را به سمت مادربزرگش میچرخاند. او خواب است. پس به ناچار نیلیا نیز به بستر خواب ، تن میدهد ، اما درون احساسش بخوبی میداند که مشکلی برای داوود پیش آمده. 

 این در حالی‌ست که آنسوی خیابان در محله‌ی ضرب ، در خانه‌ی دوست ، داوود تب دارد و بیتاب است. خواب به چشمش نمی آید، تمامِ تنش درد می کند، انگار توی کوره افتاده و قادر نیست تکان بخورد. کمر و پاهایش خواب رفته، ولی از ترسِ لرزِ بیشتر، حرکت نمی کند و جا به جا نمی شود. همین که می خواهد تکان بخورد، یا دستش را از زیرِ لحاف بیرون بکشد، لرز می کند.  

_ داوود توی نور ضعیفی که از تیرِ برقِ کوچه می تابد، به ساعتِ روی دیوار نگاه می کند. نمی فهمد چرا عقربه ها این طور کُند پیش می روند. کُفری می شود و آه می کشد. هر بار که خیال می کند یک ساعت گذشته، از نگاه به ساعت، می فهمد فقط ده دقیقه طی شده، و بیشتر عاصی می شود. چاره ای ندارد و باید این شکنجه را تحمل کند و آرزو کند صبح زودتر از راه برسد.  داوود در دوزخی که در آن گرفتار شده، گاهی چند دقیقه‌ای به خواب می رود، و تازه در معرضِ هُجومِ افکارِ پریشان قرار می گیرد. در خوابِ آشفته، اتفاقاتِ روز، آزار دهنده و تکراری توی ذهنش مرور میشود. 

نیمه شب است و بارانِ تندی می بارد. صدای برخوردِ دانه های باران با حلبِ سقف بگوش می رسد و بازی باد با درختان و سر و صدای شاخه ها شنیده می شود. به نظر می رسد شدتِ باران تا حدی ست که باز ایوان را خیس کرده. شبِ سرد، طولانی و مرموز شده و داوود در حالی که هنوز تب دارد، احساسِ ناتوانی و ترس می کند. با صدای شدیدِ باران، مادر داوود از خواب می پرد، و داوود وقتی می بیند که مادرش بیدار شده ، احساس امنیت میکند.     

 مادر؛ -وای خدایا، چه بارونی. داوود جان، بیداری؟. چیزی می خوای واسه ت بیارم؟

  داوود؛ -اگه یه چایی بهم بدی، ممنون می شم.     _مادر؛-الان برات می ریزم.خدایا این چه بلایی بود که سرِ پسرم اومد. 

 

 ®داوود می داند نیم ساعتی تنها نخواهد بود و همین باعث می شود با آرامش بخوابد. سوی دیگر ماجرا ، تخیلات به خلوت نیلیا هجوم می‌آورد.  ناگاه خیالات و توهمات او در یک خواب عجیب  رو به سمت ناشناخته‌ها پیش میرود.  در سکوت شبانگاهی ،نیلیا به صداهای ضعیف و خفیفی گوش فرا میدهد و از نظر مُتَوَهِم و رویاپردازش از پشت قاب چوبی پنجره، باد چیزی میگوید. نیلیا سرش به روی بالش ، و چشمانش به روی فرشی ،بافته شده از خیال، آرام میگیرد . او بیخبر از واقعیتهای موجود ، برای خود دنیایی متفاوت ساخته و خودش را تکدختر شاهزاده‌ی شهر پریان میشمارد که صفوف طویلی از خواستگاران از دور و نزدیک برای غلامی به پشت درب کاخشان آمده‌اند. جیرجیرکی درون کوچه نوایی سر میدهد و ذهن او از شنیدن جیرجیر ، پر از ابهام و تشویش میشود، لحظاتی بعد چشمانش سنگین و بخواب میرود، و درون رویایه‌صادقه گیر میکند. او در حالتی مابین رویا و خاطره، اسیر تکرار یک کابوس میشود. او خوابِ پنجشنبه‌ی خیس را میبیند، همان پنجشنبه‌ی نأس در سالها پیش. پنجشنبه‌ای که از ظهر عبور کرده بود،  زیر تابش آفتاب ، باران می بارید ، و در چشم برهم زدنی ، قطع میشد، صدای خنده‌ی پسرها درون کوچه‌ بند می‌آمد و نگاههایشان سوی آسمان ، وصل میشد. رنگین کمان ، از پشت ابرها ،سبز میشد. بادبادکـی از دست تقدیر به آسمان پرواز میکرد در لحظه‌ای کوتاه به هوا بر میخواست و بر شاخه‌ی خشکیده‌ی انار ، گیر میکرد. پسرک همسایه ، از عمود دیوار ، بالا رفته و بر روی اوصاف حیاط ، میغلتید، و در لحظه‌ای شوم با پسرک همسایه،  چشم در چشم میگشت. پسرک از شدت ترس درون حوضی از جنس تشنج ، و خالی از آب می‌افتاد  و نیلیا برای کمکش پیشش میرفت تا کمکش کند اما غیر ارادی روبان صورتی رنگش از شانه‌اش بروی بازویش حرکت کرده و سمت شهریار همچون مار حرکت کرده و در نهایت به دورِ مچ دستش پیچیده میشد. نیلیا حالاتش در خواب دچار آشفتگی میگردد و مادربزرگش او را صدا میکند 

♪نیلیا. نیلیا. عزیزدلم بیدارشو. چرا توی خواب ناله میکنی؟

-® درهمین لحظه، آنسوی دیوار اتاق، درون خانه‌ی همسایه، شهریار که دچار بیخوابی‌ست، صدای ناله‌ی دخترانه‌ی نیلیا را میشنَوَد، از جای برخواسته و در یک لحظه‌ تمام غم و غصه‌هایش را درون رختخواب جای میگذارد. او با تعجب و کمی ترس ، بُهت زده به دیوار و همان سویی که صدا آمده خیره میشود.‌سپس به آرامی صورتش را سمت دیوار میبرد. و گوشش را به دیوار مشترک با همسایه، میچسباند. با انگشت اشاره آن یکی گوشش را میگیرد تا بهتر بشنود صداهای پشت دیوار را!  ٫_آنسوی دیوار درون خانه‌ی متروکه›  ٬،٫ ♪مادربزرگ؛ نیلیاجان دخترم، بیدارشو.   

  -®نیلیا از کابوس به دنیای بیدارها و هوشیاری میرسد، با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز، با ترس دلهره به مادربزرگ نگاهی میکند.و میگوید؛♪  

مادرجون اگه بدونی چه خوابی دیدم! دقیقأ توی خواب برگشتم به ده ، یا دوازده سال پیش، و اون پنج‌شنبه‌ی رنگین کمانی

 

 -®شهریار از اینکه صدای دخترک بی‌جسم و خیالی را اینچنین واضع میشنَوَد ، دچار حسی دوگانه میشود. هم برایش ارزشمند و حیرت آور است و هم دچار شک به سلامت عقلانی خود میشود.  کمی به لحظاتی که تجربه کرده متفکرانه ، می‌اندیشد . از خودش میپرسد ♪یعنی دارم خواب میبینم؟! 

نه! کاملا واضح و مفهوم تمام کلماتش رو شنیدم. این اولین باره که یک و یا چند جمله‌ی پی‌در‌پی از داخل خانه‌ی متروکه میشنوم . قبلا فقط بی‌مقدمه و ناگهانی چند کلمه‌ای در حد (سلام‌مادرجون) رو میشنیدم و چون خیلی زود صداش قطع میشد ، من به شک می‌افتادم ، که آیا تـَوَهُـم بوده و خیالاتی شدم؟

 یا واقعا چنین چیزی رو شنیدم!؟. اما خب، نه! حتی یکبار که مهربانو بیخبر اومده بود اینجا و توی حیاط روی نیمکت‌چوبی نشسته بودیم، چنین اتفاقی افتاد و مهربانو هم کاملا مثل خودم صداشو شنید. پس من اشتباه نمیکنم. اما الان و این حرفهایی که از طرف اون صدای دخترونه زده شد ،

 چی؟ کاملا اسم خودمو واضح شنیدم. اون داشت به چیزی اشاره میکرد که یک طرفش من بودم. پس من اون روز که توی حیاط  خونه‌ی متروکه‌ی همسایه تشنج کردم ، کاملا اون دختربچه رو دیدم . با اون رُبان صورتی.  خدای من ، توی زندگی چه تقدیر عجیب و باورنکردنی‌ای برام نوشتی. توی این کائنات و هستی لایتناهی حتی به وجود و حضور خودمم شک میکنم وقتی اتفاقات و نشانه‌هایی رو که طی زندگیم تجربه کردم رو  کنار هم قرار میدم.  عمق این قضیه خیلی بیشتر از اونیه که من تصور حضور  . چون کاملا یادمه که پانزده سالگی ، توی چله‌ی زمستون و اوج بارش برف، اون شب شوم و نأس ، درون خوابی که دیده بودم ، همین تصویر و همین دخترک با چشمای پاک و معصومش بود که پیش اومد و رُبان صورتی رنگی رو از موههاش باز کرد و به دور مُچ سوشا بست. و فرداش فهمیدم که سوشا ، شب قبل دقیقا در همون لحظه که من درگیر با کابوسش بودم ، زیر آوار سقف فوت کرده. من نمیفهمم و گیج شدم. اگه این دختری که من توی خواب و بیداری دیدم و با اون چشمای غمگین معصوم و پاک ، موجود و یا مخلوق خوبیه، پس چرا توی خواب ، پیام آور مرگ سوشا بود      

 -®در انبوه سوالات و تصورات ، شب به صبح رسید.z   

★_روز بعد، غروب، درون باغ توسکا.   

_غروب دم بود که شهریار پیش مهری آمد ، و بعد از کمی جر و بحث ، با هم قحر کردند. شهریار رویش را کرده بود سوی دیوار ، و غم و غصه‌اش را قورت میداد شهریارخان . شهریارجون!.

   ®شهریار پشت به مهری ، روی به دیوار بن‌بست باغ نشسته، کمی قوز کرده و آب بینی‌اش براه افتاده ، هرازگاهی ، چند نفس درمیان ، بینی‌اش را بالا میکشد. به سادگی میتوان فهمید که او بُغضَش ترکیده ، وبه سبب اشکهایی که سرریز گشته ، آب بینیش براه افتاده. مهری با صدایی غمناک و لطیف؛♪شهریار داری گریــه میکنی؟ شــهَـریار جونم ! الــهی!. آقای من ، محبوب من، عشق من ،حُرمت اشکاتو نگه دار. میخوای خنده‌ات بیارم؟. میخوای قلقلکت بدم؟. اصلا میخوای باز از اون شعرای چرت و پرتم برات بخونم که نه سر داره نه سامان. یه حرفی بزن. لااقل برگرد سمت من. تا صورتتو ببینم. اینجوری خیال میکنم باهام قهری. توی دفتری که دلنوشته‌هاتو  نوشته بودی و بهم هدیه دادی ، یه چیز خوشل موشل توش برام نوشته بودی،  الان بهت میگم که چی نوشته بودی : آهان. یادم اومـَدِش، نوشته بودی برام که≈ 

(نازنینم نشه که یه وقت روحت پُرغَــم بشه، نشه یه وقتی دردات لبریز چشمات بشه، یهو اشکات چکه کنه، نگات بوی غم بگیره ، گونه‌هات از خیسی اخمات ، نَم بگیره. اخمات مث ضبدر ، درهم بشه ٫ لحظه لحظه از سرخوشیت کم بشه. نازنینم هروقت، دلت گرفت ، درب و دیوارش رنگ غصه و ماتم گرفت ، داد بزن جیــــغ بِکش. جـــیگر دنیارو به سیخ بکش. یه سنگ گنده بردار، پَرت کن سمت فردات، خنده کن به دردات.)   

   ـ®شهریار با حالتی سرد و خشکـ ؛♪مگه تو اسمت نازنینه که به خودت گرفتی؟ درضمن من دفتر رو بهت هدیه نکردم ، بلکه خودت به زور گرفتی.  _مهری؛ همش منو بشکن. چی گفتم!؟ منظورم اینه که همش غرورم رو بشکن. همش ناراحَنم (ناراحتم) کن. هیچ میدونی از روز اول آشنایی و طی این چند سال ،چند تا غروبو گریه کردم؟ قطره قطره آب شدن ثانیه‌هام ،قد لحظه های خوبمون گریه کردم. شهریار‌جونی،  هنوزم یکی نشسته روی ابرها . اون حاکم هفت آسمونه. پس غصه نخور ، چون خودش حکیمه . اون ، مارو به هم میبخشه، واسه همینه که میگن اون رحمان و رحیمه.  نگران کفترای یاکریمه. دیگه وقت خنده های بی بهونه‌ست. دل من از عشق تو ،دیوونه‌ست.  اینا همه بازیه این زمونه‌ست. تو اگه پیشم نباشی ، دنیام دیگه ویرونه‌ست. کافیه که فقط کنارم بمونی ، تا مشکلاتمون حل بشه. همین که رختمان زیر یک آفتاب و بروی یک بَند خشک بشه کافیه.  

 -®شهریار باز بینی‌اش را بالا میکشد ، صدایش را صاف میکند ، و با لوکنت ، سعی در طبیعی جلوه دادن صدایش میکند و میگوید؛♪ م‍.من که گریه نکردم، مگه بچه‌ام که گریه کنم! س‍ ‌سرما خ‍،خوردم ، بینیم چکه م،میکنه. مَـ،مـَرد ک‍‍ـ،کـه گـ،گریه نمیکنه. مَـرد اگه غـ،غـَم بیاد سُراغ‍،غِش ، بجای گـ،گریه ، پامیشه ر،راه میـ، میره و ،و فکـر چاره میـ، میکنه.      -®مهربانو یک مقدار از فاصله‌ی مابین خودشان را کم میکند و با شیطنت به او نزدیکتر شده و با همان حالت سَرخوشــی و شیطنت خاص و مختص خود ، به رسم همیشگی ، شروع به خواندن شعرهای بی‌سر و ته و کودکانه میکند ، بعبارتی آن رگــِ  مخصوص و شیرین عقلانه‌اش ،را رو میکند، و میگوید؛♪ 

   برات شعــر بخونم تا خنده‌ات بیارم؟   پسرکـ نازی، اگه ازم بیزار بشی ، فرار کنی از دستم ، آواره و حیران بشی ، سر به بیابون بزاری ، از چشمم پنهان بشی، اگه برام عـــُریان بشی ، چون شاخه ای لرزان بشی، در اشکها غلتان بشی ، دیگه زنده نمیزارم تو رو. اما اگه نیای و یارم نشی ، شمع شب تارم نشی ،  شاداب ز دیدارم نشی، دیگه نمی‌خواهم تو را . گر محرم رازم نشی، بشکسته چون سازم نشی ،تنها گل نازم نشی ، دیگر نمی خواهم تو را. گر بازنگردی از خطا ، دنبالم نیایی هر کجا، آی سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم تو را. 

   ®شهریار لبخندی سرد بر احساسش مینشیند. رویش را سمت مهربانو میچرخاند و نگاهی عمیق و بُغض‌آلود به زُلف سفیدش میکند. بی‌اختیار سوالی از عمق وجودش میشود مطرح و او اینبار بدون هیچ لوکنتی این سوال را میپرسد♪ مهربانو حرف دلت رو بزن، بگو لُپ کلامت چیه؟ چی توی سرت میگذره. تو ازم شاکی و گلایه‌مندی بخاطر حادثه‌ی چندشب پیش، و منو تهدید میکنی که اگه باهات ازدواج نکنم، و یا باهات فرار نکنم، میری ازم شکایت میکنی و به پدرت میگی که من به زور و بقصد دست‌درازی به نجابتت چنین کاری کردم، اما پس چرا الان که من زانوی غم بغل کردم، و فکر چاره‌ام، تو داری از خوشحالی آواز میخونی و بلبل زبونی میکنی؟ شاید کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه‌اته!؟   ®مهری بدون اینکه از سوال و پرسش رُک و پوست‌کنده‌ی شهریار برنجد، و یا حتی بی‌آنکه بخواهد پاسخش را بدهد، با همان لَحن کودکانه‌ای که داشت، به شوخی و با لودگی گفت؛  

       ♪کاسه؟ کدوم کاسه؟ ما آش نداشتیم . اگه میداشتیم ، براتون میزاشتیم. ولی به کاسه نیاز نمیداشتیم. چون آش رو با جاش براتون میزاشتیم.  صدنار بده آش ، به همین خیال باش.   _®درعین شیرین عقلانه بودن رفتارش، او زیرکانه در حرفهایش واژه‌ها را انتخاب مینماید تا به این ترتیب ، به نحوی هم بی‌اعتنایی خودش را نسبت به گفته‌ها و پرسشهای شهریار نشان داده باشد ، و هم به طریق دیگر با غیر مستقیم‌ترین حالت ممکنه ، پاسخی به او داده باشد. از همین رو در ادامه‌ی حرفش به متلک و منظور میگوید♪؛ اصلا نَقلِ آش نیستش اما اگه شما اصرار به آش داری ، باشه منم قبول میکنم، پس آش کَشک خالَـته، بخوری پاته، نخوری پاته. اگه هم دستش زده باشی که دیگه هیچی، واویلااا، چون دیگه اونوقت پات نیستش. 

بلکه گَـردَنت هستش. هرچند الان در اصل حکایت ما ربطش به آش نیست وگرنه خودم برات یه آشی درست میکردم که یک وجب روغن روش داشته باشه. حکایت خربزه‌ست. اینکه هرکی خَـربُـزه بخــوره، باید پای لرزش هم بشینه. حالا تازه اول راهی. چون رفتی ته باغ خربزه خوردی و گیر باغبون نیفتادی.   ®شهریار که باهوش و نکته‌سنج است ،کاملا متوجه‌ی نکات کلیدی و لُپ کلام و پیامی که در حرفهای مهربانو نهفته بود میشود ، و نگاهش در افسردگی ، منجمد شده و یخ میبندد.  مهری مکث کوتاهی میکند، درحالی که کنار شهریار نشسته، برگ زردی در دستش میگیرد و بی‌اختیار شروع به ریز ریز کردنش میکند، او پاهایش را که یک وجب از سطح زمین بالاتر مانده ، در هوا تاب میدهد، نگاهش در تفکری عمیق خیره به جایی نامعلوم از روبرویش میماند. چنان به نقطه‌ای ثابت زُل زده و چشمانش را ریز کرده که پلک از پلک نمیجنباند. او برای اولین بار پس از مدتهای مدید، دست از شیرین زبانی میکشد و با صدای معمول و کمی مسن تر از سابق ، با لحنی غمگین و خسته ، با ملایمت و از ته دل میگوید؛♪      _ دلم کسی رو میخواد مث‌ خودم دیوونه. کسی که‌توی باغ بین درختای توسکا به دنبال مرغ و خروس‌ها بیفته. صدای قهقهه‌ی خنده‌اش رو توی لحظات زندگیم وِل بده. منو از دریای احساسش سیراب کنه. بعد عمری محدودیت و مشقّت ، منو از  این خفقان و محرومیت‌ها نجات بده و به ساحل آرامش و آسایش برسونه. آسمون طوفانزده‌ی زندگیم رو صاف و آفتابی کنه. در تلألوی خوشبختی و سعادت منو از تمام کمبودها و خلأهای روزگار، خالی کنه. به نسیمی ، عطر عشق رو بواسطه‌ی بوسه‌ای ناگهانی ، بهم هدیه بده. کسی که گاه کودک بشه، و یا کودکانه‌های بی‌ریاحم رو درک کنه، برام بی‌منّت بادبادک بسازه، تا منم بدمش به دست آسمون. دلم کسی رو میخواد شبیه به هیچ کس. آنقدر صاف‌وساده‌ که بوسه‌ای گونه‌هاش رو گل بی‌اندازه. از اونهایی که میشه کنارشون لذتی بی نهایت را تجربه کرد. البته کمی هم دیوونه باشه. شبیه به خودم. شبیه به خودت. شبیه خودمون. منو تو (باکمی مکث) 

یـــــعنی ، شبیه به ما ٰ.  _بسته بودم ﻣﻦ پیش از تو ، کل ﻋﻤﺮﺩﻟﻢ ﺭﺍ، به ﺳﺮﺍﺏ !! شهریار تو برام همچون کبوتر سفیدِ خوشبختی شدی که  نشستی روی بام تقدیرم بیخبر.  از شوق بودنت ، روزها سرمست و مدهوش شدم ، سخت پُر از اندیشه‌ی شکارت من شدم.  من برایت از جنس خیال بافتم توری سفید ، تا بکشم بر صورتم ، و تو بگذاری برسرم تاج عروس. اما غافل شدم که آن تور ، همچون دام خواهد شد برایم در تب و تاب مسیر عاشقی. من سر راهت نشستم هر غروب، تا که شدم اسیر عشقت ، منِ ساده منِ خام.  ان تور سفید گردید برایم همچو دام!  ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ پس از آن ﺩﻟﻢ ﺭﺍ،  برباد فنا دادم آرامشم را در ﺷﺐهای ﻣﺒﻬﻢِ باغ از ﻛﺎﺑﻮﺱِ ﺮﻳﺪَنَت ﺍﺯ سرِ ﺑﺎﻡ !! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، تک و تنها تهِ باغ،   دوختم با ناامیدی چشم ب‍ﻪ سایه‌های تیره و تار، سوختم درون هرآنچه ساخته بودم در آغوشِ خیال. غرق غربت شدم هر غروب از بانگ اذان. 

 من زدم هر تقویم ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺰﺍﻥ !!  اما حال ، گویی که من صید و تو صیاد شدی.  من شدم در دام عشق ، اسیر و بَرده‌ی احساس و رام.  تو نیز هوای پریدن داری از سر بام انگار!.  من همه گشتم منت و خواهش ، لبریز اصرار و تو نیز شدی پر ز انکار . . ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﻛﻮﺩﻛﻴﻢ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﺒﺎﺭ!  ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺴﺖ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺷﻢ ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﻂ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ‌  ﺍﻣﺎ ﺣﻴﻒ، ﺣﺲ ﻣﻦ ﻛﻮﻚ ﺑﻮﺩ . ﻳﺎ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻐﻠﻮﺏ. مانده‌ام تک و تنهاو غریب ،تهِ دنیایِ خیال، ماتم گرفته رنگ دلم، کنجِ این باغ ِ سیاه! ﺑﺨﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ، ﻣﻴﺸﻮد عهد و پیمانی ببندی با دلم؟ یا که حتیِ ﻣﺮﺍ عقد ﻛﻨ‍ی؟ ﻭ ﺭﻫﺎﻳﻢ نک‍ﻨ‍ی ﺗﺎ ﺗَﺮﺍﻭﻳﺪﻥ ﺍﺯ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ! ؟ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ؟ شهریار خسته ام از این رکود و از این ثبات. این سالهای مملوء از درد  شده‌ام سرگشته  و دیوانه‌تر از پیش ،همچو سراب. از فرط این خستگی‌هاست که به مهرِ تو بسته‌ام دل.  من  از این سکوت سردِ تنهایی، از خانه‌نشینی و ناتوانی،  سالها بیماری ، از عقایدِ خشک پدر و سُلفه‌‌های تکراری، از این همه باید و نبایدهای اجباری ، از اسارت در زمان ، از سایه‌های درختان بلندِ تکراری ، از جنگیدن با جبر زمانه و زندگی به سبک یک زندانی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ! تو باید مرا ﺩﺭﻙ ﻛﻨ‍ی، مرا دریابی/•نقطه تمام/.

کمی بعد.   _درون محله‌ی عیان نشین ، لیلی در گوشه‌ی اتاقش زانوی غم بغل کرده و برای دل خود مینویسد :↓

   ∆_ در این غربت ، باز درون کوچه کسی عاشق باران شده است . این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است  پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته …و همین باعثِ یک شَکِ دو چندان شده است…فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است . که شبیه نفس باد زمستان شده است چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است ‌ بس کن آقا، برو و شال و کلاهت بردار .مدتی هست دلت مثل خیابان شده است . آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار  .موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است.   

-®صدای پارس‌های سگ از درون حیاط ، رشته‌ی افکارش را پاره میکند. بی‌شک افراز آمده. لیلی از ترس ورود افراز به اتاق و همصحبتی با وی ، به روی تخت خوابش میرود و خودش را به خواب میزند. در همین حین که چشمانش را به دروغ بسته، افکارهایی بی‌ربط و رهگذر به سمتش هجوم میبرند.    -®شهریار که دوقدم بعد از آن شب طوفانی ، در سیاه چال افسردگی گیر کرده ، از سر قرارش با مهری به خانه باز میگردد. درمانده و رنجیده خاطر، گوشه‌ی اتاقش مینشیند، چشمش به قلم و خودکار می‌افتد،  بروی کاغذی کاهی مینویسد↓   شهروزبراری

 

   -∆خسته‌ام. خسته. خسته ام از خستگیهام. خسته‌ام از خودم. از همه. از صدای وجدان که شده میز مَـحکَمِه. آه چه احساس رمزآلود و سنگینی. همه چیز توی زندگیم سیاه سفیده. هیچی رنگی نیست. دلم برای روزهای قدیم تنگ شده. روزهایی نه چندان دور. حتی به نزدیکای یکسال پیش. آنروزها هم همچون اینک از زندگی خسته بودم. اما اکنون که آب از سرم گذشته و تا خِرخِره در مکافات غوطه‌ور شده‌ام ، ارزش آنروزها را  بهتر حس میکنم. خدایا آسایش و آرامش رو از هیچکی نگیر. به حدی در سیاهی فرو رفته‌ام که احتمالا پوستم کُلُفت شده. یه خونسردی و بیرَگی خاصی احساس میکنم درون افکار و رفتارم. انگار خودمو به دست زمان سپرده‌ام

   تا منو به هرجایی که دوست داره برسونه. فعلا که درحال سقوطم. حین سقوط گاهی میزنم دستوپا. صداهای اطرافم رو گُنگ میشنوم. دلم واسه اون روزهای اول تنگ شده. روزهایی که مهربانو هربار در هر غروب سر کوچه‌ی اصرار حاضر میشد و ازم میخواست براش طرحی بکشم و یا در وصفش شعری بنویسم. از من نخواه که برات شعری بِسُرایَم، چون اونوقت به ناچار وادار میشم که باز مانند تمام زندگی و تمام دفعاتِ پیش از این، به سراغ کاغذپاره‌هایم برم، همان کاغذهایی که در طول نوجوانی تاکنون از این مجله و آن مجله ، جداکرده‌ و گوشه‌ی گَنجهِ‌ی انباری به روی هم تلنبار کرده‌ام ،  تنها به یک دلیل. آری٬٫ من بخاطر شعرهایی که درونشان چاپ شده بود ، آنها را محکوم به اسارت در زندان تاریک انبار کردم. و هَـر از گاهی به سراغشون میرفتم ، و یکیش رو انتخاب کرده و از ماباقی جدا میکردم، آنگاه کلمات مورد نظرم را با واژگانش ، تعویض میکردم. اما به چارچوب و وزنش ، دست نمیزدم، زیراکه من. من شاعر نیستم،  نبوده‌ام ، و نخواهم شد. من در تمام وجودم ، نقش و نگار، همچون پیچکی پیچیده و از روحم سوی نور  اثیری ، بالا رفته . در سرودن شعر، من در حقیقت  سارقی بیش نیستم ، سارقی ادبی. من شاعر  نیستم و هرگز نبوده‌ام، اما روزگار بد و این مردم ناسازگار این صفت را به من تحمیل کرده‌. من اوایل بارها فریاد زدم و گفتم ، گفتم که شاعر دنیا ، من نیستم، گفتم که من تنها یکی از هزاران نقاش این شهرم،  اما باز این جماعت، منو شاعر خطاب کردند. من حاصل سوء‌‌ تفاهُم این روزگارم. آن روزها به حرفهایم هیچکس اعتنا نکرد، من همونم که در دومین روز مدرسه، بین پانصد نفر اسمم را از بلندگوی خشن، مدرسه خواندند تا پیش چشمان متحیر و خیره‌ی اولیایی که جلوی درب مدرسه ایستاده بودند ، به بالای سکوی اول بروم و جایزه‌ای را بخاطر نقاشی‌ام دریافت کنم، اما حتی همان نقاشی را مدیون استعداد کس دیگری بودم ، و خودم نکشیده بودم ، پس حتی من نقاش هم نیستم ، من من، منم ، شاید اون عاشقِ تویِ قصه‌ها منم .  (®از آنسوی دیوار حیاط، صدای نیلیا بگوش میرسد♪: سلام مادرجون) 

  -®شهریار ، با شنیدن صدای دخترانه و آشنا ، نگاهش سمت دیوار مشترک با خانه‌ی مخروبه‌ی همسایه میچسبد. لبخندی بزرگ بر احساسش مینشیند. زیرا اینبار واضح‌ترین صدای ممکن را بگوشش شنید ، صدای دخترکی که هرگز نفهمید اسمش چیست. 

شین براری صیقلانی نویسنده


سلام دوستان و هنرجویان و دانشجویان هموطن .    اگر از حال استاد و دوست و هم وطن خودتان شین براری صیقلانی  یعنی جناب استاد اقای شهروز براری صیقلانی  جویای احوالید باید بگویم خدمتتان   که    ایشان خوب و در سلامت بسر میبرند   ،     و در المان هامبورگ اشنایدربیرهافن هانزر گانزر هد کیلینزابیچ دب لیچ  بستری هستن و     بهبود  قابل توجهی نسبت به زمان حضور در ایران پیدا کرده اند .  بنده  رضا سمرقندی هستم ،  و اطلاع دقیق از سلامت ایشان دارم. .     با ارزوی سلامت بهبودی بیشتر ایشان .   برقرار و پاینده و قلمتان مانا باشد.  

       رضاسمرقندی 

 این  اهنگ رو به استاد عزیزمون شهروز براری صیقلانی  تقدیم میکنیم که. بهترین استادمون بوده و یادشان تا ابد خواهند ماند در قلب تک تک مان .              با توجه به ارادت. استاد براری به اشعار مولانا رومی ، بد ندیدم که این اهنگ رو به اشتراک بزارم.  


کلیک کنید برای خواندن داستان بلند ادبی و زیبای مردی ایستاده در باد 



 


 


 

       


          

   

 



وبلاگ شین #داستان نویسی خلاق #کلیک نمایید


من در زندگی معجزه دیده ام . اما یستگی دارد شما تصورتان از معجزه چه باشد ؟ من اولین بار در دو سالگی از طبقه چهارم اپارتمان سقوط کردم و بدون برداشتن حتی یک خراش زنده و سالم ماندم .البته دکه ی سبزی فروشی مادر اقافریبرز که برویش آفتاده بودم خراب شده بود .

  من خوش شانسم 

مثلا ابله گرفتم ، و فقط سه تا جوش زدم یاکه توی تصادف مهیبم ، بهار دنده عقب زد به من ، و من زنده موندم ، پرچم لعنتیم رو کوبیدم به سقف . شما گوشتون با منه دیگه!!.نه؟. 

در شش سالگی با تفنگ کلت کمری دوست پدرم که پلیس بود به پای خودم شلیک کردم و گلوله از فاصله ی دو انگشت بزرگ پایم رد شد و در عوض چون طبقه ی دوبلکس یک کلبه ی چوبی ایستاده بودم گلوله در طبقه پایین به باسن اقا خلیل اصابت کرد و باقی قضایا

 . من در کودکی مریض هم خیلی میشدم مادره کم سواد و عزیزم بجای دکتر ، مرا پیش رمال و جادو گر میبرد ، تا هفت سالگی از بس که کاغذهای دعا و سرکتاب و طلسم شکن و دعای رفع بی بختی را درون نعلبکی اب گرفته و داده بودند خورده بودم که به مرور در این زمینه متخصص و کارشناس تجربی شده بودم و از طعم اب درون نعلبکی میتوانستم بگویم که ان دعا را کدام رمال و یا جادوگر و یا فالگیر نوشته و دعا در چه زمینه ای هست . خخخ

خب البته از سر تجربه ی فشرده در سن کم. و تکرار مکررات یاد گرفته بودم ان اب نعلبکی که رنگش به ابی میزند. یقینن دعای رفع بی بختی ست. چون از بس که طولانی بود که پشت و روی کاغذ را پر از واژه و کلمه میکرد و خب جوهر در اب ولرم نعلبکی پخش میشد و. اب نعلبکی به رنگ جوهر در می امد .    

خلاصه سر تان را درد نمی اورم. من تا به هفت سالگی. از بس جوهر خودکار و یا جوهر نبات خوشنویسی رمال ها را نوشیده بودم که در هفت سالگی اگر توف میکردم ،توف من سبز یا ابی رنگ بود و هم کلاسی هایم مرا با مداد رنگی. اشتباه میگرفتند .  

از شوخی بگذریم 

اول دبستان. کلاس ما شلوغ و تنگ بود بیش از پنجاه نفر بودیم . و اقای معلم به من توجه نمیکرد و هممسیر و همسایه ی ما بود و قصد ازدواج با دختر ترشیده ی زهرا رختشور را داشت و جشن نامزدی اش. در راه بود . من از درخچه ها و نهال های حاشیه ی پیاده رو همیشه خوشم می امد و نگران بودم که نکند با ورود به مهرماه و پاییز انان زرد شوند ، ،من همیشه از نان سنگک بیشتر خوشم می امد تا نان لواش

اولین بیست را که گرفتم. چنان مست و مدهوشش شدم . که تمام مسیر بازگشت تا به خانه را دفتر املا را باز کرده و جلوی چشمانم گرفته و خیره به عدد بیست بودم که صدای ترمز ماشین و جیغ اسفالت از داغ دست ساییده شدن و اصطحکاک لاستیک یک کامیون دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد . 

راننده ی بیچاره بخاطر انکه مرا زیر نگذارد فرمان را سمت پیاده رو چرخانده بود و تعداد زیادی از همکلاسی هایم ا زیر گذاشته و از دکه ی اقا فریبرز هم رد شده بود و انرا با خاک یکسان کرده بود سپس چند درختچه رو زیر کرده بود و وارد صف نانوایی سنگگ شده بود. اما من خوشحال بودم چون بیست گرفته بودم. ولی در اصل. زحمت را راننده ی کامیون کشیده بود و از فردای انروز. کلاسمان خلوت بود و در هر نیمکت سه نفره تنها یک نفر مینشستیم زیرا قاب عکس باقیه افراد غایب با نوار مشکی بالای تخت تابلو خورده بود. بعلاوه عکس اقای معلم در وسط شان . 

     و صف نانوایی نیز. هرگز شلوغ نبود زیرا مردم نان لواش را ترجیح میدادند تا زنده بمانند و دکه اقا فریبرز نیز تا مدتها همانگونه نقش بر زمین بود و اقا فریبرز که لحظه ی سانحه بیرون درب دکه خم شده بود تا سر نوشابه ای را بردارد تنها از ناحیه. باسن دچار شکستگی شده بود و شبهای زیادی را ناچار کنار مادر پیرش سرپا میخوابید و بعدها روز مزد میرفت و کارگری میکرد   

 

 چند هجله ی زیبا نیز در جای درخچه های شکسته شده گذارده بودند که عکس های دوستان پدرم را نمیدانم چرا زده بودند ، و دیگری نیز عکس معلممان . هرگز نفهمیدم چرا معلممان غیبت طولانی کرد و اخرش معلم جدیدی امد که بعد از تعطیلی مدرسه هرگز پشت سرم راه نمیرفت . و کل محله و نیمی از شهر را دور میزد تا هممسیرم نشود . 

مدرسه مان سه طبقه بود و قدیمی ، ناودان قطور و فی زنگار زده ای داشت به ارتفاع سه طبقه . ناودان زهوار در رفته بود اما با این جال بلطف بصت های کج و شکسته ای به دیوار تکیه زده بود . به ازای هر طبقه یک واصل و بست فی ناودان را به دیوار متصل و ثابت سرپا نگه داشته بود . من از همان کودکی به امور فنی و پیچ و مهره علاقه داشتم . زنگ تفریح معمولا ناظم مدرسه یک کت پاره و وصله پینه ای تن میکرد ، که به لطف پدرم با عنوان تشکر از او که مرا اخراج نکرده بود بدلیل مشتی که به معلمم زده بودم یک کت و شلوار شیک و نو و مجلسی هدیه گرفته بود و برای اولین بار تن کرده بود ، ان روز نیز من دیکته را بیست شده بودم ولی معلم دفتر دیکته را به من نمیداد تا خدای ناکرده باز حادثه ی پیش تکرار نشود. او میگفت اگر از حوادث تجربه کسب نکنیم هرگز ادم نمیشویم و از طرفی نیز میترسید باز حادثه تکرار و کل کلاس منقرض شوند . به همین دلیل از بیست گرفتن من همگی ترس واهمه داشتند و ان روز بارانی من کنار ناودان ایستاده بودم و به شیک بودن کت و شلوار ناظم خیره بودم و او فاصله ی بسیاری تا من داشت. 

و من بی اراده پیچ بصت اخر ناودان فی را از دیوار کشیدم بیرون تا چک کنم که چرا فراش مدرسه بجای پیچ انرا میخ زده به دیوار ، من محو میخی بودم که از دیوار کشیده بودم بیرون و تازه فهمیده بودم که ان پیچ نیست. بلکه میخ است که ناودان به ارتفاع سه طبقه با جنس ف و جداره قطورش سقوط کرد ومستقیم بر سر اقای ناظم خورد. من هم نگاهی به میخ درون دستم کردم و نگاهی به کت و شلوار خونی ناظم و صدای زنگ تفریح به منزله ی پایان بصدا در امد و من سر کلاس رفتم .  

بیچاره خدا رحمتش کنند. با اهدای اعضایش بعد مرگ مغزی به افراد زیادی خیر و کمک رساند . هرگز نفهمیدم چرا ناودان سقوط کرد . از ان پس تعهد دادم که زنگ های تفریح به هیچ کدام از ناودان های مدرسه نزدیک نشوم.     

ثلث اول تمام نشده بود که مدرسه مان بیش از بیست دانش اموز به خاک سپرده بود و یک معلم و یک ناظم . که مدیر التماس به پدرم میکرد و میگفت؛ ، تو رو خدا این بچه بخواد اینجا پنج کلاس درس بخونه ما منقرض میشیم. . پس هر ثلث در یک مدرسه ی جداگانه ثبت نام کنید تا امار کشته شدگان در حوادث بطور منصفانه ای در کل شهر تقسیم بشه ، ما چه گناهی کردیم که توی منطقه شما هستیم ، همه ی تاوان رو ما باید بدیم؟ 

 من یکروز غمگین بخانه امدم و انروز نیز بیست گرفته بودم که پدرم گفتم ؛ بابا فلانی منو توی مدرسه زدش 

پدرم گفت؛ از این به بعد هرکی یکی زدت تو باید دو تا بزنی . 

گفتم اگه بزنم بد نمیشه؟ منو اخراج نمیکنن؟

گفت تو بزن من پشتتم . 

فردایش درون کلاس با همان میخ به پهلوی دانش اموز جلویی میزدم که وی به معلم گفت . معلم نیز که ته کلاس ایستاده بود ،پیش امد و ارام از پشت سر یک قاپاسی در سرم زد 

من نیز مامور . و معذور بودم که به تعهدات خود عمل کنم ، چون به پدر قول داده بودم ، پس برخواستم. و به ازای یک توسری که خورده بودم یک مشت به کمر معلم و یک مشت هم به جای حساسش زدم و گفتم. ببخشید اجازه ،پدرم گفته بود. . 

فردایش پدر در اتاق مدیر برایم شرح داد که منظورش هم کلاسی هایم بود ، و نه معلم و مدیر . 

انروز پدر اسم خانم بهداشت را نگفت ، و فقط گفت که مدیر و معلم و دفتر دار و فراش را نباید بزنم. و چوب استاد به از مهر پدر.  

و خانم بهداشت بخاطر انکه مداد کوچکی را زیر دانش اموز جلویی هنگام نشستن گذاشته بودم و او نیز به شدت اسیب دیده بود. و رو به شکم بروی برانکارت خوابیده بود مرا تنبیه نمود و این بار به ازای یک ضربه خط کش خانم بهداشت من یک لقد به او زدم . و پدرم فردا با هدیه و. گل و شیرینی برای دلجویی امد و اینبار نیز خاطر نشان کرد که 

تا نباشد چوب تر ، فرمان نبرد گاو نر .

 شب چله که گذشت و من شمع های تولدم را مجدد پس از پایان جشن از سطل زباله برداشتم تا به زیر تخت خواب بلند و چوبی ام ببرم و انجا را شبانه نورانی کنم. واقعا نمیدانم چرا تشک از زیر اتش گرفت و من نیز صدایش را در نیاوردم از ترس در عوض با فنجان تند تند از انسوی خانه اب از پارچ درون یخچال اب می اوردم تا کسی نفهمد و لو نروم ، به فنجان هشتم که رسیدم فهمیدم گویا لبوان بهتر است و اب بیشتری میگیرد ، اما پارچ اب خالی بود ، و من نیز یادم امد که شمع تولد را با یک فوت ساده خاموش کرده بودم پس سریع به اتاق باز گشتم و هر چه توانم بود فوت زدم اما بیشتر اتش جان گرفت. واقعا نمیفهمم چرا فوت هایم برخلاف جشن در شبانگاه تاثیر مع داشت ، اتش به بالش و از طرف دیگر نیز به پرده ی اتاق که رسید خواهرم. انسوی اتاق از خواب به مهلکه ی اتشسوزی رسید و گیج و گنگ و مبهم پرسید؛  

داداشی یه بویی نمیاد برات؟ چرا همش فکر میکنم اینجا اتش سوزی داره میشه 

و من نیز گفتم. بخواب بخواب داری خواب میبینی البته دود چنان غلیظ بود که غیر از شعله های اتش هیچ دیده نمیشد . بگذریم. از دیماه که گذشتیم و خواهرم از سوانح سوختگی مرخص شد تصمیم گرفتم هیچ کار غلطی نکنم و مرا مثل دگمه پیراهن به پدرم دوختند تا دست گلی اب ندهم . همگی به پیک نیک و خارج شهر رفتیم و من حتی اجازه ی خروج از ماشین را نداشتم. و حوصله ام سر رفت و با سوییچ و پدال ها بازی کردم اما اینبار هیچ حادثه ای رخ نداد و ماشین روشن نشد . و من دست گلی به اب ندادم ، بلکه فقط ادای رانندگی را در خیالاتم تمرین نمودم و پدرم سفارش کرده بود تا پدال ترمز را فشار ندهم و من تا میتوانستم از پدال گاز و کلاچ استفاده کردم چون ماسین خاموش و بی حرکت بود اما مشکل جای دیگری بود من نمیدانستم پدال ترمزی که پدرم گفت کدام یکی است و نادانسته تمام مدت مشغول فشار پدال ترمز بودم . و گویا ترمز و سیم فرسوده اش. به تار مویی وصل است و. حین شیطنت ان نیز پاره شده ، شانس با ما یار بود که وقتی عزم بازگشت را گرفتیم و راه افتادیم هنوز در ساحل بودیم و غیر از یک دکه ی ساحلی زیبا که برای اسکان مسافرین با چوب ساخته شده بود هیچ مانعی در روبرو نبود و پدرم که فهمید ترمز ندارد هول شد و گویی از تمام مسیر باز روبرو تنها دکه را هدف گرفته باشد و. دکه سریع اتش گرفت ولی خواهرم دیگر نسوخت . بلکه پس از حادثه پدرم از کش شلوارم بجای بند به دور گردنش و دستش استفاده نمود تا به بیمارستان برسد و دستش را اتل بگیرد . او هرگز کش شلوارم را پس نداد .   

چندی بعد در جشن 22 بهمن بود که ناظم جدید و تازه از راه رسیده ی مدرسه برای انکه بتواند شرارت های مرا کنترل کند با من از درب دوستی وارد شد و من تبدیل به دست راستش شده بودم و همراه او زنگ تفریح قدم میزدم و به. باقی بچه ها فخر میفروختم ، زنگ دوم نمرات امتحان ریاضی اعلام شد و من متاسفانه باز بیست گرفتم و زنگ تفریح همه به صف شدند و اهنگ ای ایران ای مرزه پر گوهر ، ای خاکت سرچشمه ی هنر ، دور از تو اندیشه ی بدان ، پاینده مانی و جاوداااااان. ای ی ی ی ی ی ی ی دشمن از تو

پخش میشد و یک مترسک پارچه ای با لباس پرچم امریکا و یک کلاه قیفی بر سرش را بر یک چوب شبیه دسته بیل نصب کرده بودند و معلم پرورشی انرا درست کرده بود و خودش نیز که یک فرد بیش از حد متعصب و. خاص و غیر عادی بود با ریش بلند و پیشانی مهر خورده و چپیه و لباس ت امد وسط حیاط ناظم جوان نیز پشت سرش. و صدای اهنگ 22 بهمن روز شکست دشمن با بلندترین حالت ممکن پخش میشد و من نیز در وسط مهلکه و دستیار ناظم در جایگاه سوم به صف شده بودم و دانش اموزان را به عقب هول میدادم معلم پرورشی مترسک را در اسمان و بالای سرش میچرخاند و فراش پیت نفت را اورد داد به من و یک فندک. ناظم برای انکه شیک و وسواسی بود پست نفت را دست نمیزد و. من با پست پر از نفت پشت سر معلم پرورشی. همراهی میکردمش و دور حیاط بزرگ مدرسه میدویدیم تا با مترسک زشت پرچم امریکا. پیروزی حق علیه باطل را. به عریان ترین حالت ممکن و بی ربط ترین شیوه و. غیر عقلانی ترین حرکات نمایش دهیم ، ناظم کتش را در اورد داد به من ، و من نیز از نفس افتاده بودم ، مترسک را لحظاتی بر روی زمین گذاردن و معلم پرورشی یک پیاله نفت برداشت و داد به من و زیر لب گفت ،؛ اقای مظهری (فراش) چرا اینقدر نفت اورده ، بهش گفته بودم یه پیاله بسه 

سپس خودش پشتش را به من کرد و گفت بریز. و با دست به دانش اموزان گفت که عقب بایستند ، ان لحظات من مانده بودم که چرا معلم پرورشی قصد خودکشی کرده؟ او برگشت و یپرسید ریختی ،؟

گفتم ببخشید بخدا 

گفت ؛ چرا چرت و پرت میگی ، میگم ریختی روش 

گفتم. اره خودتون خواستیدااا. 

گفت. اره. ایراد نداره. فاصله بگیر.   

من نیز پیت نفت را برداشتم و فاصله گرفتم 

 او فندک زد و مشتعل شد 

زیرا وقتی که پشتش را به یک کودک هفت ساله کرده و میگوید پیاله ی نفت را بریز

و کودک نمیریزد اما مجدد میگوید نترس بریز و پشتش را به او میکند. خب ان بچه هم که اولین سال مدرسه و اولین جشن 22،بهمنش است که میبیند و توجیه نشده که قرار لاست مترسک را بسوزانیم.   

واقعا مانده بوذم ک چه شعبده بازی عجیبی است و نفت را به پشتش ریخته بوودم

 

سپس وی دور حیاط بزرگ مدرسه میدوید و صدای اهنگ به قسمت ؛ جان من فدااااای خاااااک پاکه میهنم م م م رسیده بود و همگی شور حسینی گرفته بودیم و دست میزدیم و هورا میکشیدیم و من مترسک را بلند کردم و دسته بیل چوبی را بالا گرفتم تا مانند لحظاتی پیش ادای معلم پرورشی را در بیاورم و مترسک امریکا را به احتزاز و برافراشته و نمایان کنم ، چون صف ها بر هم ریخته بود و قول قوله ای شده ب د و مدرسه ای با پانزده کلاس که هر کلاس پنجاه دانش اموز داشت (البته به غیر از کلاس ما ) بعبارتی هفتصد و سی دانش اموز قد و نیم قد در حیاط بزرگ مدرسه هورا میکشیدند جیغ میزدند. دست و پایکوبی و کنترل اوضاع از دست همه در رفته بود. و من زورم به کنترل دسته بیل سنگینی که بالای سر نگه داشته بودم و بر سرش مترسک دو متری با پرچم امریکا نصب بود نرسید و بجای انکه انرا در هوا بچرخانم ، او مرا بروی زمین میچرخاند و من پیچ خوردم و پیچ خوردم و شتاب گرفته و دسته بیل را بر سر معلم پرورشی زدم ، او به زمین خورد و با کمک ناظم. ابای خود را کند و در اورد و به زمین انداخت و برای انکه اتشش را خاموش کند شروع به لقد زدن کرد ، تا دقایقی پس از خاموش شدنش همچچنان دانش اموزان به ان لقد میزدند. و هورا میکشیدند و پیت نفت نیز حین هرج مرج و ازدحام به زمین افتاده و نفت را به زمین و دانش اموزان پاشیده بود و غلت زده بود و تا ته حیاط رفته بود. و ناظم برای انکه ختم به خیر کند مترسک را با ته مانده ی نفت اغشته کرد و کت خود را از دست من گرفت و تن کرد و فندک زد ، و کل دانش اموزان مجدد دچار تکرار مکررات شدند ولی اینبار ناظم میدوید و شعله ها زوانه میکشید. و بجای مترسک کت نفتی اقای ناظم مشتعل شده بود ،و. اتشی نیز خوشبختانه به مترسک گرفت و او نیز شروع به سوختن کرد و ما به رسم دفعه پیش ان را در اسمان چرخاندیم و بر سر ناظم زدیم تا متوقفش کردیم و شروع به لقد مال کردنش کرذیم .

 

 من واقعا نمیفهمیدم چرا ب مناسبت 22 بهمن. افراد و پرسنل و معلم پرورشی باید چنین از خودگذشتگی ای بکند و برای سرگرم کردن دانش اموزان خودش را از ناحیه ی پشت و باسن بسوزاند و مشتعل به دور حیاط بدود و ما هورا بکشیم ، واقعا چه معنایی دارد ، ؟

. انروز به خانهرفتم و برای پدرم تعریف کردم ولی باور نکرد و گفت که پسرم تب کرذی داری. هزیان میگی.     

بعد کمی تفکر و با تاخیر. پدرم با چهره ای متفکر و نگاهی عمیق روی به من پرسید؛ پسرم معلم پرورشی گفتش که نفت رو بریز روش ، تو کجا ریختی نفت رو؟

گفتم؛ معلم پرورشی پیاله رو داد به من. خودش خم شد و پشتش به من بود و گفت نفت رو بریز . نترس بریز روش.

خب منم ریختم دیگه  

پدرم گفت ؛ احیانن نفت رو روی مترسک نریختی که ؟ 

گفتم. نه. 

پدرم گفت روی به مادرم کع؛ فری ،بدبخت شدیم

 

در جلسه ی دادگاه. ت. به اتهام توهین به عبا و عمعمه ی یعنی معلم پرورشی و لقد مال کردنش. همه شهادت دادند که اولین لقد را اقای ناظم زده بود 

و ان بیچاره نیز گفت؛ اقای قاضی من واسه خاموش کردن اتش لقد زدم . 

معلم پرورشی نیز حضور نداشت در جلسه دادگاه ، چون هنوز در قسمت سوانح و سوختگی بیمارستان پورسینا بروی تخت و بروی شکم خوابیده بود تا دوران نقاهت و سوختگیش اتمام شود. او همیشه سرپا ماند ، و نمیتوانست بنشیند ، هرگز نفهمیدم که چرا باسن خودش را اتش زد تا ما را شاد کند . چه عجیب ب ب ب

 

من به تعطیلات عید رسیدم ه 

 عید فرا سید و دست و پاهای همکلاسی هایم که بواسطه ی هول دادنشان بروی یخ در بارش برف طی اواخر بهمن ماه شکسته و گچ کاری شده بود از اتل باز شد . . 

 

و

ادامه دارد . 

اپیزود بعد میخوانیم؛ برقکاری غیر حرفه ای توسط من و شوق نصب یک لامپ کوچک در فضای زیر تخت خواب قدیمی مادربزرگ و اتصال سیم به بدنه ی فی تخت و. مادر بزرگ و لرزش های بندری. و دست و سوق و هورا و تشویق های ما بخاطر رقصیدنش 

برداشتن اجر از زیر چرخ ژیان اقای دفتردار و منظره ی سقوط ژیان در رودخانه ی زرجوب  

و زدن دگمه پنکه سقفی خراب کلاس و سر های شکسته 

و کوبیدن میخ درست یک وجب بالای پریز برق و.

و بیشتر

 

نویسنده متن فی البداعه نویسی شین خودکار ابی 

 


  شاعره ایرانی  . ژیلا مساعد ، لیلا کردبچه، چیستا یثربی.  و.از بهترین های شعر وطن .


شاعر سبک نو   مهسا پهلوان ،  نسیم لطفی ، نرگس دوست ،   از تازه های شعر نو وطن هستند


    چیستا یثربی از شاعرین  خوش قلم وطن ، از هنرجویان استاد  صاحب سبک مدرنیته  شین چیستا یثربی ، اثار متعددی از این بانوی خ.ش قلم در سبک های سپید، نو ، موج نو  موجود است . 


       هنرجویان هنرکده شین شاعره جوان و خوش قلم سبک نو        اقلیدی ،      فروغ فرخ زاد        فروغ فرخزاد       


         نرگس دوست از هنرجویان هنرکده از شاعرین  خاص و کاریزماتیک           نرگس دوست . از شعرای خوب و  احساس نویس ما   از اساتید خوب ادبیات و شعرسرایی 


        ژیلا مساعد  ژیلا مساعد  


        .     مریم سوادکوهی ، لیلا کردبچه ، هدیه ،  سیمین دانشور، پروین اعتصامی ،    


                   تمامی عزیزانی که عکس مبارک شان و یا نام گوهروارشان این مطلب را نورانی و. با ارزش نموده از شاعرین محترم و توانمندی هستند که. اشعاری همچون اشعار ذیل  را سروده اند .      و از تک تکشان سپاسگذار و. قدر دانسم.    در ضمن از اینکه بنده و وبلاگ و وبسایت ملقب به جناب اقای براری را. لایق دانستید. بسیار شادمان و. خرسندم .  قلمتان مانا .     تهمینه سعادتی  اجرودی.  ﻠ ﺯﺩﻡ . ‏( ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ‏)

ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 2358

ترانه عاشقانه رشت ، شین براری صیقلانی ، دریافت
توضیحات: ترانه عاشقانه رشت شین براری صیقلانی
ﻫﺰﺍﺭ ﻠ ﺯﺩﻡ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﻨ
ﺑﺎ ﺗﻨ ﻪ ﺑﻮ ﺩﻝ ﺯﺩ ﻣ ﺩﺍﺩ
ﻠ ﻣ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻋﺸﻖ
ﻮ ﻭ ﻮ ﺗﺮ ﻣ ﺷﺪ
ﻋﺸﻖ ﺑﺮﻪ ﺍ ﺑﻮﺩ
ﻮ ﺍﻣﺎ ﻋﻤﻖ
ﻭ ﻣﻦ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺗﻨﺪ
ﻪ ﺶ ﺍﺯ ﻋﺼﺮ
ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﻪ ﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
)) ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ((
https://telegram.me/sherebarankhorde

  

 
 ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ .‏( ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ ‏)

با ﺯﺩﻳﺪ : 32
ﺩﻟﺘﻨ ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ
ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣ ﻨﺪ
ﺁﻣﻮﺧﺘﻨ ﺳﺖ .
)) ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ ((
ﺑﺮﺴﺐﻫﺎ : ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ , ﺍﺷ
 
 
ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺑﻬﺎﺭ
ﻪ ﻣﻛﻨﻴﺪ
ﺑﺎ ﺑﺮ ﻛﻪ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ؟
)) ﺑﻥ ﺍﻟﻬ ((

   

روسری زرده 
 
ﻪ ﺴ ﻣ ﺩﺍﻧﺪ
ﻫﺮ ﺎﺰ
ﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺑﺮﺮﺰﺍﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﻣ ﻣﺮﻧﺪ
)) ﻏﺰﻝ ﺍﻗﻠﺪ 

    

پنﺞ ﺍﻧﺸﺖ ﺑﻮﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﻣﺎ
ﻛﻪ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻱ
ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﻮﺍﻴﻤﺎ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﻲ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ
ﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻩ
ﻴﺎﻡ ﺁﻭﺭﺍﻥ ﺩﻝ ﺗﻨﻲ ﺍﻧﺪ
ﻛﻪ ﻫﺮ ﺎﻳﻴﺰ ﻛﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﻟﺮﺯﺍﻧﻢ
ﻣﺮ ﺳﻔﺮ ﻘﺪﺭ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﻛﻪ ﻤﺪﺍﻥ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ
ﺭﻓﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺎﻳﻲ
ﻭ ﻓﺮﻭﺩﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺳﻜﻮﻱ ﺮﻳﺪﻥ ﺑﻮﺩ
ﻧﻪ ﻳﻚ ﺩﺭﻳﻪ ﺑﻪ ﺃﺑﺪﻳﺖ
ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻱ
ﻭ ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺬﺭﻧﺪ
ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻭﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺯﻝ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ
ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ
ﻨﺞ ﺍﻧﺸﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ
ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ !
)) ﺭﻭﺷﻨ ﺁﺭﺍﻣﺶ ((
      

 

 

 


 


 ﻠ ﺯﺩﻡ . ‏( ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ‏)

ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 2358

ﻫﺰﺍﺭ ﻠ ﺯﺩﻡ

ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﻨ

ﺑﺎ ﺗﻨ ﻪ ﺑﻮ ﺩﻝ ﺯﺩ ﻣ ﺩﺍﺩ

ﻠ ﻣ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﻮ ﻭ ﻮ ﺗﺮ ﻣ ﺷﺪ

ﻋﺸﻖ ﺑﺮﻪ ﺍ ﺑﻮﺩ

ﻮ ﺍﻣﺎ ﻋﻤﻖ

ﻭ ﻣﻦ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺗﻨﺪ

ﻪ ﺶ ﺍﺯ ﻋﺼﺮ

ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﻪ ﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ

)) ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ((

https://telegram.me/sherebarankhorde

 

 

 ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ .‏( ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ ‏)

ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 392

ﺩﻟﺘﻨ ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ

ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣ ﻨﺪ

ﺁﻣﻮﺧﺘﻨ ﺳﺖ .

)) ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ ((

ﺑﺮﺴﺐﻫﺎ : ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ 

 

ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺑﻬﺎﺭ

ﻪ ﻣﻛﻨﻴﺪ

ﺑﺎ ﺑﺮ ﻛﻪ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ؟

)) ﺑﻥ ﺍﻟﻬ ((

 

 

 

 

ﻪ ﺴ ﻣ ﺩﺍﻧﺪ

ﻫﺮ ﺎﺰ

ﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺑﺮﺮﺰﺍﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ

ﻣ ﻣﺮﻧﺪ

)) ﻏﺰﻝ ﺍﻗﻠﺪ 

بازدید4747 

 

 

پنﺞ ﺍﻧﺸﺖ ﺑﻮﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﻣﺎ

ﻛﻪ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻱ

ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﻮﺍﻴﻤﺎ

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﻲ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ

ﺍﺯ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ

ﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻩ

ﻴﺎﻡ ﺁﻭﺭﺍﻥ ﺩﻝ ﺗﻨﻲ ﺍﻧﺪ

ﻛﻪ ﻫﺮ ﺎﻳﻴﺰ ﻛﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﻟﺮﺯﺍﻧﻢ

ﻣﺮ ﺳﻔﺮ ﻘﺪﺭ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ

ﺗﻮ ﻛﻪ ﻤﺪﺍﻥ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ

ﺭﻓﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺎﻳﻲ

ﻭ ﻓﺮﻭﺩﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺳﻜﻮﻱ ﺮﻳﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﻧﻪ ﻳﻚ ﺩﺭﻳﻪ ﺑﻪ ﺃﺑﺪﻳﺖ

ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻱ

ﻭ ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺬﺭﻧﺪ

ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻭﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺯﻝ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ

ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ

ﻨﺞ ﺍﻧﺸﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ

ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ !

)) ﺭﻭﺷﻨ ﺁﺭﺍﻣﺶ ((

بازدید 5768

 

 

 

 باید ان 

شﺐﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧ

ﻭ ﻢﺳﻮ ﺭﺍ

ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷ

ﻧﻢِ ﺍﻧﺪﻭﻩ

ﺑﺎﺭﺍﻥِ ﺷﺮﺟ

ﺧﻔﻪ ﺩﺭ ﺁﻭﺍ ﻣﺮﻣﻮﺯ

ﺁﻣﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺑﻮ ﺗﻨﺪ ﻓﻘﺮ

ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻋﻨﺒﻮﺕﻫﺎ ﺑﺗﺠﺮﺑﻪ ﻮ

ﺗﺎﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﻠﻤﻪ ﻣﺗﻨﺪﻢ

ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ

ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺷﺐ

ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﻮﺵﻋﻄﺮ ﺍﺎﻟﺘﻮﺱ

ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻤﺴﺎﻪﻫﺎ

ﻪ ﻓﻮّﺍﺭﻩﻫﺎ ﺑﺗﻔﺎﻭﺗﺷﺎﻥ

ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻓﻮﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ

ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺸﺖ ﺣﺼﺮ ﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﻣﺎﺪﻧﺪ

ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟَﺨﺖ ﻭ ﺗﻨﺒﻞ ﺭﺍ

ﻧﺰﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷ

ﻧﻤﺩﺍﻧ

ﻮﻧﻪ ﺿﺨﺎﻣﺖ ﺩﻟﺘﻨ

ﺸﺖ ﻨﺠﺮﻩﺍﺕ ﺭﺍ

ﺗﺎﺭ ﻣﻨﺪ

ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺷﺶ

ﺩﺭ ﺣﺎﺕِ ﺣﺲﻫﺎﺖ ﻗﺪﻡ ﻣﺯﻧﺪ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻏﺮﻭﺏﻫﺎ ﺣﺰﻥﺍﻧﺰ

ﺩﻝﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻫ ﺮﺍﻏ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﺷﺪ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻏﺮﻭﺏﻫﺎ ﺑﻮﺩ

ﻪ ﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﻧﺠﺎﺗﻤﺎﻥ ﺁﻣﺪ

ﻭ ﺷﻌﺮ ﻓﺘﺤﻤﺎﻥ ﺮﺩ .

)) ﻼ ﻣﺴﺎﻋﺪ ((

https://telegram.me/sherebarankhorde

ژیلا مساعد ة

 

 ﻫﻤﺸﻪ ﻫﺮﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ . ‏( شین صیقلانی ‏)

ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 8649 

ﻫﻤﺸﻪ ﻫﺮﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ

ﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ

ﺑﺎ ﻫﺮﺍﺱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﻨﺪ

ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ

ﺑﻬﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ .

ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺪﺍﺭ ﻣ ﺷﻮﻡ ﻣ ﺮﺳﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺠﺎ ﺭﻓﺖ؟

ﺴ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﻧﻤ ﺩﻫﺪ

ﺳﻮﺕ ﻣ ﻨﻨﺪ !

شین .

 



ﺷﺒﻪ ﻧﻔﺖ ﺰ ﺗﻮ ﺗﻨﻢ ﻫﺴﺖ

ﻪ ﺩﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﺟﻠﺐ ﺮﺩﻩ

ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺗﻦ ﺳﺮﺩﻡ

ﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻠﺐ ﺮﺩﻩ

ﻪ ﺍﻗﺎﻧﻮﺱ ، ﺩﻭﺭﻩ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻧﻢ

ﺍﺯﻡ ﺩﻭﺭﻩ ، ﻭﻟ ﺗﻬﺪﺪ ﻣﺸﻢ

ﻪ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺗﻨﻢ ﻫﻢ ﻣﺮﺯ ﻣﺸﻪ

ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺸﻮﺭﻡ ﺗﺒﻌﺪ ﻣﺸﻢ

ﺗﻮ ﺍﻦ ﺟﻨ ﺳﺨﺖ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ

ﺧﺸﺎﺏ ﺧﺎﻟِ ﻫﻔﺖ ﺗﺮﻡ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺍﺭﺗﺶ ﺑﺎﻧﻪ ، ﺑﺎﺪ

ﺧﻠﺞ ﺸﻢ ﻫﺎﻣﻮ ﺲ ﺑﺮﻡ

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﻌﺮ ﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺳﺪﻡ

ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺍﻦ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﻧﺴﺖ

ﺳﻮﺕ ﻣﻦ ﻪ ﺩﻧﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﻪ .

ﺑﻪ ﺍﻦ ﺟﻨ ﻪ ﺍﺻﻼ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻧﺴﺖ

                  مﻬﺴﺎ ﻬﻠﻮﺍﻥ  


 

ﻗﺼﻪ

ﺑﺎ ﺍﻭﻟﻦ ﻭﺍﻩ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﺷﻮﺩ

ﻭ ﺍﻭﻟﻦ ﻭﺍﻩ ، ﺮ ﺍﺳﺖ

ﻪ ﺳﻌ ﻣﻨﺪ ﺷﺒﻪ ﺟﻨﺘﻠﻤﻨ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

ﻭ ﺯﻧ ﺭﺍ ﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﺮّﻩ ، ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺮﺩ

ﻭ ﻣﻦ

ﺩﻗﻘﺎً ﻫﻤﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻓﺮﺪﻩ ﺷﺪﻡ

ﻭﺍﻩﺍ ﻮ

ﺩﺭ ﻫﺌﺖ ﺩﺧﺘﺮﺑﻪﺍ ﻪ ﻣﺩﺍﻧﺪ ﺍﺮ ﺑﺰﺭ ﺷﻮﺩ

ﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ

ـ ﻫﻤﻦﺟﺎ ﻗﺼﻪ ﺎﺩﺗﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ !

ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﺰﺭ ﺷﻮﻡ

ﻭ ﺑﺎ ﻔﺶﻫﺎ ﺎﺷﻨﻪﺑﻠﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ﺑﺮﺮﺩﻡ ـ

ﺣﺎﻻ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ،

ﻧﻤﺩﺍﻧﻢ ﻪ ﺣﻤﺘ ﺍﺳﺖ !

ﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺩِ ﺍﻭﻝ ﺎﺰ ﻣﻭﺯﺩ ﻻ ﻣﻮﻫﺎﻢ

ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻟﻦ ﺩﺍﻧ ﺑﺮﻑِ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ، ﻮﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﺑﻮﺳﺪ

ﻭ ﻣﺜﻞ ﺑﻮ ﺳﺒﺰﻩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺑﻧﺎﺯﻡ ﻣﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪﺰ

ﻃﻮﺭﻪ ﺍﺯ ﻨﺎﺭﺵ ﻪ ﺭﺩ ﻣﺷﻮﻡ

ﻧﺎﻬﺎﻥ ﺁﻏﻮﺷﻢ ﺮ ﺍﺯ ﺭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺥ ﻭﺣﺸ ﻣﺷﻮﺩ

ﻧﻪ !

ﺑﺶ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺗﺤﻤﻞِ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ـ ﻋﺠﺎﻟﺘﺎً ﻫﻤﻦﺟﺎ ﺷﻌﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ

ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻨﺪ ﺻﻔﺤ ﻗﺒﻞ

ﺑﻪ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺑﻮﻢ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵِ ﺍﻭ ﺑﻨﻮﺴﺪ

                   نسیم لطفی سرکار خانم  نسیم لطفی


 

                     ﻣﻦ

                  زﺧﻤ ﻋﻤﻘﻢ

               ﻪ ﺑﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻧﺖ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺮﺩﻩﺍﻡ

          ﻭ ﻮﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻮﻥ ﺴﺐ ﺯﺧﻤ ﺑﺰﺭ

        ﺑﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺸﺪﻡ.           لﻼ ﺮﺩﺑﻪ   

                    

              .  .    شهروز براری و هنرجویان هنرکده

 

 

 

بی او 

با او شدم 

بی او ، از تن گذشتم 

سراپا ، روح شدم 

کالبد که به خاک رفت 

یک جرعه ی نور شدم 

 بی جسم و تن 

با او ماندم 

بی او ، سراپا او شدم 

عاشقی ، از جنس قو شدم 

 


           

   سلام دوستان 

من رزیتا قریشی چهاردهی هستم از پرسنل کادر تیم پرستاری بیمارستان رازی شهر رشت ، گیلان . ایران . من طی مورخه 10بهمن ماه ، 1398 الی 10 اسفند 1398 بعنوان پرستار در بیمارستان انجام وظیفه نمودم . و اکنون علاماتی حاکی بر مبتلا به ویروس کرونا در من مشاهده شده و من بطور داوطلبانه اعلام و به قرنتینه امده ام. قرنتینه در محیط غیر بهداشتی و بی توجه به نکات اصولی در مکان نامعلومی برپا شده . که اکنون روزانه با مینی بوس ددر نوبت های جداگانه ای بیست نفر بیست نفر از سطح شهر رشت و معابر و پیاده رو ها عابرین مشکوک به ابتلا به ویروس را به اینجا میاورند و همگی در محیط کوچک و مشترکی نگهداری میشویم . و من با توجه به علم پزشکی که دارم ایمان دارم تعدادی از این ورودی های جدید کاملا به اشتباه به اینجا اورده شده اند . زیرا فردی که تشخیص میدهد که. چه کسی از رهگذران مبتلا و دیگری سالم است از سواد پزشکی برخوردار نبوده و تنها بدلیل درجه دمای بدن انان تشخیص به ابتلا میدهد . 

او فرق یک فرد تب دار معمولی را با افراد مشکوک به ابتلا را نمیدهد . 

اکنون هفت روز است که بطور مثال خانمی با اسم فاطمه ع ، و خانم رقیه میم . ، به اینجا اورده شده اند و انان هیچ علامتی از ابتلا به بیماری را نشان نداده اند . و بی شک اگر از ما جدا نشوند بطور ختم مبتلا خواهند شد . 

 من بنابر تجربه میدانم که افراد مبتلا. سلفه های خفه و مانند اوق زدن میکنند ، چون ریه انان توان انجام سلفه ای کامل را ندارد و به زبان عامیانه ، سولفه ی انان نمیشکند و فقط حالتی همچون اوق زدن و بالا اوردن را دارد . اما چندی از این افراد هیچ سولفه ای نمیکنند و انان نیز پس از چندی زندگی با ما. مبتلا میشوند 

 

 

زمان کار یکماهه در شروع بحران کرونا ، تعداد تلفات و فوتی های بخش عفونی بیمارستان رازی بطور تقریبی بصورت تساعدی بالا میرفت ، نه بشکل پلکانی . 

یعنی اگر روز اول سه فوتی بود ، روز بعد نه نفر و روز بعد :-18 نفر و به همین تناسب افزایش مییافت. میدانم باورش دور از باور شماست ولی ما حتی بدلیل پر بودن سردخانه ، اجساد داخل کاور را درون اتاق های کنار سردخانه گذارده بودیم و در مدیریت چگونگی انتقال انان شدیدا دچار مشکل بودیم . و تا روز اخر حضورم. در انجا حدود تقریبی بیش از صد و بیست متوفی داشتیم . البته تعداد زیادی را به دولت اباد یعنی باغ رضوان. انتهای ارامستان انتقال داده بودند و به خاک سپرده بودند.   

 

         و تعداد باقیمانده فوت شدگان درون بیمارستان. مربوط به چند روز اخر. بوده . و به ما گفته شده بود که به صلاح عمومی جامعه نیست تا از میزان فوت شدگان اگاه شوند زیرا هیستریک عصبی به انان دست میدهد و دچار وحشت عمومی. میشوند. .                 

حلالم کنید . . . . 

رزیتا قریشی                     

 

 

    این مطلب نقل قول از پیج شخصی سرکار خانم  رزیتا  قریشی است .     

این. پرستار. خوب و.  انساندوست    در. وضعیت بحرانی. بودند و از تاریخ 12  اسفند  از ایشان هیچ تماس ، پیام ، و خبری در دسترس.  نیست و مسیولان قرنتینه  هیچ پاسخی از.  شرح حال سلامت ایشان نمیدهند و.   و   خانواده ی این عزیز در بلاتکلیفی بسر میبرند. 

 

برایشان سلامتی. ارزو میداریم . و امید  بهبودی تمامی  مبتلایان .           شین براری صیقلانی. 


مجموعه داستان های کوتاه حقیقی عجیب ولی واقعی ، کلیک کنید. پرونده های عجیب  


رمانکده فارسی کلیک کنید  


          دریافت
عنوان: شهروز براری صیقلانی رمان مجازی سیامک عباسی اهنگ
حجم: 7.76 مگابایت
توضیحات: اهنگ عاشقانه سیامک عباسی  


  


شاعره موفق و نوگرای وطن   لیلا محمدی   لیلا محمدی ن شاعر سپیدسرا بیژن الهی محمد شیرین زاده شاعر خوب و با احساس نوگرا محمد شیرین زاده شاعره  سپید سرای  فارسی   سپپیدهنرجویان هنرکده شین شاعره جوان و خوش قلم سبک نو  شاعره شاعر سبک نو   مهسا پهلوآنچیستا یثربی از شاعرین  خوش قلم وطن ، از هنرجویان استاد  صاحب سبک مدرنیته  شینچیستا یثربی   نرگس دوست از هنرجویان هنرکده از شاعرین  خاص و کاریزماتیک نرگس دوست سرکار خانم  نسیم لطفی  نسیم لطفی     نویسنده هنرجویان هنرکده شین شاعره جوان و خوش قلم سبک نو


 

 

منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ، 

منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟ 

منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا  

من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب    

 کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!.

قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس 

منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش . 

زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .  

زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.   

منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟    

زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .   

منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.    

 

منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت 

. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد) 

منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او. و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود . 

منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فی ای نیز راهش را سد نکرده بود . 

البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت 

منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند 

منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.  

خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر 

منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.  

منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده 

خداوردی؛ کجا میری؟ 

منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت 

خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟ 

منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء 

خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.  

منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه

خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس 

منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .   

و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.  

از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.   

منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .  

 

 

خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودمشی نمود و جسدش پیدا شد . 


 ﻠ ﺯﺩﻡ . ‏( ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ‏)

ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 2358

ﻫﺰﺍﺭ ﻠ ﺯﺩﻡ

ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﻨ

ﺑﺎ ﺗﻨ ﻪ ﺑﻮ ﺩﻝ ﺯﺩ ﻣ ﺩﺍﺩ

ﻠ ﻣ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﻮ ﻭ ﻮ ﺗﺮ ﻣ ﺷﺪ

ﻋﺸﻖ ﺑﺮﻪ ﺍ ﺑﻮﺩ

ﻮ ﺍﻣﺎ ﻋﻤﻖ

ﻭ ﻣﻦ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺗﻨﺪ

ﻪ ﺶ ﺍﺯ ﻋﺼﺮ

ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﻪ ﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ

)) ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ((

https://telegram.me/sherebarankhorde

شاعره موفق نوگرای    شاعر  موفق و متفاوت نوگرا

 

 ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ .‏( ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ ‏)

ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 392

ﺩﻟﺘﻨ ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ

ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣ ﻨﺪ

ﺁﻣﻮﺧﺘﻨ ﺳﺖ .

)) ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ ((

ﺑﺮﺴﺐﻫﺎ : ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ 

 

ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺑﻬﺎﺭ

ﻪ ﻣﻛﻨﻴﺪ

ﺑﺎ ﺑﺮ ﻛﻪ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ؟

)) شین براری شاعره موفق و با احساس  شهروزبراری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی shin    

 ﻪ ﺴ ﻣ ﺩﺍﻧﺪ

 

ﻫﺮ ﺎﺰ

ﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺑﺮﺮﺰﺍﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ

ﻣ ﻣﺮﻧﺪ

)) ﻏﺰﻝ ﺍﻗﻠﺪ 

بازدید4747شاعر سپیدسرا پنﺞ ﺍﻧﺸﺖ ﺑﻮﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﻣﺎ

ﻛﻪ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻱ

ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﻮﺍﻴﻤﺎ

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﻲ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ

ﺍﺯ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ

ﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻩ

ﻴﺎﻡ ﺁﻭﺭﺍﻥ ﺩﻝ ﺗﻨﻲ ﺍﻧﺪ

ﻛﻪ ﻫﺮ ﺎﻳﻴﺰ ﻛﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﻟﺮﺯﺍﻧﻢ

ﻣﺮ ﺳﻔﺮ ﻘﺪﺭ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ

ﺗﻮ ﻛﻪ ﻤﺪﺍﻥ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ

ﺭﻓﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺎﻳﻲ

ﻭ ﻓﺮﻭﺩﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺳﻜﻮﻱ ﺮﻳﺪﻥ ﺑﻮﺩ

ﻧﻪ ﻳﻚ ﺩﺭﻳﻪ ﺑﻪ ﺃﺑﺪﻳﺖ

ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻱ

ﻭ ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺬﺭﻧﺪ

ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻭﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺯﻝ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ

ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ

ﻨﺞ ﺍﻧﺸﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ

ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ !

)) ﺭﻭﺷﻨ ﺁﺭﺍﻣﺶ ((

بازدید 5768

محمد شیرین زاده شاعر خوب و با احساس نوگرا    محمد شیرین زاده

 

 باید ان 

شﺐﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧ

ﻭ ﻢﺳﻮ ﺭﺍ

ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷ

ﻧﻢِ ﺍﻧﺪﻭﻩ

ﺑﺎﺭﺍﻥِ ﺷﺮﺟ

ﺧﻔﻪ ﺩﺭ ﺁﻭﺍ ﻣﺮﻣﻮﺯ

ﺁﻣﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺑﻮ ﺗﻨﺪ ﻓﻘﺮ

ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻋﻨﺒﻮﺕﻫﺎ ﺑﺗﺠﺮﺑﻪ ﻮ

ﺗﺎﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﻠﻤﻪ ﻣﺗﻨﺪﻢ

ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ

ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺷﺐ

ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﻮﺵﻋﻄﺮ ﺍﺎﻟﺘﻮﺱ

ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻤﺴﺎﻪﻫﺎ

ﻪ ﻓﻮّﺍﺭﻩﻫﺎ ﺑﺗﻔﺎﻭﺗﺷﺎﻥ

ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻓﻮﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ

ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺸﺖ ﺣﺼﺮ ﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﻣﺎﺪﻧﺪ

ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟَﺨﺖ ﻭ ﺗﻨﺒﻞ ﺭﺍ

ﻧﺰﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷ

ﻧﻤﺩﺍﻧ

ﻮﻧﻪ ﺿﺨﺎﻣﺖ ﺩﻟﺘﻨ

ﺸﺖ ﻨﺠﺮﻩﺍﺕ ﺭﺍ

ﺗﺎﺭ ﻣﻨﺪ

ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺷﺶ.

ﺩﺭ ﺣﺎﺕِ ﺣﺲﻫﺎﺖ ﻗﺪﻡ ﻣﺯﻧﺪ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻏﺮﻭﺏﻫﺎ ﺣﺰﻥﺍﻧﺰ

ﺩﻝﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻫ ﺮﺍﻏ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﺷﺪ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻏﺮﻭﺏﻫﺎ ﺑﻮﺩ  

چیستا یثربی چیستا یثربی  شاعره  سپید سرای  فارسی

ﻪ ﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﻧﺠﺎﺗﻤﺎﻥ ﺁﻣﺪ

ﻭ ﺷﻌﺮ ﻓﺘﺤﻤﺎﻥ ﺮﺩ .

)) ﻼ ﻣﺴﺎﻋﺪ ((

https://telegram.me/sherebarankhorde

ژیلا مساعد ة

 

 ﻫﻤﺸﻪ ﻫﺮﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ . ‏( شین صیقلانی ‏)

ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 8649 

ﻫﻤﺸﻪ ﻫﺮﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ

ﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ

ﺑﺎ ﻫﺮﺍﺱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﻨﺪ

ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ

ﺑﻬﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ .

ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺪﺍﺭ ﻣ ﺷﻮﻡ ﻣ ﺮﺳﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺠﺎ ﺭﻓﺖ؟

ﺴ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﻧﻤ ﺩﻫﺪ

ﺳﻮﺕ ﻣ ﻨﻨﺪ !

شین .

 


دریافت
عنوان: پرستار و دکتر رقصیدن برای روحیه بخشیدن به بیماران مبتلا به کرونا
حجم: 3.09 مگابایت
توضیحات: قصیدن پرستاران و دکترها برای بیماران کرونایی
دریافتا     سپاس از تمامی پرستاران و دکترهای باشرف و با غیرت . مرسی از شما دریافت
عنوان: دکتر و پرستار برای روحیه بخشیدن به بیماران مبتلا به ویروس کرونا رقصیدند
حجم: 4.12 مگابایت
توضیحات: رقص پرستار برای روحیه بخشیدن به بیماران مبتلا به ویروس کرونا 

کلیک نمایید. و دریافت کنید
عنوان: پرستار و دکتر رقصیدن برای روحیه بخشیدن به بیماران مبتلا به کرونا
حجم: 3.09 مگابایت
توضیحات: قصیدن پرستاران و دکترها برای بیماران کرونایی
   


دریافت  برای مشاهده و یا دانلود کلیپ کوتاه رقص پرستار و دکتر برای روحیه بیماران کرونا رو از اینجا  دریافت نمایید


    شهروزبراری صیقلانی،  شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری in page 35paper dayli.news 07Feb 2004


بعضی روزها، بعضی وقت‌ها، ساعت‌ها، لحظه‌ها، آنقدر خسته‌ای، آنقدر پری، آنقدر ابری هستی که بارانی شدن را به انتظار می‌نشینی. 

‏آن وقت، می‌نشینی پشت پنجره دلت و چشم به آسمان ابری می‌دوزی. 

‏می نشینی و دستت را زیر چانه‌ات می‌زنی، نه از بی‌حوصلگی. دستت را زیر چانه‌ات می زنی تا سرت بالا بماند. 

‏می نشینی و تکیه‌ات را به پشتی یک صندلی می‌دهی، نه از خستگی. تکیه می‌دهی تا کمرت خم نشود. تا خم نشود زیر بار نامردمی‌ها، تا خم نشوی زیر سنگینی نگاه‌های نادوستان، تا نشکنی زیر آوار سنگین حرف‌هایی که کوه‌ها را به زیر می‌آورند‏. 

‏بعضی روزها، بعضی وقت‌ها، ساعت‌ها، لحظه‌ها، آنقدر خسته‌ای و آنقدر سرما را حس می‌کنی که می‌پنداری همین حالا از درون منجمد می‌شوی. 

‏سرمای رفتارهای سرد و بی‌روح، سرمای حرفهای سرد و بی‌مغز، سرمای آدم‌های یخی، آنها که از گرمای محبت تهی شده‌اند، آنها که شک می‌کنی اصلاً می‌توان آدم نامشان نهاد یا نه! 

‏آن وقت می‌نشینی پشت پنجره دلت و چشمانت، مات و منجمد خیره می‌شوند به آسمان ابری. 

‏می‌نشینی و باز هم می‌لرزی از حرف‌های سردی که تا عمق وجودت نفوذ کرده‌اند. 

‏می‌نشینی و می‌لرزی، اما عرقی بر پیشانیت می‌نشیند که به تعجبت وا می‌دارد. از خودت می‌پرسی این سرما کجا و این گر گرفتن کجا؟ بعد از خودت می‌پرسی اصلاً حالا کدام فصل و کدام ماه است؟ زمستانی سرد است یا تابستانی گرم؟ 

‏فکر می‌کنی، اما پاسخ سؤالت را نمی‌یابی. تاریخ را گم کرده‌ای گویا. خوب که فکر می‌کنی، می‌بینی خودت را هم گم کرده‌ای. 

‏می‌خواهی بدانی کجایی؟ نگاهت را می‌چرخانی، می بینی، اما نمی‌دانی. 

‏باز هم به این فکر می‌کنی که این آدم‌های یخی با زندگی‌ها چه می‌کنند؟ 

‏با دیگران، با آنها که دور و برشان هستند. آنها که باید نفس بکشند، اما سرمای فضای اطراف، ریه‌های شان را منجمد می‌کند. به همه اینها فکر می‌کنی، اما خودت را نمی‌یابی. 

‏می‌ترسی که قلب تو هم یخ زده باشد. از فکرش هم غصه‌ای سنگین همه وجودت را پر می‌کند. آن وقت می‌نشینی پشت پنجره دلت و باران را تماشا می‌کنی. آسمان چشمت می‌بارد. حالا هق هق باران را می‌شنوی. 

‏هق هق باران را که می‌شنوی، هم سبک می‌شوی هم دلت کمی گرم می‌شود. دلت گرم می‌شود، چون می‌فهمی که هنوز آدم یخی نشده‌ای

 

نمی‌دانم که تا به حال این چنین شده‌اید؟ پشت پنجره دلتان به انتظار نشسته‌اید؟ اینقدر بارانی، اینقدر ‏دلگیر؟ 

‏اگر شده‌اید که این حال و هوا را ‏می شناسید و باورش دارید. 

‏حال و هوایی که درمسیر زندگی، گاه به سراغ من ‏و شما هم می آید. 

‏می آید، نه یک بار و دو بار، گاه و بیگاه می آید، اما آنچه مهم است و نباید فراموشش کنیم آن که نباید بگذاریم این هوای بارانی، زمان زیادی مهمان خانه دل ما باشد. این حالات به سراغ ما می‌آیند، چون اینها هم قاچ‌هایی از زندگی هستند. به سراغمان می‌آیند، چون ما آدمیم. آدم هم دلش می‌گیرد، اما این حالات در زندگی اصل نیستند. 

‏کسی، جایی گفته بود که شادی‌های زندگی فاصله دو غم هستند،.چرا ‏این فاصله را جور دیگر نبینیم؟ نمی‌توان گفت که غم‌های زندگی، فاصله دو شادی هستند؟

‏آن که باید در زندگی من و تو اصل باشد، شاد بودن، مهر ورزیدن، به پیش رفتن، کمال خواهی و همه فضیلت‌هایی است که همه انسان‌ها دوستشان دارند و صاحبانشان را محترم می‌دارند.

اگر گاهی آسمان دل و چشم‌مان بارانی می‌شود، سرچشمه در همین خوبی‌ها دارد. ما آدمیم و آدم‌ها ‏از دیدن نامردمی‌ها دلشان می‌گیرد. آدم‌ها از نابرابری ‏غمگین می‌شوند. آدم‌ها از تعصب‌های بی‌جا، از بی‌اخلاقی‌ها، از. حیران می‌شوند، اما این حیرانی نباید ما را در گل دنیا بخشکاند. 

‏ما باید پیش رویم، باید رشد کنیم، باید گام برداریم، باید زندگی کرد، باید ساخت و برای رسیدن به همه اینها ابتدا باید آموخت و آموزاند. 

‏ما همه باید، آموزگاری باشیم که در حد توان، کلامی، درسی، کتابی را به دیگری بیاموزیم. 

اگر به دنبال زندگی بهتر هستیم، اگر سعادت فرزندانمان را می‌خواهیم، اگر پیشرفت را به انتظار نشسته‌ایم، باید یک گام پیش رویم و یک گام به پیش بریم، هر کس هرگونه که می‌تواند.

                    Normal 0 false Shin Brari

.

 


 

بیش از ده سال دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز ، وحشیانه تر شتاب میگیرد ، سرانجام در لحظه ای غمناک همچون غروب یک جمعه ی پاییزی ، این رودخانه طغیان میکند و تمام آسودگی و آرامش حاکم بر احوالاتم را بی ترحم در خود غرق کرده و سمت پریشانی میبرد . 


همه چیز از یک آرزوی بچگانه آغاز شد ، من در عبور از پیچ تند هجده سالگی بودم ، اسفند ماه به تقویم آویزان مانده بود ، یکماه به سالی جدید و تقویمی جدید باقی بود ، که رشت نیمه

شب از شدت سرما و برف ، یخ بست و منجمد گشت. ساعت بالای برج سفید شهرداری از حرکت بازماند و عقربه هایش قندیل بست. نیمه شب بود که برف شروع به باریدن کرد و تا صبح ، کل شهر را تن پوشی از جنس ، سفید بختی به تن پوشاند ، گویی شهر رشت عروس شده بود ، اما کسی خبر نداشت که این جشن عروسی با تمام جشن های معمول تفاوت دارد و هفت شبانه روز آسمان قصد باریدن دارد هفتم اسفند برف متوقف شد. اما تراژدی آغاز شد. آنگاه رخت سفید عروس تغییر کاربری داد و در چرخشی ۱۸۰درجه ای تبدیل به کفن سفیدی شد که شهر را سراپا پوشانده بود و پیکر بی جان و خالی از جریان زندگی اش را به سوی جهنم بدرقه مینمود . سقف هایی که زیر شدت هجم برف ، نیمه شب بیخبر ، میشکست و نور ماه بروی فرش ها مینشست . 

خانه های همسایگان ما ، بی سقف بودند و ما از انکه سقف مان هنوز پابرجاست و ثابت قدم کمی عذاب وجدان گرفته بودیم ، زیرا همسایگان بی سقف گونه ای به ما نگاه میکردند که گویی ما با حوادث غیر مترقبه تبانی و دسیسه کرده ایم ، از اینرو سقف مان سرحال و شاداب سر جایش است و به باقی خانه های بی سقف فخر میفروشد

سه روز گذشت ، و ده اسفند ماه ، دست در دست تقدیر به روزگار من رسید .

ساعت چهار و سی دقیقه بود که من برای اولین بار در زندگی صدای ناقوس کلیسا را شنیدم ، آن هم شش مرتبه . دقایقی بعد مجددا تکرار شد . و باز هم شش مرتبه. سومین بار که صدای مهیبش در شهر پیچیده میشد من شروع به شمردن تعداد تکرارش کردم ، و با انگشت دستم ، یک به یک پیش رفتم تا باز به شش ختم شد

که مادرم با چهره ی متعجب پرسید؛ 

_شهروز خول شدی؟ چی چی داری میشمری و الان سومین باری هست که طی ده دقیقه با خودت حرف میزنی و میگی یکدوسه تا.چهارمیاینم پنجمین بار.و.و.اینم شش ش ش ش.   

_خب دارم تعداد تکرار صدای ناقوس کلیسا رو میشمردم ، بنظرتون زیادی صداش بلند و رسا نبود؟ انگار توی گوشم و چسبیده به پرده ی سماغم داشت صدا میخورد

/مادر؛ چی؟ ؟ کدوم ناقوس کلیسا؟ چرا پس ما نشنیدیم؟ ها؟ زده به سرت؟ مسخره بازی رو بزار کنار ، پا شو و برو ببین میتونی توی شهر یه نانوایی باز پیدا کنی؟ 

ساعت ۱۲ ظهر 

    من مشغول پاروب کردن برف های سقف بودم که ناگهان پایم لیز خورد و چندین متری به پایین رفتم ، و به یکباره خودم را درون کوچه مشغول صحبت با دوستم حسن یافتم و چشمم به افق اسمان دوخته شد که توی آسمون یه رنگین کمون دیدم که زیادی روشن تر از حد معمول بود ، رفیقم حسن گفت؛  

  خب من که نمیبینم ، ولی اگه داری منو سرکار میزاری باید بگم که خر خودتی.

__نه دیوونه ، اوناش به اون واضحی چطور نمیبینیش؟ 

رفیقم حسن با شک یک نگاه بهم انداخت و گفت ؛ والا من که چیزی نمیبینم ، شاید تو پل مرغ آمین رو داری میبینی 

_چی؟

حسن؛ میگند اگه تقدیر عجیبی بخواد توی زندگی کسی شروع بشه اون فرد ناخواسته چیزهایی میبینه و میشنوه که دیگران نمیبینند و نمی شنوند . ینی این چرت پرت ها رو مامان بزرگ سعید تعریف میکرد برامون ، پیرزن بیچاره از بس کم سواد و جاهل بود که به چنین خرافاتی رو باور داشت . شهروز حالت خوبه؟ چشمات ایراد پیدا کرده شاید؟ نکنه به سرت ضربه خورده !؟.   

 

من موی به تنم سیخ گشت و پرسیدم؛ مادر بزرگ سعید الان کجاست؟ 

رفیقم خندید و یه نیم نگاه موزیانه با پوزخند به من کرد و یه نگاه هم سمت اسمون انداخت و چشماش رو ریز کرد و ابرو های کمانی و پر پشت خودشو کمی اورد پایین و اخم کرد انگاری دنبال رنگین کمان میگشت بعدش گفت که ؛  

چیزی نیست ، از بس برف پاروب کردی که زده به سرت و خول شدی . چی داری با خودت حرف میزنی ، سعید دیگه کیه؟ مامان بزرگ دیگه کیه؟ حالت خوبه؟ 

 

من با حرص و لج گفتم ؛ تو خودت الان گفتی که مامان بزرگ سعید گفته بودش که تقدیر میاد از اسمون پایین ، و این جور حرفاااا بعد الان میگی که سعید کیه و منکر میشی    

 

گوشهایم حین گفتن این حرفا سوت کشید و صدای ازار دهنده ی نویز مانندی را شنیدم و چکیدن قطرات اب به صورتم و برخورد ضربات سیلی ارام و ممتد به صورتم را حس کردم ، سپس تصویر تار و مبهمی دیدم که گویی دو نفر خمیده و خیمه زده بودند بروی من و یکی از لیوان اب درون دستش به صورتم اب میپاشید و دیگری که شبیه خواهرم شاداب بود ، به ارامی سیلی میزد به صورتم سرم درد شدیدی گرفت ، به خودم که امدم فهمیدم حین پارو کردن سقف لیز خورده ام و افتاده ام درون حیاط پشتی خانه ی همسایه مان و و خواهرم مشغول به هوش اوردنم هستند .   

یک ساعت بعد ؛ شاداب گفت ؛ این هزیان ها چی بود میگفتی ؟ 

_کدوم هزیان ها؟    

شاداب؛ به میگفتی حسن . 

_ کی؟ من؟ من مگه خول شدم که به معصومه بگم حسن . من کی چنین حرفی زدم 

شاداب؛ وقتی داشتی به هوش می اومدی گفتی که حسن خانه ی مادر بزرگ سعید کجاست؟ و حرفای چرت و پرت میزدی و میگفتی که رنگین کمان زده اسمون و این حرفای بی سر و ته  

 ،

 

 

ساعت چهار 

  یه آب میوه ی شش میوه دستم بود توی ایینه قدی ، با صدای بلند بلند تنهایی به خدا گفتم که 

     : میدونم که وجود نداری و این ادم ها از بس خرن و بی سواد که از ترس پشت خدا قایم میشن و بهت اعتقاد دارن . خدا اگر وجود داری بهم ثابت کن . مثلا یه جعبه اسکناس از اسمون بیفته توی بغلم . اون وقت بهت اعتقاد پیدا میکنم . چند لحظه بعد با خودم گفتم خب اینکه راحته مثلا یه هواپیما تو اسمان منفجر میشه و جعبه پول می افته توی بغلم . پس بزار یه چیز سخت تر بگم . کلی فکر کردم ساعت چهار بعد از ظهر بیست اسفند بود . شاداب و مادرم بیرون بودند.  

کمی فکر کردم تا عاقبت محال ترین اتفاق کاینات رو پیدا کردم و یاد اون دختره چشم درشتی افتادم که خیلی ساده و زشت بود و همیشه منو نیگاه میکرد و من دو سال هر روز دو بار توی ۱۳ ؤ ۱۴ سالگی میدیدمش . اما از وقتی مدرسه هامون عوض شد تا یکسال هر روز رفتم دم کوچه شون حاجی اباد دم دبیرستان دخترانه عفاف ولی هیچی به هیچی

گفتم خدا میدونم خیلی کله خشک و تخصم و دل کلی دختر رو شدم مثلا هنگامه ، حدیث ،سحر و سارا، ویدا و اما اگه وجود داری پس تا بیست دقیقه دیگه منو به اون دختره چشم درشته که چندین ساله غیب شده برسون . 

بعد ته دلم گفتم دمش گرم عجب شرط محال ممکنی گذاشتم عمرا محال ممکنه چون اون دختره اب شده رفته توی زمین عمرا پیداش کنه خدا خخخخ

رفتم مو ههام رو اتوی مو کشیدم و از بیکاری رفتم بالا پشت بام ، از دریچه لوجنک به محله ی امین ضرب و مغازه ی بسته ی حسن نانوا نگاه کردم دیدم شاهین و ارش دارن میرن سمت لب اب ‌ توی دلم گفتم عجب نامردایی هستن به من نگفتن و تنها دارن میرن . از پله های نردبان لوجنک اومدم پایین و صدای زنگ کلیسا ناقوس رو مجدد شنیدم ه‍فت بار با تمام قدرت تکرار شد و موی به بدنم سیخ شد انگار صداش از یک شهر دور تر مبدا میگرفت و عظیم بود بعد صدای زنگ خانه مون . رفتم دیدم شاهین و ارش

شاهین گفت؛ لباس بپوش بیا سه تایی بریم تا خیابان شیک . 

گفتم باشه ‌.

منم قرار شد برم باهاشون تا عینک شب بخره اقا شاهین .  

بیست دقیقه از ارزوی محالم گذشته بود که فهمیدم غیر من هیچ کس صدای ناقوس کلیسا رو نشنیده و یه جوری شدم . فهمیدم خبری هست

(من طور دیگه ای زندگی رو یاد گرفتم و دلی زندگی کردم ، ینی گوشم رو به نجوای درونم سپردم تا در سکوت با صدای بیصدا و نجوای خاموشش بهم از حوادث پیشرو وحی بده و الهام کنه‍ ، واسه همین بارها طی زندگی با علم بر اینکه قراره اتفاقی رخ بده سمت وقوعش پیش رفتم چون راه گریزی نیست و بالاخره رخ میده. اون لحظه نمیدونستم چی در انتظارمه ) 

۲۰ دقیقه ای که به خداداده بودم رو نمیدونم سپری کرده بودم که رخ داد یا نه . اما مهم این بود که رخ داد . و در عبور از خیابان سفید پوش و شیک به یکباره یه دختره گوشی تلفن کارتی رو گذاشت و نان فانتزی بغلش بود . من طبق روال معمول میخواستم متلک بگم ، چون نان فانتزی رو طوری بغل کرده بود روی سینه اش دو دستی نگه داشته بود که انگار داره به بچه شیر میده و من گفتم؛ ای بابا ، هنوز این بچه بزرگ نشده که بهش شیر میدی؟ دخترخاله اش پیمانه خندید، قیافه اش منو یاد دختر خاله خودم انداخت بعد دو قدم، دختره دیگه ای که همراهش بود برای بار دوم برگشت و با خنده منو نگاه کرد و چشم توی چشم شدیم .

 

        چشم توی چشم همدیگه!!!!! 

      مکث کرد زمان 

کره ی زمین نچرخید ، دونه ی برف بین زمین و هوا ایستاد در بلاتکلیفی ، نفس کشیدن به‍ تاخیر افتاد ،  

صداهای محیط تبدیل به یه نویز ایستا و راکت شده بودن . هیچ صدایی بگوش نمیرسید بلند ترین صدا که بیش از حد بلند بود صدای تپش های قلب من بود انگار با گوشی دکترا صدای قلب خودمو میشنیدم ،     

چشم توی چشم شدیم و زمان ایستاد تا نگاهمون گره ی کوری بخوره به هم . 

من گُر گرفتم و گوشهام سوت ازآر دهنده ای کشید انگار گوش هام رو نگه داشته باشم و زیر دوش اب گرمه گرم باشم و صدای قطرات اب به سرم مث صدای بارش سنگ و کلوخ بلند و گنگ باشه  

با خودم گفتم چرا قدم از قدمم برداشته نمیشه توی هوا و زمین گیر کرده . فشارم افتاد یا که بالا رفت رو درست نمیدونم اما هرچی بود چشمام سیاهی رفت خیره به خیرگی چشمای درشتی که انگار میشناسمش ، ؤلی من این دختر رهگذر رو نمیشناسم اما چشماش انگار دریچه ی نگاهی هست که نگاه رو از دلی برمیتابه که اون دل مأوای یک روحه . روحی که ایمان دارم از یک زندگی دیگه فراتر از محدوده ی زمان و مکان با روح من آشناست . انگار روحمون از دریچه ی چشمامون منشا گرفته و یهو توی این وانفسای زندگانی خاکی و اسارت روح توی کالبد خاکی و کرایه ای به هم دیگه رسیدن و اون ها عمری ست عاشق و معشوق هم بوده اند و چنان اشنا هستن که قلب به تپش و لحظات به تکاپو افتاده و نفس کشیدن رو از یاد برده و شوکه ست که توی کاینات به این بزرگی باز از عمق تاریک درون و گوشه ی دل ، از روزنه ی چشمان یک کالبد کرایه ای و فانی موفق به پیدا کردن نیمه ی گم شده اش شده و از سر شوق و شور و شعف تمام وجود جسمانی رو سرشار از حسی غریب و مهلکه ای پر آشوب که معجونی از هزاران احساس شوریده سرخوش فرا زمئنی و ناشناسه کرده   

چه حس عجیبیه پس چرا طی هفده سال زندگیم چنین حسی رو تا حالا تجربه نکرده بودم ؟ مگه میشه یهویی یه حس بر تعداد احساسات بشری اضافه و افزوده بشه؟ این چه حس عجیبیه تمام وجودم رو تصرف کرده حالمو عجیب کرده روی هوا هستم پاهام روی زمین بند نیست ممکنه توی اسمون هفتم باشم توی عرش کبریا پیش خدا   

اره درسته خودشه این نگاه رو میشناسم انگار پشت اون چشمای درشت خدا نشسته داره بهم لبخند میزنه . پس چرا این لحظه ی خاص از روزمرگی ها مکث کرده و نمیگذره چرا دانه ی بلؤر برف هنوز توی اسمون بی حرکته و زیر نور غروب خورشید پشت کوههای البرز و انعکاس شفق سرخ پرتو نور میدرخشه ولی در حال سقوطه و نه اینکه اوج میگیره در بلا تکلیفی و س کامله .       

من این چشما رو میشناسم     

 صدایی شبیه مکیده شدن یه جسم مهیب از دریچه ی زمان و عالم فرا جسمانی توی گوشم پیچید برای لحظه ای انگار از جسم خودم حلول کرده باشم به عالم ماورا‍ٔ   

چون یادمه خودمو میتونستم برای لحظاتی کوتاه نظاره گر باشم اما از روبرو و از دریچه چشمای اون دخترک رهگذر ،        

 

من شنیدم که یه صدای دخترانه از پستوی درؤن و نجوای بی کلام داره میگه وااای چه پسره خوشگلی .   

بعدشم یه جمله بی مفهوم از نظرم با خودش گفت . و من شنیدم که گفت ; (الان میره سمت نانوایی و میبینه نوشته شده نان صلواتی . و میفهمه واسه همین این دختره اون همه نان خریده بودش و میبرد خونه ‌ کلی ضایع میشم )

 

و.

به صدم ثانیه تمام فشاری که روی افکارم و احساسم متمرکز شده بود برداشته شد و عقربه ی ثانیه شمار ساعت گرد شهرداری بعد از مکثی فراطبیعی و بی سابقه از س و حالت ایستا خارج شذ و گفت تیک /////تاک↑↑↑↑↑تیک√√√√√تاک‌.

و دانه ی بلور برف به حرکتش سمت ادم برفی ادامه داد و بارید اما خیابان خلوت برفی هنوز ساکت بود و هیچ کس غیر من توقف زمان در اون لحظه ی خاص رو احساس نکرد اما هرگز نفهمیدم اگر زمان ایستاده بود پس چطور صورت من خیس اشک گشت براستی چطور وقتی زمان ایستاده باشد چشم ادمی قادر خواهد بود که به وسعت تعبیر یک ارزوی محال اشک شوق بریزد و چهره ای را در صدم ثانیه‍ از شدت شوق و شعف از اشک های روح زلالش غسل دهد !.ً  

 

ان لحظات فقط گیج بودم   

همه چیز را تار دیدم . گفتم به دوستم که تمام اینها را در خواب دیدم .   

دوستم با تعجب پرسید ؛ گریه کردی؟ دختره رو مگه میشناسی؟ نکنه این همونه که بخاطرش دو سه ساله می اومدی اینجا تا ببینیش !؟.    

گفتم اره 

گفت؛ پس واستادی ؟ برو ، اینم کاغذ این خودکار .

 

من به سرعت برق دویدم تا به او رسیدم و صدایش کردم او میخندید و اعتنا نمیکرد اما نیم نگاهی به مهر و با ادا اطوار دخترانه و کرشمه های صورتی رنگ و کودکانه داشت .

من ان لحظات هیچ به یاد نداشتم که دقایقی قبل جلوی ایینه ی جادویی و قدنمای خانه چه ارزوی محالی کرده بودم و شرط احمقانه ای که برای خدا گذاشته بودم .  

 

من را تعبیر ر‌ویای محالم از خویشتن خوییش ربود    

و من گم شدم سالهاست از ان خیابان سبز و سنگ فرش شیک میگذرم و بدنبال خودم میگردم    

اری من گم شدم 

     نیمی از من نیست 

۱۳۹۳  پایان

      امضإ شهروز براری صیقلانی __________________________________________________L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 

اپیزود دوم ماجرا از دریچه چشمان دخترکی به نام بهار 

 

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 

اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 

_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 

فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 

_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 

شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 

و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 

اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛

__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم

•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟

_بگو

•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 

_آفرین از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 

• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !.آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده

_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟. خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 

•خب حالا بزار برم

_برو ولی زود بیا 

 

همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛

بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. .

که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 

برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 

_بهارخانم منم شهروز. واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 

 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 

_نه . نه. بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی یادت نیس.؟

درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟. خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره . توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته تمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 

منم محکم و مطمین با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور

یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛

_،پلیز ریپیت اگین .

وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 

برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 

منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:

 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی

  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 

خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بته ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 

 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 

خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 

شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .

_،بهاره کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 

• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 

_آره ارواحه عمه ات . غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و کی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟

• هیچی !.  

_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض .'

• واااا؟ شما چطوری شنیدیش

_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  

• باشد اومدم مامان نرگسی.

 

سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیروییدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید

بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 

شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه

*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 

و من خندیدم گفتم

مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی

_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه.

یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    

 

آره مطمینم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  

روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ی خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 

 

 

 

چندسال بعد.

 

 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 

دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  

منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم

میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .

بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ،

اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود بخاطر تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم

یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد

_،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی .

من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند

مگه شهروز مرد نبود؟

منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. 

علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. 

گفتم: تو چی؟ 

گفت: من؟ 

گفتم: آره. اگه مشکل از من باشه. تو چی کار می کنی؟ 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. 

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. 

گفت: موافقم، فردا بریم. 

و رفتیم . نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 

دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 

دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 

گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم 

دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: 

علی جان، سلام 

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم .

میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 

اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 

توی دادگاه منتظرتم

 از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛

شهروز ، آقا شهروز . منم بهار

برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید

ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم 

_منم بهار شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟

    شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ،  

_خنده ام گرفت، گفتم یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم :

خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد 

شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛

بهار ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، 

شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد و رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز ماشین آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن به یاد دارم ، 

نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست

 

الان هم دو سال از طلاق غیابی من از علی میگذره ، و شهروز قراره باز منو واسه جلسه ی فیزیوتراپی ببره بیمارستان گیل ، شاید امروز ازش تقاضا کنم تا در حد یه داستان کوتاه ، قصه ی منو به خط بکشه ، آخه میگند که هر قصه که به خط بشه از غصه هاش کم میشه ، خودم هزاربار سعی کردم اما بلد نیستم تا بنویسم ، همش غرق جزییات میشم ، و از قصه جدا ، باید بهش سفارش کنم که راجع به ه ی خون توی قسمت آیینه ای مغزم هیچی ننویسه ، صدای زنگ آیفون میاد

حتمی شهروزه ، با اینکه مامان نرگسی بهش کلید داده ولی همش یطوری رفتار میکنه که انگار غریبه ست 

•مامان نرگسی سریع آیفون رو بزن ، درب رو باز کن 

__بهاره پس کی میخوای عقل پیدا کنی ؟ لااقل آماده میشدی تا پسرک طفلکی به زحمت نیفته 

• واااا من که زحمت نیستم مامان نرگسی !. من رحمتم براش ، برکتم براش ،خخخخ  

__آره ارواحه عمه ات !. 

•مامان نرگسی توجه کردی تازگیا شهروز در حال پسرفته ، قبل اینکه سرم رو جراحی کنم ماشینش خیلی شیک و مجلسی بود اما الان مث یه راننده خطی رشت به تهران شده و سمند زیرپاشه ، فقط یه لونگ قرمز کم داره تا ا اون رو با مسامسافرکشاشتباه بگیره خخخخخخخ  

_ ههههی بهاره دنیا رو آب ببره تورو خواب میبره .

(مامان نرگسی میگفت که توجه کردی چشاش غم داره ؟ توجه کردی دیگه نمیخنده؟) 

•منم پرسیدم؛ کی؟ 

__ اونم با عصبانیت گفت_ ؛ عمه ات

•ولی من که اصلا عمه ندارم دلم حوص بستنی کرده ببین شاید بعد فیزیوتراپی تونستم بندازم گردنش تا بهمون یه بستنی بده ، راستی یادم رفت بپرسم که هزینه های جراحی سرم رو چطوری تهیه کرده مامانی ؟.

__ آخه دخترجون پس کی میخوای این عادتت رو بزاری کنار ؟بازم داری با خودت حرف میزنی که؟

 

 

 

 

               شهروز براری صیقلانی شهریور 1392 

         سرکارخانم بهار تهرانی الوعده وفا 

اینم داستان شما.         

آرام در کنار معبودت بیارام 

که تمام ناگفته ها را درآنجا باهم خواهیم گفت.

روحت شاد و یادت گرامی .  

 


 رمان   عاشقانه      دیبا   ااپیزود   ۱۱      


دوباره به نیشابور بازگشتیم . همه از دیدنم شاد شدند . به جز زینت که با سردی سلام کرد و به مطبخ رفت .

 

من و نازلی هر روز یکدیگر را ملاقات می کردیم و با هم تبادل افکار می کردیم . ماه های به سرعت سپری می شد . اوائل مرداد بود که نازلی برای دیدار و اقامتی چهار ماهه به فرانسه مراجعت کرد . بعد از رفتن او دوباره تنها شدم . مهتا هر چند وقتی با من تماس می گرفت و مرا از اوضاع خانواده با خبر می کرد . احمد این روز ها شاد و سرخوش بود . غالبا وقتش را در خانه سپری می کرد . در هفته فقط دو شب را در منزل دوستانش می گذراند .

 

دیگر دوا و درکام را کنار گذاشته بودم و خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم . هرچه می خواست بشود ٬ سرم آمد و هیچ راه مبارزه ای نبود . احمد آن روز ها کمتر در مورد بچه دار شدن حرف می زد و غالبا تا سخنی از این مسئله به میان می آمد موضوع را عوض می کرد . این رفتارش باعث شک و تردیدم شده بود . اما هرچه در اعمالش موشکافی و می کردم چیزی دستگیرم نمی شد . این اوخر کمتر به من مهر می ورزید و بیشتر شب ها را در کتابخانه می گذراند .

 

احساس بیهودگی می کردم . من چه بودم ؟ نه زنی بودم که تکیه گاهی داشته باشد و نه مادری که فرزندی . حال و روزم از زن باقر باغبان بدتر بود . دست کم او شب ها با همسرش سر بر یک بالین می گذاشت اما من حتی یک شب احمد را همدل و هم بستر خود ندیدم . ساعات عمر به سرعت می گذشت و این بی توجهی او مرا به سر حد جنون می کشانید . روز ها گوشه ای مینشستم و شعر می سرودم . گاهی هم پیانو می نواختم و کتب فرانسوی می خواندم .

 

ثروت احمد روز به روز رو به افزایش بود و هر روز سرمست تر از روز قبل می شد . شبی سر میز شام رو کرد به من و گفت : دیبا می خواهم به سفر بروم به یک سفر خرجه . تو هم مرا همراهی می کنی ؟

 

با حیرت پرسیدم کجا ؟

 

فرانسه . قرار است معامله ای مهم با یکی از شرکت های آنجا بکنم . از هاشمی خواستم مرا همراهی کند اما او بهانه آورد که زبان نمی داند و گفت بهتر است تو را به عنوان مترجم همراه ببرم . مرا همراهی می کنی ؟

♥♥♥نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی♥♥♥

بلافاصله پاسخ دادم . بله . البته .

 

احمد خنده ای کرد و گفت : پس خودت را آماده کن . تا یک ماه دیگر عازم هستیم .

((

                                                           ***************

 

 تدارکات سفر آماده شد . برای رفتن به فرانسه اول له تهران رفتیم و بعد از چند روز با استقبال گرم خانواده عازم پاریس شدیم .

 

زمان نشستن هواپیما ٬ هوای پاریس مه آلود بود . فریدون و نازلی به استقبال ما آمده بودند . از دیدن نازلی بسیار خوشحال شدم و یکدیگر را تنگ در آغوش فشردیم .

 

پاریس شهری بود آباد . با مردمانی به سپیدی برف که موهایی به زردی طلا داشتند . روز اول را به استراحت گذراندیم . هتلی که در آن اقامت داشتیم ٬ مکانی بسیار شیک و زیبا بود . پنجره های اتاقمان به سوی رود سن گشوده می شد و از آن بالا شهر را در شب غرق نور و درخشندگی می دیدیم .

 

صبح روز بعد فریدون به دنبالمان آمد. آن روز هم هوا گرفته و ابری بود . او توصیه کرد چترهایمان را برداریم تا اگر باران بارید دچار مشکل نشویم . اول از همه به شرکت مورد نظر رفتیم . از تزئینات شرکت بسیار خوشم آمد و ذوق طراح آنجا را ستودم . فریدون کنار احمد نشسته بود و به دقت به حرف های رئیس شرکت گوش می داد . حالا من نقش یک مترجم را نداشتم زیرا فریدون بیشتر از من به زبان فرانسه مسلط بود .

 

گفتگوی آنها دو ساعتی طول کشید و عاقبت قرارداد بسته شد . موقع خروج از دفتر فریدون حالتی گرفته داشت و در اتومبیل مدتی ساکت بود . من که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به چهره ی گرفته اش در آینه دقیق شدم . ناگهان او شروع به صحبت کرد و رو به احمد گفت : تو با این کارت مخاطره ی بزرگی می کنی . اگر آن معدن لعنتی جوابگوی این مقدار صادرات نبود چی ؟ تو نمی توانی با این ها طرف بشی . پلیس بین اللمل را سراغت می فرستند می فهمی احمد ؟

 

احمد با عصبانیت کفت : این مسئله به من و هاشمی مربوط است . من می دانم چقدر سنگ با ارزش در آن معدن وجود دارد . اگر اطمینان نداشتم هرگز چنین قراردادی را امضا نمی کردم . پس بدان من تمام جوانب کار را در نظر گرفته ام .

 

مشاجره ی آنها مدتی به طول انجامید . آخر فریدون مقلوب شد و سکوت اختیار کرد .

 

برای ناهار به منزل انها دعوت بودیم . نازلی جلوی منزل که مانند باغی کوچک بود به جای دیوار نرده های چوبی سپید رنگ داشت ٬ از ما استقبال کرد . برخلاف ما ایرانی ها که اطراف محل ست خود را با دیوار هایی بلند می کشیم ٬ در آنجا هیچ خانه ای را با معماری شرقی نیافتیم . تمام خانه ها مثل ویلا های شمال ساخته شده بود و نمای خانه ها هم از چوب بود . چوب هایی که به دست نقاشان زبر دست رنگ آمیزی شده بود .

 

موقع ورود به منزل زیبا و هنورمندانه ی آنها ٬ پیشخدمتی جلو آمد و چتر ها و کلاه های ما را گرفت . در اتاقی بسیار ساده و زیبا که پنجره هایش رو به باغ پرگلی پوشیده ازرزهای سیاه باز می شد ٬ نشستیم .

 

ناهار را که خوردیم ٬ برای دیدن شهر بیرون رفتیم . اولین مکان دیدنی ٬ خیابانی معروف به نام خیابان شانزه لیزه بود که سر تاسرش را مغازه های شیک فرا گرفته بود که در انها همه چیز پیدا می شد . لباس هایی همراه با کیف و کفش و کلاه همرنگشان و تمام آنچه مورد نیاز بود . احمد یک دست کت و شلفار برای خودش خرید . من هم به پیشنهاد نازلی چند دست بلوز و شلوار جین و چند کیف و کفش خریدم .

 

بعد از ساعتی ٬ برای بازدید از موزه ی معروف لوور خیابان شانزه لیزه را ترک کردیم . بازدید از آنجا ساعت ها به طول انجامید . ازتمام چیز هایی که در آن موزه دیدیم هیچ کدام برای احمد جالب نبود . زمانی که اعلام شد ساعت بازدید از موزه تمام شده است ٬ احمد نفس راحتی کشید .

 

شب فرا رسیده بود که با نازلی و فریدون خداحافظ کردیم و به هتل رفتیم . خدمه ی هتل با لباس های سپید و تمیز به فرشته هایی می مانستند که برای پذیرایی از انسان ها به زمین آمده اند . به رستوران هتل رفتیم و چای خوردیم . به پیشنهاد احمد قرار گذاشتیم این یک هفته را که در پاریس می مانیم برنامه ریزی کنیم تا بتوانیم از همه جا بازدید به عمل آوریم . طبق دفترچه ی راهنما هنوز خیلی از اماکن دیدنی باقی مانده بود که باید دیدن می کردیم .

 

بعد از شام از هتل بیرون رفتیم و روی پل سن غرق تماشای امواج آرام رود شدیم . عکس شهر وارونه روی رودخانه افتاده بود و به آن آب های نیلی رنگ جلای خاصی می بخشید . کنار هم اما بیگانه ٬ بدون هیچ حرفی بدون هیچ عشقی بدون اهمیتی به وجود یکدیگر ٬ ایستاده بودیم و به امواج آرام رود سن نگاه می کردیم .

 

نم نم باران که شروع شد راه بازگشت را پیش گرفتیم . دلم می خواست زیر باران بمانم و در مقابل دیدگان خدا بربخت بد خود بگریم . دلم به حال هردویمان می سوخت که چگونه آشنایان غریب بودیم از بس از هم دوری جسته بودیم دیگر بدون دلیل نمی توانستیم به هم ابراز علاقه کنیم .البته ناگفته نماند که آن روز ها احمد بیشتر به آن فاصله می افزود .

 

صبح روز بعد از برج ایفل دیدن کردیم و از بالای برج عکسی از شهر پاریس ٬ که آن روز مه آلو بود گرفتیم . یک عکس دو نفره در حالی که من سرم را بر شانه ی او گذارده بودم انداختیم . آنقدر حالتمان مصنوعی بود که هر دو از دیدنش خنده مان گرفت .

 

فریدون راهنمای ما شده بود و ما را بخ خیابان های معروف پاریس می برد . برای همه سوغاتی خریده بودیم . دلم می خواست برای گوهر و بقیه ی خدمه ی خانه هم خرید کنم . احمد حرفم را تایید کرد . برای هرکدام هدیه ای خریدیم . نوبیت به زینت که رسید من روسری ای از جنس ابریشم برایش برداشتم و به احمد نشان دادم . احمد مخالفت کرد : نه دیبا او جوان است باید برایش یک دست لباس حسابی برداریم .

 

مگر او خدمتکار نیست ؟ چرا باید لباسی در شان خودم برای او بردارم ؟

 

حس حسادت دوباره بر قلبم چنگ زد .

 

مگر چه می شود ؟ دیبا مگر ندیدی نازلی برای خدمه ی خانه اش لباس های تمیز و یک رنگ انتخاب کرده بود ؟ آدم دلش می آمد از دستشان لقمه به دهان بگگذارد اما این دختره زیینت اگر ظرف غذای در بسته هم بیاورد آدم نمی تواند حتی نظری بع غذا بیندازد . از بس بد لباس و کثیف است .

 

از روی ناچاری حرف احمد را تایید کردم . یک دست لباس ساده همراه با یک روسری برای زینت خریدیم .

 

روز ها به سرعت گذشت . لحظه ها مثل ساعتی برایم می گذشت . روزهای اخر همراه نازلی به آرایشگاهی معروف رفتم و موهایم را کوتاه کردم

 

احمد با دیدنم جاخورد ٬ اما بعد از این که مرا برانداز کرد و گفت : خیلی خوب است . بیشتر از موهای بلند به تو می آید .

 

به تهران بازگشنیم . موقع ورودمان ٬ مادرو مهتاو پدر به همراه دایی در فرودگاه انتظارمان را می کشیدند . همین که ما را دیدند ٬ با آغوش باز به استقبالمان آمدند . پدر با شوخی گفت : الحق که پسر شیطونی شده ای .

 

مهتا سر به سرم می گذاشت و تا مسیرخانه یک بند می خندید . پریا هم با دیدنم به آغوشم پرید و صورتم را بوسید : خاله جان پسر شدی و درست مثل داداشی . بعد رو به مهتا کرد و گفت : مامان موهای من را هم باید کوتاه کنی .

 

دایی کمی گرفته بود . احمد سراغ مادرش را گرفت . دایی گفت مادرت مریض است

 

چه بیماری است که نتوانسته به استقبال ما بیاید ؟ مگر نمی داند که ما اصلا وقت نداریم و باید یک ساعت دیگر حرکت کنیم ؟

 

مادر با شنیدن این حرف با اخم رو به احمد کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنید احمدخان ؟ این همه وقت در هواپیما بودید و تازه رسیده اید . یعنی نمی خواهید یک روز هم استراحت کنید ؟ احمد در جواب گفت : عمه جان من در نیشابوور کار مهمی دارم باید پس فردا آنجا باشم .خودتان که می دانید چندی است که مدام به تهران می آییم . پس بگذارید امروز حرکت کنیم تا به موقع برسیم . تا دو ماه دیگر دوباره به دیدنتان می آییم . اما اگر دیبا دلش می خواهد می تواند بماند .

 

مهتا از شادی برخاست و به احمد گفت : آفرین پسر دایی جان . این طرز فکرت را می پسندم . سپس با نگاهی به ناصرخان افزود : بگو ببینم ٬ آقا ناصر اگر ما هم دور بودیم شما می گذاشتید من یک ماه پیش مادرم بمانم ؟

 

ناصرخان به شوخی گفت : البته . البته . اگر می رفتم زن دیگری می گرفتم حتما به تو اجازه می دادم دو ماه که نه دو سال پیش مادرت بمانی .

 

از حرف ناصرخان همه به خنده افتادیم . مهتا اخمی کرد و ساکت شد . اما از حرف ناصرخان برق شادی در چشمان احمد درخشید . انگار این حرف از اعماق دل او برخاسته است .

 

در این میان دایی کمتر حرف می زد و بیشتر شنونده بود . در خانه کم کم چمدان ها را گشودم و سوغاتی همه را تقدیمشان کردم . ساعتی ساتراحت کردیم و نزدیکی های رفتنمان احمد به سراغ تلفن رفت تا احوال مادرش را بپرسد . کنارش نشستم تا حال زن دایی را جویا شوم . احمد ش گرم گفتگو بود و زمانی که مب خواستم گوشی را از دستش بگیرم با سر اشاره کرد نه .

 

بعد مکالمه ش چهره اش در هم رفت . بعد از کمی فکر برخاست و رو به من گفت : دیبا حاضر باش یک ساعت دیگر می آیم دنبالت . می روم سری به مادر بزنم . سوغاتش را آمده کن تا برایش ببرم .

 

با تعجب گفتم : من هم می آیم . آخر بعد از چند وقت باید سری به زن دایی بزنم .

 

احمد محکم و همراه با خشم گفت : نه بگذار خودم بروم . دلش می خواهد تنها مرا ببیند . سپس همراه دایی رفت و مرا در شک و تردید گذاشت . کنار مادر و مهتا نشسته بودم . آقاجان در ایوان مشغول خواندن قرآن بود . ناصرخان هم خداحافظی کرد و به تجارتخانه رفت . مادر میل بافتنی اش را برداشت و کنار من و مهتا نشست . دایه آمد و بچه ها را به حیاط برد .

 

مادر از من پرسید : تو چرا به دیدار مهوش نرفتی ؟

 

به آرامی پاسخ دادم : انگار می خواست با احمد خصوصی صحبت کند .من هر چقدر اصرار کردم اما او مرا نبرد .

 

مهتا دستی به سرش کشید : من که بویی از این ماجرا به مشامم می رسد . این زن دایی نقشه ای دارد که می خواهد آن را عملی کند . تازگی ها اصلا به دیدارمان نمی آید . حتی در جشن تولد پریا هم حاضر نشد . مگر نه مادر ؟

 

مادر چشم غره به مهتا رفت و او را ساکت کرد : این چه حرفی است که که می زنی مهتا ؟ می خواهی ته دل خواهرت را خالی کنی ؟ مهوش هم از اول اهل رفت و امد نبود . درضمن احمد بچه نیست که بخواهد به حرف مادرش گوش کند .

 

مهتا خندید و گفت : جالب اینجاست که صنوبر هم عین مادرش است . بیچاره آن پسره ی بدبخت که او را گرفت . همیشه زن سالاری در خانه شان حاکم است .

 

خدیدیم و گفتم : انگار این مسئله در تمام خانواده شان ارثی است . راستی از زندگی سروناز و یاسر چه خبر ؟

 

هیچی دیبا جان سروناز بر عش است . یاسر به او این رو ها را نداده است . درضمن زن دایی طاهره نمی گذارد مهوش در زندگی یاسر دخالت کند . هر دو می دانند چگونه از پس همن بر آیند ؟

 

حرف ها ادامه داشت تا این که ناگهان یادم افتاد هدیه ای را که برای ماکان خریده ام به مادر و مهتا نداده ام . با عجله سروقت چمدان ها رفتم و کت و شلواری را که به سلیقه ی احمد خردیه بودم از آن بیرون کشیدم و به مادر دادم . مادر اگر سرهنگ آمد این را از طرف ما به او بدهید .

 

حدود دو ساعت گذشت اما احمد نیامد . مادر دستور شام داد و سپس رو به من کرد و گفت : شام را بخورید و. بعدا عازم شوید . زنگ می زنم دایی و زندایی مهوش هم بیایند تا همه دور هم باشیم . بعد به طرف تلفن رفت .

 

مهتا در این انثا گفت : دیبا حالا می مانی یا نه ؟ می خواهی در نیشابور تنها چه کنی ؟ احمدخان که گفت دو ماه دیگر به دنبالت می آید .

 

مادر قبل از شماره گرفتن میان حرفش دوید و گفت : مهتا اصرار نکن من صلاح نمی دانم دیبا این همه مدت بدون همسرش اینجا بماند . نمی خواهم بهانه ای دست مهوش خانم بدهیم . و با نگاهی کهذبان به من گفت : عزیزم هروقت آمدی همراه همسرت بیا . قدمت رو چشم عزیزم .

 

شماره را گرفت . مدتی صحبت کرد و دست آخر با ناراحتی گوشی را گذاشت . رو به من کرد و گفت : مهوش قبول نکرد و گفت احمد شامش را خورده است به دیبا بگویید منتظر باشد پسرم الان می آید دنبالش .

 

از رفتار احمد و مادرش متعجب بودم . از مادر پرسیدم : مادر مهوش حال مرا نپرسید : مادر بدون فکر و بی غرض گفت : نه . انگار اصلا دیبایی وجود نداره .

 

مهتا با عصبانیت گفت : چه حرف ها ٬ تو که نیاز نداری مهوش به تو التفاتی بکند . زنکه احمق فکر می کند ۱۴ ساله است مه بی خودی م سر ناسازگاری دارد .

 

مادر مهتا را آرام کرد . دایه شام مرا درون سینه گذاشت و من بدون پدر و مادر مشغول به خوردن شدم .

 

اندکی بعد احمد رسید . چمدان ها را در ماشین گذاشت و به راه افتادیم . تمام راه را در سکوتی عمیق به سر می برد . انگار داشت به حرف های مادرش فکر می کرد . حتما باز صحبت بر سر بچه دار شدنمان بود . در تمام مدت احمد سکوت اختیار کرده بود و گهگاهی سیگار روشن می کرد و دوباره به فکر فرو می رفت .

 

صبح زود به نیشابور رسیدیم . خدمه از دیدن ما بسیار خوشحال شدند . سوغاتی های هر یک را دادم

 

روز ها می گذشت و دوباره آسمان زندگی ام تیره و تار شده بود . احمد باز به شرابخواری روی آروده بود . . با کمال وقاحت مست می کرد و بعد از هر مستی با اندک بهناه ای به جانم می افتاد . اول همه حرف هایش سر بچه بود و بعد به مسائل جزیی گیز می داد و آخر سر تنم را از کتک سیاه و کبود می کرد . روز ها به قمار می پرداخت . تازگی ها پی برده بودم که گهگاهی هم سر به محله های بدنام می زند . دلیل تعییر ناگهانی اش کسی نبود جز مادرش .

 

سعی می کردم زمان مشروبخواری اش خود را در اتاقم پنهان کنم تا چشمش به نیفتد و باز کتکم نزند . بعد از این که انقدر می خورد که روی پایش بند نمی شد پشت در اتاقم می امد و با مشت و لگد به در می کوفت و مرا تهدید به مرگ می کرد . بعد از مدتی وقتی می دید عکس العملی نشان نمی دهم ٬ مثل بچه ها گریه می کرد و می گفت : من فرزندی می خواهم که مدت ها در انتظارش بوده ام .در را باز کن می خواهم تو را که باعث بدبختی ام شده ای بکشم . در را باز کن من هم آرزو دارم پدر شوم .

 

آن شب های نکت بار را هرگز از خاطر نخواهم برد . می دانستم تمام خد گوش ایستاده اند و همه ی حرف های او را می شنوند .

 

شبی در ایوان نشسته بود و تار می نواخت . و جرعه جرعه شراب می نوشید . خواستم به اتاقم بروم که مثل حیوانی وحشی نعره زد : بایست خانم زندی . امشب می خواهم کمی با تو صحبت کنم .

 

نشستم . جرعه هایش را با شتاب فرو می داد سپس چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم نگریست . سرخی چشمانش مرا به وحشت انداخت . به آرامی گفتم : تو چه ات شده که دوباره سرناسازگاری گذاشته ای ؟

 

با خنده ای کریه گفت : من چه ام شده یا تو که فکر می کنی من احمق هستم ؟ اجاق کور آشغال هفت سال است که مرا با ذدعا و جادو جنبل نگه داشته ای ولی تمام دعاهایت بی اثر بوده است . من بچه می خواهم می فهمی ؟ بچه می خواهم .

 

دستش را از زیر چانه ام کشید . از فرصت استفاده کردم و به تندی به سوی اتاقم شتافتم . به دنبالم افتاد و تارش را به میان حوض آب پرتاب کرد . به اتاق رسیدم . دست بردم کلید را در فقل بچرخانم ٬ اما اثری از کلید نبود . ناگهان پشت سرم وارد شد . دنبال چه می گردی؟ کلید دست من استن بیچاره .

 

کلید را به من بده ٬ احمد . مزاحمم نشو .

 

دست در جیبش برد و کلید را بیرون کشید . بیا بگیرش بیا تا درست و حسابی حالی ات کنم .

 

خواهش می کنم کلید را بده .

 

باشد نکبت می دهم .

 

به سمتم خیز برداشت گلویم را با دست گرفته بود و با شدت هرچه تمام تر به صورتم مشت می کوبید . از صدای جیغ و فریادم گوهر و باقر به اتاقم امدند و احمد را قصد جانم را کرده بود جدا کردند . احمد مشتی به صورت گوهر زد . زن بیچاره خون از دماغش راه افتاد . باقر با قدرت هرچه تمام تر او را به گوشه ای هل داد . گوهر مرا بغل کرد و از ملهکه نجات داد و نیمه بی هوش به سمت اتاقش برد . وقتی چشم گشودم صبح شده بود و گوهر بالای سرم نشسته بود .

خانم جان به هوش امدید . بله . من کجا هستم ؟چه مدت است که خوابیده ام؟

خانم جام در اتاق من هستید . بک روز کامل بی هوش بودید . خواستم دکتر خبر کنم اما آقا نگذاشتند . از ترس آبرویش بود . اگر شما را کسی با این حال و روز می دید نیشابور پر می شد از شایعه .

سه روز در اتاق گوهر بودم دائم بر بخت بد خود اشک می ریختم . احمد را نمی دیدم خبر می رسید خانه نیست و فقط آخر شب می آید . روز چهارم که از بستر برخاستم تصمیم گرفتم حمام کنم . زینت را صدا زدم . گوهر زیر بازیوم را گرفت و مرا به حمام برد . زمانی که لباسم را از تن بیرون آوردم ٬ مشاهده کردم تمام تنم پر از جای کبودی و زخم است . در وان آب گرم نشستم و خستگی و درد کم کم از تنم بیرون رفت . زینت وارد شد . اما با لباس . با دیدنش بر سرش فریاد کشیدم : چرا اینطور آمده ای ؟ بروو لباس هایت را در آور . می خواهی مرا بشوری یا خودت را خیس کنی ؟

 

دخترک با چهره ای اخم آلود به اکراه لباسش را از تن بیرون آورد و مشغول شست و شوی تنم شد . نمی فهمیدم چرا دائم سرش را کج روی شانه نگه می دارد . در عالم خود بودم که چشمم به کبودی وسیعی روی شانه چپیش افتاد . چیزی شبیه گاز گرفتگی . سرش را به عقب هل دادم . بگذار ببینم چی شده ؟ شانه ات چرا کبود است ؟

 

با لکنت زبان گفت : خانم جان به تیزی پنجره خورده است . داشتم اتاق پذیرایی را نظافت می کردم که پنجره ی نیمه باز گرفت به کتفم . فردایش هم جایش کبود شد .

 

مرخصش کردم : برو ضمادی بمال تا دردش تسکین یابد .

 

به سمت اتاقم رفتم . با خود می اندیشیدم . از احمد جدا می شوم . برای همیشه می روم و او را اتهل می گذارم . اما ندایی در قلبم گفت : چگونه می روی ؟ مادرت حتما از طلاق تو سکته خواهد کرد . پدرت کنج خانه دق مرگ می شود.زیرا نمی تواند داغ این ننگ را تحمل کند . آخر سر تصمیم گرفتم سکوت کنم و خود را به دست سرنوشت رها سازم .

 

مدتی بود که چشمم به احمد نیفتاده بود . خانه در آرامشی عمیق فرو رفته بود . شبی در رختخواب در حال فکر کردن بودم . ساعت حدود دوازده نیمه شب بود . از سرشب به اتاقم آمده بودم و خود را با تلوزیون و رومه سرگرم کرده بودم . احمد دیگر از من جدا می خوابید و حدود یک سالی می شد ماهی یک بار به من سر می زد .

 

ناگهان صدای پایی توجهم را به خود جلب کرد . قدم های تند و سبکی را از پشت در اتاقم شنیدم قدم هایی که انگار به سوی اتاق مطالعه ام می رفت . انگار خواب می دیدم . اما نه بیدار بودم . گوش هایم را تیز کردم و خود به خود سرم را به در چسباندم . در اتاق مطالعه باز و سپس به آرامی بسته شد .یعنی چه کسی ممکن است بوده باشد آن هم انه و ان وقت شب ؟

 

تحت نیرویی عجیب و ناشناخته به سوی گنجه رفتم و لباس پوشیدم و با حالت مسخ شده ای خود را به پشت در اتاق مطالعه رساندم . صدای خنده ای نه به گوشم رسید . قلبم برای لحظه ای ایستاد . فهمیدم ان نیروی عجیب چه بوده - حس حسادتی که به روحم چنگ انداخته بود . از سر کنجکاوی ٬ یا شاید دفاع از حریم خانه ام ٬ تمام حواسم را جمع کردم تا ببینم آنجا چه خبر است . ناباورانه صدای احمد را شنیدم که مستانه می خندید قربان صدقه ی زنی می رفت که دلش را ربوده بود . ناخود آگاه دستگیره ی در را چرخاندم . چشمانم کثیف ترین صحنه ی روزگار را دید . زینت را عریان در آغوش احمد دیدم . .خشکم زده بود . آنها هم مثل دو مجسمه بی روح شده بودند. احمد پرید و ملافه را به دور دخترک کشید .

 

به سوی زینت حمله کردم و زلف های طلایی اش را دور دستهایم پیچاندم و به شدت کشیدم . دیوانه ای شده بودم که از قفس پریده است . هیچ نمی دیدم . زیر مشت و لگد زینت بی دفاع بود و جیغ می کشید و گاهی هم ناسزا می گفت و گریه می کرد . با حالت التماس می گفت : احمد خان این شیر زخمی را از من دور کنید . الان است که مرا بکشد .

 

احمد با مشتی مرا پرتاب کرد . دخترک پا به فرار گذاشت . احمد در اتاق را از تو قفل کرد و کلیدش را پشت قفسه های کتاب انداخت . هیچ راه فراری برایم باقی نمانده بود . او کمر بندش را برداشت و آن قدر مرا زد که نفس کشیدن برایم درد آور بود . با هر ضربه ای که می زد تکرار می کرد : اون زن صیغه ای من است می فهمی کثافت . ؟ تو به چه حقی وارد اتاق شدی ؟ تو را نمی خواهم اجاق کور .

 

من همچنان زیر نشت و شلاق های او به خود می پیچیدم . بعد از ساعتی بر جای خود نسشت . چشمانم باز بود و بدون پلک زدن به او می نگریستم . نفسی تازه کرد و عرق پشت لبش را خشک کرد .

 

ببین دیبا من او را صیغه کرده ام می فهمی ؟ از این ساعت به بعد تو هیچ حق دخالتی نداری . امشب تو را می کشم و از دستت راحت می شوم . بگو می فهمی ؟ فقط با گریه سر تکان می دادم . یک دفعه خیز برداشت و گلویم را فشرد . دیوانه شده بود . هیچ نمی فهمید . عقده ی بی فرزندی او را به سر حد جنون کشانده بود . نفسم به شماره افتاد . در حالی که چشمانش از فرط خشم مانند دو کاسه خون شده بود ٬ لحظه ای از چنگالش رها شدم . اما احمد مرا به شدت بر زمین کوبید . در همین فاصله از فرط خشم می لرزید . نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و من هم از فرصت استفاده کردم و به طوری که نبیند گلدان کریستال سنگینی را که روی یکی از میز های اتاق بودم ٬ به شدت بر سرش کوبیدم . دتسش را از دور گردنم برداشت و سرش را محکم گرفت . خون از پشت سرش جاری بود . از فرصت استفاده کردم و کلید را از پشت قفسه های کتابخانه بیرون آوردم . در را باز کردمو بدن رنجور خود را به سمت اتاقم کشاندم . در را از تو قفل کردم و جنازه ام را روی تخت انداختم .

 

 یک هفته خود را در اتاقم محبوس نمودم . فقط آب می خوردم و می گریستم . گوهر گاهی نان روغنی برای می آورد و من هر از گاهی لقمه ای به دهان می نهادم . به گوهر سفارش کردم اگر کسی از تهران تماس گرفت و با ما کار داشت بگوید به باغ یکی از دوستان رفته ایم .

 

مادر و مهتا چندین بار تماس گرفتند اما با جواب گوهر رو به رو شدند . آن روز ها آنقدر گریسته بودم که چشمانم قدرت بینایی اش را از دست داده بود . می دانستم این مسئله به دلیل ضعف جسمانی است حتی نمی دانستم شب است یا روز .

 

حدود دوازده روز بعد پس از این که نیروی جوانی به یاری ام آمد و سرپا ایستادم ٬ خاطرات گذشته مثل فیلمی متحرک از مقابلم عبور کرد . به سرم زد زینت را که مایه ی ننگ شده بود از خانه بیرون کنم . به سمت اتاق های آن طرف حیاط رفتم . در اتاق دخترک را گشودم . با ورودم با وحشت سر بلند کرد . زیر چشمانش کبود بود و صورتش خراشیده بود . احمد به جان او هم افتاده بود . می دانستم او بی تقصیر است و احمد او را وادار کرده است تا صیغه اش شو.د . گوهر آمد و شانه به شانه ام ایستاد .

 

زینت با لکنت زبان گفت : خانم جان من . من بی تقصیرم .آقا مرا وادار کرد جواب عاقد را بدهم . می گفت تو را می خواهم تا برایم پسری بیاوری .

 

اخم هایم را در هم کشیدم : بس کن . حالم از این حرف ها به هم می خورد . واقعا لیاقت آقایت بیشتر از این ها نیست . همین الان از این جا برو وگرنه می کشمت .

 

دخترک با ناباوری از جا برخاست و می دانست هیچ بخششی در کار نیست ٬ به همین دلیل التماسی نکرد . گوهر کمک کرد تا بقچه اش را ببندد . از در اتاق خارج شدم تا ریزش اشک هایم را نبیند . گوهر هم به دنبالم حرکت کرد .

 

خانم جان ٬ می دانم او تقصیر کار است . نیامده ام شفاعتش را بکنم . اما کار کردن او در اینجا باعث می شد ۵ بچه ی صغیر شب سر بی شام به زمین نگذارند . نمی خواهید فکری به حال آنها بکنید ؟

 

گوهر جان برای من سخت است که بخواهم نان کسی را آجر کنم . اما وجود این دختره باعث می شود حتی یک لحظه نتوانم اینجا بمانم . سپس مقداری پول به گوهر دادم تا به او بدهدو بگوید هرگز به این خانه نیاید . آن شب زندگی ام جهنم بود . با ورود احمد بلوایی برپا شد . از همه سراغ زینت را می گرفت . به همه سفارش کرده بودم بگویند خود خانم بدون اطلاع ما او را بیرون کرده . نمی خواستم پا پیچ خدمه ی خانه ام شود . تا صبح پشت در اتاقم نشست . مشت و لگد به در می کوبید و می گفت : زینت را چه کرده ای جادو گر ؟

 

یک ماه گذشت . دیگر از احمد ترسی به دل نداشتم . تصمیم خود را گرفته بودم . می رفتم و پشت سرم را نگاه نمی کردم . شبی این مسئله را به طور واضح برایش مطرح کردم .

 

گفتم : می روم که تو بتوانی زنی اختیار کنی و فرزند دار شوی .

 

با شنیدن حرفم برق شادی درون چشم هایش درخشید . اما بعد از مدتی فکر گفت : نه . تو نمی روی دیبا . اگر بروی پدر من را می کشد .

 

خنده ای از روی تمسخر کردم و گفتم : راست می گویی ٬ از ترس پدرت با من سر می کنی . اما بدان که دیگر به من مربوط نیست . من ذره ای به تو علاقه ندارم . فهمیدی ؟

 

                                          ************************

 

نمی دانم باز چه نقشه ای در سر داشت . مدتی بود آرام شده بود . نه حرفی از زینت می زد و نه از بچه . باز هم سر وقت می آمد و دست از رفیق بازی اش برداشته بود .

 

شبی در اتاقم را گشود . یادم رفته بود در را از تو فقل کنم . شب ها امینت جانی نداشتم هر آن فکر می کردم دوباره آن جنون سراغش می آید و مرا در خواب خفه می کند . اما آن شب به خاطر سهل انگاری ام بی مقدمه خود را به بسترم رساند و مرا در آغوش گرفت .

 

دیوانگی هایش فصلی بود و این برایم عادت شده بود . اما بعد از اعترافش به این که می خواسته از زینت بچه ای داشته باشد و آن وقت او را طلاق بدهد و فرزند را به من بسپارد ٬ نفرتم نسبت به او بیشتر از سابق شد . گفنتم : احمد قسم می خورم ٬ به جان آقاجانم ٬ اگر یک بار دیگه به من دست درازی کنی و یا خیانتی در حقم بکنی از زندگی ات خارج می شوم .

 

احمد بعد از شنیدن این حرف ها به حالت مصنوعی دست هایم را بوسید و سر بز زانو هایم گذارد و گریه گریست . از این حالات ضعف و مکرش متنفر بودم . با این ککه دیگر بیشتر شب هایش را باذ من هم بستر می شد ٬ در دلم از وی متنفر بودم و منتظر فرصتی مناسب برای فرار .

 

فصل ۲۵

 

روز ها می گذشت و من با او بیگانه تر از روز قبل میشدم . اما او هربار با حیله های متفاوتی پیش می آمد . روزی هدیه ای گرانبها می خرید و روزی دیگر مرا به گردش می برد . نمی دانستم چه در سرش می گذرد . اما هرچه بود ٬ من در انتظار آن واقعه ی شوم لحظه شماری می کردم . واقعه ای که قلبم گواهی می داد به زودی رخ خواهد داد .

 

یک روز عصر تلفن به صدا در آمد . مهتا بود که حال مرا می پرسید باز هم مثل همیشه تظاهر به آرامش کردم . او خبر داد که فائقه و فوزیه یک هفته ی دیگر به عقد رحیم و رحمان پسران حسن خان در می آیند . برای لحظه ای شادی عجیبی به من دست داد . از خوشحالی خنده ای بلند کردم به طوری که خودم از این خنده ی نابجا تعجب کردم . البته دلیل این واکنش های ناهنجار ضعف اعصابم بود .

 

مهتا سپس افزود : ویدا هم برای جشن ازدواج برادرانش به ایران می آید و با اصرار زیاد خواهش کرده که تو احمد هم به تهران بیایید .

 

دلم می خواست بروم اما نمی توانستم بدون گفتگو با احمد چنین قولی بدهم . بلاخره قرار شد فردا صبح خبرش را بدهم . شب هنگام ٬ زمانی که احمد برای صرف شام دست و رویش را می شست ٬ جریان را مطرح کردم . اول کمی سکوت کرد بعد گفت : تو می توانی بروی اما من نمی آیم . این روز ها سرم خیلی شلوغ است . خیالت راحت باشد چند هفته ی دیگر می آیم دنبالت .

 

از لحنش به شک افتادم و بلافاصله گفتم : نه من حوصله ی تنهایی رفتن ندارم . می توانم بمانم و زمان تعطیلی تو با هم به تهران برویم .

 

احمد کمی دلخور شد : من اصراری ندارم ٬ اما مگر نمی خواهی ویدا را ملاقات کنی ؟ پس بهتر است بروی . تو را نمی شود شناخت . آن قدر یک دنده و لجبازی که لنگه نداری . اگر می گفتم حق رفتن به تهران را نداری پایت را در یک کفش می کردی و عزم رفتن می نمودی . اما حالا که من حرفی ندارم تو نمی پذیری .

 

لج کردم و گفتم : من هیچ میلی به رفتن ندارم اصرار نکن .

 

آن شب را با سکوت گذراندیم . صبح روز بعد خبر نیامدنمان را به مهتا دادم و بهانه کردم احمد سرش شلوغ است و منم کمی کسالت دارم . مهتا با ناراحتی گفت :هرطور میلت است من اصرار نمی کنم .

 

هوای نیشابور در فصل تابستان دم کرده و گرم بود . احمد مدام برای مذاکره و کار های اداری معدن به شهرستان های اطراف نیشابور می رفت و من دائما تنها در خانه با امید های واهی دلخوش می کردم . بیشتر سفرهایش به هفته ها دوری از خانه می انجامید . اما من هرگز در مورد غیبت های زولانی اش اعتراضی نکردم .

 

عصر یک روز که موهایم را مرتب می کردم به فکر افتادم که چرا دیگر مثل سابق به وضع خانه نمی رسم . دلم می خواست تغییراتی در محیط بدهم که مرا از کسالت و دلتنگی به در آورد . دستور دادم گوهر و خدمتکار جدیدم کبری که به جای زینت استخدام کرده بودم ٬ بیایند . فورا حاضر شدند نظرم را گفتم و آنها فورا مشغول به کار شدند . مکان مبل هارا تغییر دادیم و بعد فرش های مورد نظر را پهن کردیم و اثاث اضافی را جمع نموده ٬ به انباری که آن سوی حیاط بود انتقال دادیم . خانه خالی تر از قبل به چشم می آمد اما زیبا تر از قبل شده بود .

 

نوبت به اتاق خواب مهمان ها رسید . تمام وسایل اتاق را در راهروز گذاردیم . قرار بود اول نظافتی بکنند و بعدا وسایل مورد نظر مرا بچینند . به سراغ گنجه ی اتاق رفتم که وسایل اضافی اش را خالی کنم . چند قواره پارچه داشتم که دلم می خواست آنها را به گوهر و کبری بدهم . خیلی وقت بود که به سر و لباس آنها نرسیده بودم . اما کمد قفل بود . از گوهر خواستم بگردد و کلیدش را پیدا کند . او تمام اتاق را زیرو رو کرد اما کلید را نیافت .

 

این مسئله برایم شک برانگیز شد . من که این گنجه را قفل نکرده بودم ! اصلا دلیلی برای قفل آن وجود نداشت . آن قدر حس کنجکاوی ام تحریک شد که باقر را صدا زدم و دستور دادم قفل کمد را بشکند . بعد هم مرخص کردم و در اتاق را بستم و مشغول جستجو شدم . بساط مشروب احمد وو مننقلی که برای کشیدن افیون به کار می برد و مقداری خرت و پرت دیگر را در گنجه یافتم . ناگهان چشمم به اوراقی افتاد که احمد کف کمد گذارده بود . تصمیم گرفتم نظمی به آنها بدهم . خم شدمو کاغذ ها را یکی یکی روی هم تا زدم . ناگهان عی از لا به لای سندی به زمین افتاد . عکس چه کسی بود ؟ به ذهنم فشار آوردم . نه هرگز صاحب این عکس را ندیده بودم . باید می فهمیدم میان اوراق احمد چه می کند . آیا زمان آن واقعه ی شوم فرا رسیده بود ؟

 

دست هایم می لرزید و در کمد را بستم و اثاث را به کمک گوهر در گوشه ای تلنبار کردیم و سپس در اتاق را قفل نمودم . نای هیچ کاری را نداشتم . دوباره بوی خیانت به مشامم می رسید .

 

آن روز ها احمد معمولا ساععت ۳ بعد از ظهر خانه بود . سر شب دو ساعتی بیرون می رفت و دوباره بر می گشت . خیلی هم شنگول بود . دلیلی نمی دیدم که به او مشکوک ششوم. اما حالا می فهمیدم چقدر ساده بوده ام که به او اعتماد کرده بودم . تمام شب را به سکوت گذراندیم . ةخر قراری که با او گذارده بودم فراموشم نشده بود . فردا صبح تعقیبش می کنم . اما نه ٬ فردا به شرکتش می روم .

 

صبح روز بعد احمد سرخوش و شاد از خواب برخاست . کت و شلوارش را داد اتو کنند . گوهر در حالی که اتو را از ذغال داغ پر می کرد نگاهی پر تنفر به او افکند . بار ها وقتی سرم را بر شانه ی گوهر می گذاشتم و گریه می کردم ٬ احساس می کردم او هم به اندازه ی من از احمد متنفر است . حتی یک بار به من گفت : خانم جان اگر روزی بخواهید از این خانه بروید من هم به ولایتم می روم . دیگر بس است . هشت سال در این خانه جان کنده ام . به خدا دیگر طاقت این همه رنج و قصه ی شما را ندارم . اینجا برایم خاطراتی تلخ و هولناک دارد . تا به حال اینجا را به خاطر وجود شما تحمل کرده ام .

 

احمد کت و شلوار اتو کشیده اش را پوشید . مقابل آینه اایستاد و خود را برانداز کرد . دستی به مو های روغن زده اش کشید و با ژست سیگاری آتش زد . سپس خداحتفظی کرد و رفت . حس ششمم می گفت که به شرکت نمی رود .

 

ساعتی بعد از خانه خارج شدم و به شرکت رفتم . از منشی سراغ آقای هاشمی را گرفتم . بعد از این که ورود مرا به شریک احمد خبر دادند او دستور داد مرا به اتاقش راهنمایی کنند . آقای هاشمی به احترام برخاست . به آرامی سلام کردم و روی صندلی مقابلش نشستم . دستور چای داد اما من به سرعت از وی خواستم که چیزی برای پذیرایی نیاورد .

 

آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .

 

بفرمایید خانم زرین . اگر امری است که به دست من حل می شود در خدمتگزاری حاضرم .

 

قبل از هر چیزی می خواستم همسرم از چیزی مطلع نشود .

 

سرش را به علامت تایید تکان داد : چشم امر ٬ امر شماست . خیالتان آسوده باشد .

 

نمی خواستم هاشمی علت امدنم را بداند . پس بلافاصله گفتم : می خواهم بدانم همسرم در شرکت هست یا نه . تا مطمئن شوم سر زده وارد اتاق نمی شود .

 

آقا ی هاشمی کمی مکث کرد و در کمال صداقت گفت : خیر ایشان معمولا این ساعت نمی آیند اتفاقی افتاده است ؟

 

به آرامی گفتم : خیر می خواستم در مورد

 

بگویید خانم راحت باشید چرا انقدر مضطرب هستید ؟

 

دل را به دریا زدم و گفتم : می خواستم در مورد ساعات کاری همسرم اطلاعاتی به دست آورم و سپس در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .

 

می دانستم این طور دو پهلو حرف زدن باعث می شود هاشمی منظور اصلی مرا نفهمد . و با صداقت به سوال هایم پاسخ بدهد .

 

اتفاقا کی خواستم در این باره با شما صحبت کنم ٬خانم زرین. چون من دلیل این همه تاخیر و دلسردی در کار را به شما نسبت می دادم . همیشه فکر می کردم شما مانع زیاد ماندن او در شرکت می شوید .

 

با بهت گفتم : من ؟ مگر در مورد رفت و آمدنش مشکلی پیش آمده است ؟ دلم می خواست حرفی بر خلاف آنچه که انتظار داشتم بزند . تا با خود بگویم دیدی دیبا؟ اشتباه کردی . احمد به تو وفادار است . اما افسوس !

 

هاشمی متعجب تر از من گفت : بله . خانم زرین همسر شما ساعت ۱۱ به شرکت می آید و ساعت ۱ بعد از طهر سری به کارگاه ها می زند و تا ساعت ۱۱ روز بعد مرا با این همه مشغله رها می سازد . باور کنید تمام مسئولیت های این معدن به گردن من است . بار ها برای سفر های بیرون شهری از او کمک خواستم اما احمدخان تنهایی شما را بهانه کرد . باور کنید یک پای من در نیشابور است و پای دیگرم در سفر های خارج از شهر .

 

دیگر نمی توانستم درنگ کنم . پای زن دیگری در میان بود . زنی دور از من و نه مقل بار اول در کنارم و زیر یک سقف . ای ابله ! مرا آنقدر ابله یافته ای که عیش و نوشت را جای دیگری برپا می داری و مرا بهانه ی سفر نرفن می کنی و در کنار زنی دیگر به سر می بری ؟ اینبار جای هیچ بخششی نیست احمدخان .

 

از جا برخاستم . ساعت حدود ۱۱ است من با اجازه تان می روم . امیدوارم در مورد ملاقاتمان حرفی به احمد نزنید .

 

مطمئن باشید خانم . اما شما امده بودید که در مورد مسئله ی مهمی با من صحبت کنید . خدای نکرده از صحبت تند و گلایه آمیز من ناراحت شده اید ؟

 

با لبخندی گفتم : نه جناب هاشمی . یادم آمد در این ساعت قراری دارم . اما قول می دهم همه چیز درست شود . او دیگر شما را تنها رها نخواهد کرد . من یک وقت دیگر مزاحم می شوم .

 

با عجله خود را به خانه رساندم و چمدان هایم را بستم . منتظر ورود احمد شدم . ناهار را در کمال آرامش خوردم . دیگر غصه و زجر بس بود . باید کسی را که نمی خواستم به حال خودش رها می کردم .

 

نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر وارد خانه شد . بوی الکل آمیخته به عطرش از دور به شمامم رسید . باز هم کثافتکاری هایش را شروع کرده بود . گوهر ناهارش را گرم کرد و روی میز چید . احمد صورتش را شست و روی صندلی نشست و تظاهر به خوردن کرد . می دانستم غذایش را جای دیگر خورده است . هرچند یک لحظه سرش را بالا می گرفت و به چهره ام می نگریست . شاید بویی برده بود . ناگهان لب به سخن گشود : چطوری دیبا ؟ بگو ببینم کلک ٬ چرا امروز ناهار منتظرم نماندی ؟

 

من ناهار را خورده ام . این اولین ناهاری بود که بعد از هشت سال زندگی با تو خیلی به من چسبید .

 

خب نوش جانت . من برای تو هرککاری بکنم ٬ تو قدر بدان نیستی . باید بگویی بعد از هشت سال زندگی اولین باری است که

 

با عصبانیت گفتم : دلت می خواست من ساده دل منتظر شوم که تو خسته به خانه بیایی و با تو ناهار بخورم ؟

 

بله مگر من امروز مثل همیشه خسته نیستم ؟

 

با تمسخر گفتم : چرا . خسته ای . مثل هر روز خسته از عیش و نوش .

 

با نگرانی قاشقش را روی میز ول کرد : باز چه بهانه ای داری ؟

 

چه بهانه ای ؟ بین من و تو هرچه بود به پایان رسیده است . بعد عکسی را که یافته بودم جلوی رویش انداختم .

 

اول نگاهی با حیرت به من افکند و بعد به عکس : این دیگر چیست زن ؟

 

تو حق نداری به من دروغ بگویی . نمی خواهم بفهمم که احمق بوده ام که با تو ٬ با توی پست فطرت زیر یک سفق زندگی کرده ام . تف به غیرتت که نام خودت را مرد گذاشته ای نامرد .

 

بعد از حرف هایم سکوت کرد . سپس خنده ای مستانه کرد و گفت : چرا حرص می خوری ؟ مواظب باشیرت خشک می شود . احتیاج به این همه سر و صدا و حاشیه روی نبود . مثل آدم می پرسیدی جوابت را می دادم . بله آن عکس که می بینی ٬ ع من است . نه صیغه ای بلکه زن رسمی ام . خب چه می گویی ؟ من حق ندارم فرزندی دداشته باشم ؟ مگر می توانم با توی اجاق کور زندگی کنم ؟ من مرد هستم . مرد حق دارد تا جایی که توان مالی دارد زن بگیرد . حتی ده تا .

 

از حرفش به اوج عصبانیت رسیدم . برخاستم و با لحن تهدید آمیزی گفتم : من برای همیشه از زندگی ات خارج می شوم . حتما حرف اخر مرا که ما ها قبل بهت گفته بودم را به یاد داری .

 

بلند شد و رو به رویم ایستاد . کجا می روی احمق ؟

 

می روم تهران .

 

اجازه نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری . اگر چنین کنی ساق هایت را می شکنم .

 

با خنده گفتم : حالا می بینی .

 

مشتی حواله ی صورتم کرد . اجازه ندادم حرکتش را دوباره تکرار کند . با درد شدیدی در ناحیه ی گونه ام خود را به اتاقم رساندم . بغض گلویم را می فشرد . تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدر را گرفتم .

 

 شین براری صیقلانی ملقب به شین براری  زاده شهر رشت مرکز استان گیلان در شمال کشورمان ایران است که       شین براری صیقلانی و مصاحبه اختصاصی با وی در دو فصلنامه چوک   شهروز براری صیقلانی  در نشریه   چوبک. و بیشتر . ممنوع القلم شهروز براری صیقلانی  در رومه جام جم   


کتاب رمان مجازی جدید از شهروز براری صیقلانی  شین براری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی مهربانو  اثار مجازی شهروز براری صیقلانی در نوت بوک لاین ایران موجود است    شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی   شهروز براری صیقلانی مدرس امورزش عالی کشور   آثار شهروز براری صیقلانی از نشریات و اپیکیشن کتاب سبز   رمان مجازی شهروز براری صیقلانی    . داستان کوتاه

 

داستان کوتاه، روایت نسبتا کوتاهی است که در آن گروه محدودی از شخصیت‌ها در یک صحنه منفرد مشارکت دارند و با وحدت عمل و نشان دادن برشی از زندگی واقعی یا ذهنی در مجموع تاثیر واحدی را القا می‌کنند. از نظر کمی، داستان کوتاه روایتی است کوتاه‌تر از رمان با کمتر از ۱۰ هزار کلمه که حوادث و اشخاص آن محدودند و برخلاف رمان که ممکن است تاثیرات متعددی بر خواننده بگذارد، تاثیر واحدی را القا می‌کند؛ بنابراین داستان کوتاه افشرده و خلاصه رمان نیست، بلکه ماهیت و ساختمان آن متفاوت است.

 

در داستان کوتاه از واقعه صحبت می‌شود؛ بدین معنی که اغلب داستان‌های کوتاه دارای یک واقعه بزرگ مرکزی است که حوادث و وقایع دیگر برای تکمیل و مستدل جلوه دادن آن آورده می‌شو

در داستان کوتاه یک نفر در مرکز ماجرا است که قهرمان داستان یا شخصیت اصلی است و معمولا یک نفر یا دو نفر به عنوان شخصیت‌های فرعی در کنار او برای پیشبرد حادثه داستان قرار می‌گیرند.

 

داستان کوتاه شکل هنری تازه‌ای است که پیشینه آن به سال ۱۳۰۰ شمسی برمی‌گردد؛ یعنی زمانی که محمدعلی جمااده نخستین مجموعه داستان خود یکی بود یکی نبود » را به چاپ سپرد. صادق هدایت یکی دیگر از داستان‌نویسان کوتاه است که داستان‌نویسی با او به راه درست و اصیل خود می‌افتد.

 

 

2__داستان بلند 

 

داستان بلند به داستان‌هایی اطلاق می‌شود که خصوصیات رمان و داستان کوتاه را هر دو در خود داشته باشد. در این نوع داستان‌ها شخصیت‌های فرعی وجود دارند که خواننده را همیشه به سوی شخصیت‌های اصلی هدایت می‌کنند. نویسنده در داستان‌های بلند ابتدا باید شخصیت‌های اصلی داستان را انتخاب نماید و بر اساس معنایی که باید از آنها القا شود، شخصیت‌های فرعی را نیز وارد داستان کند و در شعاع حرکت این اشخاص قرار دهد.

 

حداقل حجم داستان‌های بلند کمتر از نصف حجم رمان‌ها است، (رمان‌ها معمولا کمتر از یکصد صفحه نیستند). داستان‌های بلند پایبند یک ماجرا هستند و این کش‌دار بودن ماجرا ممکن است از حوصله خواننده خارج باشد.

 

 

 

با توجه به اینکه ایجاز در داستان‌های بلند کمرنگ است و خود داستان هم در تمرکز یک ماجرا است، نوشتن آن نسبت به رمان کار راحت‌تری است.

 

صادق هدایت، لئون تولستوی و ارنست همینگوی از معروف‌ترین نویسندگان داستان‌های بلند هستند.

 

 

3__ رمان 

 

 

اصطلاح رمان از زبان فرانسوی وارد زبان فارسی شده و در ادبیات داستانی ایران، قالب ادبی مدرنی به شمار می‌رود.

 

رمان در اصطلاح، روایتی است نسبتا طولانی که شخصیت‌ها و حضورشان را در سازمان‌بندی مرتبی از وقایع و صحنه‌ها تصویر می‌کند. در واقع برای طول هر رمان اندازه‌ای مشخص نشده است. نویسنده در رمان به شرح و نقلی از حوادث زندگی می‌پردازد که در برگیرنده عواملی چون کشمکش، شخصیت، عمل داستانی، صحنه، پیرنگ و درون‌مایه است.

 

رمان با دن کیشوت اثر سروانتس نویسنده و شاعر اسپانیایی در خلال سال های ۱۶۰۵ تا ۱۶۱۵ تولد یافته است.

 

رمان فارسی نسبت به این نوع ادبیات داستانی در غرب، پدیده‌ای نوظهور است. 

اگرچه رمان فارسی بیشتر سرگذشت خود را در گرایش‌های عوام‌پسند ریسمان تاریخی که به تقلید از ترجمه‌های غربی نوشته می‌شد، طی کرده است اما ظهور حقیقی رمان در زبان فارسی تحت تاثیر دو جریان رخ داد؛ اول کاربرد زبان ساده در نثر توسط علی‌اکبر دهخدا و دوم با محمدعلی جمااده که با استفاده از زبان مردمی و محاوره‌ای، رمان را به ابزاری فعال، زنده و کارآمد در عرصه داستان‌نویسی معاصر ایران بدل کرد.

 

بنابراین رمان ایرانی قدمتی حدود صد ساله دارد و اولین رمان‌های ایران در آخرین سال‌های قرن گذشته و اولین سال‌های قرن حاضر نوشته شده‌اند.

 

از بهترین رمان‌های ادبیات فارسی می‌توان اثر مدیر مدرسه جلال آل‌ احمد و سووشون سیمین دانشور را نام برد.

ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ

 

چگونه داستان را طولانی تر کنیم؟  

 

 

      اما جواب این سوال که چگونه رمانی طولانی بنویسیم بدون آنکه به آن آب ببندیم؟». یا اینکه اگر رمانی نوشتیم و دیدیم دیگر بیشتر از 100 صفحه نیستش اون وقت چه خاکی بر سر دشمنمون بریزیم تا محتوای رمان رشد کنه و از صد صفحه بیشتر بشه . راستی چه باید بکنیم؟

 

طبیعتا اگر بخواهیم رمان مان بیش از حجم اولیه اش باشد باید برگردیم و تغییراتی را از ابتدا در آن اعمال بکنیم. در واقع ما یک تنه ی نحیف در اختیار داریم که باید آن را چاق و فربه بکنیم. برای همین اینطور نیست که فقط از پایان هی آن را کش بدهیم تا طولانی تر شود. چون در این صورت به رمان خود آب بسته ایم و تلاش کرده ایم پایان بندی رمان را به تعویق بیاندازیم. نتیجه این می شود که با کلی اتفاقات بی ربط که با گذشته ی داستان ارتباطی ندارد رمان را پیش برده ایم. خواننده هم خیلی زود دست نویسنده را می خواند و می فهمد که نویسنده با آوردن اتفاقاتی که ریشه در گذشته ندارند و فی البداهه به ذهنش رسیده او را به صفحات بعد حواله می دهد.

 

 

بنابراین به نظرم بهتر است از واژه ی "حجیم" کردن به جای "طولانی" کردن استفاده کنیم.

 

♣ در طولانی کردن: ما کارمان را از صفحات انتهایی شروع می کنیم و حوادثی مرتبط یا غیرمرتبط با تنه ی اصلی داستان را به کار می افزایم و مدام پایان بندی رمان را به تعویق می اندازیم. اما .

 

♣ در حجیم کردن: ما کار را از ابتدا باز نویسی می کنیم، از اولین صفحات.

شاید یکی از بهترین استعاره ها برای نوشتن رمان، استعاره ی زراعت باشد. به هر میزان که در شروع دانه در زمین بکاری، در پایان نسبتی از همان را درو می کنی. بنابراین هیچ کشاورزی نمی تواند انتظار داشته باشد یک مشت دانه بکارد و در پایان چند کامیون برداشت کند. نویسنده هم، هر چه که در ابتدای کارش تدارک ببیند بعد از آن محدود به همان خواهد شد و مجبور هست همان بذر اولیه را سر و سامان بدهد. بنابراین اگر رمانی را شروع کردید و دیدید خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردید به نقطه ی پایانی رسیده اید، و دیگر نمی توانید بیشتر از 100 صفحه پیش بروید، نشان می دهد بذرهای شما استعدادی بیشتر از رشد کردن در طول 100 صفحه نداشته اند.

 

          راه کارهای عملی:

1- روابط شخصیت را گسترش بدهید: کافی هست آدم های دیگری در زندگی شخصیت به صورتی پویا و فعال وارد شوند. خانواده، دوستان، همکاران، همکلاسی ها و هم دانشگاهی ها، همسایه ها و . هر کدام از شخصیت ها می توانند با خود داستانی را وارد رمان ما بکنند. اگر خواست و هدف هر یک از این شخصیت های فرعی با خواست، هدف و نیاز شخصیت اصلی در تضاد و تعارض باشدما شاهد صحنه های تازه ای خواهیم بود

که در آن ها شخصیت اصلی با شخصیت فرعی در کشمکش هست. فرض کنید که در داستان هیچ خبری از پدر و مادر و برادر و خواهر نیست. کافی هست برای شخصیت اصلی مان که درگیر بدهی و قرض هست و یک برادر انتخاب بکنیم که به تازگی ورشکست شده و در آستانه ی رفتن به زندان هست. یا یک پدر پیر و سالخورده که به تازگی سکته کرده و نیاز به مراقبت دارد. یا یک همکار تازه وارد که می خواهد جای او را اشغال بکند یا یک دوست همدانشگاهی قدیمی که می خواهد سر شخصیت اصلی کلاه بگذارد و از رانت او استفاده کند یا یک عشق جدید اعتنایی به شخصیت اصلی ما نمی کند یا . هر چقدر روابط شخصیت گسترده تر باشد به همان میزان می توانیم خط داستانی بیشتری طراحی بکنیم.

Shahrooz66barari@gmail.com 

2- فعال کردن شخصیت های فرعی: اگر از قبل شخصیت هایی فرعی داشتید که فقط در حد یک اسم در رمان حضور داشتند برای شان خط داستانی بنویسید. برای این شخصیت فرعی هدفی خلق بکنید که در تضاد با شخصیت اصلی هست. مثلا: قبلا در رمان به صورت گذرا به مرد همسایه اشاره کرده اید که در طبقه ی پایین زندگی می کند و فقط اسم او را گفته اید و تمام. حالا می توانید این شخصیت را در کشمکش با شخصیت اصلی فعال بکنید. شخصیت ما هر شب خسته از کار به خانه بر می گردد. شخصیت مرد همسایه را تبدیل به مرد تندمزاجی می کنیم که دوست دارد هر شب بعد از ساعت 12 با صدای بلند موسیقی گوش کند، یا با دوست هایش مهمانی شبانه داشته باشد و بلند بلند حرف بزنند و با تعریف کردن جوک های رکیک قاه قاه بخندند. برای همین آسایش را از شخصیت اصلی می گیرد. حتی می توانیم این شخصیت فرعی را بیشتر معرفی بکنید و وارد زندگی اش شویم: مجرد هست؟ چرا ازدواج نکرده؟ چرا موسیقی گوش می دهد؟ مگر فردا نباید سر کار برود؟ هر چقدر شناخت ما از این شخصیت فرعی بیشتر شود می توانیم بیشتر به او بپردازیم و شاهد این باشیم که در مقابل خواست شخصیت اصلی برای سر و صدا نکردن مقاومت می کند و بعد از قصد مهمانی هایش را طولانی تر میکند سر و صدای بیشتری به راه می اندازد. می توانیم نشان بدهیم که زن این مرد او را رها کرده یا مردهمسایه به تازگی شکست در عشق را تجربه کرده یا از کارش اخراج شده یا .  این فقط یک مثال ساده و دم دستی بود برای اینکه داستان مان را پر و پیمان تر و صحنه های جان دار تازه ای به رمان اضافه. میکنیمًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ 

3- وضعیت زندگی شخصیت را دشوارتر و بحرانی تر بکنید: هر چقدر که شخصیت در شرایط بحرانی تری به سر ببرد به همان میزان لازم هست که فعال تر و پویا تر باشد و به جای آنکه در پی حل کردن فقط یک مشکل باشد به دنبال چند هدف باشد و برای رسیدن به چند هدف تلاش بکند. شاید شما رمانی عاشقانه می نویسید که در آن شخصیت مرد در تقابل با پدر پولدار دختر هست که حاضر نیست دختر به آدم مفلس بدهد. طبیعتا همین یک ایده قابلیت آنچنان زیادی برای نوشتن رمانی بلند ندارد. حال ما مانع های دیگری بر سر راه رسیدن پسر به دختر مورد علاقه اش قرار می دهیم: یک رقیب عشقی پولدار که برق کاپوت  ماشینش می تواند هر لحظه دل دختر را بلرزاند و پدر دختر را مجاب کند. یا یک پدر معتاد که پسر نمی خواهد خانواده دختر متوجه او شوند. یا اقساط وامی که پسر از عهده ی پرداخت آنها بر نمی آید یا صاحبخانه ای که می خواهد پسر را بیرون کند یا . 

4- کشمکش را در چند لایه ایجاد بکنید: کشمکش می تواند در چند سطح اتفاق بیافتد.

 

اولین راهکار و لایه _» درونی (کشمکش شخص با خودش)

دومین لایه » _» : میان فردی (کشمکش شخص با افراد دیگر)

سومین لایه »» _ اجتماعی ( با یک نهاد یا یک سازمان یا یک تفکر و ایدئولوژی)

چهارمین لایه ی کشمکش زایی»» : طبیعت (سیل و زله یا سختی زندگی در کوهستان و جنگل یا گیر کردن در یک بیابان بی آب و علف یا .)

   

__اخرین سطح و راهکار برای لایه ی کشمکشها »»» با نیروهای مافوق الطبیعه

 

اگر رمان ما فقط در یکی از لایه ها پیش برود احتمالا طرحی لاغر خواهد داشت اما اگر شخصیت در چند لایه هم با خود، هم با افراد دیگر و هم با یک نهاد اجتماعی در کشمکش باشد رمان ما بسیار پر مایه تر و غنی تر خواهد بود. مثلا همان شخصیت مرد جوان عاشق علاوه بر شخصیت های دیگر می تواند با خود هم در کشمکش باشد. مثلا از حس خود کم بینی در عذاب باشد و تلاش کند که در طول رمان به این حس خود کم بینی غلبه بکند. یا او یک فرد مذهبی باشد که فکر کند این عشق در تضاد با باورها و عقایدش هست یا او در طی یک زله و نابسامانی بعد از آن رد و نشانی دختر را گم بکند. می بینید که از آن پیرنگ تک بعدی به سمت یک پیرنگ چند لایه پیش رفتیم.

 

پرسش از استاد؛ 

توسط هنرجویان _؛ استاد آیا حقیقت داره که اکثر اساتید برجسته و بزرگان عرصه ی اموزشی یه قانون نانوشته دارند که هرگز به دانشجویان بااستعداد وپیگیر تمام فن و فنون رو یاد نمیدند؟  

پاسخ؛_استاد_ سوال شما به حد کافی واضح و عریان بود ، گاه زیباتره چنین سوالاتی رو سربسته تر عنوان کرد . بله درست میفرمایید. چند بار چنین چیزی رو به من گوشزد کردند ، اما بنده در مرام و چارچوب اخلاقیم نیست و هرچه در توان دارم در طبق اخلاص میزارم 

پرسش مجدد توسط هنرجو__ استاد ببخشید؟ اینی که الان اشاره کردید دقیقا کجاست؟؟

__پاسخ_استاد_ چی کجاست؟

هنرجو؛ طبق اخلاص رو میگم استاد

.خخخخخ. خنده ی حضار.

هنرجو__ ؛ استاد واقعا چه عجب؟ 

استاد__؛ چی چه عجب؟

هنرجو_ اینکه باز نگفتید برو واحدت رو حذف کن یا با استاد مولایی بردار!!

خخخخخ 

هنرجو_ استاد چه عجیب؟

استاد __ چه چیزی چه عجیب؟ 

هنرجو__؛ اینکه پس شما هم بلد هستید لبخند بزنید 

خخخخخخ 

هنرجو_؛ استاد واسه اینکه تونستیم شما رو خنده بیاریم هیچ تاثیری در نمره ی میان ترم نداره؟

خخخخخ

استاد_ روزی روزگاری درون یک دیار خیس و بارانی ، صدای قهقهه ی خنده های پسرکی واژه فروش ، گوش آسمان را کَر میکرد ، روزگار ، تقدیر به دست ایستاده بود ، یک چشمش کور و چشم دیگرش حسود بود ، صدای خنده های سرخوش و بی انتها بگوش روزگار سنگین بود ، عاقبت پسرک به چشم حسود روزگار نشست و تقدیری عجیب پیچیده گشت به دور او . پسرک اموخت نباید بلند بخندد.

پایان

[][][]رشت :ْْ•";َِْ بارانی [][][]آذر1393

 

سه اصل مهم نویسندگی که از جخوف می اموزیم.   

گر چه امروزه، اصول داستان نویسی، دستخوش دگرگونی ها و فراز و نشیب های خاصی است و به نظر می رسد که متعهد به هیچ گونه سفارش توصیه و قاعده ای نیست اما عجیب است که سه اصل طلایی چخوف، هنوز هم برای نوشتن یک داستان کوتاه خوب و خواندنی، واجب و ضروری به نظر می رسد.

هنوز هم می توان تازگی و طراوت آن را، وقتی که رعایت و اجرا شود، حس کرد و به اهمیت آن پی برد.

هنوز هم می توان با تکیه بر این اصول گرانبها، بر سر شوق آمد، داستان های کوتاه زیبایی آفرید و آنها را برای همیشه در وادی ادبیات داستانی جاودانه ساخت چرا که چخوف با آن دوراندیشی خاص خود، عناصر اصلی و جاودان. همه نظریه های ادبی را یکجا دراین سه اصل موجز و جامع، جمع آورده است. از آن گذشته، اگر چه در بخشی از صحنه های فعال ادبیات داستانی جهان، برخی از این اصول به فراموشی سپرده شده اما به یقین می توان گفت که در اذهان اکثریت عظیم نویسندگان و فعالان جهان داستان، هنوز باور به این اصول، جایگاه ویژه ارزشمند و انکارناشدنی خود را حفظ کرده است. هنوز هم آن بخش مهم و ستودنی ادبیات داستانی جهان، حرکت خود را براساس این اصول، و نظریه هایی که از این اصول تبعیت کرده اند ادامه می دهد.

برای پی بردن به راز ماندگاری این اصول، نگاهی اجمالی خواهیم داشت به هر کدام و در کنار آن، از اقوالی که نویسندگان دیگر درجهت درجهت تأیید آن ابراز کرده اند نیز غافل نخواهیم بود.

اصل اول : پرهیز از درازگویی بسیار در مورد ی، اقتصادی، اجتماعی »

این اصل اصلی است که اهمیت آن، با وجود نظریه های جدید این رشته، هنوز هم پا برجاست و به زندگی خود ادامه می دهد.

این اصل، 115 سال قبل، یعنی درست در زمانه ای توسط چخوف ابراز شده است، که آثار ادبی، سرشار از درازگویی بسیار درباره ت، اجتماع و مسائل از این دست بود و مخالفت با آن، دوراندیشی و شجاعت فراوانی می طلبید اما چخوف رعایت این مسأله مهم را در سرلوحه اصول گرانبهایش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند. اگر با حوصله به کلمات این اولین دستورالعمل چخوف برای داستان کوتاه دقت کنیم درمی یابیم که او نویسنده را از سخن گفتن در این امور باز نداشته بلکه با هوشمندی و درایت تمام، نویسنده داستان کوتاه را تنها از درازگویی، بسیار در این امور بازداشته چون خود با تمام وجود دریافته بود که در داستان کوتاه نمی توان به دور از این مسائل بود. نویسنده اگر بخواهد داستانش را برای مردم بنویسد، چه گونه می تواند عناصر مهمی همچون مسائل ی، اقتصادی و اجتماعی روزگارش را نادیده بگیرد و آنها را به فراموشی عمدی بسپارد؟

پرداختن به این امور، شیوه و شگردی می طلبد که چخوف عدم رعایت آنها را در اغلب داستانهای کوتاه روزگار خود به وضوح می دید و همین امر او را وادار کرد نویسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دریافته بود که در این درازگوایی هاست که چهره کریه شعارزدگی رخ می نماید و خواننده را از خواندن داستان دده می کند. می دید که در همین درازگویی ها، داستان کوتاه که به قولی حداکثر زندگی در حداقل فضاست» تبدیل به مقاله ای خواهد شد درباره موقعیت ی، اقتصادی و اجتماعی یک دوره. که البته پرداختن به این مسائل، فی نفسه بد نیست و بلکه در جای خود لازم و حتی مفید خواهد بود.

و اینکه پرداختن به مسائل این چنینی، خود بخشی از اهداف داستان نویسی واقعی است اما رهیافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نویسنده را مم به رعایت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهایی می کند که یکی از آنها همین اصلی است که چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نویسندگان جوان توصیه کرده است.

به عبارت دیگر، داستان کوتاه واقعی، در اصل برای آن نوشته می شود که موقعیت انسان را در چنین وضعیت هایی به نمایش بگذارد. یا علل و انگیزه های فراز و نشیب موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی و ی هر دوره را در ارتباط با شخصیتهای داستانی خود قرار دهد، و نتایج آن را با سادگی هنرمندانه خود فرا روی چشم و دل خواننده را

 اثر بگذارد. در این روند، نمایش وضعیت آدمها، نباید در مقابل نمایش خود بحران، کم رنگ جلوه داده شود چرا که بحران در اغلب موارد واقعیتی بیرونی است و اکثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز می کند. اما عکس العمل آدمها در برابر آن، واقعیتی درونی است و هر کس با داشتن روحیه ای سالم، و برخوردار از بینش منطقی، راههای درست مقابله با آن را می داند. راز ماندگاری هر داستان، دقیقاً در همین نکته به ظاهر ساده نهفته است. یعنی رعایت این نکات ظریف است که داستان کوتاه را برای همه آدمها و همه زمانها خواندنی می کند.

به عنوان مثال، پسرکی به نام وافکا. در اثر کوتاهی به همین 

نام از چخوف، دنیایی را که در آن به سر می برد نمیشناسد

پرداختن به این امور، شیوه و شگردی می طلبد که چخوف عدم رعایت آنها را در اغلب داستانهای کوتاه روزگار خود به وضوح می دید و همین امر او را وادار کرد نویسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دریافته بود که در این درازگوایی هاست که چهره کریه شعارزدگی رخ می نماید و خواننده را از خواندن داستان دده می کند. می دید که در همین درازگویی ها، داستان کوتاه که به قولی حداکثر زندگی در حداقل فضاست» تبدیل به مقاله ای خواهد شد درباره موقعیت ی، اقتصادی و اجتماعی یک دوره. که البته پرداختن به این مسائل، فی نفسه بد نیست و بلکه در جای خود لازم و حتی مفید خواهد بود.

و اینکه پرداختن به مسائل این چنینی، خود بخشی از اهداف داستان نویسی واقعی است اما رهیافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نویسنده را مم به رعایت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهایی می کند که یکی از آنها همین اصلی است که چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نویسندگان جوان توصیه کرده است.

به عبارت دیگر، داستان کوتاه واقعی، در اصل برای آن نوشته می شود که موقعیت انسان را در چنین وضعیت هایی به نمایش بگذارد. یا علل و انگیزه های فراز و نشیب موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی و ی هر دوره را در ارتباط با شخصیتهای داستانی خود قرار دهد، و نتایج آن را با سادگی هنرمندانه خود فرا روی چشم و دل خواننده را

 اثر بگذارد. در این روند، نمایش وضعیت آدمها، نباید در مقابل نمایش خود بحران، کم رنگ جلوه داده شود چرا که بحران در اغلب موارد واقعیتی بیرونی است و اکثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز می کند. اما عکس العمل آدمها در برابر آن، واقعیتی درونی است و هر کس با داشتن روحیه ای سالم، و برخوردار از بینش منطقی، راههای درست مقابله با آن را می داند. راز ماندگاری هر داستان، دقیقاً در همین نکته به ظاهر ساده نهفته است. یعنی رعایت این نکات ظریف است که داستان کوتاه را برای همه آدمها و همه زمانها خواندنی می کند.

به عنوان مثال، پسرکی به نام وافکا. در اثر کوتاهی به همین 

نام از چخوف، دنیایی را که در آن به سر می برد نمیشناس د و از آن استنباط نادرستی دارد. به قول یرمیلوف»، گمان می کند که این دنیا در فکر اوست و همه چیز آن را با درون گرایی کودکانه خود می نگرد. اما خواننده می داند که در این دنیا هرگز دستی به مهربانی به سوی وافکا دراز نخواهد شد. بین این دو شناخت از جهان و استنباط از واقعیت، تعارضی هست که بر اندوه خواننده می افزاید:

نفس ارسال نامه به نشانی پدربزرگ در یک دهکده بی نام و نشان، سادگی این کودک و استنباط غلط او از جهان را به خوبی می رساند. در دنیای وانکا تنها یک دهکده است، و آن هم دهکده خودشان است دهکده خودشان است. و تنها یک پدر بزرگ وجود دارد که آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا که در ذهن او، دهکده و پدربزرگ تنها چیزهای مهم و بزرگ این جهان هستند، پس او حق دارد که در درون گرایی اش، دنیا را نسبت به خود صمیمی و مهربان بداند و گمان ببرد که جهان به سرنوشت او بی توجه نیست. وانکا نامه خود را به دنیایی می فرستد که تخیل کودکانه اش آن را خلق کرده و به صورتی ایده آل درآورده، و یقین دارد که این دنیا پاسخ او را خواهد داد. می اندیشد که می تواند از ژرفنای باور نکردنی وحشتبار خود، به دنیای آکنده از مهربانی و صمیمیت بازگردد.

پایان این داستان، قدرت شگفت آور چخوف را در استفاده از استفاده از یک داستان کوتاه برای آفرینش و تصویر کردن ابعاد عمیق زندگی، که به ناگزیر با واقعیت عینی پیوند نزدیک دارد، نشان می دهد.

چخوف در این داستان کوتاه- به عنوان نمونه- بدون آن که درباره مسائل ی، اقتصادی و اجتماعی دوره خود اظهارنظر کند، واقعیت عریان آن را در قالب یک داستان کوتاه، چنان بی رحمانه و صریح ابراز کرده که خواننده داستان متحیر می شود. این تحیر بعد از خواندن دوباره داستان، به تحسین بدل می شود چرا که چخوف هرگز آن واقعیت عریان را به صراحت ابراز نکرده و بر بی رحمی اش، پای نفشرده و آن را فریاد نزده اما همگان، تلخی اش را احساس می کنند.

اصل دوم : عینیت کامل » 

این اصل یکی از اساسی ترین اصولی است که خود چخوف با رعایت آن به یکی از ماندگارترین نویسندگان جهان تبدیل شده است. در تمامی داستانهای کوتاه او، رعایت دقیق این اصل به خوبی مشهود است. یعنی داستانی از چخوف نمی توان یافت که براساس عینیت کامل شکل نگرفته باشد. شاید گفته شود که مگر قهرمانان داستانهای چخوف ذهن نداشتند، فکر نمی کردند، در رویا فرو نمی رفتند، و تخیل در زندگی شان جایی نداشته است؟

باید گفت چرا، داشتند، اما همه اینها به شیوه ای که خود چخوف در آن استاد بود، در لابلای داستانها و اعمال و حرکات شخصیتهای داستانهایش گنجانده شده و در واقع با عینیت کامل به داستان راه یافته اند. چخوف از آنجا که خود انسانی اجتماعی و مردم گرا بود، تمامی اعمال فرد را در رابطه مستقیم با محیط و اجتماع و مردمی که با او زیست می کنند می دید. بنابراین تعجبی ندارد که صرف ذهنیت یک فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شایسته داستان کوتاه نداند. البته امروزه، ذهنیت آدمها، اصل اساسی داستان نویسی، پیشروست و کتمان آن به هر دلیل، در افتادن با برنامه های توسعه در این ژانر ادبی است. 

چخوف و سبک داستان نویسی او، به عینیت، بیشتر از ذهنیت وفادار است. او به گواهی داستانهایش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنیت خود و قهرمانان داستانهایش اختصاص نداد. اگر هم در بعضی جاها به تخیل و رویا اهمیت می داد، فقط در جهت عینیتی بود که قصد توصیف آن را داشت. بعضی از قهرمانان آثار او در رویا فرو می روند، در تخیل خود غرق می شوند، اما همه اینهاعینی است و در ارتباط مستقیم با خود زندگی است. منظور چخوف از عینیت کامل، در نیفتادن به ذهنیت صرف و در نغلتیدن به آن رویاهایی است که ارتباطی با زندگی آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جایگزین تفکر درست و منطقی می شوند و شخصیت را شخصیت را از زندگی واقعی و عمل به هنگام و جنب وجوش عقل گرایانه باز می دارند.

چخوف، اگر ذهنیتی این چنین را هم- حتی- در داستان های کوتاه خود می آورد، بیشتر در جهت نشان دادن وضعیت جامعه و آن نوع زندگی هایی است که اندوه را شدت می بخشند و آدمی را به سوی ملال و انزوا سوق می دهند.

به عنوان نمونه، اگر به یکی از داستانهای چخوف مثلا سوگواری» نگاه کنیم خواهیم دید که منظور او از عینیت کامل چه بوده است. در داستان سوگواری، درشکه چی پیری که فرزند خود را از دست داده، در این جهان بزرگ کسی را نمی یابد تا اندوهش را با او در میان بگذارد. سرانجام به سوی اصطبل می رود و ماجرا را برای اسب خود بازگو می کند.

. دیگر چیزی به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا کام با کسی حرفی بزند. آدم باید آهسته و با دقت تعریف کند. چطور یک سر و یک و یک کله افتاد؟ چطور درد کشید؟ پیش از مرگ چه حرفهایی زد؟ و چطور مرد؟ آدم باید جزییات کفن و دفن را شرح بدهد، و همین طور ماجرای رفتنش را به بیمارستان برای پس گرفتن لباسهای پسرش.

کتش را می پوشد و سراغ اسبش به سوی اصطبل راه می افتد. به ذرت، به کاه و به هوا فکر می کند. در تنهایی جرأت ندارد به پسرش حرفی بزند، اما در فکر پسر بودن و پیش خود او را مجسم کردن برایش دردآور است. به چشمهای درخشان اسبش نگاهی می کند و می پرسد: داری شکمت را از عزا درمی آوری؟ باشد، در بیاور. حالا که نتوانستیم پول ذرت را گیر بیاوریم، علف می خوریم. آره، من خیلی پیر شده ام. درشکه رانی از من برنمی آید، از پسرم برمی آمد. توی درشکه رانی، روی دست نداشت، کاش زنده بود.»

لحظه ای ساکت می شود، سپس ادامه می دهد: همین است که می گویم، اسب پیر من! دیگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. این طور بگویم، بگیر تو کره ای داشته ای، مادر یک کره اسب بوده ای، و آن وقت ناگاه کره اسب تو را می گذارد و می رود. ناراحت کننده نیست؟» اسب کوچک مشغول جویدن است. گوش می دهد و نفسش به دستهای صاحبش می خورد.

افکار درشکه چی سرریز شده اند. این است که داستان را از اول تا آخر برای اسب کوچک تعریف می کند.

با نگاهی دقیق به داستان درمی یابیم روشن ترین نکته هایی که باعث ماندگاری آن شده اند، از ارائه عینی و بی طرفانأ داستان سرچشمه می گیرند.

کلینت بروکس» و رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدی مشترک بر این داستان چخوف، به این اصل مهم در سبک

نویسندگی وی توجه کرده و نوشته اند: یکی از روشن ترین نکته هایی که خواننده در بازنگری داستان کوتاه سوگواری» درمی یابد، ارائه عینی و بی طرفانأ داستان است.

نویسنده به ظاهر، صحنه ها و کنشهایی می آورد، بی آنکه به هیچ یک از آنها، به منظور القای تعبیری خاص، اهمیتی بیشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصویر تنهایی مرد در سر پیچ خیابان به هنگام شب، با برفی که بر او و اسب کوچک می بارد، دقت کنیم، می بینیم که این صحنه هرچند تنهایی را القا می کند، اما شرحی که در توصیف صحنه داستان می آید، همدردی ما را برمی انگیزد:

هوا گرگ و میش است. دانه های درشت برف گرداگرد چراغ برقهای خیابان که تازه روشن شده اند، چرخ می خورد و به شکل لایه های نرم و نازک روی بامها، پشت اسبها، شانه و کلاه آدمها می نشیند. ایونا»ی درشکه چی، سراپا سفید است و به صورت شبح درآمده است. پشتش را تا آنجا که یک انسان توانایی دارد، خم کرده، روی صندلی خود نشسته و کوچکترین تکانی نمی خورد. هربار که انبوهی برف به رویش ریخته می شود، گویی لازم نمی داند که آنها را از خود بتکاند. اسب کوچکش نیز سراپا سفید است و بی حرکت ایستاده و با آن حال تکیده، بی تحرک، و پاهای راست چوب مانندش 

،حتی از فاصله نزدیک، به یک اسب زنجبیلی می ماند.

درحقیقت، هنگامی که چخوف، توصیف مستقیم، بی طرفانه و عینی را کنار می گذارد، بر سر آن است که از شدت همدردی ما کاسته شود نه آنکه بر آن افزوده گردد. زیرا صحنه کمتر حقیقی جلوه می کند. دقت کنید: درشکه چی، سراپا سفید است و به شکل شبح درآمده است.» یا اسب کوچکش نیز سراپا سفید است و بی حرکت ایستاده است، و با آن حال تکیده، بی تحرک و پاهای راست چوب مانند، حتی از فاصله نزدیک، به یک اسب زنجبیلی می ماند.» 

مقایسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبیلی، از این رو به میان آمده است تا صحنه، زنده و دقیق ارائه شود، اما شبح و اسبهای زنجبیلی، خیالی اند، که نه احساسی دارند و نه رنج می برند و بنابراین، نمی توانند همدردی کسی را جلب کنند. به سخن دیگر، صحنه هرچند به یقین، تنهایی را القا می کند که این خود در داستان سوگواری» با اهمیت است، اما به گونه ای تنظیم شده تا در جهتی خلاف جلب همدردی حرکت کند نه به سوی آن. گویی چخوف بر سر آن است که بگوید صحنه داستان باید تنها به یاری ارزشهای خویش، خود را نشان دهد.»

kafe98ketab2020@blogfa.com 

اصل سوم : توصیف صادقانه اشخاص و اشیاء 

این اصل اگرچه در پخش کوچکی از داستان نویسی امروز، که به داستان ذهنی و روانشناختی مشهور شده، نادیده گرفته می شود، اما در بخشهای مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندی تمام به زندگی خود ادامه می دهد چرا که صداقت در توصیف اشخاص و اشیاء، یکی از عوامل مهم جذب مخاطب است. آنتون چخوف، خود یکی از نویسندگانی است که صداقت و معرفت در توصیف این عناصر، داستانهایش را با استقبال کم نظیر خوانندگان مواجه کرده، او هیچگاه در هیچیک از داستانهایش، در مورد آدمها و اشیاء پیرامونشان غلو نکرده است. آنها را نه آنچنان بی بها طرح کرده که ماهیتشان را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصیفشان نشسته که خواننده آن را باور نکند.  

اصل مهم حقیقت مانندی، که بعدها در داستان-نویسی رواج پیدا کرد.

 

 

 

__________________

 

 

 

 

چگونه رمان بنویسیم ؟ 

(شهروزبراری صیقلانی) توجه این مطلب بازنشر است

 

به نام خالق هستی.

 

 

چگونه کتاب بنویسم؟

باید بپذیریم هیچکس نویسنده به دنیا نمی‌آید و شکست‌های پی‌ در پی، مقدمه‌ی پیروزی بسیاری از نویسندگان و هنرمندان بزرگ دنیا بوده است، از جمله جک لندن که نخستین تلاش‌هایش در نویسندگی حرفه‌ای با شکست مواجه شد، اما سرانجام، نام او به عنوان یکی از نخستین نویسندگان آمریکایی در تاریخ ثبت شد که از راه نوشتن به ثروت زیادی دست یافت. همینطور می‌توان از پابلو پیکاسو، نقاش معروف اسپانیایی، نام برد که با تمرین و کپی‌برداری از آثار بزرگان در نوجوانی پا به دنیای هنر گذاشت. در پاسخ به سوال چگونه کتاب بنویسیم با سه روش نوشتن کتاب، رمان، کتاب غیرداستانی و کتاب تخیلی آشنا می‌شوید تا به پشتوانه تمرین، نوشتن کتاب را تجربه کنید.

 

گام اول: یک دفتر یادداشت بخرید

شاید هم چند تا! احتمالا ترجیح می‌دهید داستان‌تان را با کامپیوتر تایپ کنید، اما وقتی ایده‌ای به ذهن‌تان می‌رسد، شاید در آن لحظه، به کامپیوتر دسترسی نداشته باشید. بنابراین، بهترین کار این است که به روش سنتی عمل کنید و هر جا که می‌روید قلم و دفتر همراهتان باشد. علاوه بر این، نویسندگان بسیاری به رابـ ـطه‌ی بین ذهن، دست و حرکت قلم روی کاغذ، ایمان دارند. پس با این اوصاف، پیش از کنار گذاشتن این ابزار سنتی و جادوی آن در تجربه‌ی نویسندگی، حداقل یک بار آن را امتحان کنید.

یک دفتر یادداشت با جلد چرمی یا ورق‌های مقوایی، مسلما محکم و بادوام است و جا و وزن قابل‌توجهی از کوله‌پشتی یا کیف شما را هم به خود اختصاص می‌دهد، در حالی که یک دفتر یادداشت فنری شاید آنقدر محکم نباشد، اما سبک است و باز نگه داشتن آن آسان است، از همه مهم‌تر، اگر نوشته‌ها به نظرتان بد بیاید، کندن یک برگ از دفتر یادداشت فنری کار راحتی است!

فنری بودن یا نبودن دفتر یادداشت به کنار، بهتر است به جای کاغذ خط‌‌دار از کاغذ شطرنجی استفاده کنید، چون ممکن است حین فکر کردن به موضوع، طرح‌ و نقش‌هایی به ذهنتان برسد که مایل باشید آنها را به داستان بیافزایید. همچنین، کاغذ شطرنجی ابزار مفیدی برای فاصله‌گذاری میان پاراگراف‌ها و ترسیم خطوط کلی است.

 

گام دوم: استارت فکر کردن را بزنید

حالا که دفتر و قلم در دست شما است، وقت آن است که شاخ غولِ نوشتن را بشکنید. چند صفحه نخست را به نوشتن ایده‌های داستان، اختصاص دهید. وقتی حس کردید ایده‌های کافی را نوشته‌اید، آنها را دو بار مرور کنید. سپس، ایده‌هایتان را با چند نفر در میان بگذارید و از نظرات آنها مطلع شوید. بهترین ایده را انتخاب کنید و مطمئن شوید موضوع منتخب شما به تازگی توسط نویسندگان دیگر چاپ نشده باشد. حالا، چند روزی صبر کنید. برای اطمینان مجدد، ایده‌ها را دوباره بررسی کنید و به مرحله‌ی بعد بروید.

 

گام سوم:

شرح مختصر داستان را بنویسید

نکات مهم درباره‌ی شخصیت‌های داستان، مکان‌ها و به طور خلاصه، تمام جزئیات کوچکی که یک داستان طولانی را شکل می‌دهد، بنویسید. نوشتن شرح مختصر، مزایای بسیاری دارد، از جمله:

هنگام شرح مختصر بخش‌های مختلف داستان، ممکن است ایده‌های جدیدی به ذهن‌تان برسد (آنها را بنویسید!).

چیزی از شرح مختصر داستان به هدر نمی‌رود. برای نمونه، شاید حتی شخصیتی را توصیف کنید که هرگز در داستان حضور مستقیم ندارد، اما شخصیت‌های دیگر داستان را تحت تأثیر قرار می‌‌دهد.

گام چهارم: تمام شخصیت‌هایی را که معنای خاصی در داستان دارند در یک جدول یا نمودار بنویسید

از دفتر یادداشت خود برای افزودن به جزئیات شخصیت‌ها در جدول، استفاده کنید. حتی برای چند شخصیت مهم، یک شرح مختصر بنویسید. این کار به شما کمک می‌کند آنها را تجسم ‌کنید و بیشتر به آنها فکر کنید، حتی درباره‌ی شخصیت خودتان هم بیشتر می‌آموزید.

هر زمان ایده‌های آنی به ذهن‌تان نرسید، همیشه می‌توانید به این جدول رجوع کنید.

گام پنجم: رئوس مطالب را تهیه کنید

رئوس مطالب به تعریف آرک یا قوس داستانی کمک می‌کند. آرک داستانی شامل اجزائی می‌شود نظیر: مقدمه‌‌‌، طرح داستان (یا پیرنگ)، شخصیت‌ها، پرداخت صحنه‌های منتهی به کشمکش‌های بزرگ یا نقطه‌ی اوج داستان، نتیجه‌‌ی نهایی و پایان داستان.

معرفی داستان بسته به اینکه شما چه کسی هستید، می‌تواند سخت‌ترین بخش کار باشد. بهترین کار این است که تا جای ممکن، این کار را به اختصار انجام دهید. برای مثال، بگویید: می‌خواهم نگـاه دانلـود معمایی بنویسم و طرفدار جنگ جهانی دوم هستم» و آن را اینگونه بنویسید: معمایی، جنگ جهانی دوم. خوبی این کار این است که صرفا با اختصار آن دو جمله، به دو حیطه‌ی وسیع اشاره و فورا حوزه‌ی احتمالات را محدود می‌کنید. حالا، دست کم، دوره‌ی زمانی و تمرکز داستان، روشن شده است. ماجرای مرموزی در دوران جنگ جهانی دوم اتفاق افتاده است. سعی کنید روی این موضوع بیشتر تمرکز کنید.

آیا موضوعِ داستان، شخصی است یا کلی؟ موضوعِ جنگ جهانی دوم قطعا می‌تواند هر دوی اینها را در بربگیرد. اما بهتر است بگویید موضوع داستان، شخصی است. داستانِ یک سرباز است.

داستان چه زمانی اتفاق می‌افتد؟ اگر داستانِ یک سرباز جنگ جهانی دوم باشد، واضح است که زمان وقوع داستان، جنگ جهانی دوم است. این یکی از تصمیماتی است که فورا با آن مواجه می‌شوید. بگویید که در واقع، داستان در زمان حال اتفاق می‌افتد، چیزی که منجر به سوال بعدی می‌شود: چطور حال؟» در ادامه، سناریوی اولیه را مطرح کنید: شخصیت‌ اصلی داستان دفتر خاطراتی پیدا می‌کند. این دفتر خاطرات پدربزرگ او و مربوط به دوران جنگ جهانی دوم است. اینجا یک حقیقت فاش می‌شود. پدربزرگ هرگز از جنگ بازنگشته است، اما هیچکس نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است. شاید قهرمان داستان شما بتواند در این دفتر خاطرات جواب را پیدا کند.

حالا درست از ابتدای کار به برخی از سوالات کلیدی جواب داده‌اید. چه کسی؟ قهرمان داستان، چه زمانی؟ گذشته و حال، چه چیزی؟ دفتر خاطرات، و معمای یک فرد گمشده. اما هنوز جواب چرا» را نمی‌دانید. این یکی از چیزهایی است که باید کشف کنید. چگونه؟ برای پیدا کردن جواب، باید سوالاتی را از خودتان بپرسید.

شخصیت‌های داستان را پرداخت کنید. با شخصیت‌هایی که در مقدمه معرفی کرده‌اید، شروع کنید. در این مثال، دو شخصیت معرفی شده‌اند: مرد جوان و پدربزرگش. شما می‌توانید خصوصیات هر دوی این شخصیت‌ها را صرفا از طریق فضاسازی مشخص کنید و در جریان داستان، شخصیت‌های جدید را معرفی کنید. پدربزرگ قطعا صاحب خانواده‌ای بوده است، پس حتما مادربزرگ وارد صحنه‌ی داستان خواهد شد. صحبت از دو نسل است، نسل پدربزرگ و مرد جوان، بنابراین، والدین مرد جوان که پسر یا دختر پدربزرگ هستند هم از دیگر شخصیت‌های داستان خواهند بود. می‌بینید که به همین راحتی می‌توان شخصیت‌ها را وارد صحنه‌ی داستان کرد.

به همین منوال ادامه دهید و از یک شخصیت، شخصیت‌های دیگری را که با او در تعامل هستند، وارد داستان کنید. طولی نخواهد کشید که شخصیت‌های متعدد و روابط میان آنها را خلق کرده‌اید. این اتفاق خوشایندی است، به ویژه اگر رمان از نوع معمایی باشد. در داستان، به شخصیت‌های فدایی مانند پیراهن قرمزها»ی سریال تلویزیونی پیشتازان فضا» هم نیاز دارید. پیراهن قرمزها» شخصیت‌های فدایی در این سناریو هستند که بلافاصله پس از ورود به داستان، می‌میرند.

در فرایند پرداخت شخصیت‌ها، احتمالا سوالاتی را از خودتان می‌پرسید که همان سوالات را خواننده به زودی از خود می‌پرسد: بعد چه اتفاقی می‌افتد؟» از این سوالات برای پیشبرد داستان استفاده کنید. در این داستان، مرد جوان می‌خواهد پدربزرگش را پیدا کند. از آنجا که تنها سرنخ او، آن دفتر خاطرات قدیمی است، پس، او با اشتیاق دفتر خاطرات را می‌خواند و پی می‌برد چه اتفاقی برای پدربزرگش افتاد که او و همسر باردارش (مادربزرگ) را وادار کرد از شهر کوچکی در کنتاکی راهی سواحل نورماندی شوند و سرانجام، خودش پشت خطوط دشمن مجروح شود. تمام اینها را پدربزرگ در دفتر خاطراتش نوشته است. او هرگز به خانه نمی‌رسد. با دانستن این اطلاعات، خواهید دید پرسش‌ها و الگویی در ذهن شما نقش می‌بندد:

وقایع هم در زمان حال» و هم در دوران جنگ جهانی دوم رخ می‌دهند. هنگامی که دفتر خاطرات نوشته می‌شود، سال ۱۹۴۴ است و هنگامی که نوه، آن دفتر خاطرات را پیدا می‌کند، زمان حال است.

برای افزودن کنش به داستان، مرد جوان باید کاری کند. از آنجا که پدربزرگ به خانه برنمی‌گردد، مرد جوان را به آلمان بفرستید تا او را، زنده یا مرده، پیدا کند.

مادربزرگ کجای این داستان است؟

فرایند ایجاد آرک داستانی را ادامه دهید، اما در این نقطه، حتی می‌توانید پایان موقتی را برای داستان حدس بزنید: مرد جوان پی می‌برد چرا پدربزرگش به خانه بازنگشت و چگونه دفتر خاطراتش به خانه رسید. از این جا به بعد، تمام کاری که باید انجام دهید این است که در وسط داستان، همه چیز را بنویسید.

خط زمانی» چکیده‌ی داستان را رسم کنید (خط زمانی نمایش فهرستی از وقایع داستان به ترتیب زمانی است). حالا که چکیده‌ی داستان را نوشته‌اید (البته کاملا مختصر و مفید)، آن را در قالب خط زمانی رسم کنید و نقطه‌ی عطف سرگذشت هر شخصیت را در خط زمانی خودش، قرار دهید. گاهی نقطه‌ی عطف سرگذشت چند شخصیت با هم در یک تاریخ، تلاقی می‌کند و گاهی چند شخصیت همگی از خط زمانی، محو می‌شوند. این وقایع را با ترسیم خطوط نشان دهید. اگر رشته افکارتان پاره شد، می‌توانید از خط زمانی برای مرور کل داستان استفاده کنید.

 

گام ششم: بی‌رحمانه ویرایش کنید

اگر طرح داستان به جایی نمی‌رسد و کاری هم از دست شما برنمی‌آید، به آخرین جای داستان برگردید که منطقی به نظر می‌رسید و از آنجا برای ادامه‌ی داستان، به ایده‌های جدید فکر کنید. ضرورتی ندارد برای پیشبرد داستان، دقیقا به هر آنچه از پیش در خلاصه‌ی داستان گفته‌اید، عمل کنید. گاهی اوقات، برای ادامه‌ی داستان به ایده‌های جدید نیاز پیدا می‌کنید. هر جای این فرایند که باشید، قریحه‌ی نویسندگی‌تان شما را به هر جا که بخواهد می‌برد. پس آن را دنبال کنید، چون این کار، بخشی از لـ*ـذت نوشتن است.

 

پایان روش اول"چگونه کتاب بنویسم"منتظر باشید برای روش دوم

 

یا حق.

 Reactions: zohre74, بانوی ایرانی, Curly and 26 others

 

فاطمه تاجیکی

مدیر بازنشسته+نویسنده انجمن مدیر بازنشسته نویسنده انجمن

6/9/16

 

 

شهروز براری صیقلانی 


  بخدا سبب  سر افکندگی و جای بسی شرمندگیه   که کارمون به چنین   مطالبی میرسه    اما     اخه  اون عزیز دلی که ناراحتی قلبی داره و    من  نون و نمک خورده شم  و نمک پرورده شم  و  زمانی  شرط گذاشت که من برم دانشگاه تا دخترش رو بده بهم و من  بجای فوق دیپلم  با کارشناسی ارشد   بعد سینزده سال    مجدد  مثل پونه دم لونه مار  سبز شدم  ،     اخه      این کارای  جنبل جادو از شما بعیده که مثلا قشر فرهنگی جامعه هستید و  سالیان سال   استاد  و اموزگار   و تربیت کننده ی بچه های این مرز و بوم بودی ، از شما  بعیده  ،   اگه جنبل و جادو کار میکرد که    تا الان  گلدختر هات رو   فرستاده بودی خونه ی بخت   نه اینکه هر هفت تا دختر محترم و نجیب و  باوقار تون   رو  کنج  قصر  تون      ترسی های  چهل ساله پنجاه ساله انداخته باشید     البته  ترشی های  هفت ساله و به بالا  هم  هست که  با اونا کاری نداریم .      مادر من ،  نازنین ، بزرگوار      هر بار هر چی رو که  شنیدم از جانب تان در خصوص  حرفهای   اون فرد به اصطلاح  جادوگر و یا  رمال     یا  رو کتاب گر  و  یا بلکه  دعا نویس      همگی از دم     غلط و کذب  بودند و    کسی غیر از من  که  مخاطب   بحث بین شما و انان بوده     بهتر نمتواند  شهادت دهد که    تمامی   ادعاهای  مطرح شده از جانبشان   غلط و کذب محض بوده   .            بخدا  درست  نیست   والله  صحیح نیست   دو فردایدیگه  باز نشسته مئشید  و  مثلا  یک عمر  دبیر   ریاضی  بودید    از شما بعیده       علم ریاضی  کجا    و جادو کجا؟     من   چیزهایی  میدونم که سبب شرمندگی ست  و از جانب خودتان  گفته شده که     بارها به انا ن    مراجعه کرده اید   و دروغشان بعد گذر از سالها    عیان شده .         زشت است  نکنید .   سعید نوعی  از اردکان یزد  

               کتاب از شین براری ،            دعای موثر و مجرب برای باطل کردن طلسم و سحر و جادوعکس از نویسنده سبک مدرنیته شهروز براری صیقلانی شهروز براری صیقلانی کتاب از شهروز براری صیقلانی شین براری صیقلانی  نویسنده  سبک مدرنیته   عکس شین براری↑→←↑ شین براری صیقلانی ملقب به شین براری  زاده شهر رشت مرکز استان گیلان در شمال کشورمان ایران است که

اگر فردی دعای قرآنی ذیل را بنویسد و با خود نگاه  دارد از کلیه طلسمات و جادو و سحر در امان خواهد بود و اگر کسی را مورد سحر و طلسم و جادو قرار داده باشند، باید که این دعا را با زعفران و گلاب نوشته و سپس در آب حل کرده و بیاشامد و همچنین بر سر بریزد وسپس یکی دیگر را نوشته و در نزد خود نگاه دارد. با عنایت باریتعالی سحر و جادو برطرف خواهد گردید. توجه شود که این دعا همچنین برای گشایش بخت و کارگشائی نیز مفید فایده است.

 

بسم الله الرحمن الرحیم خَتَمَ الله عَلی قُلوُبِهِم وَ عَلی سَمعِهِم وَ عَلی اَبصارِهِم غِشاوَةٌ وَ لَهُم عَذابٌ عَظیم وَ مِن النّاس مَن یَقول امَنّا بِالله وَ بِالاخِرَةِ وَ ما هُم بِموُمِنین یُخادَعون الله وَالّذینَ امَنو وَ ما یَخدَعون اِلاّ اَنفُسَهُم وَ ما یَشعَروُن فی قُلوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمُ الله مَرَضاً وَ نُنَزِّلُ مِنَ القُران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَةٌ لِلموُمِنین یا ارحَمَ الرّاحِمین قالَ موسی ما جِئتُم بِه السِّحر اِنَّ اللهَ لا یُصلِح عَمَلَ المُفسِدین فَسَیَکفیکََهُمُ الله وَ هُوَ السَّمیعُ العَلیم لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ باللهِ العَلیِّ العَظیم إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ وَ اُفَوِّضُ اَمری اِلی الله اِنَّ اللهَ بَصیرٌ باِلعِباد یا اَرحَم الرّاحِمین.

 

باز شدن شخص بسته

برای باز شده شخص بسته شده این آیات شریفه را بنویسید و به همراه شخص نمایید.

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُم مِّن بَعْدِ ذَلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ بقره 74

 

الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ بقره 156

 

وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ وَلاَ یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إَلاَّ خَسَارًا اسرا 82

 

و نیز آورده اند اگر کسی را بسته باشند سوره مبارکه مریم را بنویسد و بشوید و بخورد گشاده میگردد انشاءالله تعالی  

 

 

 

منو

 

خانهاخبار داغتازه هاتبلیغات در بیتوتهدرباره ماتماس با ما

تازه های داروخانه معنوی



 

صلوات ناریه از امام سجاد (ع)

 

دعا برای رفع لکنت زبان

 

ذکر و دعای رفع ترس و وحشت

 

دعاهای توصیه شده در هنگام شیوع بیماری‌ های مسری

 

دعاهایی برای افزایش شیر مادر

 

دعای حرز امام جواد(ع)

بیشتر »



دعاهای برای باطل کردن طلسم و سحر و جادو

مجموعه: داروخانه معنوی

 

 

 

اگر کسی را بسته باشند سوره مریم را بنویسد و بخورد گشاده میگردد

 

 دعای موثر و مجرب برای باطل کردن طلسم و سحر و جادو

اگر فردی دعای قرآنی ذیل را بنویسد و با خود نگاه  دارد از کلیه طلسمات و جادو و سحر در امان خواهد بود و اگر کسی را مورد سحر و طلسم و جادو قرار داده باشند، باید که این دعا را با زعفران و گلاب نوشته و سپس در آب حل کرده و بیاشامد و همچنین بر سر بریزد وسپس یکی دیگر را نوشته و در نزد خود نگاه دارد. با عنایت باریتعالی سحر و جادو برطرف خواهد گردید. توجه شود که این دعا همچنین برای گشایش بخت و کارگشائی نیز مفید فایده است.

 

بسم الله الرحمن الرحیم خَتَمَ الله عَلی قُلوُبِهِم وَ عَلی سَمعِهِم وَ عَلی اَبصارِهِم غِشاوَةٌ وَ لَهُم عَذابٌ عَظیم وَ مِن النّاس مَن یَقول امَنّا بِالله وَ بِالاخِرَةِ وَ ما هُم بِموُمِنین یُخادَعون الله وَالّذینَ امَنو وَ ما یَخدَعون اِلاّ اَنفُسَهُم وَ ما یَشعَروُن فی قُلوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمُ الله مَرَضاً وَ نُنَزِّلُ مِنَ القُران ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَةٌ لِلموُمِنین یا ارحَمَ الرّاحِمین قالَ موسی ما جِئتُم بِه السِّحر اِنَّ اللهَ لا یُصلِح عَمَلَ المُفسِدین فَسَیَکفیکََهُمُ الله وَ هُوَ السَّمیعُ العَلیم لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ باللهِ العَلیِّ العَظیم إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ وَ اُفَوِّضُ اَمری اِلی الله اِنَّ اللهَ بَصیرٌ باِلعِباد یا اَرحَم الرّاحِمین.

 

باز شدن شخص بسته

برای باز شده شخص بسته شده این آیات شریفه را بنویسید و به همراه شخص نمایید.

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُم مِّن بَعْدِ ذَلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ بقره 74

 

الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ بقره 156

 

وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ وَلاَ یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إَلاَّ خَسَارًا اسرا 82

 

و نیز آورده اند اگر کسی را بسته باشند سوره مبارکه مریم را بنویسد و بشوید و بخورد گشاده میگردد انشاءالله تعالی  

 

هنگام نوشتن دعا ،طهارت و با وضو بودن و شرایط مکانی و زمانی را رعایت فرمائید

 

دعا جهت ابطال سحر

حضرت علی (ع) فرمود: هرکس بر پوست آهو بنویسد و نزد خود نگهدارد سحر از او باطل میشود

 

بسم الله و بالله ماشاءالله بسم الله و لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم قال موسی ما جئتم به السحر ان الله سیبطله ان الله لا یصلح عمل المفسدین و یحق الله بکلماته و لوکره المجرمون فوقع الحق و بطل ما کانو یعملون فغلبو هنالک وانقلبو صاغرین بسم الله و قدمنا الی ما عملو من عمل فجعلناه هباء" منصورا" وجعلنا من بین ایدیهم سدا" و من خلفهم سدا" فاغشیناه فهم لا یبصرون و القی السحره ساجدین قالو امنا برب العالمین رب موسی و هارون قال امنتم به قبل ان اذن لکم انه لکبیر کم الذی علمکم السحر قالو ان هذان لساحران یریدان ان یخرجاکم من ارضکم بسحرها بحق کهعیص و بحق حمعسق و بحق صم بکم عمی فهم لا یسمعون و لا یتکلمون.

 

توجه شود:

*قواعد عمومی نگاشتن دعا مثل طهارت و با وضو بودن و شرایط مکانی و زمانی را رعایت فرمائید.

 

*در زمان نگاشتن دعای قرآنی فوق حتما رو به قبله باشید.

* سوره های فلق و ناس را هر روز تلاوت نمایید. صبح و شب.

* به وقت خواب معوذتین (همان سوره های فلق و ناس را بخوانید).

* معوذتین را در کاغذ بدون خط بنویسید و همیشه همراه خود داشته باشید.

* پایان هر نماز آیه الکرسی را حداقل یکبار تلاوت نمایید. آیه اول آنرا بخوانید تا و هو العلی العظیم.

* در هنگام اذان یا اندکی قبل یا پس از آن که درهای استجابت دعا  گشوده است جهت برآورده شدن حاجت خود از جانب خداوند متعال دعا و طلب حاجت کنید. شک نکنید.

 

بسیار مجرب است. مستجاب است انشاء الله تعالی .

 

گردآوی:بخش مذهبی بیتوته

 

 

_________________________________________

آموزش جادو توسط دو فرشته بنام هاروت و ماروت به انسان های معمولی و اغازجادوگری در راه منفی و بد طینتانه 

 

 

وظیفه هاروت و ماروت آموزش سحر به مردم به منظور مقابله با سحر ساحران و ابطال آن بود

 

در تفسیر عیاشی و قمی در مورد آیه و اتبعوا ما تتلوا الشیاطین علی ملک سلیمان» از امام باقر آمده‌ است: پس همین که سلیمان از دنیا رفت، ابلیس سحر را درست کرد، آن را در طوماری پیچید و بر پشت آن طومار نوشت: این آن علمی است که آصف بن برخیا برای سلطنت سلیمان بن داوود نوشته، و این از ذخائر گنجینه‌ های علم است، هر کس چنین و چنان بخواهد، باید چنین و چنان کند، آنگاه آن طومار را در زیر تخت سلیمان دفن کرد، سپس ایشان را به در آوردن راهنمایی کرد، بیرون آورد و برایشان خواند. درنتیجه کفار گفتند: پس اینکه سلیمان بر همه ما چیره گشت به خاطر داشتن چنین سحری بود، ولی مؤمنین گفتند: سلطنت سلیمان از سوی خدا بود.

 

مأموریت و وظیفه هاروت و ماروت آموزش سحر به مردم به منظور ایستادگى و مقابله با سحر ساحران و ابطال آن بود.

 

مأموریت هاروت و ماروت از زبان قرآن مجید و ائمه اطهار(علیهم السلام)

در قرآن مجید آمده است که دو فرشته نازل شده به سوى مردم، یعنى هاروت و ماروت، به مردم سحر آموزش مى دادند، نه براى این که مردم از آن در جهت کارهاى خلاف و از جمله تفرقه بین زن و شوهر استفاده کنند، بلکه در جهت مقابله با سحرِ شیاطین و ساحران آن را به کار بندند. (بقره (2)، آیه 102)

 

زجاج از حضرت على (علیه السلام) روایت مى کند که حضرت فرمودند: هاروت و ماروت، دور شدن از سحر را به مردم یاد مى دادند، نه آمدن به سمت سحر را. (انصارى قرطبى، الجامع لأحکام القرآن، ج 2، ص 54)

 

امام رضا (علیه السلام) در این باره مى فرمایند: هاروت و ماروت دو فرشته بودند که به مردم سحر آموختند تا از سحر جادوگران پرهیز کنند و آن را باطل نمایند، و به هرکس چیزى در این باره مى آموختند و به او مى گفتند: إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَکْفُرْ؛( بقره(2)، آیه 102) ما، وسیله آزمایش تو هستیم، کافر نشو»، ولى گروهى با به کارگیرى چیزى که دستور داشتند از آن دورى کنند، کافر شدند و به وسیله آن چه مى آموختند بین زن و شوهر جدایى مى انداختند. (شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا(علیه السلام)، ج 1، ص 556)

 

امام جعفر صادق (علیه السلام) و امام حسن عسکرى (علیه السلام) نیز درباره 

 

 

جالب این جاست که کمترین اختلافى در این دو حدیث دیده نمى شود. در کتاب تفسیر جامع به نقل از امام جعفر صادق (علیه السلام) آمده است که حضرت مى فرمایند: پس از نوحِ پیغمبر، سحر و عقیده و موهومات زیاد شده بود. خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را نزد پیغمبر آن زمان فرستاد که عملیات ساحران را براى او بیان نموده و ضمناً براى ابطال سحر و رد کردن حیله و نیرنگ آن ها اطلاعاتى به او بدهد. پیغمبر مزبور از آن دو فرشته، تعلیماتى فرا گرفت و به امر خدا به مردم یاد داد که سحر جادوگران را شناخته و براى باطل نمودن آن ها از دانستنى هایى که به دست آورده بودند، استفاده کنند و به ایشان تأکید و امر شد که خودشان سحر نکنند. (سید ابراهیم بروجردى، تفسیر جامع، ج 1، ص 227)

 

هاروت و ماروت به اراده خدا  میان مردم دنیا ظاهر شدند تا نحوه ابطال سحر ساحران را به ایشان بیاموزند

   

مطلب بالا با اندکى تغییر به نقل از امام حسن عسکرى (علیه السلام) نیز بیان شده است. حضرت مى فرمایند: بعد از نوح(علیه السلام) جادوگران و فریب کاران، بسیار شده بودند، لذا خداوند عزوجل دو فرشته را به سوى پیامبر آن زمان فرستاد و به آن دو مأموریت داد که سحر و چگونگى ابطال آن را به آن پیامبر بیاموزند، او نیز آن مطالب را از آن دو فرشته دریافت کرده و به فرمان خدا آن را به مردم آموخت و به آن دو دستور داد تا به این وسیله در مقابل سحر ایستادگى کرده، آن را باطل نمایند.( شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 1، ص 548)

 

در قرآن مجید آمده است که دو فرشته نازل شده به سوى مردم، یعنى هاروت و ماروت، به مردم سحر آموزش مى دادند، نه براى این که مردم از آن در جهت کارهاى خلاف و از جمله تفرقه بین زن و شوهر استفاده کنند، بلکه در جهت مقابله با سحرِ شیاطین و ساحران آن را به کار بندند.

 

از مطالب گفته شده چنین برمى آید که مأموریت و وظیفه هاروت و ماروت آموزش سحر به مردم به منظور ایستادگى و مقابله با سحر ساحران و ابطال آن بود.

 

سرانجام هاروت و ماروت چه شد؟

در هیچ یک از منابع معتبر و نیز آثار تفسیری به این نکته که سر انجام کار این دو فرشته بزرگ الهی به کجا کشید، اشاره ای نشده است اما.

 

این نکته معلوم است که آن دو فرشته بزرگ به اراده خدا در کسوت انسانی میان مردم دنیا ظاهر شدند تا نحوه ابطال سحر ساحران را به ایشان بیاموزند و مردم را در مقابل تاثیر منفی جادو مسلح کنند. البته باید بدانیم که حضور این دو فرشته در نقش انسان، به معنای تغییر ماهیت آن ها نبود که به طور کامل از حالت ملک بودن به حالت انسان بودن در آمده باشند تا بخواهیم پی گیر عاقبت شان باشیم! بنا بر این، آنان از ملائک بودند و باید قبول کرد که بعد از تعلیم سحر و انجام ماموریتی که به آن ها محول شد، به کار اصلی شان که عبادت خدای متعال است، مشغول اند. مثل جناب جبرائیل که گاهی به صورت انسان بر پیامبر خدا(صلی الله و علیه وآله) ظاهر می شد و حضرت را از تعالیم وحی الهی با خبر می کرد و سپس به عالم ملکوت باز می گشت.

 

منبع shahroozbarary.blogfa.com گ

 


   

 


فعلِ شکستن و تَرَک برداشتن . توضیح می‌دهیم که شکستن را می‌توانیم حاصل برخورد یک قلوه‌سنگ با شیشه و ترک برداشتن را نتیجه‌ی پرتاب سکه‌ای به سمت شیشه در نظر بگیریم.

همه می‌دانیم که در ادبیات رایج و آشنا، شکستن فعلی شدید‌تر و حادثه‌ای مهم‌تر از ترک خوردن محسوب می‌شود. اما فرض کنید می‌خواهید حس خود را هنگام شنیدن یک خبر بد (مثلاً درگذشت پدرِ دوست‌تان) بیان کنید. کدام ترکیب اثر عمیق‌تری را منعکس می‌کند:

دلم شکست یا دل‌شکسته شدم)

قلبم ترَک برداشت

تعبیر دوم به این علت تأثیرگذارتر است که دل‌شکستگی به واژه‌ای آشنا تبدیل شده و اثر و بار روانی سنگین خود را از دست داده است. اما ترکیبِ قلبم ترک برداشت به علت تازگی، می‌تواند اندوه و غم عمیق گوینده را بهتر منتقل کند.

جملاتی از همین فصل از کتاب رستاخیز کلمات را با هم بخوانیم: ت

اهالی شهرهای ساحل دریا، دیگر، صدای امواج را نمی‌شنوند زیرا به آن معتاد شده‌اند، اما کسی که برای اولین بار واردِ چنین شهرهایی می‌شود تا مدت‌ها این صدای امواج را می‌شنود زیرا هنوز برای او امری معتاد نشده است.

از نظر صورتگرایان [فُرمالیست‌ها]، کارِ هنرمند آشنایی زدایی است و زدودنِ غبار عادت از چشمِ ما.

[ظرفیت و نمونه‌های] آشنایی زدایی در همه‌ی هنرها بی‌نهایت است.

البته ساموئل جانسون در حرف خود، هر دو سوی ماجرا را دیده و آشناسازی را هم در کنار آشنایی زدایی مطرح کرده است: بیگانه ساختن آنچه آشناست و آشنا ساختن هر آن‌چه بیگانه است.

شاید در نگاه اول، چنین به نظر برسد که دامنه‌ی کاربرد این اصطلاح به حوزه‌ی شعر و ادبیات، محدود است. اما هر شکلی از نگارش (و به طور کلی هر شکلی از هنر) می‌تواند در دل خود، نمونه‌های موفق آشناسازی و آشنایی زدایی را جای دهد

این جمله را از آن جهت در مجموعه‌ی چالش نوشتن مطرح کردیم که می‌تواند الهام‌بخش علاقه‌مندان به نگارش (داستانی یا غیرداستانی) باشد. و البته بهانه و فرصتی تا با خود، و قلم راحت و تنها باشیم. 

خاطرات‌مان را از کلاس‌ها، ارائه‌ها، سخنرانی‌ها، نوشته‌ها و کتاب‌ها مرور کنیم و ببینیم چه کسانی در آشنا ساختن ناآشناها و آشنایی‌زدایی از آشناها توانمند بوده‌اند و توانسته‌اند در ذهن ما ماندگار شوند.

اگر نمونه‌هایی به ذهن‌تان رسید، لطفاً با دوستان خود هم در میان بگذارید.

اگر پای حرف نویسندگان بزرگ و معلمان نویسندگی بنشینید، بسیاری از آن‌ها شما را به تمرین نوشتن آزاد تشویق می‌کنند.

این تمرین بسیار ساده به‌نظر می‌رسد. آن‌قدر ساده که اکثر ما آن‌ را شنیده‌ایم؛ اما حاضر نشده‌ایم برای انجامش وقت بگذاریم.

ظاهر ماجرا بسیار ساده است.

بر خلاف حالت متعارفِ نوشتن که در آن خروجی مهم است و به فرایند توجه نمی‌شود، این‌جا صرفاً نوشتن مهم است و اصلاً اهمیتی ندارد که خروجی کار شما چه باشد.

قضاوتِ زودهنگام می‌تواند مانع اندیشیدن شود.

اگر بخواهید این تکنیک را با الگوهای فکر کردن و حل مسئله مقایسه کنید، می‌توانیم بگوییم این کار مشابه طوفان فکری (Brainstorming) است.

چه در زمان نوشتن و چه هنگام پیدا کردن راه حل یک مسئله، قضاوت زودهنگام می‌تواند مانع ما باشد. به این معنی که ایده‌، حرف یا راهکاری که به ذهن‌مان می‌رسد، قبل از تولد به سادگی در نطفه خفه می‌شود.

یک ایراد، یک مانع و یا یک نقطه‌ی ضعف آشکار می‌تواند باعث شود که ما مسیر فکری مشخصی را رها کنیم و به سراغ افکار و ایده‌های دیگر برویم. در حالی که بسیاری از افکار و ایده‌ها این ظرفیت را دارند که پس از اصلاح، به کار گرفته شوند.

دو روش برای نوشتن آزاد

دو روش مختلف برای نوشتن آزاد توسط مدرس آموزش فن نویسندگی اقای  شهروز براری صیقلانی پیشنهاد می‌شود.  (بازنشر از جناب استاد شاهین کلانتری )  سپاس از ایشان بابت محتوا)   ★♥♦♣♠شین براری صیقلانی ملقب به شین براری  زاده شهر رشت مرکز استان گیلان در شمال کشورمان ایران است که

هیچ‌کدام ااماً بهتر از دیگری نیستند. شما هم به تدریج با تمرین می‌توانید تشخیص دهید که کدام برای شما مناسب‌تر است:

محدودیت در دسترسی به این درس

این درس برای کاربران آزاد فعال و کاربران ویژه متمم به صورت کامل نمایش داده می‌شود (انواع کاربران متمم). پس از ثبت‌نام و خرید اعتبار به عنوان کاربر ویژه‌ی متمم، به همه‌ی درس‌های زیر دسترسی پیدا کنید. 

یکی از رایج ترین تقسیم بندی‌های نوشته ها، تقسیم آنها به نوشته های تخیلی و غیرتخیلی است.

داستان و شعر، شناخته شده‌ترین مصداق‌های نوشته های تخیلی هستند و مقاله و تحلیل، از جمله نمونه های رایج نوشته های غیرتخیلی محسوب می‌شوند.

شاید بتوان گفت بخش عمده‌ای از آنچه در متمم می‌خوانید (چه درس‌ها و چه نظرات و بحث‌های دوستان متممی) از جنس نوشته های غیرتخیلی است. همان چیزی که در زبان انگلیسی به عنوان Non-fiction شناخته می‌شود.

در این درس می‌خواهیم قسمتی از کتاب درباره خوب نوشتن نوشته‌ی ویلیام دزینسر را با هم مرور کنیم. این کتاب به صورت اختصاصی به بحث هنر نوشتن غیرتخیلی پرداخته است و از جمله کتابهای معتبر و پرفروش در این زمینه در جهان است.

ویلیام زینسر در این کتاب از خاطره‌ی یک سمینار در مورد نوشتن می‌گوید.

خاطره‌ای که برای همه‌ی کسانی که دوست دارند بهتر بنویسند، می‌تواند مفید و آموزنده باشد

 


بعضی روزها، بعضی وقت‌ها، ساعت‌ها، لحظه‌ها، آنقدر خسته‌ای، آنقدر پری، آنقدر ابری هستی که بارانی شدن را به انتظار می‌نشینی. 

‏آن وقت، می‌نشینی پشت پنجره دلت و چشم به آسمان ابری می‌دوزی. 

‏می نشینی و دستت را زیر چانه‌ات می‌زنی، نه از بی‌حوصلگی. دستت را زیر چانه‌ات می زنی تا سرت بالا بماند. 

‏می نشینی و تکیه‌ات را به پشتی یک صندلی می‌دهی، نه از خستگی. تکیه می‌دهی تا کمرت خم نشود. تا خم نشود زیر بار نامردمی‌ها، تا خم نشوی زیر سنگینی نگاه‌های نادوستان، تا نشکنی زیر آوار سنگین حرف‌هایی که کوه‌ها را به زیر می‌آورند‏. 

‏بعضی روزها، بعضی وقت‌ها، ساعت‌ها، لحظه‌ها، آنقدر خسته‌ای و آنقدر سرما را حس می‌کنی که می‌پنداری همین حالا از درون منجمد می‌شوی. 

‏سرمای رفتارهای سرد و بی‌روح، سرمای حرفهای سرد و بی‌مغز، سرمای آدم‌های یخی، آنها که از گرمای محبت تهی شده‌اند، آنها که شک می‌کنی اصلاً می‌توان آدم نامشان نهاد یا نه! 

‏آن وقت می‌نشینی پشت پنجره دلت و چشمانت، مات و منجمد خیره می‌شوند به آسمان ابری. 

‏می‌نشینی و باز هم می‌لرزی از حرف‌های سردی که تا عمق وجودت نفوذ کرده‌اند. 

‏می‌نشینی و می‌لرزی، اما عرقی بر پیشانیت می‌نشیند که به تعجبت وا می‌دارد. از خودت می‌پرسی این سرما کجا و این گر گرفتن کجا؟ بعد از خودت می‌پرسی اصلاً حالا کدام فصل و کدام ماه است؟ زمستانی سرد است یا تابستانی گرم؟ 

‏فکر می‌کنی، اما پاسخ سؤالت را نمی‌یابی. تاریخ را گم کرده‌ای گویا. خوب که فکر می‌کنی، می‌بینی خودت را هم گم کرده‌ای. 

‏می‌خواهی بدانی کجایی؟ نگاهت را می‌چرخانی، می بینی، اما نمی‌دانی. 

‏باز هم به این فکر می‌کنی که این آدم‌های یخی با زندگی‌ها چه می‌کنند؟ 

‏با دیگران، با آنها که دور و برشان هستند. آنها که باید نفس بکشند، اما سرمای فضای اطراف، ریه‌های شان را منجمد می‌کند. به همه اینها فکر می‌کنی، اما خودت را نمی‌یابی. 

‏می‌ترسی که قلب تو هم یخ زده باشد. از فکرش هم غصه‌ای سنگین همه وجودت را پر می‌کند. آن وقت می‌نشینی پشت پنجره دلت و باران را تماشا می‌کنی. آسمان چشمت می‌بارد. حالا هق هق باران را می‌شنوی. 

((♣توجه      توجه      کتاب ممنوعه  جلد سیاه بی نام ناشر و بی مجوز چاپ از کارو ، قدیمی  مربوط به ۱۳۴۶ بنام    کفرنامه  موجود است  با شماره 09308762028)))★★★ممنوع القلم شهروز براری صیقلانی  در رومه جام جم        کتاب ممنوعه   کارو    کفرنامه     کتاب کفرنامه کارو       فروش کتاب ممنوعه  غیر مجازذ۰۹۳۰۸۷۶۲۰۲۸ کاملا سالم ارزان شین براری صیقلانی و مصاحبه اختصاصی با وی در دو فصلنامه چوک    بی مشخصات ناشر بی مجوز فیپا بی کد شابگ    کاملا غیر قانونی جلد سیاه      موجود است 

‏هق هق باران را که می‌شنوی، هم سبک می‌شوی هم دلت کمی گرم می‌شود. دلت گرم می‌شود، چون می‌فهمی که هنوز آدم یخی نشده‌ای

 

نمی‌دانم که تا به حال این چنین شده‌اید؟ پشت پنجره دلتان به انتظار نشسته‌اید؟ اینقدر بارانی، اینقدر ‏دلگیر؟ 

‏اگر شده‌اید که این حال و هوا را ‏می شناسید و باورش دارید. 

‏حال و هوایی که درمسیر زندگی، گاه به سراغ من ‏و شما هم می آید. 

‏می آید، نه یک بار و دو بار، گاه و بیگاه می آید، اما آنچه مهم است و نباید فراموشش کنیم آن که نباید بگذاریم این هوای بارانی، زمان زیادی مهمان خانه دل ما باشد. این حالات به سراغ ما می‌آیند، چون اینها هم قاچ‌هایی از زندگی هستند. به سراغمان می‌آیند، چون ما آدمیم. آدم هم دلش می‌گیرد، اما این حالات در زندگی اصل نیستند. 

‏کسی، جایی گفته بود که شادی‌های زندگی فاصله دو غم هستند،.چرا ‏این فاصله را جور دیگر نبینیم؟ نمی‌توان گفت که غم‌های زندگی، فاصله دو شادی هستند؟

‏آن که باید در زندگی من و تو اصل باشد، شاد بودن، مهر ورزیدن، به پیش رفتن، کمال خواهی و همه فضیلت‌هایی است که همه انسان‌ها دوستشان دارند و صاحبانشان را محترم می‌دارند.

اگر گاهی آسمان دل و چشم‌مان بارانی می‌شود، سرچشمه در همین خوبی‌ها دارد. ما آدمیم و آدم‌ها ‏از دیدن نامردمی‌ها دلشان می‌گیرد. آدم‌ها از نابرابری ‏غمگین می‌شوند. آدم‌ها از تعصب‌های بی‌جا، از بی‌اخلاقی‌ها، از. حیران می‌شوند، اما این حیرانی نباید ما را در گل دنیا بخشکاند. 

‏ما باید پیش رویم، باید رشد کنیم، باید گام برداریم، باید زندگی کرد، باید ساخت و برای رسیدن به همه اینها ابتدا باید آموخت و آموزاند. 

‏ما همه باید، آموزگاری باشیم که در حد توان، کلامی، درسی، کتابی را به دیگری بیاموزیم. 

اگر به دنبال زندگی بهتر هستیم، اگر سعادت فرزندانمان را می‌خواهیم، اگر پیشرفت را به انتظار نشسته‌ایم، باید یک گام پیش رویم و یک گام به پیش بریم، هر کس هرگونه که می‌تواند.

                    Normal 0 false Shin Brari

.

 


 

بیش از ده سال دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز ، وحشیانه تر شتاب میگیرد ، سرانجام در لحظه ای غمناک همچون غروب یک جمعه ی پاییزی ، این رودخانه طغیان میکند و تمام آسودگی و آرامش حاکم بر احوالاتم را بی ترحم در خود غرق کرده و سمت پریشانی میبرد . 


همه چیز از یک آرزوی بچگانه آغاز شد ، من در عبور از پیچ تند هجده سالگی بودم ، اسفند ماه به تقویم آویزان مانده بود ، یکماه به سالی جدید و تقویمی جدید باقی بود ، که رشت نیمه

شب از شدت سرما و برف ، یخ بست و منجمد گشت. ساعت بالای برج سفید شهرداری از حرکت بازماند و عقربه هایش قندیل بست. نیمه شب بود که برف شروع به باریدن کرد و تا صبح ، کل شهر را تن پوشی از جنس ، سفید بختی به تن پوشاند ، گویی شهر رشت عروس شده بود ، اما کسی خبر نداشت که این جشن عروسی با تمام جشن های معمول تفاوت دارد و هفت شبانه روز آسمان قصد باریدن دارد هفتم اسفند برف متوقف شد. اما تراژدی آغاز شد. آنگاه رخت سفید عروس تغییر کاربری داد و در چرخشی ۱۸۰درجه ای تبدیل به کفن سفیدی شد که شهر را سراپا پوشانده بود و پیکر بی جان و خالی از جریان زندگی اش را به سوی جهنم بدرقه مینمود . سقف هایی که زیر شدت هجم برف ، نیمه شب بیخبر ، میشکست و نور ماه بروی فرش ها مینشست . 

خانه های همسایگان ما ، بی سقف بودند و ما از انکه سقف مان هنوز پابرجاست و ثابت قدم کمی عذاب وجدان گرفته بودیم ، زیرا همسایگان بی سقف گونه ای به ما نگاه میکردند که گویی ما با حوادث غیر مترقبه تبانی و دسیسه کرده ایم ، از اینرو سقف مان سرحال و شاداب سر جایش است و به باقی خانه های بی سقف فخر میفروشد

سه روز گذشت ، و ده اسفند ماه ، دست در دست تقدیر به روزگار من رسید .

ساعت چهار و سی دقیقه بود که من برای اولین بار در زندگی صدای ناقوس کلیسا را شنیدم ، آن هم شش مرتبه . دقایقی بعد مجددا تکرار شد . و باز هم شش مرتبه. سومین بار که صدای مهیبش در شهر پیچیده میشد من شروع به شمردن تعداد تکرارش کردم ، و با انگشت دستم ، یک به یک پیش رفتم تا باز به شش ختم شد

که مادرم با چهره ی متعجب پرسید؛ 

_شهروز خول شدی؟ چی چی داری میشمری و الان سومین باری هست که طی ده دقیقه با خودت حرف میزنی و میگی یکدوسه تا.چهارمیاینم پنجمین بار.و.و.اینم شش ش ش ش.   

_خب دارم تعداد تکرار صدای ناقوس کلیسا رو میشمردم ، بنظرتون زیادی صداش بلند و رسا نبود؟ انگار توی گوشم و چسبیده به پرده ی سماغم داشت صدا میخورد

/مادر؛ چی؟ ؟ کدوم ناقوس کلیسا؟ چرا پس ما نشنیدیم؟ ها؟ زده به سرت؟ مسخره بازی رو بزار کنار ، پا شو و برو ببین میتونی توی شهر یه نانوایی باز پیدا کنی؟ 

ساعت ۱۲ ظهر 

    من مشغول پاروب کردن برف های سقف بودم که ناگهان پایم لیز خورد و چندین متری به پایین رفتم ، و به یکباره خودم را درون کوچه مشغول صحبت با دوستم حسن یافتم و چشمم به افق اسمان دوخته شد که توی آسمون یه رنگین کمون دیدم که زیادی روشن تر از حد معمول بود ، رفیقم حسن گفت؛  

  خب من که نمیبینم ، ولی اگه داری منو سرکار میزاری باید بگم که خر خودتی.

__نه دیوونه ، اوناش به اون واضحی چطور نمیبینیش؟ عکس از نویسنده سبک مدرنیته شهروز براری صیقلانی آ

رفیقم حسن با شک یک نگاه بهم انداخت و گفت ؛ والا من که چیزی نمیبینم ، شاید تو پل مرغ آمین رو داری میبینی 

_چی؟

حسن؛ میگند اگه تقدیر عجیبی بخواد توی زندگی کسی شروع بشه اون فرد ناخواسته چیزهایی میبینه و میشنوه که دیگران نمیبینند و نمی شنوند . ینی این چرت پرت ها رو مامان بزرگ سعید تعریف میکرد برامون ، پیرزن بیچاره از بس کم سواد و جاهل بود که به چنین خرافاتی رو باور داشت . شهروز حالت خوبه؟ چشمات ایراد پیدا کرده شاید؟ نکنه به سرت ضربه خورده !؟.   

 

من موی به تنم سیخ گشت و پرسیدم؛ مادر بزرگ سعید الان کجاست؟ 

رفیقم خندید و یه نیم نگاه موزیانه با پوزخند به من کرد و یه نگاه هم سمت اسمون انداخت و چشماش رو ریز کرد و ابرو های کمانی و پر پشت خودشو کمی اورد پایین و اخم کرد انگاری دنبال رنگین کمان میگشت بعدش گفت که ؛  

چیزی نیست ، از بس برف پاروب کردی که زده به سرت و خول شدی . چی داری با خودت حرف میزنی ، سعید دیگه کیه؟ مامان بزرگ دیگه کیه؟ حالت خوبه؟ 

 

من با حرص و لج گفتم ؛ تو خودت الان گفتی که مامان بزرگ سعید گفته بودش که تقدیر میاد از اسمون پایین ، و این جور حرفاااا بعد الان میگی که سعید کیه و منکر میشی    

 

گوشهایم حین گفتن این حرفا سوت کشید و صدای ازار دهنده ی نویز مانندی را شنیدم و چکیدن قطرات اب به صورتم و برخورد ضربات سیلی ارام و ممتد به صورتم را حس کردم ، سپس تصویر تار و مبهمی دیدم که گویی دو نفر خمیده و خیمه زده بودند بروی من و یکی از لیوان اب درون دستش به صورتم اب میپاشید و دیگری که شبیه خواهرم شاداب بود ، به ارامی سیلی میزد به صورتم سرم درد شدیدی گرفت ، به خودم که امدم فهمیدم حین پارو کردن سقف لیز خورده ام و افتاده ام درون حیاط پشتی خانه ی همسایه مان و و خواهرم مشغول به هوش اوردنم هستند .   

یک ساعت بعد ؛ شاداب گفت ؛ این هزیان ها چی بود میگفتی ؟ 

_کدوم هزیان ها؟    

شاداب؛ به میگفتی حسن . 

_ کی؟ من؟ من مگه خول شدم که به معصومه بگم حسن . من کی چنین حرفی زدم 

شاداب؛ وقتی داشتی به هوش می اومدی گفتی که حسن خانه ی مادر بزرگ سعید کجاست؟ و حرفای چرت و پرت میزدی و میگفتی که رنگین کمان زده اسمون و این حرفای بی سر و ته  

 ،

شین براری صیقلانی و مصاحبه اختصاصی با وی در دو فصلنامه چوک    (عکس  حقیقی  از داستانی حقیقی      شهروز  در ۳۳ سالگی)    book_online.com اثری جدید از شین براری صیقلانی   در پستوی شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی نشر ققنوس تقدیم میکند  شهروز براری صیقلانی شهروز براری صیقلانی  کتاب مجازی   را از ما بخواهید  بوک پاور دات کام

 

ساعت چهار 

  یه آب میوه ی شش میوه دستم بود توی ایینه قدی ، با صدای بلند بلند تنهایی به خدا گفتم که 

     : میدونم که وجود نداری و این ادم ها از بس خرن و بی سواد که از ترس پشت خدا قایم میشن و بهت اعتقاد دارن . خدا اگر وجود داری بهم ثابت کن . مثلا یه جعبه اسکناس از اسمون بیفته توی بغلم . اون وقت بهت اعتقاد پیدا میکنم . چند لحظه بعد با خودم گفتم خب اینکه راحته مثلا یه هواپیما تو اسمان منفجر میشه و جعبه پول می افته توی بغلم . پس بزار یه چیز سخت تر بگم . کلی فکر کردم ساعت چهار بعد از ظهر بیست اسفند بود . شاداب و مادرم بیرون بودند.  

کمی فکر کردم تا عاقبت محال ترین اتفاق کاینات رو پیدا کردم و یاد اون دختره چشم درشتی افتادم که خیلی ساده و زشت بود و همیشه منو نیگاه میکرد و من دو سال هر روز دو بار توی ۱۳ ؤ ۱۴ سالگی میدیدمش . اما از وقتی مدرسه هامون عوض شد تا یکسال هر روز رفتم دم کوچه شون حاجی اباد دم دبیرستان دخترانه عفاف ولی هیچی به هیچی

گفتم خدا میدونم خیلی کله خشک و تخصم و دل کلی دختر رو شدم مثلا هنگامه ، حدیث ،سحر و سارا، ویدا و اما اگه وجود داری پس تا بیست دقیقه دیگه منو به اون دختره چشم درشته که چندین ساله غیب شده برسون . 

بعد ته دلم گفتم دمش گرم عجب شرط محال ممکنی گذاشتم عمرا محال ممکنه چون اون دختره اب شده رفته توی زمین عمرا پیداش کنه خدا خخخخ

رفتم مو ههام رو اتوی مو کشیدم و از بیکاری رفتم بالا پشت بام ، از دریچه لوجنک به محله ی امین ضرب و مغازه ی بسته ی حسن نانوا نگاه کردم دیدم شاهین و ارش دارن میرن سمت لب اب ‌ توی دلم گفتم عجب نامردایی هستن به من نگفتن و تنها دارن میرن . از پله های نردبان لوجنک اومدم پایین و صدای زنگ کلیسا ناقوس رو مجدد شنیدم ه‍فت بار با تمام قدرت تکرار شد و موی به بدنم سیخ شد انگار صداش از یک شهر دور تر مبدا میگرفت و عظیم بود بعد صدای زنگ خانه مون . رفتم دیدم شاهین و ارش

شاهین گفت؛ لباس بپوش بیا سه تایی بریم تا خیابان شیک . 

گفتم باشه ‌.

منم قرار شد برم باهاشون تا عینک شب بخره اقا شاهین .  

بیست دقیقه از ارزوی محالم گذشته بود که فهمیدم غیر من هیچ کس صدای ناقوس کلیسا رو نشنیده و یه جوری شدم . فهمیدم خبری هست

(من طور دیگه ای زندگی رو یاد گرفتم و دلی زندگی کردم ، ینی گوشم رو به نجوای درونم سپردم تا در سکوت با صدای بیصدا و نجوای خاموشش بهم از حوادث پیشرو وحی بده و الهام کنه‍ ، واسه همین بارها طی زندگی با علم بر اینکه قراره اتفاقی رخ بده سمت وقوعش پیش رفتم چون راه گریزی نیست و بالاخره رخ میده. اون لحظه نمیدونستم چی در انتظارمه ) 

۲۰ دقیقه ای که به خداداده بودم رو نمیدونم سپری کرده بودم که رخ داد یا نه . اما مهم این بود که رخ داد . و در عبور از خیابان سفید پوش و شیک به یکباره یه دختره گوشی تلفن کارتی رو گذاشت و نان فانتزی بغلش بود . من طبق روال معمول میخواستم متلک بگم ، چون نان فانتزی رو طوری بغل کرده بود روی سینه اش دو دستی نگه داشته بود که انگار داره به بچه شیر میده و من گفتم؛ ای بابا ، هنوز این بچه بزرگ نشده که بهش شیر میدی؟ دخترخاله اش پیمانه خندید، قیافه اش منو یاد دختر خاله خودم انداخت بعد دو قدم، دختره دیگه ای که همراهش بود برای بار دوم برگشت و با خنده منو نگاه کرد و چشم توی چشم شدیم .

 

        چشم توی چشم همدیگه!!!!! 

      مکث کرد زمان 

کره ی زمین نچرخید ، دونه ی برف بین زمین و هوا ایستاد در بلاتکلیفی ، نفس کشیدن به‍ تاخیر افتاد ،  

صداهای محیط تبدیل به یه نویز ایستا و راکت شده بودن . هیچ صدایی بگوش نمیرسید بلند ترین صدا که بیش از حد بلند بود صدای تپش های قلب من بود انگار با گوشی دکترا صدای قلب خودمو میشنیدم ،     

چشم توی چشم شدیم و زمان ایستاد تا نگاهمون گره ی کوری بخوره به هم . 

من گُر گرفتم و گوشهام سوت ازآر دهنده ای کشید انگار گوش هام رو نگه داشته باشم و زیر دوش اب گرمه گرم باشم و صدای قطرات اب به سرم مث صدای بارش سنگ و کلوخ بلند و گنگ باشه  

با خودم گفتم چرا قدم از قدمم برداشته نمیشه توی هوا و زمین گیر کرده . فشارم افتاد یا که بالا رفت رو درست نمیدونم اما هرچی بود چشمام سیاهی رفت خیره به خیرگی چشمای درشتی که انگار میشناسمش ، ؤلی من این دختر رهگذر رو نمیشناسم اما چشماش انگار دریچه ی نگاهی هست که نگاه رو از دلی برمیتابه که اون دل مأوای یک روحه . روحی که ایمان دارم از یک زندگی دیگه فراتر از محدوده ی زمان و مکان با روح من آشناست . انگار روحمون از دریچه ی چشمامون منشا گرفته و یهو توی این وانفسای زندگانی خاکی و اسارت روح توی کالبد خاکی و کرایه ای به هم دیگه رسیدن و اون ها عمری ست عاشق و معشوق هم بوده اند و چنان اشنا هستن که قلب به تپش و لحظات به تکاپو افتاده و نفس کشیدن رو از یاد برده و شوکه ست که توی کاینات به این بزرگی باز از عمق تاریک درون و گوشه ی دل ، از روزنه ی چشمان یک کالبد کرایه ای و فانی موفق به پیدا کردن نیمه ی گم شده اش شده و از سر شوق و شور و شعف تمام وجود جسمانی رو سرشار از حسی غریب و مهلکه ای پر آشوب که معجونی از هزاران احساس شوریده سرخوش فرا زمئنی و ناشناسه کرده   

چه حس عجیبیه پس چرا طی هفده سال زندگیم چنین حسی رو تا حالا تجربه نکرده بودم ؟ مگه میشه یهویی یه حس بر تعداد احساسات بشری اضافه و افزوده بشه؟ این چه حس عجیبیه تمام وجودم رو تصرف کرده حالمو عجیب کرده روی هوا هستم پاهام روی زمین بند نیست ممکنه توی اسمون هفتم باشم توی عرش کبریا پیش خدا   

اره درسته خودشه این نگاه رو میشناسم انگار پشت اون چشمای درشت خدا نشسته داره بهم لبخند میزنه . پس چرا این لحظه ی خاص از روزمرگی ها مکث کرده و نمیگذره چرا دانه ی بلؤر برف هنوز توی اسمون بی حرکته و زیر نور غروب خورشید پشت کوههای البرز و انعکاس شفق سرخ پرتو نور میدرخشه ولی در حال سقوطه و نه اینکه اوج میگیره در بلا تکلیفی و س کامله .       

من این چشما رو میشناسم     

 صدایی شبیه مکیده شدن یه جسم مهیب از دریچه ی زمان و عالم فرا جسمانی توی گوشم پیچید برای لحظه ای انگار از جسم خودم حلول کرده باشم به عالم ماورا‍ٔ   

چون یادمه خودمو میتونستم برای لحظاتی کوتاه نظاره گر باشم اما از روبرو و از دریچه چشمای اون دخترک رهگذر ،        

 

من شنیدم که یه صدای دخترانه از پستوی درؤن و نجوای بی کلام داره میگه وااای چه پسره خوشگلی .   

بعدشم یه جمله بی مفهوم از نظرم با خودش گفت . و من شنیدم که گفت ; (الان میره سمت نانوایی و میبینه نوشته شده نان صلواتی . و میفهمه واسه همین این دختره اون همه نان خریده بودش و میبرد خونه ‌ کلی ضایع میشم )

 

و.

به صدم ثانیه تمام فشاری که روی افکارم و احساسم متمرکز شده بود برداشته شد و عقربه ی ثانیه شمار ساعت گرد شهرداری بعد از مکثی فراطبیعی و بی سابقه از س و حالت ایستا خارج شذ و گفت تیک /////تاک↑↑↑↑↑تیک√√√√√تاک‌.

و دانه ی بلور برف به حرکتش سمت ادم برفی ادامه داد و بارید اما خیابان خلوت برفی هنوز ساکت بود و هیچ کس غیر من توقف زمان در اون لحظه ی خاص رو احساس نکرد اما هرگز نفهمیدم اگر زمان ایستاده بود پس چطور صورت من خیس اشک گشت براستی چطور وقتی زمان ایستاده باشد چشم ادمی قادر خواهد بود که به وسعت تعبیر یک ارزوی محال اشک شوق بریزد و چهره ای را در صدم ثانیه‍ از شدت شوق و شعف از اشک های روح زلالش غسل دهد !.ً  

 

ان لحظات فقط گیج بودم   

همه چیز را تار دیدم . گفتم به دوستم که تمام اینها را در خواب دیدم .   

دوستم با تعجب پرسید ؛ گریه کردی؟ دختره رو مگه میشناسی؟ نکنه این همونه که بخاطرش دو سه ساله می اومدی اینجا تا ببینیش !؟.    

گفتم اره 

گفت؛ پس واستادی ؟ برو ، اینم کاغذ این خودکار .

 

من به سرعت برق دویدم تا به او رسیدم و صدایش کردم او میخندید و اعتنا نمیکرد اما نیم نگاهی به مهر و با ادا اطوار دخترانه و کرشمه های صورتی رنگ و کودکانه داشت .

من ان لحظات هیچ به یاد نداشتم که دقایقی قبل جلوی ایینه ی جادویی و قدنمای خانه چه ارزوی محالی کرده بودم و شرط احمقانه ای که برای خدا گذاشته بودم .  

 

من را تعبیر ر‌ویای محالم از خویشتن خوییش ربود    

و من گم شدم سالهاست از ان خیابان سبز و سنگ فرش شیک میگذرم و بدنبال خودم میگردم    

اری من گم شدم 

     نیمی از من نیست 

۱۳۹۳  پایان

      امضإ شهروز براری صیقلانی __________________________________________________L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 

اپیزود دوم ماجرا از دریچه چشمان دخترکی به نام بهار 

 

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 

اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 

_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 

فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 

_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 

شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 

و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 

اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛

__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم

•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟

_بگو

•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 

_آفرین از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 

• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !.آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده

_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟. خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 

•خب حالا بزار برم

_برو ولی زود بیا 

 

همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛

بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. .

که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 

برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 

_بهارخانم منم شهروز. واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 

 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 

_نه . نه. بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی یادت نیس.؟

درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟. خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره . توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته تمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 

منم محکم و مطمین با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور

یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛

_،پلیز ریپیت اگین .

وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 

برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 

منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:

 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی

  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 

خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بته ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 

 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 

خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 

شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .

_،بهاره کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 

• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 

_آره ارواحه عمه ات . غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و کی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟

• هیچی !.  

_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض .'

• واااا؟ شما چطوری شنیدیش

_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  

• باشد اومدم مامان نرگسی.

 

سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیروییدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید

بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 

شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه

*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 

و من خندیدم گفتم

مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی

_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه.

یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    

 

آره مطمینم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  

روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ی خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 

 

 

 

چندسال بعد.

 

 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 

دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  

منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم

میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .

بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ،

اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود بخاطر تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم

یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد

_،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی .

من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند

مگه شهروز مرد نبود؟

منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. 

علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. 

گفتم: تو چی؟ 

گفت: من؟ 

گفتم: آره. اگه مشکل از من باشه. تو چی کار می کنی؟ 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. 

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. 

گفت: موافقم، فردا بریم. 

و رفتیم . نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 

دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 

دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 

گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم 

دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: 

علی جان، سلام 

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم .

میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 

اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 

توی دادگاه منتظرتم

 از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛

شهروز ، آقا شهروز . منم بهار

برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید

ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم 

_منم بهار شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟

    شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ،  

_خنده ام گرفت، گفتم یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم :

خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد 

شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛

بهار ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، 

شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد و رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز ماشین آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن به یاد دارم ، 

نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست

 

الان هم دو سال از طلاق غیابی من از علی میگذره ، و شهروز قراره باز منو واسه جلسه ی فیزیوتراپی ببره بیمارستان گیل ، شاید امروز ازش تقاضا کنم تا در حد یه داستان کوتاه ، قصه ی منو به خط بکشه ، آخه میگند که هر قصه که به خط بشه از غصه هاش کم میشه ، خودم هزاربار سعی کردم اما بلد نیستم تا بنویسم ، همش غرق جزییات میشم ، و از قصه جدا ، باید بهش سفارش کنم که راجع به ه ی خون توی قسمت آیینه ای مغزم هیچی ننویسه ، صدای زنگ آیفون میاد

حتمی شهروزه ، با اینکه مامان نرگسی بهش کلید داده ولی همش یطوری رفتار میکنه که انگار غریبه ست 

•مامان نرگسی سریع آیفون رو بزن ، درب رو باز کن 

__بهاره پس کی میخوای عقل پیدا کنی ؟ لااقل آماده میشدی تا پسرک طفلکی به زحمت نیفته 

• واااا من که زحمت نیستم مامان نرگسی !. من رحمتم براش ، برکتم براش ،خخخخ  

__آره ارواحه عمه ات !. 

•مامان نرگسی توجه کردی تازگیا شهروز در حال پسرفته ، قبل اینکه سرم رو جراحی کنم ماشینش خیلی شیک و مجلسی بود اما الان مث یه راننده خطی رشت به تهران شده و سمند زیرپاشه ، فقط یه لونگ قرمز کم داره تا ا اون رو با مسامسافرکشاشتباه بگیره خخخخخخخ  

_ ههههی بهاره دنیا رو آب ببره تورو خواب میبره .

(مامان نرگسی میگفت که توجه کردی چشاش غم داره ؟ توجه کردی دیگه نمیخنده؟) 

•منم پرسیدم؛ کی؟ 

__ اونم با عصبانیت گفت_ ؛ عمه ات

•ولی من که اصلا عمه ندارم دلم حوص بستنی کرده ببین شاید بعد فیزیوتراپی تونستم بندازم گردنش تا بهمون یه بستنی بده ، راستی یادم رفت بپرسم که هزینه های جراحی سرم رو چطوری تهیه کرده مامانی ؟.

__ آخه دخترجون پس کی میخوای این عادتت رو بزاری کنار ؟بازم داری با خودت حرف میزنی که؟

 

 

 

 

               شهروز براری صیقلانی شهریور 1392 

         سرکارخانم بهار تهرانی الوعده وفا 

اینم داستان شما.         

آرام در کنار معبودت بیارام 

که تمام ناگفته ها را درآنجا باهم خواهیم گفت.

روحت شاد و یادت گرامی .  

 


آرشام  دلارام ♥صفحه   ۲۱★  رمان خیس ★  شین براری ★

iran-paper.ir
تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردید مگه با تو نیستم؟کر و اللی
الحمداهلل؟چه بهتروقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوتو بکشینه اینکه وسط خیابون بی
توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز
ظرفیتم کامل شدبیش از حد بهم توهین کرده بودخسارت می خواست؟ههخب بهش می دادم
در ماشین رو باز کردمحرکاتم نشون نمی داد که از گفتار دختر عصبانی هستم ولی درونم جور دیگری بود
پیاده شدمرو به روش ایستادمدست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم
قدش به زور تا شونه هام می رسیدسرش رو باال گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد
اون هم عصبانی بودولی نه به اندازه ی من
در ماشین رو محکم به هم کوبیدمدر جا پریداینبار با تردید نگام کرد
با همون اخم تو چشماش زل زدم هیچ حرکتی نمی کردیک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم به عقب رفت
دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کردحاال ترس رو توی چشماش می دیدمولی توی حرکاتشنه
سرشو انداخت باال وبا گستاخی گفت :چیه؟ادم ندیدی؟چشماتو درویش کُنا وگرنه
-وگرنـه؟!
صدام اروم ولی با تحکم بودساکت شد و فقط نگام کردولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه بالیی به سرت میارم که خودت حض 
کنی
پوزخند زدم
بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتماینبار از جاش ت نخوردههنهمثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاستبسیار خبحرفی
نیست

آرشام ،دلآرام♥صفحه   ۲۲★  رمان خیس ★  شین براری ★
iran-paper.ir
با همون لحن محکم و جدی همیشگیم گفتم :شما فاصله ت رو با ماشین من حفظ نکردیبا اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم 
ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترمبا این حال من حرفی ندارممی تونید زنگ بزنید
پلیس بیاد تا کروکی بکشهاگر بنا بود من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت
با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جزاش رو هم ببینیدخبحاال چی
میگید؟خسارت می خواین؟
کامال مشخص بود از لحن و گفتارم وحشت کردهولی با این حال با سرسختیِ تمام نمی گذاشت که ظاهرش تغییر کنه
اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی میشد اون رو تشخیص داد
--واقعا که روتون خیلی زیادهخسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟خیلی پررو تشریف داری حضرت اقااصال شما کی
باشی که بخوای منو مجازات کنی؟برو کنار ببینم
وقتی دید همچنان جلوش ایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم با حرص لبه ی کتم رو گرفت و کشید کنارولی باز هم از جام ت نخوردمهر 
چی سعی می کرد بی فایده بود
پوزخند زدماروم نگاهش رو باال کشید و با تردید توی چشمام خیره شد
-چی شد؟پس چرا نمیری؟
اب دهانش رو قورت داد و گفت :هیکل گنده ت رو بکش کنار ببین چطوری میرم
با غرور یک تای ابروم رو باال انداختماروم رفتم کنار تا بتونه رد بشهبا این حرکتم انگار جسورتر شد و پوزخند زدحاال نگاه اون مغرور بود
همین که از کنارم رد شد دستم رو به سمتش دراز کردممهم نبود که دستشو گرفتم یا استین لباسش یافقط می خواستم جلوی این دختر 
بی پروا رو بگیرم
کشیدمش جلوبدون اینکه برگردمدستش توی دستم بودمحکم فشارش دادمبا درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم
-کجـــا؟هنوز که تسویه حساب نکردیم
نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصال خسارت رو بی خیال شدمفقط گیر نده خواهشا
-چــرا؟خب من می خوام خسارتت رو بدمبه هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی


دلارام آرشام ♥صفحه  ۲۳★  رمان خیس ★  شین براری ★ 
iran-paper.ir
تمام جمالتم رو با لحنی سرد و جدی بیان می کردمو باعث می شد بیش از پیش وحشت وجودش رو پر کنههمین رو می خواستم
خواست دستش رو که اسیر دست من بود رو ازاد کنه ولی نتونست
با حرص گفت:مگه با تو نیستــم؟میگم ولــم کن اصال غلط کردم بکش کنار دیگه
توی چشماش خیره شدمترسیده بودباید بهش می فهموندم که هیچ کس نمی تونه به آرشام توهین کنهحتی اون هایی که من رو نمی
شناختندنمی تونستم این حرکتش رو تحمل کنمبه هیچ عنوان
دستش رو کشیدم وبردمش طرف ماشین در کنارم رو باز کردم و پرتش کردم تووحشت کرده بود
سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدمماشین و روشن کردمکه صدای جیغش فضای سر بسته ی ماشین رو پر کرد
--کثافته رذل داری چکار می کنی؟درو باز کن
-بهتره باهاش کشتی نگیریچون این درحاال حاالها باز نمیشه
--تو خیلی بیجا می کنیبهت میگم بازش کند بــــاز کن این لکنتَه رو
تقال می کرد تا در رو باز کنه ولی موفق نمی شدتا من نخوام اون نمی تونه حتی قدمی به بیرون برداره
-بهتره اروم باشیمطمئن باش نمیذارم امشب بهت بد بگذره
باپوزخند نگاش کردمرنگ از رخش پرید
-می دونم اینکاره ایوگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟پس بهتره هیچی نگی و با من راه بیای
ماشین رو به حرکت در اوردماشک روی صورتش نشسته بودولی من بی توجه به اون با سرعت تو خیابونِ خلوت می راندم
به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کنبذار برم عوضیچرا اینجوری می کنی؟من که کاریت نداشتم
-هم نمیشه و هم نمی خوام که بشهپس خفه شو
--من اینکاره نیستم ولم کن
-ههباشه باور کردم


آرشام  دلارام ♥صفحه   ۲۴★  رمان خیس ★  شین براری ★
iran-paper.ir
--د نکردی لعنتیوگرنه دست از سرم برمی داشتیرفته بودم بیمارستانبه خدا دارم از اونجا بر می گردمبذار برم
از گوشه ی چشم نگاهش کردماخمامو بیشتر در هم کشیدم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشهاز منم سالم تری
--نگفتم به خاطرخودم رفتماصال چرا باید برای تو توضیح بدم؟بکش کنار بذار پیاده شم
-این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟نهبهتره با خودم باشی که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم
با هق هق گفت :چه تسویه ای؟چی داری میگی روانی؟من که از خیرش گذشتم
همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد وچسبید به در
-خفــــه شــــوبه چه حقی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟ههبه من میگی روانی و به ماشین من اهانت می
کنی؟پس بهتره بدونی هیچ عمل نابخشودنی جلوی چشم من بدون مجازات نخواهد بود
عصبانی بودمدرست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنمدخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از 
زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون
این دختر یکی از اونها نبودولی چیزی هم کم نداشتاونها با هدف نابود می شدند واین بی هدفبرای تنوع بد نبود
با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم به شدت سوختداد زدم وسریع نگاهش کردمیه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به 
شدت بیرون می زد بهم حمله کرد که زدم کنارفکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه
همین که زدم کناردستاشو اورد جلو تا بهم ضربه بزنهداد می زد و تمام تالشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه
ولی دستاشو محکم نگه داشته بودماز طرفی خون از بازوم جاری بود و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه
پرتش کردم عقبپشتش محکم خورد به درمحکم به در می کوبید تا بتونه بازش کنهوحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود قفل 
در رو زدممثل برق پرید پایین و فرار کرداز تو اینه ی جلو نگاهش کردمخیلی تند می دویددنده عقب گرفتم
یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتشو بیشتر کردرفت تو خیابون اصلیاز ماشین بیرون اومدم وبه طرفش رفتمولی بهش نرسیدم چون سریع
پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد
دست چپم روی بازوم بود و از ال به الی انگشتام خون جاری بودیک لحظه یاد ماشینش افتادمباید می رفتم سراغشخیلی دختر با دل و 
جراتی بود که چنین کاری رو باهام کرد
ولی وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیسترفته بودلعنتی


آرشام ،دلآرام♥صفحه ۲۵  ★  رمان خیس ★  شین براری ★

iran-paper.ir
فقط ای کاش یک بار دیگه به پستم می خورددر اونصورت می دونستم باهاش چکار کنمبه بدترین شکل ممکن شکنجه ش می کردمجوری
که از کرده ی خودش روزی هزاران بار به غلط کردن بیافته
فقط ای کاش همچین روزی برسهبرای اولین بار از جانب یک دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد
اینکه آرشام از یک دختر ضربه ببینهاینبار اگر گیرم می افتاد نابودش می کردمنابود
همراه پرستار وارد اتاق شدمزخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بودپرستار از اتاق بیرون رفتپس چرا انقدر دست دست می کنند؟
حاال عالوه بر سوزش درد هم داشتمبه دیوار سفید اتاق خیره شدمصورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بودچشمای خاکستریپوست 
سفیدلبای کوچیک ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بودبه هیچ وجهولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشتاوندختر بی پروایی بود
در اتاق باز شدسرمو چرخوندمبا دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردمچون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته 
ی افکارم شده بود
با لبخند نگام کردکنارم ایستاد
--سالمخانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقهباید معاینه بشیدلطفا اروم باشید و
--کارتــو بکن دکتــر
با شنیدن صدای بلندم ساکت شددرد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود واسه ی من روضه می خوند
نگاهش کردمبا همون لبخند سرش رو ت داد
به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟
مکث کردم
-تهرانی
سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداختوسایل پانسمان رو کنارم گذاشتاستین لباسم رو باال زدابروهام رو درهم کشیدم
--خوشبختممن هم رادفر هستمخبزخمتون نسبتا عمیقهولی چیز خاصی نیستاروم باشید
-من اروممفقط کارتو انجام بده

دلارام آرشام ♥صفحه  ۲۶★  رمان خیس ★  شین براری ★ 
iran-paper.ir
دستش از حرکت ایستادکمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بودزخمم رو شستشو دادلبامو محکم روی هم فشردم
--نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون ایجاد شده؟!اینکه کار کیه و
-نـــه
به ارومی سرش رو ت داد :بسیار خبهر طور راحتید
سکوت کردمبیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد
دکتر بازوم رو بخیه می زد که پرستار وارد اتاق شد
--دکتر رادفر خانم امینی پشت خط هستندگفتند باهاتون کار فوری دارند
--بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرمفعال نمی تونم
--باشه چشم
پرستار از اتاق بیرون رفتکارش که تموم شد دستکش هاش رو در اورد
همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شدهچون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهترهاگر بخواید من
-نهنیازی نیستمن عادت به پوشیدن لباس های دیگران ندارم
با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم رو در اوردم و پرتش کردم رو تختزیر پوش رکابی مشکی تنم بودکتم رو روی همون تن کردمهمین
کافی بود
خواستم از اتاق بیرون برم که صداش رو شنیدمبرنگشتم
درهمون حال گفت :بیشتر مراقب باشیدپانسمانتون رو سر موقع تعویض کنیددر ضمن
رو به روم ایستادکاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنیدداروهاتون رو به موقع استفاده کنیدیه امپول هم 
نوشتم که باید همین االن تزریق کنیدانشاهلل که مشکلتون برطرف میشه
نگاهش کردم تقریبا هم قد من بودچهارشونهچشمای مشکیپوست گندمیو موهای یک دست مشکی
همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد
با عجله رو به دکتر گفت :دکتر خانم امینی میگن که کارشون فوریهعجله دارنچی بهشون بگم؟


دلارام  آرشام♥ صفحه۲۷  ★  رمان خیس ★  شین براری ★
iran-paper.ir
--خیلی خببریم
از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت
بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدمبدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم
خسته بودمبه نظر خودم استراحت از هر چیزی برای من بهتر بوداین زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت زخم هایی
که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود
به طوری که این زخم در مقابل اونها چون خراشی به چشم می امد
************************
روی تختم دراز کشیدمجسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بودمثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم
با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم
کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم
صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرددیگه از اون سکوت خبری نبوداین اهنگ ارامش داشتروحم رو اروم می کردوگرنه جسمم که مدت 
هاست در ارامشهمثل یک مرده ی متحرک
پرده رو کنار زدمبارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند
)اهنگ ببار بارونسعید اسایش(
ببار بارون ببار غم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلم ماتم گرفته
صدای خون دلم رو غم گرفته
ببار بارون که من داغونم امشب
رفیق ساقی و میخونم امشب


دلارام  آرشام♥ صفحه  ۲۸★  رمان خیس ★  شین براری ★


iran-paper.ir
ببار بارون که من ویرونم امشب
مثل دیوونه ها حیرونم امشب
دست داغم رو روی شیشه ی بارون خورده کشیدمنمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم
چشمامو بستمصدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم صدا می کرد
چشمامو روی هم فشردم
اون شب بارونیاوناونجازیر بارونکثافته رذلاشغال عوضی
چشمامو باز کردمدستمو مشت کردم و به شیشه چسبوندمپیشونیم رو بهش تکیه دادم
تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد
من فراموش کردمارهآرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد بردهفراموش کردم
ببار بارون ببار غم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلم ماتم گرفته
صدای خون دلم رو غم گرفته
ببار بارون که من داغونم امشب
رفیق ساقی و میخونم امشب
ببار بارون که من ویرونم امشب
مثل دیوونه ها حیرونم امشب

آرشام  دلارام ♥صفحه۲۹   ★  رمان خیس ★  شین براری ★


iran-paper.ir
با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردمسرمو باال گرفتمحس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند
چشمام و محکم روی هم فشار دادم
)آرشـــامکجایی؟
آرشـاممن اینجامچرا نگام نمی کنی؟اینو ببیننگاش کن آرشامچشماتو باز کن(
عربده کشیدم و چشمامو باز کردمبا خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و 
پرتش کردم وسط اتاق
صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز بیش از پیش اعصابم رو خرد کرد
جای زخمم می سوختولی برام مهم نبودخشمم کنترل شده نبودافسار گسیخته بودداشتم دیوونه می شدمیا شاید هم شدمارهآرشام 
دیوونه ستدیوونه ش کردنآرشام رو روانی کردن
)آرشامآرشام(
صدام نکن لعنتیصدام نکنصدام نکن
زانو زدمسرم به پایین خم شداهنگ هنوز هم پخش می شدباز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد
ارومم می کرد ولی االناالن خشم بود که وجودمو احاطه کرده بوددستامو مشت کردم
فقط انتقام این حس شیرین بود که ارومم می کردانتقام
فصل سوم
1 هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت رو باز نکرده بودمامروز وقتش بودبیش از این نباید پشت گوش می انداختماجرای اوامرِ شایان
ضروری بود
آرشام ،دلآرام♥صفحه   ۳۰★  رمان خیس ★  شین براری ★


iran-paper.ir
پاکت رو از توی گاوصندق بیرون اوردمبا شنیدن صدای تقه ای که به در اتاق خورد سرمو بلند کردم
-بیا تو
--قربان قهوه تون رو اوردم
با نگاهم به میز اشاره کردمبعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم رو روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت رو هم باز 
کردم
دود که از جلوی چشمام محو شد عکس رو بیرون کشیدمبا دیدنش یک تای ابروم رو باال دادمپس اینبار نوبت این بودخائنهه
هنوز نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نداره؟خیانت به شایان به من و همه ی گروه 
بودمن هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم
شهیادنفر بعدی کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بودچند تا مدرک ازش تو مشت داشتممی دونستم از من دل خوشی ندارهبه ظاهر 
دوست و در باطن دشمنم محسوب می شدچندجا مشتش جلوم باز شده بود ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کردازش 
مدرک داشتم
اینکه قصد داره منو به قتل برسونه
هدف من کشتن ادما نبودگرچه اینها آدم نیستندانگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیزه
ولی من مجبورمبرای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم رو به روی خیلی چیزها ببندم
اما کسایی که بخوان نابودم کنند رو از سر راهم بر میدارمهمشون از قماش شایان بودنداگر بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف 
خودم می رسیدمولی به زودی همه ی اینها تموم میشه و
مسیرم یکطرفه میشه
******************
توی خونه ش نبودبی شک می دونست دنبالشمو تنها من از جای اون خبر داشتم
از پشت گاوداری وارد شدمماشینم رو درست وسط گاوداری نگه داشتم
خودش بودوسط محوطه ی خروجی ایستاده بودبا شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کردوحشت رو ازهمون فاصله توی چشماش 
دیدم
پوزخند زدم و عینک افتابیم رو روی چشمام جا به جا کردمفرار کردبه سرعت می دویدپام رو روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم
دلارام آرشام ♥صفحه  ۳۱★  رمان خیس ★  شین براری ★ 
iran-paper.ir
به دیوار رسید ازش باال رفتسریع پریدم پایین و کتم رو کندم و همراه عینک پرت کردم تو ماشین
پریدم و دستم رو به لبه ی دیوار گرفتمخودمو کشیدم باال و تند پریدم اونطرف رفت پشت گاوداری به سرعت باد پشت سرش دویدم
شهیاد یک مرد 35 یا 36 ساله که با توجه به سنش تر و فرز بودلوله ی گاز رو گرفت و باال رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری 
پشت سرش رفتم
خواست بپره که سریع دستمو دراز کردمیقه ش رو از پشت گرفتم و از باالی دیوار پرتش کردم پاییناز درد ناله کردمطمئن بودم یا دست و 
پا یا دنده هاش خورد شدند
رفتم کنارشاونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبودبردمش ال به الی درختانیمه بیهوش بودهمون ضربه کار خودشو کرده بود
پرتش کردم رو زمینبه خودش می پیچیدصدا خفه کن رو روی اسلحه نصب کردم نشونه گرفتم
الی چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد
نالید :نکن آرشامما که با هم همکاریم
-خفه شومن با خیانتکارها همکاری نمی کنم
--مجبور شدم لعنتیاونا تهدیدم کردن
-فکر نکن از کارات خبــــر ندارمکه نقشه ی قتل منو می کشی آره؟در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان رو لو 
دادیخودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی جزات چیه
--ارهمی دونممرگاین تو قانونه اون شایانه کثافتهپایانه هر چیزهمی دونستم ولی بازم اینکارو کردم
-عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدمتو چی فکر کردی؟نفس بکشی شایان از همه چیز
مطلع میشهاونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟از پشت به هر دوی ما خنجر زدیاللخصوص به من که یه جورایی
بهت اعتماد داشتم
--اره خبباید هم طرفداریش رو کنیچون اون
--خفه شوبسهدیگه هرچی که گفتی بسهتموم شد
--خیلی خبحرفی ندارمارهخیانت کردم جزاش رو هم می بینمفقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرماز همه تون بیــــزارممطمئن 
باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردمتو سر راهه من قرار گرفتی حاال هم بزننزنی این منم که 
اعزرائیل رو میارم پیشوازت


دلارام  آرشام♥ صفحه  ۳۲★  رمان خیس ★  شین براری ★

iran-paper.ir
چشماشو بستاسلحه رو توی دستم فشردمنوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود شمارش مع شروع 
.1.23شد
لبامو روی هم فشردمچشمامو بستم و با باز کردنش قصد شلیک داشتم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست 
اسلحه ش رو در بیاره شلیک کردمو همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتادنفس حبس شده م رو بیرون دادماسلحه رو اوردم 
پایین
این ماموریت هم به پایان رسیدیک خائن کشته شداین قانون جزای هر خیانتکاری بودچه تو قانونه منچه شایان
خائن مستحق مجازات بود
*********************
--اجرا شد؟
-تمومش کردم
--خوبهبرات یه ماموریته جدید دارم ارشام
-گوش می کنم
--یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشهانقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این
مدت حساس نبودم
پس اینو بدون که باالترین اهمیت رو برام دارهمی خوام تنها خودِ تو بر اون نظارت کنیتنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و 
می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی
باید محدوده ت رو تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنییه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشیخونه و هر چیزی که 
بهش احتیاج داری برات محیا می کنماز این بابت مشکلی نیست
تا زمانی که خودم هم بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنیبعد از اون با شُرَکا و خریدارها وارد معامله 
می شیم که اینجا هم روی کمک تو حساب می کنم
یک بار گفتم بازهم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه برای همین تو رو انتخاب کردم می دونم از پسش بر میای
سکوت کردمفکر نمی کردمنهچون نیازی به فکر کردن نبود
هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردمفقط 
و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم
آرشام  دلارام ♥صفحه  ۳۳ ★  رمان خیس ★  شین براری ★
iran-paper.ir
سودش تنها توی جیب اون می رفتاز اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین
مهره رو داشته باشم
برای همین موقعیتم رو حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم
-بسیار خبکی باید حرکت کنم؟
--اخر همین هفتههفته ی دیگه محموله وارد میشه
سرم رو تکان دادمباید اماده می شدم
اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت مهمتر از دیگر ماموریت هایی ِ که داشتمولی خبمن کارم رو بلدم
تقه ای به در خوردهمونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت رو بررسی می کردم گفتم :بیا تو
در باز و بسته شد صدای قدم هاش رو شنیدم که به طرفم می امد خانم رحمانی منشی شرکت بود
سرمو بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو
--قربان این برگه ها رو باید امضا کنید
-کدوم برگه ها؟
--برگه های تحویل کاالهای جدیدبعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستندنیاز به تایید شما دارن
-بذار روی میز بعد امضا می کنم
--باشه چشمراستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه
اینبار سرمو بلند کردم نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم
با ترس من من کنان گفت :بـبله بلهبهشون گفتم ولی ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید
-خودشو معرفی کرد؟
-یه خانمی هستنفکر کنم گفتن صدردرسته گفت شیدا صدر
نفسمو بیرون دادم به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخلدرضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم


آرشام ،دلآرام♥صفحه۳۴   ★  رمان خیس ★  شین براری ★

iran-paper.ir
تعجب رو تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگر دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد اخراجش می کنم بعد از گفتن " چشم 
قربانهمین االن"سریع از اتاق بیرون رفت
******************
نگاهم رو توی چشماش دوختمهمونطور که انتظارش رو داشتمشیک و چشمگیر
با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده به دیدنم اومدید؟مهندس صدر چطورند؟
انگشتای کشیده ش رو با ناز در هم گره زد وبا لبخند نگام کرد:ایشون هم خوبن و سالم رسوندندخب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم 
بود
-چطور؟!
--خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتماین شد که خدمت رسیدم
-بلهکمی سرم شلوغ بود
--االن چی؟هنوزم سرتون شلوغه؟
نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نهتا قبل از اینکه شما بیاید ولی االنتمام وقت در اختیار شما 
هستم
نگاهش رو دیدم که برقی درش جهیدنگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشردپاهاش رو تکان می داد و اینها
همه نشان از ان داشت که ارام و قرار ندارد
چون ماری زهرالود و کشنده ارام ارام به طعمه نزدیک می شدمبدون اینکه اون رو به وحشت بیاندازمو در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که 
من می خوام طعمه اسیرم می شدبه طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمی گذاشتم
--راستش برای یه کاری مزاحمتون شدمالبته بیشترین قصدم دیدن خود شما بوداخهبا همون دیدار اول چطور بگم
با لبخند ادامه داد :بگذریم
-کارتون با من چیه؟کمکی ازم ساخته ست؟
--بلهالبته اگر قابل بدونیدمن یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتمتا به االن هیچ قصدی روش نداشتمولی وقتی تعریف
شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون ماهر هستیدمی خواستم اگر مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم 
و در عوض من رو شریک خودتون بدونیددوست دارم در کنار شما مشغول به کار بشم

دلارام آرشام ♥صفحه ۳۵ ★  رمان خیس ★  شین براری ★ 
iran-paper.ir
-شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید
--بله درستهولی اگر شما پیشنهادم رو قبول کنید با شما کار می کنم
-می دونید کار ما چیه؟
--بلهالبته تا حدودیاینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید
-بعالوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم
--خب حاال نظرتون چیه؟من رو هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟
متفکرانه نگاهش کردمبهترین موقعیت بوداینکه بیشتر بهش نزدیک بشماون هم اروم ارومخودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که 
براش پهن کرده بودم قدم بر می داشت
-جوابتون رو فرداشب میدمبه صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر دعوتتون می کنمنظرتون چیه؟
لبخند زد و سرش رو تکان داد :عالیه
-بسیار خبخودم میام دنبالتونمنتظرم باشیدزمانش رو بعد بهتون خبر میدم
از جا بلند شد ولی من تکان نخوردماز این حرکتم تعجب کردتا همینقدر هم زیاد از حد تحویلش گرفتم ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از 
خط قرمز
دستشو جلو اوردنگاهم رو از توی چشمای سبز و براقش به روی دستش سوق دادم مکث کوتاهی کردم دستش را میان انگشتانم گرفتم و 
نرم و ارام فشردم
--ازتون ممنونمدر هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستیدهمکاری با شما باعث افتخارمهفعال
تنها سرم رو کمی تکان دادم دستش رو اروم رها کردم به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت
--شماره ی منو دارید دیگه درسته؟
سرمو تکان دادم کمی نگام کردوقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت
خودکار رو توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتمنگاهم مستقیم به در بود



  د  قصه ی ما یه مردِآرشاممردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونهولی
حِرفه ش چیه؟زورگیری؟!باج گیری؟!کالهبرداری؟!یا
گناهش خالفه یا خالفش گناه؟شاید هم هر دو
گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!وجدان داره؟!من که میگم دارهولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!
چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی
کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه
این قصه از کجا شروع شد؟!شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا
بذاری اونا تو رو بدرن
آرشام توی زندگیش یک هدف دارههدفی که براش بی نهایت مهمهخیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره
ایا عشق به سراغش میاد؟! مردی که حتی از اسمش هم فراریهکسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می
تونه عاشق بشه؟!
دالرام دختری پر از شور و احساسدرست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غروراین دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!از راه 
عشق یا
دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنهدختری که نترس 
نیست ولی لفظ قوی داره
و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟به گناهش مربوطه؟
خودش همیشه میگه :اسمم گناهکاررسمم تباهکار
--------------------------------------------------------
شین براری صیقلانی    
  شهروز براری صیقلانی 
صفحه ۲ ♪★ 
Shirinneshat.blogfa.com

با اخم غلیظی نگاهش کردمگریه می کردبرام مهم نبودای کاش خفه می شدصداش رو اعصابم بود
رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم
با گریه داد زد :نمی خوامآرشامچرا درکم نمی کنی؟تو که می دونی عاشقتمچرا با من چنین معامله ای کردی؟چرا؟چــــرا؟
از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم سریع از ماشین پیاده شدمبه طرفش رفتمدرو باز کردمبازوشو تو چنگ 
گرفتم و کشیدمش بیرون
در برابر من توان مقاومت نداشتهیچ کس چنین جراتی رو نداشت


♥صفحه ۳ 
Lran.blogfa.com
غریدم :بیا بیرون عوضیدیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافتهیا گم میشیاونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم
یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هواییکسی اون اطراف دیده نمی شد
جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟من عوضیم یا تو؟ابرومو بردیبدبختم کردیبه روز سیاه نشوندیمدیگه چی دارم که می خوای
ازم بگیری؟
هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟بهت کردم؟ازت فیض بردم؟یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟چکارت کردم کثافت؟
هق هق می کردبه خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود
نشست رو زمینزار می زد دلم براش نمی سوختارهاین رو برای اونها به حق می دیدماینکه خردشون کنماینکه اونها رو تا پای نابودی
بکشونملذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند
منآرشام هستمکسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنهغروری که من داشتم برای خودم ستودنی بودفقط 
خودممهم من بودمنه هیچ کس دیگه
یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کندارم بهت هشدار میدم هستیاگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم
سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونمخیلی خوب می شناسمتهر غلطی ازت بر میادتوی این مدت منو به بازی گرفتیکاری کردی
دوستت داشته باشمولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بودخیلی نامردی آرشامخیلی نامردی
عصبانی شدمنباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت
یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردمجیغ خفیفی کشیدزل زدم تو چشماشتموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمامفکم منقبض شده بود
ت محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگمتو برام مثل یه اسباب بازی بودیتو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور
اونو به بازی می گیرممی دونی چیــ.

♣    صفحه۴  
1ran.blogfa.com
بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینماون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشماشک رو تو چشماتون ببینم و کاری
کنم که جلوم زانو بزنیددوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکنو اونجاست که 
برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید
هلش دادمبه پشت افتاد رو زمینناله کردبی صدا هق هق می کرداز صدای بلندم وحشت کرده بود
سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم
از اینه عقب رو نگاه کردمزانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایینلبخند زدملبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه 
شدانقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید
آرشام هیچ وقت نمی خندیدفقط وقتی که تو بازی پیروز می شدشاد می شد و از شکست طرفش سرمست اونوقت بود که با صدای بلند 
قهقهه می زدم
ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومدتا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموندنمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از 
اجرای کارم بهم دست می داد
صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتمارهآرشام گناهکار بودو از این بابت خوشحالم
دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودندمی گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردماونا صرفا برام 
حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگهعاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبودههعشق
اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشمگرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودندمثل یه حیوون رامم می شدنهر کار که می
خواستم می کردند هر کارهرکــار
از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردممثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بوداین اخم با من انس گرفته 
بودنه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت
دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم
صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم
وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختمدرونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم

♣ صفحه ۵
Shahroozbarari.blogfa.com

)اهنگ دار مکافات امیرعلی(
آهای دنیا آهای دنیا
همین امشب خالصم کن
اگر کفره بزار باشه
اگه حقه جوابم کن
آهای دنیا ببین دارم
با چشم خون بهت میگم
بیا این بار و مردی کن
بگو آسوده میمیرم
تو هر کار که دلت میخواد
با این جون و تنم کردی
آهای دنیا آهای دنیا
چه بی رحمی و نامردی
نزاشتی یک شبم باشه
بدون حسرت و خواهش
ببین حتی یه روزم تو
نداشتی باهام سر سازش
همیشه گریه و زاری

♣صفحه     ۶     ۰ 
    Rasht2019.blogfa.com 
همش روزای تکراری
یه دنیا غصه و ماتم
همش درد و گرفتاری
تا اینجا که رسیدم من
یه روز خوش ندیدم من
میگن داره مکافاتی
به این جمله رسیدم من
با حرص ضبط رو خاموش کردماین اهنگ حس من رو نشون نمی دادولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم
تهش هم پشیمون می شدمازانتخاب اهنگازازنهتمامش هیچی بودپوچ و تو خالیعین حباب.ارهاین حسم عین حباب بودتهی از هر 
احساسی
جلوی خونه ترمز کردمدر رو با ریموت بازکردمماشین رو بردم تو
هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا غبودند جلوم صف کشیدند اروم پیاده شدم
همه سراشون روبه پایین بودبه هیچ کدومشون نیازی نداشتمولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم 
نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند
ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد
از رمز و راز من با خبر نبود فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشتانقدری که به دردم بخورههمین و بس
نگاهش کردمبا همون نگاه فهمید که باهاش کار دارمیک قدم به طرفم برداشتدستاش رو جلوش گرفته بود
سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان


♥♥ Shin.blogfa.com

مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنیدتنها به تکان دادن سر اکتفا کردمهمین
نه می خواستم و نه بلد بودم
با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتمبقیه هم پشت سرم حرکت کردند
توی سالن ایستادمرو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردمسریع از جلوی چشمام پراکنده شدند
به طرف اتاق کارم رفتماتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشتچه در حضور من و چه در نبودم
اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد
هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کنددر غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود
جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو
می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید
پیش ایشونظاهرا کار مهمی با شما داشتند و
دستمو بالا اوردم سکوت کردپشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدمدر رو از داخل قفل کردم
تاریک بودبا زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شدولی نهروشناییش خیلی کم بودخیلی خیلی کم
دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابهاینجا باید تاریک می موندفقط تاریکیهیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به 
اینجا رو نداشتبه نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم
مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندمهمه چیز سر جای خودش بودکمد مخصوصممیز و صندلی وسط 
اتاقوایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بودو همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود    
♦♦
ههعکساره عکس ولی نه هر عکسی همه ی اونایی که می اومدن تو چنگمعکس اسباب بازی هام
اونایی که باید تقاص پس می دادنتقاص یک اشتباه بزرگانقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم
حق بودبر اونهابر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودندبر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادمحق مجازات شدنحق 
خرد شدن شکستن
این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم
و بین این 10 نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت
پشت میز نشستمبا ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادمانگشتام رو در هم گره زدم نگاهی به اطراف انداختم
از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومدبه قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم
ولی نهمن برای انجام کارمبرای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم
هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شدانتخاب برای مجازات شدناون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت
از روی صندلی بلند شدمبه طرفشون رفتمدیگه نیازی به شمارش اونها نبودفقط 3 نفر باقی مونده بوداز 10 نفر3 نفر
این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدنیعنی قدمی رو به پیروزی برداشتنبا هر نفریک قدم
طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردمبه طرف دستگاه 
پخشی که کنار کمد بود رفتم
فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شداون هم به خواسته ی خودمدکمه ش رو فشردمو صدا تو فضای اتاق پخش شد
برای من روح نواز بوددلنشینارامش بخشحرفای دلم رو می زدحرفای آرشام
_______________________________
♠   رمان خیس ★  دلارام، شین براری صیقلانی★  
۰۷
)آهنگ پرونده از حمید عسکری(
این بار اولی نبود
که توی قلب من میمرد
با نگاهای عجیب
کفر منو در می آورد
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش
یه سیگار از تو جلد در اوردمبا فندک طلاییم روشنش کردمفندک رو پرت کردم روی میزپک عمیقی به سیگار زدمچشمامو بستم و سرمو 
بلند کردمدودش رو به ارومی بیرون دادم
وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتادبه طرفش رفتمعکس شماره ی هشتنفر بعدی اون بودیه دختر با موهای بلوندچشمان 
سبززیبایی چشمگیری نداشتنهزیبانبودبرای من معمولی بود
زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبودانگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدمپوزخند زدم
ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتمروی عکس دو تا خط به حالت کشیدمدو تا خط که از روی هم رد می شدندهم رو نصف می
کردندو با قرمزی رنگشون هشدار می دادندنه به منبه صاحب عکسبه این دختربهشیدا صدر
پرونده هام کامل شدن
 ، با چند تا سیگار و یه عکس
 ،  در پی اثبات یه جرم 
6novel.blogfa.com

۰۸
با عشق و نفرت کشتمش
انکار می کرد حرف منو
وقتی که چشمامو میدید
گناه تازه ای نداشت
فقط یکم هرز می پرید
همه شون یک مشت ه ر ز ه بودنداینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند
به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند
کارم رو بلد بودمحرفه ای عمل می کردمجوری که مو لای درزش نمی رفت
اون ها ادمهای خاصی بودندپس باید خاص باهاشون رفتار می کردم
با این همه حرف و حدیث
حیثیت منو می برد
وقتی که داشت تموم می کرد
جون منو قسم می خورد
 "آرشامبه خدا دوستت دارمآرشام به جون خودت که عشقمیبه جون خودمچرا باورت نمیشه؟چرا انقدر نامردی؟چرا با من اینکارو می
کنی؟آرشـــــام"
صداشون توی گوشم زنگ می زدانگار جلوی چشمام ایستاده بودندهر 7 نفرشون
اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدنداونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند وروحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود
مردی که غرورش رو نادیده گرفتندکسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونهولی نخواستن که باور کنندقدرت من رو نادیده گرفتند

صفحه ۰۹
iran-paper.ir
و حاالمنتظر مجازات باشندپک دوم رو به سیگارم زدم
آروم و هوشیار کشتمش
بیدار بیدار کشتمش
چاره ی دیگه ای نبود
از روی اجبار کشتمش
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش
لبخند تلخی نشست روی لباماز روی غمی بود که تو دلم داشتمغمی که منو مجاب به این انتقام میک رد
تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکرخواب و شایدمیه کابوس
ارهبه کابوس بیشتر شبیه بودکابوس های من همیشه به حقیقت می پیوستو اینبار هم همینطور می شد
با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باشمن دارم میام
پک محکمی به سیگارم زدمو اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم
عکس رو از صفحه برداشتموقت خرد شدنش رسیده بودباید می رفتمنفر هشتم منتظرم بودمنتظر آرشام
خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومدمثل همیشه رسمی جلوم ایستاد
-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟

★صفحه ۱۰ 
 Romanjadidd. Blogfa.com
--بله آقامنتظر بودند تا شما تشریف بیارید
سرمو تکان دادمبدون هیچ حرفی از پله ها بالارفتماتاق شایان درست سمت راست بودخدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد
کسی راهنماییم کنهبرای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت
با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتمصدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بوداز این صدا خوشم 
می اومد
هر چند محکم تر قدم برمی داشتمصدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد
این نشانه ی محکم بودن خودمو قدرتم بود
پشت در اتاق ایستادمتقه ای زدمصداش رو شنیدمسردجدیمثل همیشه
--بیا تو
دستم روی دستگیره ثابت مانده بودمثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختمهیچ چیز تغییر نکرده بودهمانطوری بود که از 
اینجا رفتم
--بیا تو آرشامخوش اومدی پسر
یه قدم به داخل برداشتمدر رو بستمنگاهم به رو به رو بودمیز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشتو یک صندلی بزرگ که پشت به من بود
با یک چرخش به طرفم برگشتحتی ژستش هم مثل همیشه بودخسته کننده
روی صندلی لم داده بودنگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بودابروهاش رو جمع کردپک عمیقی به سیگارش زدسر سیگار روشن شدسرخ 
و اتشینو طولی نکشید که خاکستر شد
بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد
--مثل همیشه به موقع اومدیبیا جلوتر

 صفحه    ۱۱
 iranbooktehran.blohfa.com   
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد عالقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب کنندههمونی که 
 می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت  نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه
فصل دوم
***************
فقط نگاهش کردمدوست نداشتم کسی بهم دستور بدهحتی اونحتی شایانکسی که فقط استادم بود
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتمنخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد
رو به روش ایستادمهمون اخم همیشگی مهمون صورتم بودمثل خودش سرد نگاهش کردم
جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی
زل زد تو چشمامسرش رو ت دادمی دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینمبرای همین تعارف به نشستن 
نکرد
با تموم عالیق و خصلت های من اشنا بودباید هم می بودیک عمر اون استادم بود و من شاگردولی حاالاینی که رو به روش ایستاده بود به 
راحتی همه رو درس می دادخودش یه پا استاد شده بود
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسمبی بند و باری که تو وجودش داشت 
من ازش فراری بودم
یه پاکت سفید گذاشت رو میزبه طرفم هُل داد
--بردارتموم اطلاعات داخلش هستمثل همیشهاینبار هم باید کارت رو درست انجام بدیفقط 1 ماه فرصت داریب
-فهمیدم
و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدمهیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردممن هر کس نبودمخودش هم می دونست که 
ارشام با بقیه متفاوته
اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود
ولی منارشام بودمکسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته
فقط نگام کرداون هم اخم کرده بود

♦♦♦      شین براری  بازنشر    ♦♦♦  
 صفحه۱۲ 
Dlta.blogfa.com
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد علاقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب‌‌ کنندههمونی که 
می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت      نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان  هیچ احدی جرات نکرده بود پشتالان فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
★★♥★♥★★♣★★♣★★♠♪♥★
★★♥★♪♥★♣♪★♣★★♥★★♥

             ♠♦♦♦فصل دوم*******************************************************************شهروز براری صیقلانی**بازنشر***********»»»

صفحه۱۴ 
وسط باغ باشکوهشون ایستادمظاهرا جشن رو خارج از ویال برگزار کرده بودند
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم
تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسیدزیاد نبودندنهبرای چنین مهمانی تعداد کم بود
صدای موزیک مالیمی فضا رو پر کرده بودقسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودندعده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و 
عده ی دیگری هم به عیش ونوش
نگاهم به مهندس صدر افتادبا لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومدحالتم رو تغییر ندادمحتی قدمی به طرفش بر نداشتم
رو به روم ایستادتنها توی چشماش خیره شدمسردجدیمغرور
لبخند از روی لب هاش محو شدظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشمولی آرشام اهل این کارها نبود
دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سالم مهندس تهرانیاز دیدنتون خوشحال شدمسرافرازمون کردید
نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادمبالتکلیف ایستاده بوددستم رو از توی جیبم دراوردم
باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سالم " اکتفا کردم
به مهمان ها اشاره کرد:بفرماییدچرا اینجا ایستادید؟خیلی خیلی خوش امدیدحضورتون افتخاریست برای ما
همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد
--بله اقا
صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کنبهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در 
اختیارشون بذاردر ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن
--چشم قربان
صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد
نگاهم به خدمتکار بودرو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کردبرای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم

صفحه۱۵   
قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بودسنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردمبرام یک امر عادی بودهر کجا که قدم می
گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم
ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بودنگاه شیدادختر مهندس صدراون باید به دامم می افتادبه دام منبه دام 
افکاری که در سر داشتم
درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بودمیزهایی با پایه های طالیی و روکش سفیدکه روی هر کدام از انها 
انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود
سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند
روی صندلی نشستمهیچ کس اون نزدیکی نبودپس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودمخوبه
خدمتکار مشغول پذیرایی شدولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پاییددر بین جمعیت به دنبالش می گشتمنگاهم جوری نبود که بشه 
تشخیص داد به دنبال شخصی هستم
و باالخره دیدمشتوی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود
دقیق تر نگاهش کردمفاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم
تاپ و دامن سفید و کوتاهکفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلألو ی خاصی ایجاد می کردموهای بلوند و بلند که 
نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود
ارایش انچنانی نداشتیعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر استکسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت 
کند
همراه پسر تانگو می رقصید ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کردچشمانش اطراف رو پاییدولی همچنان مشغول رقص بود
نگاهم رو چرخوندمنباید متوجه نگاهم می شدچشم های زیادی روی من بودبرای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به 
شیداست یا نهباید صبر می کردممطمئن بودم قدم جلو میذارهوهمینطور هم شد
♣★
صفحه ۱۶ 
لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتمخدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بودبا تکان دادن دستم مرخصش کردم
به پشتی صندلی تکیه دادمپا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدماز بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم
لیوان رو از لبام دور کردمنگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا  کشیدماراممغرورو در عین حال بی تفاوت
نگاهم توی چشماش قفل شدبه روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادمبی توجه به اون و لبخندش سرم رو 
چرخوندم
مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدمچشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم
بازی شروع شد
حضورش رو کنارم حس کردمچشمامو اهسته باز کردملیوان خالی توی دستم بودگذاشتم روی میزحالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به 
رو به رو خیره شدم
صداش رو شنیدمظریف و طنازهمون چیزی که انتظار می رفت
-سالمشما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!
مکث کردماروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود
دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بلهشما منو می شناسید؟
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسهپدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور دارهولی به هیچ عنوان فکر 
نمی کردم اون مهمان شما باشید
توی دلم پوزخند زدمولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد
-چطور؟
  صفحه۱۷

--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستیدواقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید
نگاه کوتاهی بهش انداختم
-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارمولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم
لبخند زدردیف دندان های سفید و براقش نمایان شدلب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود
--بلهمن چند سالی خارج از کشور زندگی کردمبرای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم
سرم رو ت دادم :عالیه
--چی عالیه؟
توی صداش شیفتگی موج می زدمی دونستم تمام جمالتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید
برام تازگی نداشتاینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟
وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شدولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده 
بودمهیچ جذابیتی برام نداشتبعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدمولی خب اینجا هم برای من کار هستدر حال حاضر تو 
شرکت پدرم هستم
سرم رو تکان دادمو ترجیح دادم سکوت کنم
--شما خیلی کم حرف می زنید
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم
--اوهخیلی خوبهتعریفتون رو زیاد شنیدمخیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون
-می تونستید به شرکتم بیاید
--درستهولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم
نگاهش کردمحالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می دادهنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد

♠صفحه ۱۸ 

iran-paper.ir
نگاه خاصی بهش انداختم
-شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید
صورتم روبرگردوندمنمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینههیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت
صداش ذوق زده بودظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانیجدا به من لطف داریداگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم
نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید
همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سردولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنملحظه به لحظه بیشتر
هیجان زده می شد
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدماروم بودمخیلی اروم
نیم نگاهی بهش انداختمبا لبخند به من زل زده بود
-چیزی شده خانم صدر؟
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیداخواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
به نگاهم رنگ تعجب دادم
-چطور؟!
سرش رو پایین انداختبا انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد
--هیچیولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم
-چه اجازه ای؟
سرش رو بلند کردتو چشمام زل زدزیبایی انچنانی نداشتولی می تونست جذاب و لوند باشهبرای من از هر دختری معمولی تر جلوه می
کرد
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم

صفحه ۱۹

 Romana2.Blogfa.com
دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد
--اجازه بدید خودم براتون بریزم
سکوت کردم و با غرور نگاهش کردمنمی خواستم جلوش رو بگیرماین بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه
همین رو می خواستماین که در برابر من تسلیم بشهقلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم
بر اونها حق بوداینکه نابود بشنخرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بودپس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم
نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زدلیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود
نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدمبا همون غرور همیشگیم نگاهش کردمدستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه
کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم
تعجب رو تو چشماش دیدمبه وضوح مشخص بود ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبودهیچ کس قادر به شناخت آرشام نبودهیچ
کس
صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشستپاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد
نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدمدر همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم
نگاهم دقیق بودریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتمدست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاشبا نوک 
انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد
متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم
اینبار اهنگ میلیمتر پخش می شدنورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند
چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردماینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بودولی الان وقتش نبوداینکه بخوام در اولین برخورد خودم 
رو مشتاق نشون بدم
همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرداز گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کامال خونسرد بودم و 
توجهی به اون نداشتم

iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟
♥♠★♣♥♦♠★♣ 


صفحه ۲۰   


iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردمشهروز براری صیقلانی رمان نویس معروف سایت موفق نود و هشتی ها در مصاحبه با ارین نیوز   شین براری ۹۳۰۸۷۶۲۰۲۸
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟


 دخترانه های  یک ذهن  خوددرگیر   
( شهروز براری صیقلانی )←شین بازنشر    
وقتی خوبیم، خیلی خوبیم. خیلی خیلی خوبیم. کلی حرف برای گفتن داریم، کلی موضوع مشترک، کلی خاطره و پیشینه مشترک، کلی علایق و سلایق مشترک. من از اینکه فکر کنی عجیب‌غریبم، یا چون مثل بقیه فکر نمی‌کنم خل و چلی چیزی هستم، نمی‌ترسم. با شهروز که هستم  به معنای حقیقی کلمه  احساس خوشبختی میکنم  اما  امان از لحظه ی  خداحافظی
دقیقا روی دیگر سکه و حس درماندگی بهم هجوم میاره و من هم  ناخواسته  دعوا مرافه  بحث الکی و  جنگ اعصاب فرسایشی راه میندازم  .  از اونجایی که میدونم درکش بالاست و مهربونه   و  کوتاه میاد  قیضم میگیره    ولی  تا سکوتش  طولانی میشه  من میترسم
میترسم بالاخره ازم خسته شه   و  ولم  کنه.    پس سریع  ناز میکنم و لوس بازی در میارم تا خنده اش بگیره     اونم که همیشه  میخواد با اخم کردن  لبخندش رو  پنهان کنه ،ولی اخه کدوم ادم عاقل  لبهاش میخنده  ولی  اخماش در همه؟.  خب معلومه  شهروزه خول و چل   و مهربون
 گاهی بی‌اندازه بی‌پرده حرف می‌زنم، کاری که حتی توی دلمم  تنهایی  قادر به انجامش نیستم  ولی   اعتماد به نفس کاذب  میگیرم و  غیر از  برای شهروز   محال است که برای کس دیگری هم بکنم.   مثلا  چندی پیش به شهروز  زیر عمارت  کلاه فرنگی  گفته بودم؛ 
شهروز  گوشت با منه؟  
شهروز؛  آره  گوشم با شماست ولی  اون  گربه  رو ببین چه ملوسه!. 
من؛   تو از حرف زدن با من لذت می‌بری، خودت این را می‌گویی. خودت وقتی نگرانم که دارم سرت را می‌خورم توی چشم‌هایم نگاه می‌کنی و می‌گویی دوست‌داشتنی‌ترین دختر زندگی‌ات هستم. بعضی وقت‌ها بحثمان می‌شود، بعضی وقت‌ها بحثمان بالا می‌گیرد و تبدیل به دعوا می‌شود. و امان از وقتی که دعوایمان می‌شود. 
شهروز؛   ها؟ چی شده؟ چی میگه؟  این حرفا چیه‍  که یهو داری میزنی؟   مگه سکانس سینمایی قورت دادی که  با لحن رسمی  نطق میکنی! 
من؛  آخه اینا رو  از قبل توی این کاغذه نوشتم تا یادم نره . و چون حرفهای مهم و جدی ای هست  لازمه که رسمی خونده بشه . شهروز؛  خب  باشد پس بخونش ‌  (دهان شهروز باز و چشماش گرد  شده بود  و زول زده بود به من   هاج و واج نگاه میکرد که  چرا چنین کار عجیبی دارم میکنم ) 
من  چند تا سولفه ی نمایشی زدم و صدامو صاف کردم و انداختم توی دماغ (بینی)    و مثل گوینده  اخبار  شبکه چهار غروب دم  ها   مقنعه ام رو  خورشیدی گذاشتم و کاغذو بالا گرفتم تا از دیدن قیافه اش خنده ام نگیره و گفتم .  ؛    
                از من خواسته‌ای اگر مشکلی داشتم، نریزم توی خودم. حرف بزنم و با حرف زدن حلش کنیم. سعیم را می‌کنم، اما کم‌کم وقتی می‌بینم هربار به دعوایی شدید‌تر از قبلی ختم می‌شود، فکر می‌کنم بهتر است خودم با خودم مسائل را حل کنم. هربار که بحث بالا می‌گیرد می‌پرسی میخوای تمومش کنیم؟» و من تقریبا هربار می‌گویم آره. یک قسمت از فکرم این است که ترسیده‌ام، تا سر حد مرگ ترسیده‌ام، می‌خواهم کنترل زد بگیرم روی همه چیز و دوستم را پس بگیرم. یک قسمت از فکرم این است که خب من هیولای هفت سری هستم که لیاقتت را ندارم و حقم است حقم است حقم است که تنها بمانم تا به کسی آسیب نزنم. و قسمتی هست که نمی‌توانم ساکتش کنم    .پایان 
کاغذ و که آوردم پایین دیدم شهروز نیست  صداش کردم     شهرووووز      شهرووووز 
_چیه؟ تموم شد  نطق سخنرانیت؟. 
*اره  کجایی؟  چرا صدات اینقدر گنگ و گرفته ست     چرا من نمیبینمت    کجایی شهروز؟ 
_چرا داد میزنی؟  من  همین جا هستم  گوشم با شماست   
*اخه پس چرا نیستی؟،. 
_سایز پات چقدر کوچیکه    چطور کفش پیدا میکنی؟  میری بچگانه فروشی؟   چند هست حالا 
*چی؟ 
_سایزش یعنی سایز پات 
*شهروز بیا از پشت درخت بیرون   من  دارم میترسم   این چرت و پرتا چیه میگی؟  عبه عیبه.   مردم نمیگن که  چه پسره ؟ که دوستش رو  تنها ول کردنه رفته به امان خدا!؟،، 
_من این پایینم     دارم  گربه رو ناز  میدم      پاهات رو ت بدی  برخورد میکنه با گربه  پس  اروم بشین  
*واااااااا؟؟  منو باش  دارم با کی حرف میزنما  ایششششش 

ته دلم میگم؛ 
اگه خودش نمی‌خواد تمومش کنه، چرا هی پیشنهادشو می‌ده؟» 
بقیه نوشته هایم را برایش میخوانم ؛ 
بخش دوم   نطق   در پارک شهر (باغ محتشم)    زیر عمارت کلاه فرنگی : شهروز هر بار که قهر می‌کنیم خودت بر‌می‌گردی. حرف می‌زنیم و من کوتاه می‌آیم و قضیه حل می‌شود. وقتی بهت می‌گویم که توقع دارم حقوق انسانی که قانون ازم گرفته، حق طلاق، حق کار کردن، حق تعیین مکان زندگی، یا حق خروج از کشور را بهم بدهی، عصبانی می‌شوی، توی پیشانی‌ات می‌کوبی، بلند می‌گویی اینو باش!» و بهم می‌گویی اگر قرار است هنوز هیچی نشده به فکر راه‌های فرار باشم اصلا به هیچ رابطه‌ای جواب مثبت ندهم. یک روز وقتی به شوخی بهت می‌گویم خدا مرده و توقع کمک ازش نداشته باش، بهم می‌گویی اگر تو را می‌خواهم باید دوباره مسلمان شوم چون ازدواج با زن غیرمسلمان حرام است و چی و چی. بهت اعتراض می‌کنم که می‌دانستی دیگر مذهبی نیستم، و این تبدیل به یک جنگ تمام عیار می‌شود که چرا به خاطرت حاضر نیستم وانمود کنم به قرآن خدا ایمان دارم. توی جر‌و‌بحث‌ها گاهی تحقیرم می‌کنی، گاهی وقتی حرف می‌زنم بی‌صبرانه پوفی میکنی و رویت را می‌کنی آن‌طرف و دیگر جوابم را نمی‌دهی، گاهی متهمم می‌کنی که از قصد خودم را به کوچه علی چپ می‌زنم یا حرفم را عوض می‌کنم تا مجبور نباشم جواب پس بدهم. یک بار بعد از دعوا و آشتی این‌ها را بهت می‌گویم و می‌"گویی اتفاقا تمام این‌ها را خودم هزار برابر بدتر مرتکب می‌شوم. و من باورت می‌کنم، چرا نکنم؟ مگر همه بهم نمی‌گویند منطق حالیم نیست و قابلیت استنتاج و استدلالم به اندازه بچه پنج ساله‌ای است که سرش خورده گوشه حوض؟ البته که تو هم بالاخره به این نتیجه می‌رسیدی، توقعم چی بود؟ البته که به این نتیجه می‌رسم بهتر است من نظرات احمقانه‌ام را برای خودم نگه‌ دارم. 

کم‌کم تصمیم می‌گیریم موضوعاتی که در‌موردشان حرف می‌زنیم را محدود کنیم، از چیز‌های جدی‌تر اجتناب کنیم تا دعوایمان نشود. یکی یکی چیز‌هایی که سرشان جر و بحث کرده‌ایم را حذف می‌کنیم. 
(شهروز در حالیکه گربه را اورده روی پایش نشانده و نازش میدهد) با حالتی بی ربط و شول میگوید؛ 
           _  چرررررا؟.
* من ؛ چون با هم بودنمون ارزشش بیشتر از اونه که بخوایم با حرف زدن سر این چیز‌ها و بحث کردن مکدرش کنیم». 
شهروز:  اهان  خب  بگو   چیزم  با شماست .  یعنی گوشم  با شماست
*من؛  دیگه  حسش رفت .  اصلا کی گفته  بپری وسط حرفم؟   
   ********************************************
۱۰سال بعد. 
اکنون سالها گذشته  و من دلم برایش ، برایت  لک زده    تو  در  رشت بارانی از جبر یار بی وفایت  خونش به جوش امد و رفتی  از الودگی ها از وابستگی ها  پاک شدی ، ای کاش از دلبستگی ها نیز میشد پاک شد .    به تو هنگام درمان در المان  خون اشتباه تزریق کردند و تو تا پای مرگ رفتی ،  اکنون هم که مثلا خوبی   باز  نیز از همان اشتباه  خاکسوز و  نقره داغ میشوی وقتی که خون میچکد از بینی ات . دکترها گفتند که حافظه ی سلولی خونی که با RH اشتباه تزریق شده بود سبب فعالیت و خون سازی بیش از حد  توسط کبدت شده  و   اگر زن بودی  با های ماهانه  مشکلت رفع میشد ، اما حالا  بهترین گزینه همان خون دماغ شدنت است  و چقدر  تو را  رنجاند وقتی که هنگام تصحیح برگه های دانش اموزانت  قطره خونی چکید و تو بی دلیل به ان برگه نمره ی بیست دادی تا از مفقود شدن برگه اش اعتراض نکند .    شهروز  اکنون من مونترال  و تو  در ایران و شهر  ری  یک تنه  حافظ و  نگهدارنده ی تمامی خاطرات شیرینی هستی که جز خودت کسی به یادش نمانده .     از  خاطرات بهار   از خاطرات  مژده   از خاطرات من    شهروز عزیزم    نوشتن   و  دلنویس و  کاغذ   اخرین سنگر بدون سانسورم بود  . تنها جایی که بدون ترس از قضاوت شدن حرف می‌زدم، چون همیشه تو بودی که بگویی خوب نوشته‌ام و تو تنها آدمی بودی که باور می‌کردم.

دیگر چیزی نمی‌نویسم. ، چون فکر می‌کنم چرا دهانم را نمی‌بندم و نمی‌گذارم آدم‌ها از دست چرت‌و‌پرت‌هایم نفس راحتی بکشند؟ توییتر را کمرنگ می‌کنم. قبل از هر توییت به خودم می‌گویم کی از تو خواست حرف بزنی؟» و جوابش این است که هیچ‌کس.


اپیزود اول  نیمه دوم 
*************هجرت من به غربت************
سالها بعد  و مرور خاطراتت  پر تکرار 
شهروز دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خودت نمی‌دانی چقدر. خودت نمی‌دانی از کی. نمی‌دانی هرروز وقتی یادم می‌آید که توی زندگی‌ام دارمت چطور توی دلم قند آب می‌شود. الان که این‌ها را می‌نویسم مطمئنم اگر بعدا بتوانم باز هم کسی را دوست داشته باشم، همین طوری دوستش خواهم داشت. همین حس‌ها را تجربه خواهم کرد. اما تو می‌گویی دوست داشتن این‌طوری نیست. هنوز باورم نکرده‌ای. به نظرت عاشق چیزی شده‌ام که فکر می‌کردم هستی، و حالا که دیده‌ام با تصوراتم فرق داری مدام دارم سعی می‌کنم تغییرت بدهم. مدام بهم می‌گویی توی این رابطه‌ی آشغال هیچی نیستی، هیچ اهمیتی نداری، و تنها چیزی که من بهش فکر می‌کنم خودم و خواسته‌های خودم است. به خودم نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چرا به این نتیجه‌ها می‌رسی، و بیشتر باور می‌کنم که یک مرگی‌ام هست. فکرم درست کار نمی‌کند که نمی‌فهمم. توانایی تمییز دادن احساساتم را از هم ندارم که نمی‌فهمم دوست داشتن این‌طوری نیست. اصلا برای همین می‌روم پیش مشاور، که ببینم نکند مرگی‌ام است. نکند سایکوپث هستم و نمی‌دانم. مگر می‌شود آدم دلش پر از محبت و علاقه باشد و یک نفر آن بیرون پیدا نشود که بهش نگوید دلت از سنگ ساخته شده؟ مشاورم سخت‌ترین مسیر ممکن را برای رسیدگی به مساله‌ام انتخاب می‌کند؛ ازم می‌خواهد فقط حرف بزنم. برایش تعریف کنم چی فکر می‌کنم و چه حسی دارم. کنارم چراغ قوه به دست حرکت می‌کند و خودم باید زیر نور چراغش دنبال مشکل بگردم و نتیجه بگیرم قضیه از چه قرار است. هیچوقت مستقیم نظر نمی‌دهد، نمی‌گوید چی درست و چی نادرست است، کجایم عادی و کجایم غیرعادی است. برای همین وقتی بهت‌زده بهم می‌گوید پسره‌ی همکلاسی پایش را از گلیمش درازتر کرده و بابا معنیِ رابطه این نیست که در قدم اول تخت‌خواب همدیگر را فتح کنیم، می‌فهمم اشتباهم خیلی فراتر از هر چیزی است که تا آن موقع برایش تعریف کرده بودم.
خیلی سریع پیش رفتم. از روی جدایی موقتی‌مان رد شدم. دو سال دنبال پرواز آن شب دویده بودم و حالا دو ماه بود که می‌خواستم و نمی‌خواستم ویزایش بیاید. قرار بود دو سال بروم کانادا، درس بخوانم، شاید کمی کار کنم و سرمایه‌ای جمع کنم، بعد برگردم و رسمی برویم سر خانه زندگی خودمان. شاید کتاب‌فروشی‌ای می‌زدیم با دیوار‌های فیروزه‌ای، یا همه‌ی پولمان را جمع می‌کردیم برای خانه‌ای که بالکنش به اندازه تمام گلدان‌های باقی‌مانده‌ی مادر جان بهار جا داشته باشد. آرام‌ترین زوج دنیا نبودیم، ولی از پس پستی بلندی‌های رابطه‌مان بر‌می‌آمدیم. این‌که قلبی که برایم می‌تپید جا بگذارم اینجا و دو سال صاحبش را نبینم، دلم را می‌لرزاند. دلم را قرص کرده بودی که باید حتما بروم، حیف این دو سال دویدن و زحمت کشیدن نیست که به خاطر دو سال زودتر داشتنت ازش صرف نظر کنم؟ برمی‌گردم، دنیا که به آخر نرسیده. و وقتی برگردم خوشبخت‌ترین نیکان دنیا می‌شوم.
آن روز برای بار آخر بغلت کردم. با محکم ترین بغلی که زورم می‌رسید چسبیدم بهت. توی گوشت گفتم که دوستت دارم. حالا با تو راحت بودم، خیلی راحت بودم. دوست داشتم ببوسمت و ببوسی‌ام. دوست داشتم سفت سفت در آغوش بگیرمت. دوست داشتم پیشانی‌ام را تکیه بدهم به گردنت و به صدای نفس‌هایت گوش بدهم. بازیگوشیِ انگشت‌هایت را روی تنم دوست داشتم. لبخند عجیبت وقتی نگاهم می‌کردی، چشم‌هایت که از دیدن بدنم برق می‌زد. وقتی از بوسیدنم تعریف می‌کردی خوشحال می‌شدم، لااقل یک کار هست که درست بلدم انجام بدهم. و وقتی قرار بود بالاخره رسمی و قانونی و عرفی و شرعی برویم سر خانه زندگی خودمان، چه اهمیت داشت از الان بدانی لب‌هایم چه طعمی دارد؟ وقتی توی بغلت بودم از همیشه بیشتر دوستت داشتم، از همیشه بیشتر جایم امن بود. دیگر برایم مهم نبود که دوستیمان را با سرعت سرسام‌آوری که مرا می ترساند پشت سر گذاشتیم و پل‌های پشت سرمان را تا خاکستر شدن سوزاندیم. برایم مهم نبود که یکهو از من از بغل کردنت می‌ترسم» به اینجا رسیدیم. مهم نبود که حالا کار‌هایی را می‌کنیم که از انجامشان اکراه داشتم. من با تو خوشحال بودم. قرار بود با تو خوشحال بمانم و همین مهم بود.

برایم تاکسی گرفته بودی و راننده منتظر بود. پریدم توی ماشین و تا خانه بغض قورت دادم. تا آن طرف گیت خروج فرودگاه. تا فرودگاه قطر. تا سن کتغینِ مونترآل. 
یک هفته‌ی اول حضورم در مونترآل تمامش بدوبدو بود. کار‌های اداری، بانکی و دانشگاهی. پیدا کردنِ خانه و هم‌خانه. مانده بودم پیش دختر‌عمه‌ی دختر‌عمه‌ام که تا آن موقع ندیده بودمش. گوشی‌ام که تو هواپیما خاموش کرده بود دیگر دوربین نداشت، جت‌لگ دست از سرم بر‌نمی‌داشت و فرانسه بلد نبودنم هم مانع بزرگ همه چیز. کم پیش می‌آمد وقت آزاد داشته باشم و توی همان وقت آزاد هم تنها نبودم. تنها وسیله ارتباط تصویری‌ام با خانه، لپ‌‌تاپم بود. همان هفته‌ی اول، پنج صبحی که من کف هال خانه‌ی مینا دراز کشیده بودم تا آفتاب سر بزند، دعوایمان شد. چرا برایت وقت نمی‌گذاشتم؟ چرا مجبور بودی به وقت ایران تا دیروقت بیدار بمانی؟ هنوز پایم به خارج نرسیده رهایت کرده‌ام، معلوم است دلم برایت تنگ نشده که یک بار هم نخواسته‌ام "عکس بازی" کنیم، اگر دوستت داشتم حواسم به ساعتت بود، حواسم به وقت گذاشتنت بود، حواسم به اینکه یک هفته است برایت "عکس" نفرستاده‌ام، بود. گفتم که تحت فشارم و درست می‌شود،وقتی خانه پیدا کنم خلوت خودمان را داریم، قبول نکردی، قبول نکردی، قبول نکردی و آخرش دیگر گفتم به جهنم. اگر یک هفته صبر نداری که من سر و سامان بگیرم اصلا تمامش کنیم. بلند شدم و توی تاریک روشنِ سحر از خانه‌ی مینا زدم بیرون، رفتم برای یکی از آن پیاده‌روی‌های طولانیِ بلوار گیلان تا منظریه در رشت ،  یا از ستارخان تا انقلاب،تهران.  یا گیشا تا آزادی، صادقیه تا میدان نور. هفت و نیمِ صبح که برگشتم، وانمود کردم رفته بودم ورزش و صورتم از باران خیس است و چپیدم توی دستشویی.
کمی بعد دوباره به هم بر‌می‌گردیم. ازم می‌خواهی که نگرانی‌ات را درک کنم، از این‌که نکند اینجا بهم آنقدر خوش بگذرد که برنگردم، که نکند چون خانواده‌ام مخالفند کوتاه بیایم و رهایت کنم، که از بس رهایت کرده‌اند همه‌ش می‌ترسی من هم بگذارم و بروم، که می‌دانی با برگشتنم به چه فرصت‌هایی پشت‌پا خواهم زد و می‌ترسی که اگر با هم خوشبخت نشویم زندگی‌ام را خراب کرده‌ای.  ولی من هنوز کینه ی زمانی که  دعوتم را برای امدن به کانادا  رد کردی  را در دل دارم   بخاطر ان دخترک  کوتوله ی Anus    با چشمان درشتش   که موقع حرف زدن  سین شینش میزد و به محله ی  ساغرین سازان  میگفت   شیقرون شزون       بله. همان  بهار  .  همان بهار لعنتی و    تو عاشقش بودی .   
 بگذریم   ان هم که  حتی  هرگز نفهمید تو چکار  بزرگی کرده ای برایش .  از بس که  احمق و بی لیاقت بود .   شنیده ام که  او نیز رنگ خوشبختی را پس از تو ندید .    هرگز نفهمید که  عشقت حقیقی بود .  هرگز نفهمید که  بی لیاقتی اش را ثابت کرد .    میدانم که   بعد از رفتنش   بیصدا شکستی.  حتی من نیز  شبگریه های بیصدایم از غم  شکست عشقی ات بود  چون  بیرحمانه  رهآیت کرد  .   حقت نبود     نگرانم از اینده ی تاریکی که منتظر اوست  تا تاوان بدی هایش را ببیند .   او  به تو خواهد گفت  که  از خودی خوردن یعنی چه.      یعنی دوست دخترت  عشقت  نفست  ناموست    بی دلیل رهایت کند و  با  ازمایش حاملگی  از شخص غریبه بازگردد  .   این یعنی از خودی خوردن .‌.
شهروز  این روزها  نگرانی و  البته که می‌فهمم، البته که حق داری. گوشی‌ام را می‌دهم تعمیر و مشکل عکس فرستادن با یواشکی بردن گوشی به حمام حل می‌شود. ساعت گوشی را تنظیم می‌کنم تا ایران و مونترآل را با هم نشان بدهد و بین چت مدام چک کنم تا بپرسم می‌خواهی بیدار بمانی یا نه. سعی می‌کنم بیشتر برایت وقت بگذارم و گردش‌های پیشنهادیِ مینا را بپیچانم. خانه پیدا می‌کنم. اتاقم در و پیکر ندارد و صدایم راحت تا اتاقِ هم‌خانه‌هایم می‌رود، ولی قطعا از حمامِ خانه‌ی مینا امن‌تر است. حالا فقط باید حواسم باشد تماس‌های تصویری‌ات را وقتی کسی توی اتاقم هست جواب ندهم و یک چیزی بگذارم پشت در اتاق که بی‌هوا باز نشود. بعدا یاد می‌گیرم چت‌هایمان را هم جلوی کسی باز نکنم، چون ممکن است عکس یا گیفی فرستادی باشی. همه چیز حل می‌شود

نه، نمی‌شود. کم‌کم نخ صبر هردویمان باریک‌تر و باریک‌تر و باریک‌تر می‌شود. بیست روز بعد از تولدم، هردویمان به این نتیجه می‌رسیم که دیگر بس است. ساعت‌ها به خاطرت گریه می‌کنم، به خاطر دوستی که از دست می‌دهم و دوستی‌ای که دیگر پس نمی‌گیرم. به خاطر پل‌هایی که تا خاکستر شدن سوزانده‌ام. به خاطر کار‌هایی که با اعتماد به آینده‌ای که با تو دارم تن به انجامشان داده‌ام. توی پیام آخرت ازم می‌خواهی عکس‌هایمان که برایم چاپ کردی تا بزنم به دیوار خانه‌ام بریزم دور، و برایم می‌نویسی زندگی کن، خب؟». قبل از پاک کردنِ تمام هیستوری، درشت می‌نویسمش روی تخته‌ی یادداشت‌های بالای میزم. بیست‌و‌یک روز بعد از تولدم، پیام می‌دهی که اشکالی دارد اگر با دختر دیگری وارد رابطه بشوی؟ و من می‌گویم نه. بعد گوشی را می‌اندازم زیر تخت و می‌روم یکی از طولانی‌ترین دوش‌های دهه اخیر تمدن بشری را به نام خودم ثبت کنم.
خون دل. 2.
**************خون دل خوردن های مونترال*************
تصور کنید هیچ چیز از حساب‌داری نمی‌دانید. جمع و تفریق بلد نیستید و به عمرتان چرتکه ندیده‌اید. هرگز درگیر سود و زیان نبوده‌اید و کوچکترین اطلاعی از اینکه کسب‌و‌کار چیست، ندارید. سرمایه خوبی دستتان است و میل هم دارید وارد بازار شوید، اما باید شریک داشته باشید.

رفیق چندین و چند ساله‌تان که چشم‌بسته قبولش دارید و می‌دانید به چم‌و‌خم کار وارد است و خیلی وقت است که دلتان می‌خواهد بهتان پیشنهاد شراکت بدهد بالاخره بعد از سال‌ها پا پیش می‌گذارد. طبیعتا چون هیچ تجربه و دانشی ندارید فرمان را می‌دهید دستش. بهش اعتماد دارید دیگر نه؟ می‌دانید بار اولش نیست، اطمینان قلبی دارید که رفاقت چندین و چند ساله‌تان حرمت دارد، مهر تضمینِ این است که رفیقتان جز خیر برایتان نخواهد خواست. 

کم‌کم که پیش می‌روید، خواسته‌هایی جلوی رویتان می‌گذارد که دچار شک و تردید می‌شوید. هربار سوال می‌پرسید جواب می‌شنوید که همه تو بازار همینطورن. اصلا کسب‌و‌کار یعنی همین.» بعضی وقت‌ها جر و بحث در‌می‌گیرد. بعضی وقت‌ها کار بالا می‌گیرد و دعوا می‌شود. و شما هربار کوتاه می‌آیید. چون رفیقتان را دوست دارید. چون برای این شراکت کلی وقت منتظر مانده‌اید. چون بالاخره آن کسی که تجربه و دانشش را ندارد شمایید و اعتماد به نفسش را ندارید که به غریزه‌تان اعتماد کنید. چون تمام عالم سی  و چهار سال توی سرتان زده‌اند که هیچ چیزتان به آدم نرفته و رفیقتان که این را خوب می‌داند هم بدش نمی‌آید گاهی این را به رویتان بیاورد.

بالاخره یک روز شراکتتان به هم می‌خورد. محترمانه و دوستانه جدا می‌شوید. یک حسابرس استخدام می‌کنید تا حساب‌کتاب‌هایتان را سر‌و‌سامان بدهد. حسابرس بهتان اطلاع می‌دهد که هیچ هم همه تو بازار همینطور نیستند. اصلا هم کسب‌و‌کار معنی‌اش این نیست. رفیقتان سرتان را کلاه گذاشته تا برای خودش ویلایی بالای کوه بخرد
سوختید؟ حالتان گرفته شد؟

من سرمایه دست کسی ندادم. من قلب و روح و احساسم را گذاشتم وسط. به رفیقِ چندین و چند ساله ام که از ته دل، از تهِ تهِ دل، دوستش داشتم، اعتماد کردم. 

چرا باید دروغ بگویی که دوستم داری؟ چرا باید به این فکر کنم که مگر به تک‌تک دختر‌هایی که بهت نزدیک شده‌اند این را نگفته‌ای؟ من فرق دارم. ما فرق داریم. تو من را به قبلی‌ها نشان‌ داده‌ای. با قبلی‌ها بیرون برده‌ای. تو با قبلی‌ها شرط کرده‌ای که دوستیمان را نگه داری. تو من را بلدی. غصه‌هایم را می‌دانی، شکننده بودنم را دیده‌ای. تو حواست به من هست. تو تنها آدمِ دنیایی که صداقتش را قبول دارم، نه، تو راستش را می‌گویی. بهم می‌گویی پشت سرت حرف هست، که تصویری که از من بهت می‌دن، که فلان کام رو می‌گیره و در می‌ره، تصویر یه دن ژوان کثافته. قول بده که باورشون نکنی.» و من سردرگم می‌خندم، چرا نشانه‌ها را می‌بینم و ندیده می‌گیرم؟ چون هنوز از رابطه دختر و پسر هیچ چیز نمی‌دانم، پس صلاحیتش را ندارم تشخیص بدهم چی زنگ خطر لازم دارد.

گفتم از سابقه مذهبی بودنم؟ تو می‌دانی من همانم که یک بار با بسته بیسکوییت بهم سقلمه زدی و بغض کردم که چرا دستت بهم خورده. هر قدر هم که الان خدا را زیر سوال ببرم و به عقل مسلمانانش شک داشته باشم، هنوز نمی‌پرم بغل پسر‌ها و با اصرار به غریبه‌ها دست نمی‌دهم. گفتم از خجالتی و درون‌گرا بودنم؟ تو می‌دانی من با لمس کردن و لمس شدن مشکل دارم. دیده‌ای که هربار دستت را روی پشتی نیمکتِ پارک دراز می‌کنی رو به جلو قوز می‌کنم. اجازه می‌گیری بغلم کنی. معذبم و بهت می‌گویم چرا. راضی‌ام می‌کنی. بعد‌ ازم می‌خواهی خط قرمز‌هایم را تعیین کنم و پایشان بایستم، و وقتی ازت می‌خواهم دستت سمت سینه‌هایم نرود دعوایمان می‌شود. قهر می‌کنی. چون دوست داشتن یعنی همین. همه‌ی دوست‌دختر دوست‌پسر‌ها این کار را می‌کنند». من شک دارم. من هنوز نمی‌دانم چیزی هست به اسمGray Sexualبودن، و وقتی می‌گویی دوست داشتن یعنی همین که بخواهی لمست کنم»، باور می‌کنم که پس به اندازه کافی دوستت ندارم. اگر به اندازه کافی دوستت داشتم، می‌گذاشتم سعی کنی تحریکم کنی. 

اما قبل از اینکه من کوتاه بیایم، خودت یک روز به بهانه اینکه تپش قلبم را حس کنی دستت را توی لباسم می‌بری و سینه چپم را مشت می‌کنی. بعدها یک بار به رویت می‌آورم که آن روز وقتی خواستی دستت را توی یقه‌ام ببری صراحتا ازت خواستم همین یک کار را نکنی، و سرم داد می‌زنی که چقدر این را توی سرت می‌زنم و چقدر این را به رویت می‌آورم و اگر بدم آمده بود جلویت را می‌گرفتم. و من کنار می‌کشم، چون خوشم نیامده بود ولی بدم هم نیامده بود، چون جلویت را نگرفته بودم. 

کوتاه می‌آیم. بعد‌ها این تبدیل به تم ثابت خواسته‌های تو و مخالف‌های من می‌شود. تو اصرار می‌کنی و من کوتاه می‌آیم، چون باور کرده‌ام دوست داشتن فقط به شکلی که تو تعریفش می‌کنی وجود دارد. ازت می‌خواهم جلوی دوست‌هایم زیر هجده سال حرف بزنی؟ چرا می‌خواهم تغییر کنی؟ این اسمش دوست داشتن نیست. می‌خواهی مرا ببوسی و من نمی‌خواهم؟چرا بهت کشش جسمی ندارم؟ این که اسمش دوست داشتن نیست. می‌خواهی مرا ببینی و من راحت نیستم؟چرا هنوز تمام و کمال دل به رابطه نمی‌دهم؟ این اسمش دوست داشتن نیست. دوست داری مرا ببری خانه‌ات و با هم عشق‌بازی کنیم و من برایش خط قرمز تعیین می‌کنم؟می‌خواهم تو را بگذارم توی خماری و این اسمش دوست داشتن نیست. بعضی جاها حس می‌کنم یک جایی از قضیه می‌لنگد. وقتی کنارم می‌نشینی و دستت را می‌کشی لای پاهایم. وقتی دستت را دورم حلقه می‌کنی و شستت را روی لب‌هایم می‌کشی تا بازشان کنم و انگشتت را بگذاری توی دهنم. وقتی ازم می‌خواهی برایت از روی دفتر خاطراتم بخوانم که دفعه قبل چه کار کرده‌ایم و ریز به ریزِ جزئیاتی که ننوشته‌ام را از روی حافظه تعریف کنم. بهم نگفته‌ای که با این‌ها خودیی می‌کنی. خودم بعدا می‌فهمم. خیلی بعد‌تر تکه‌های پازل را می‌گذارم کنار هم، اتفاقی. ازت پرسیده‌ام که این‌ها رابطه جنسی نیست؟ و گفته‌ای که نه. گفته‌ای که این اسمش foreplay است و همه این کار را می‌کنند. فرق بین دوست‌پسر با دوستی که همینطوری داری همین است و تا اینجایش اشکال ندارد. تا جایی پیش می‌رویم که خب تا وقتی خود قسمت اصلی رابطه جنسی را انجام نداده‌ایم همه این کار‌ها را می‌کنند چون دوست داشتن یعنی همین. 

دیگر از ملایمت اول رابطه و وقت دادن برای اینکه خودم را پیدا کنم خبری نیست. دوست نداری به هیچ طریقی اشاره کنم که برخلاف تو، من رابطه‌ی اولم را تجربه می‌کنم و سریع گارد می‌گیری که گذشته‌ات را به رویت می‌آورم. بابت هیچ خواسته‌ای جواب منفی نگرفته‌ای، ولی با اولین مخالفت صدایت بلند می‌شود چرا باید همیشه حرف تو باشه؟» و من باور می‌کنم، چرا باید همیشه حرف من باشد؟ و اینطوری جواب مثبت را برای هر چیزی می‌گیری. معنیِ اصرار کردن همینه، اگه مخالف نباشی که من اصرار نمی‌کنم!» و من نمی‌پرسم معنی مخالف بودن چی می‌شود پس. می‌گویم از امتحان کردنِ چیزی که ازم خواسته‌ای می‌ترسم، جواب می‌دهی از کامفورت زونت بیای بیرون میای تو بغل خودم، من مراقبتم، با هم تجربه‌ش می‌کنیم». بعد‌ها قبل از اینکه برای بار اول جدا شویم بهت نشان می‌دهم به خاطرت آنقدر عوض شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌شناسم، و جواب می‌دهی مگه مجبورت کرده بودم؟ خودت خواستی. چرا اینقدر به روم میاری که به خاطرم چی کارا کردی؟ مگه کوه کندی؟». 

یک سال بعد از آمدنم به کانادا، وقتی همکلاسیِ ایرانی‌ام بهم پیشنهاد رابطه دوستی می‌دهد و با گرفتن یک جوابِ مثبتِ نیم‌بند همان شب به زور سعی می‌کند باهام بخوابد، به جای اینکه از خانه‌ام پرتش کنم بیرون و به پلیس یا دفتر رسیدگی به آزار جنسی دانشگاه خبر بدهم، خودم از خانه فرار می‌کنم و تا دوی صبح بر‌نمی‌گردم. برای مشاورم تعریف می‌کنم که خب همه رابطه‌ها مستقیم به همین ختم می‌شن دیگه، نه؟ تقصیر خودم بود که می‌دونستم هنوز راحت نیستم که حتی لمسم کنه، ولی به پیشنهاد رابطه‌ش جواب مثبت دادم. اون عادی بود، من باید بیشتر تاکید می‌کردم که غیرعادی ام.» و مشاورم، مشاورِ کاناداییِ سفید‌پوستِ غرق-در-آزادی-اجتماعی-بزرگ-شده‌ام، با چشم‌های گرد شده به دختر شرقیِ روبرویش، ساکن یک کشور سنتی، زل می‌زند. نه. اون عادی نبود، همه رابطه‌ها بلافاصله به foreplay یا سـکس ختم نمیشن  ؟!  
من  موندم بین این دوگانگی ها      بین تعصبات زیر چادر در قدیم و زندگی سنتی    و   پیشنهاد سک‍ س گروپ اینجا   یعنی مونترال کانادا  هیی  
یه روز موهامو آبی می کنم، سوار نیمبوس دوهزار فکستنیم میشم، پرواز می کنم اون دوردورا و هرگز برنمیگردم.

دنبال کنندگان‎+۶۰۰ نفر رمان مجازی به مدیریت شهروز براری صیقلانی​​​​​​​

شهروز براری صیقلانی رمان نویس معروف سایت موفق نود و هشتی ها در مصاحبه با ارین نیوز


 از صفحه ۱۰ تا ۲۰    رمان عاشقانه   شین براری صیقلانی   بازنشر 


صفحه    ۱۱
 iranbooktehran.blohfa.com   
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد عالقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب کنندههمونی که 
 می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت  نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه
فصل دوم
***************
فقط نگاهش کردمدوست نداشتم کسی بهم دستور بدهحتی اونحتی شایانکسی که فقط استادم بود
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتمنخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد
رو به روش ایستادمهمون اخم همیشگی مهمون صورتم بودمثل خودش سرد نگاهش کردم
جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی
زل زد تو چشمامسرش رو ت دادمی دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینمبرای همین تعارف به نشستن 
نکرد
با تموم عالیق و خصلت های من اشنا بودباید هم می بودیک عمر اون استادم بود و من شاگردولی حاالاینی که رو به روش ایستاده بود به 
راحتی همه رو درس می دادخودش یه پا استاد شده بود
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسمبی بند و باری که تو وجودش داشت 
من ازش فراری بودم
یه پاکت سفید گذاشت رو میزبه طرفم هُل داد
--بردارتموم اطلاعات داخلش هستمثل همیشهاینبار هم باید کارت رو درست انجام بدیفقط 1 ماه فرصت داریب
-فهمیدم
و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدمهیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردممن هر کس نبودمخودش هم می دونست که 
ارشام با بقیه متفاوته
اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود
ولی منارشام بودمکسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته
فقط نگام کرداون هم اخم کرده بود

♦♦♦      شین براری  بازنشر    ♦♦♦  
 صفحه۱۲ 
Dlta.blogfa.com
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد علاقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب‌‌ کنندههمونی که 
می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت      نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان  هیچ احدی جرات نکرده بود پشتالان فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
★★♥★♥★★♣★★♣★★♠♪♥★
★★♥★♪♥★♣♪★♣★★♥★★♥

             ♠♦♦♦فصل دوم*******************************************************************شهروز براری صیقلانی**بازنشر***********»»»

صفحه۱۴ 
وسط باغ باشکوهشون ایستادمظاهرا جشن رو خارج از ویال برگزار کرده بودند
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم
تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسیدزیاد نبودندنهبرای چنین مهمانی تعداد کم بود
صدای موزیک مالیمی فضا رو پر کرده بودقسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودندعده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و 
عده ی دیگری هم به عیش ونوش
نگاهم به مهندس صدر افتادبا لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومدحالتم رو تغییر ندادمحتی قدمی به طرفش بر نداشتم
رو به روم ایستادتنها توی چشماش خیره شدمسردجدیمغرور
لبخند از روی لب هاش محو شدظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشمولی آرشام اهل این کارها نبود
دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سالم مهندس تهرانیاز دیدنتون خوشحال شدمسرافرازمون کردید
نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادمبالتکلیف ایستاده بوددستم رو از توی جیبم دراوردم
باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سالم " اکتفا کردم
به مهمان ها اشاره کرد:بفرماییدچرا اینجا ایستادید؟خیلی خیلی خوش امدیدحضورتون افتخاریست برای ما
همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد
--بله اقا
صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کنبهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در 
اختیارشون بذاردر ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن
--چشم قربان
صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد
نگاهم به خدمتکار بودرو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کردبرای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم

صفحه۱۵   
قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بودسنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردمبرام یک امر عادی بودهر کجا که قدم می
گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم
ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بودنگاه شیدادختر مهندس صدراون باید به دامم می افتادبه دام منبه دام 
افکاری که در سر داشتم
درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بودمیزهایی با پایه های طالیی و روکش سفیدکه روی هر کدام از انها 
انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود
سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند
روی صندلی نشستمهیچ کس اون نزدیکی نبودپس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودمخوبه
خدمتکار مشغول پذیرایی شدولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پاییددر بین جمعیت به دنبالش می گشتمنگاهم جوری نبود که بشه 
تشخیص داد به دنبال شخصی هستم
و باالخره دیدمشتوی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود
دقیق تر نگاهش کردمفاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم
تاپ و دامن سفید و کوتاهکفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلألو ی خاصی ایجاد می کردموهای بلوند و بلند که 
نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود
ارایش انچنانی نداشتیعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر استکسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت 
کند
همراه پسر تانگو می رقصید ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کردچشمانش اطراف رو پاییدولی همچنان مشغول رقص بود
نگاهم رو چرخوندمنباید متوجه نگاهم می شدچشم های زیادی روی من بودبرای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به 
شیداست یا نهباید صبر می کردممطمئن بودم قدم جلو میذارهوهمینطور هم شد
♣★
صفحه ۱۶ 
لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتمخدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بودبا تکان دادن دستم مرخصش کردم
به پشتی صندلی تکیه دادمپا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدماز بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم
لیوان رو از لبام دور کردمنگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا  کشیدماراممغرورو در عین حال بی تفاوت
نگاهم توی چشماش قفل شدبه روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادمبی توجه به اون و لبخندش سرم رو 
چرخوندم
مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدمچشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم
بازی شروع شد
حضورش رو کنارم حس کردمچشمامو اهسته باز کردملیوان خالی توی دستم بودگذاشتم روی میزحالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به 
رو به رو خیره شدم
صداش رو شنیدمظریف و طنازهمون چیزی که انتظار می رفت
-سالمشما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!
مکث کردماروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود
دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بلهشما منو می شناسید؟
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسهپدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور دارهولی به هیچ عنوان فکر 
نمی کردم اون مهمان شما باشید
توی دلم پوزخند زدمولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد
-چطور؟
  صفحه۱۷

--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستیدواقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید
نگاه کوتاهی بهش انداختم
-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارمولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم
لبخند زدردیف دندان های سفید و براقش نمایان شدلب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود
--بلهمن چند سالی خارج از کشور زندگی کردمبرای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم
سرم رو ت دادم :عالیه
--چی عالیه؟
توی صداش شیفتگی موج می زدمی دونستم تمام جمالتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید
برام تازگی نداشتاینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟
وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شدولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده 
بودمهیچ جذابیتی برام نداشتبعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدمولی خب اینجا هم برای من کار هستدر حال حاضر تو 
شرکت پدرم هستم
سرم رو تکان دادمو ترجیح دادم سکوت کنم
--شما خیلی کم حرف می زنید
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم
--اوهخیلی خوبهتعریفتون رو زیاد شنیدمخیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون
-می تونستید به شرکتم بیاید
--درستهولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم
نگاهش کردمحالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می دادهنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد

♠صفحه ۱۸ 

iran-paper.ir
نگاه خاصی بهش انداختم
-شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید
صورتم روبرگردوندمنمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینههیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت
صداش ذوق زده بودظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانیجدا به من لطف داریداگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم
نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید
همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سردولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنملحظه به لحظه بیشتر
هیجان زده می شد
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدماروم بودمخیلی اروم
نیم نگاهی بهش انداختمبا لبخند به من زل زده بود
-چیزی شده خانم صدر؟
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیداخواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
به نگاهم رنگ تعجب دادم
-چطور؟!
سرش رو پایین انداختبا انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد
--هیچیولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم
-چه اجازه ای؟
سرش رو بلند کردتو چشمام زل زدزیبایی انچنانی نداشتولی می تونست جذاب و لوند باشهبرای من از هر دختری معمولی تر جلوه می
کرد
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم

صفحه ۱۹

 Romana2.Blogfa.com
دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد
--اجازه بدید خودم براتون بریزم
سکوت کردم و با غرور نگاهش کردمنمی خواستم جلوش رو بگیرماین بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه
همین رو می خواستماین که در برابر من تسلیم بشهقلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم
بر اونها حق بوداینکه نابود بشنخرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بودپس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم
نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زدلیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود
نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدمبا همون غرور همیشگیم نگاهش کردمدستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه
کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم
تعجب رو تو چشماش دیدمبه وضوح مشخص بود ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبودهیچ کس قادر به شناخت آرشام نبودهیچ
کس
صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشستپاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد
نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدمدر همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم
نگاهم دقیق بودریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتمدست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاشبا نوک 
انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد
متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم
اینبار اهنگ میلیمتر پخش می شدنورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند
چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردماینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بودولی الان وقتش نبوداینکه بخوام در اولین برخورد خودم 
رو مشتاق نشون بدم
همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرداز گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کامال خونسرد بودم و 
توجهی به اون نداشتم

iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟
♥♠★♣♥♦♠★♣ 


صفحه ۲۰   


iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟.


  از صفحه ۱ تا ۱۰ رمان دلارام و آرشام  از شین براری  بازنشر 


  د  قصه ی ما یه مردِآرشاممردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونهولی
حِرفه ش چیه؟زورگیری؟!باج گیری؟!کالهبرداری؟!یا
گناهش خالفه یا خالفش گناه؟شاید هم هر دو
گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!وجدان داره؟!من که میگم دارهولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!
چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی
کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه
این قصه از کجا شروع شد؟!شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا
بذاری اونا تو رو بدرن
آرشام توی زندگیش یک هدف دارههدفی که براش بی نهایت مهمهخیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره
ایا عشق به سراغش میاد؟! مردی که حتی از اسمش هم فراریهکسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می
تونه عاشق بشه؟!
دالرام دختری پر از شور و احساسدرست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غروراین دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!از راه 
عشق یا
دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنهدختری که نترس 
نیست ولی لفظ قوی داره
و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟به گناهش مربوطه؟
خودش همیشه میگه :اسمم گناهکاررسمم تباهکار
--------------------------------------------------------
شین براری صیقلانی    
  شهروز براری صیقلانی 
صفحه ۲ ♪★ 
Shirinneshat.blogfa.com

با اخم غلیظی نگاهش کردمگریه می کردبرام مهم نبودای کاش خفه می شدصداش رو اعصابم بود
رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم
با گریه داد زد :نمی خوامآرشامچرا درکم نمی کنی؟تو که می دونی عاشقتمچرا با من چنین معامله ای کردی؟چرا؟چــــرا؟
از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم سریع از ماشین پیاده شدمبه طرفش رفتمدرو باز کردمبازوشو تو چنگ 
گرفتم و کشیدمش بیرون
در برابر من توان مقاومت نداشتهیچ کس چنین جراتی رو نداشت


♥صفحه ۳ شهروز براری
Lran.blogfa.com​​​​​​​​​​​​​​
غریدم :بیا بیرون عوضیدیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافتهیا گم میشیاونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم
یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هواییکسی اون اطراف دیده نمی شد
جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟من عوضیم یا تو؟ابرومو بردیبدبختم کردیبه روز سیاه نشوندیمدیگه چی دارم که می خوای
ازم بگیری؟
هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟بهت کردم؟ازت فیض بردم؟یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟چکارت کردم کثافت؟
هق هق می کردبه خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود
نشست رو زمینزار می زد دلم براش نمی سوختارهاین رو برای اونها به حق می دیدماینکه خردشون کنماینکه اونها رو تا پای نابودی
بکشونملذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند
منآرشام هستمکسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنهغروری که من داشتم برای خودم ستودنی بودفقط 
خودممهم من بودمنه هیچ کس دیگه
یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کندارم بهت هشدار میدم هستیاگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم
سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونمخیلی خوب می شناسمتهر غلطی ازت بر میادتوی این مدت منو به بازی گرفتیکاری کردی
دوستت داشته باشمولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بودخیلی نامردی آرشامخیلی نامردی
عصبانی شدمنباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت
یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردمجیغ خفیفی کشیدزل زدم تو چشماشتموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمامفکم منقبض شده بود
ت محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگمتو برام مثل یه اسباب بازی بودیتو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور
اونو به بازی می گیرممی دونی چیــ.

♣    صفحه۴  شهروز براری صیقلانی
1ran.blogfa.com
بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینماون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشماشک رو تو چشماتون ببینم و کاری
کنم که جلوم زانو بزنیددوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکنو اونجاست که 
برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید
هلش دادمبه پشت افتاد رو زمینناله کردبی صدا هق هق می کرداز صدای بلندم وحشت کرده بود
سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم
از اینه عقب رو نگاه کردمزانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایینلبخند زدملبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه 
شدانقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید
آرشام هیچ وقت نمی خندیدفقط وقتی که تو بازی پیروز می شدشاد می شد و از شکست طرفش سرمست اونوقت بود که با صدای بلند 
قهقهه می زدم
ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومدتا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموندنمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از 
اجرای کارم بهم دست می داد
صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتمارهآرشام گناهکار بودو از این بابت خوشحالم
دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودندمی گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردماونا صرفا برام 
حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگهعاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبودههعشق
اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشمگرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودندمثل یه حیوون رامم می شدنهر کار که می
خواستم می کردند هر کارهرکــار
از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردممثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بوداین اخم با من انس گرفته 
بودنه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت
دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم
صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم
وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختمدرونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم

♣ صفحه ۵شهروز براری صیقلانی رمان نویس معروف سایت موفق نود و هشتی ها در مصاحبه با ارین نیوز
Shahroozbarari.blogfa.com

)اهنگ دار مکافات امیرعلی(
آهای دنیا آهای دنیا
همین امشب خالصم کن
اگر کفره بزار باشه
اگه حقه جوابم کن
آهای دنیا ببین دارم
با چشم خون بهت میگم
بیا این بار و مردی کن
بگو آسوده میمیرم
تو هر کار که دلت میخواد
با این جون و تنم کردی
آهای دنیا آهای دنیا
چه بی رحمی و نامردی
نزاشتی یک شبم باشه
بدون حسرت و خواهش
ببین حتی یه روزم تو
نداشتی باهام سر سازش
همیشه گریه و زاری

♣صفحه     ۶     ۰ 
    Rasht2019.blogfa.com 
همش روزای تکراری
یه دنیا غصه و ماتم
همش درد و گرفتاری
تا اینجا که رسیدم من
یه روز خوش ندیدم من
میگن داره مکافاتی
به این جمله رسیدم من
با حرص ضبط رو خاموش کردماین اهنگ حس من رو نشون نمی دادولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم
تهش هم پشیمون می شدمازانتخاب اهنگازازنهتمامش هیچی بودپوچ و تو خالیعین حباب.ارهاین حسم عین حباب بودتهی از هر 
احساسی
جلوی خونه ترمز کردمدر رو با ریموت بازکردمماشین رو بردم تو
هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا غبودند جلوم صف کشیدند اروم پیاده شدم
همه سراشون روبه پایین بودبه هیچ کدومشون نیازی نداشتمولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم 
نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند
ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد
از رمز و راز من با خبر نبود فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشتانقدری که به دردم بخورههمین و بس
نگاهش کردمبا همون نگاه فهمید که باهاش کار دارمیک قدم به طرفم برداشتدستاش رو جلوش گرفته بود
سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان


♥♥ Shin.blogfa.com  shinbrariشهروز براری شهروز براری صیقلانی  

مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنیدتنها به تکان دادن سر اکتفا کردمهمین
نه می خواستم و نه بلد بودم
با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتمبقیه هم پشت سرم حرکت کردند
توی سالن ایستادمرو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردمسریع از جلوی چشمام پراکنده شدند
به طرف اتاق کارم رفتماتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشتچه در حضور من و چه در نبودم
اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد
هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کنددر غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود
جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو
می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید
پیش ایشونظاهرا کار مهمی با شما داشتند و
دستمو بالا اوردم سکوت کردپشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدمدر رو از داخل قفل کردم
تاریک بودبا زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شدولی نهروشناییش خیلی کم بودخیلی خیلی کم
دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابهاینجا باید تاریک می موندفقط تاریکیهیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به 
اینجا رو نداشتبه نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم
مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندمهمه چیز سر جای خودش بودکمد مخصوصممیز و صندلی وسط 
اتاقوایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بودو همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود    
♦♦
ههعکساره عکس ولی نه هر عکسی همه ی اونایی که می اومدن تو چنگمعکس اسباب بازی هام
اونایی که باید تقاص پس می دادنتقاص یک اشتباه بزرگانقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم
حق بودبر اونهابر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودندبر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادمحق مجازات شدنحق 
خرد شدن شکستن
این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم
و بین این 10 نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت
پشت میز نشستمبا ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادمانگشتام رو در هم گره زدم نگاهی به اطراف انداختم
از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومدبه قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم
ولی نهمن برای انجام کارمبرای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم
هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شدانتخاب برای مجازات شدناون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت
از روی صندلی بلند شدمبه طرفشون رفتمدیگه نیازی به شمارش اونها نبودفقط 3 نفر باقی مونده بوداز 10 نفر3 نفر
این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدنیعنی قدمی رو به پیروزی برداشتنبا هر نفریک قدم
طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردمبه طرف دستگاه 
پخشی که کنار کمد بود رفتم
فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شداون هم به خواسته ی خودمدکمه ش رو فشردمو صدا تو فضای اتاق پخش شد
برای من روح نواز بوددلنشینارامش بخشحرفای دلم رو می زدحرفای آرشام.رمان مجازی به مدیریت شهروز براری صیقلانی .
_______________________________
♠   رمان خیس ★  دلارام، شین براری صیقلانی★  
۰۷
)آهنگ پرونده از حمید عسکری(
این بار اولی نبود
که توی قلب من میمرد
با نگاهای عجیب
کفر منو در می آورد
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش
یه سیگار از تو جلد در اوردمبا فندک طلاییم روشنش کردمفندک رو پرت کردم روی میزپک عمیقی به سیگار زدمچشمامو بستم و سرمو 
بلند کردمدودش رو به ارومی بیرون دادم
وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتادبه طرفش رفتمعکس شماره ی هشتنفر بعدی اون بودیه دختر با موهای بلوندچشمان 
سبززیبایی چشمگیری نداشتنهزیبانبودبرای من معمولی بود
زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبودانگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدمپوزخند زدم
ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتمروی عکس دو تا خط به حالت کشیدمدو تا خط که از روی هم رد می شدندهم رو نصف می
کردندو با قرمزی رنگشون هشدار می دادندنه به منبه صاحب عکسبه این دختربهشیدا صدر
پرونده هام کامل شدن
 ، با چند تا سیگار و یه عکس
 ،  در پی اثبات یه جرم 
6novel.blogfa.com

۰۸
با عشق و نفرت کشتمش
انکار می کرد حرف منو
وقتی که چشمامو میدید
گناه تازه ای نداشت
فقط یکم هرز می پرید
همه شون یک مشت ه ر ز ه بودنداینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند
به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند
کارم رو بلد بودمحرفه ای عمل می کردمجوری که مو لای درزش نمی رفت
اون ها ادمهای خاصی بودندپس باید خاص باهاشون رفتار می کردم
با این همه حرف و حدیث
حیثیت منو می برد
وقتی که داشت تموم می کرد
جون منو قسم می خورد
 "آرشامبه خدا دوستت دارمآرشام به جون خودت که عشقمیبه جون خودمچرا باورت نمیشه؟چرا انقدر نامردی؟چرا با من اینکارو می
کنی؟آرشـــــام"
صداشون توی گوشم زنگ می زدانگار جلوی چشمام ایستاده بودندهر 7 نفرشون
اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدنداونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند وروحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود
مردی که غرورش رو نادیده گرفتندکسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونهولی نخواستن که باور کنندقدرت من رو نادیده گرفتند

صفحه ۰۹
iran-paper.ir
و حاالمنتظر مجازات باشندپک دوم رو به سیگارم زدم
آروم و هوشیار کشتمش
بیدار بیدار کشتمش
چاره ی دیگه ای نبود
از روی اجبار کشتمش
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش
لبخند تلخی نشست روی لباماز روی غمی بود که تو دلم داشتمغمی که منو مجاب به این انتقام میک رد
تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکرخواب و شایدمیه کابوس
ارهبه کابوس بیشتر شبیه بودکابوس های من همیشه به حقیقت می پیوستو اینبار هم همینطور می شد
با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باشمن دارم میام
پک محکمی به سیگارم زدمو اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم
عکس رو از صفحه برداشتموقت خرد شدنش رسیده بودباید می رفتمنفر هشتم منتظرم بودمنتظر آرشام
خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومدمثل همیشه رسمی جلوم ایستاد
-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟

★صفحه ۱۰ 
 Romanjadidd. Blogfa.com
--بله آقامنتظر بودند تا شما تشریف بیارید
سرمو تکان دادمبدون هیچ حرفی از پله ها بالارفتماتاق شایان درست سمت راست بودخدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد
کسی راهنماییم کنهبرای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت
با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتمصدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بوداز این صدا خوشم 
می اومد
هر چند محکم تر قدم برمی داشتمصدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد
این نشانه ی محکم بودن خودمو قدرتم بود
پشت در اتاق ایستادمتقه ای زدمصداش رو شنیدمسردجدیمثل همیشه
--بیا تو
دستم روی دستگیره ثابت مانده بودمثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختمهیچ چیز تغییر نکرده بودهمانطوری بود که از 
اینجا رفتم
--بیا تو آرشامخوش اومدی پسر
یه قدم به داخل برداشتمدر رو بستمنگاهم به رو به رو بودمیز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشتو یک صندلی بزرگ که پشت به من بود
با یک چرخش به طرفم برگشتحتی ژستش هم مثل همیشه بودخسته کننده
روی صندلی لم داده بودنگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بودابروهاش رو جمع کردپک عمیقی به سیگارش زدسر سیگار روشن شدسرخ 
و اتشینو طولی نکشید که خاکستر شد
بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد
--مثل همیشه به موقع اومدیبیا جلوترشهروز براری صیقلانی رمان نویس معروف سایت موفق نود و هشتی ها در مصاحبه با ارین نیوز  دانلود رایگان رمان


نسیم مخالف از اثار شهروز براری صیقلانی توسط انتشارات کانون شیراز در فرانکفورت

شهروز براری صیقلانی مدرس فن نویسندگی خلاق  میهن

ترانه عاشقانه شین براری برای دریافت نمایید 

عنوان: شهروز براری صیقلانی ترانه ↑عاشقانه رشتی
توضیحات: ترانه لاکو جان فورکلور ↑محلی گیلانی . با گیتار و ترانه ای قدیمی در غم رنجش یار از عاشق بابت بروز سؤ تفاهمی که یک حسود و غریبه به دروغ ادعا کرده است که یار ↑دخترک با شخصی دگر است و این سبب جدایی گشته . شهروز براری صیقلانی  برای گوش دادن و یا دانلود این ترانه به روی علامت سبز رنگ بالا↑ کلیک تمایید . ↑ 
آهنگ  یاس   در وصف مولانا رومی و  آموزگار تاریخ  که از صلح  میگفت  ↓ خواننده و رپر  یاس  ،  (یاسربختیاری)  تقدیم به تمام اموزگاران ایرانی↓



معرفی سه اثر  از سه سبک متفاوت   و موفق    را با من یعنی  شرمین نوژه همراه شوید؛  
_____________________________1____________________________
ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺘﺎﺏ ﺳﻤﻔﻮﻧ ﻣﺮﺩﺎﻥ ﻋﺒﺎﺱ ﻣﻌﺮﻭﻓ
ﺘﺎﺏ ‏ ﺳﻤﻔﻮﻧ ﻣﺮﺩﺎﻥ ‏» ﻧﻮﺷﺘﻪ ‏ ﻋﺒﺎﺱ ﻣﻌﺮﻭﻓ ‏» ، ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﻧﺎﻡﺁﺷﻨﺎ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺍﺳﺖ . ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺟﺎﺰﻩ ﺑﻨﺎﺩ ﺳﻮﺭﺎﻣ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۲۰۰۱ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﻧﻤﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﻨﺪ ، ﻣﻦ ﻣﺎﻝ ﻧﻤﻪ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﻧﻤﻪ ﺩﻭﻡ . ﺁﻥ ﻪ ﻧﻤﻪ ﺍﻭﻝ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺯﻧﺪ ﺮﺩﻩ ، ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﻨﺪ ﺗﺎ ﺎ ﺟﺎ ﺎ ﺪﺭ ﺑﺬﺍﺭﺩ؛ ﺪﺭ ﻣﺴﺘﺒﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﺖﺧﻮﺍﻩ ﻭ ﺁﻥ ﻪ ﻧﻤﻪ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺯﺴﺘﻪ ، ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺍﺳﺖ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﻔﺮ ، ﺟﻮﺍﻧ ﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻧﺴﻞ ﺭﻭﺷﻨﻔﺮﺍﻥ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺍﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ . ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﻭﺷﻨﻔﺮ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺑﺘﺬﺍﻝ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻋﺼﺎﻥ ﻣﻨﺪ ، ﺩﻝ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﺳﺎﺭﺩ ﻭ ﺗﻼﺵ ﻣﻨﺪ ﺍﺮ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻻﺍﻗﻞ ﺩﺭ ﻮﺷﻪ ﺍﻧﺰﻭﺍﺶ ، ﺩﻧﺎ ﻋﺎﺭ ﺍﺯ ﺴﺘ ﻭ ﺑﺪﺧﻮﺍﻫ ﺑﺴﺎﺯﺩ . ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﺮ ﺶ ﻣﺭﻭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺪﺭ ﺩﺮ ﺑﺪﻝ ﻣﺷﻮﺩ . ﺗﻀﺎﺩ ﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﺎﺑﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧ ﺩﺮ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺍﻦ ﻫﺎﺑﻞ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺭﻭﺪﺍﺩ ﺗﺎﺭﺨ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺍﺳﺖ؛ ﺭﻭﺪﺍﺩﻫﺎ ﻪ ﻧﻪ ﻫﺎﺑﻞ ﺭﺍ ﻮﻥ ﺬﺷﺘﻪ ﺑﺎﻗ ﺬﺍﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺭﺍ . ﻋﺒﺎﺱ ﻣﻌﺮﻭﻓ ، ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻧﺎﺭ ﻭ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﺮﺍﻧ ، ۴۶ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺟﻮﺍﺰ ﺩﺍﺧﻠ ﻭ ﺑﻦﺍﻟﻤﻠﻠ ﺑﺴﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗ ﺍﺳﺖ ﺍﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻧﺎﺎﺭ ﺗﺮ ﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﻣﻌﺮﻭﻓ ﺍﻨﻮﻥ ﺳﺎﻦ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻫﻤﻨﺎﻥ ﻣﻧﻮﺴﺪ ﻭ ﺗﺴﻠﻄﺶ ﺑﺮ ﺷﻮﻩﻫﺎ ﻣﺪﺭﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥﻧﻮﺴ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺘﺶ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﺮﻩ ﺮﻣﺨﺎﻃﺐﺗﺮﻦ ﻧﻮﺴﻨﺪﺎﻥ ﺍﺮﺍﻧ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺘﺎﺏ ﺣﺎﺿﺮ ﺭﺍ ﻧﺸﺮ ‏ ﻗﻘﻨﻮﺱ ‏» ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ‏شهروز براری صیقلانی رمان نویس معروف سایت موفق نود و هشتی ها در مصاحبه با ارین نیوز دانلود رایگان رمان
                                              2
_____________________________2___________________________
 نویسنده  آﻣﺮﺎﺪﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۹۷ ﺘﺎﺑ ﺮﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﺭ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺵ ﻭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺑ ﻧﻈﺮ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ . ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﻣ ﺁﻟﺒﻮﻡ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻓﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻮﺭ ﺷﻮﺍﺭﺗﺰ Morrie Schwartz ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺎﺮﺩ ﺍﻭ ﻌﻨ Mitch Albom . ﻧﻘﺶ ﺍﺻﻠ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﺒﺮ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻌﻨ ﻣﻮﺭ ﺷﻮﺍﺭﺗﺰ Morrie Schwartz ﺑﻤﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﻋﻤﻠﺮﺩ ﺑﻤﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﺞ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺎﻓﺖﻫﺎ ﻭ ﺳﻠﻮﻝﻫﺎ ﺑﺪﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺨﺮﺐ ﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻞ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺮﺩ . ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺑ ﻣﺮ ﺭﺍ ﺬﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺯﻧﺪﺎﻧ ﺧﻮﺶ ، ﺑﻪ ﻧﻬﺎﺖ ﻤﺎﻝ ﺑﺮﺳﺪ .
در دو فصلنامه ی ویرگول  قسمت نقد و بررسی  ستون شین براری ،  جناب اقای  (شهروز براری صیقلانی ) ‏» ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺍﺛﺮ ﻣ ﺁﻟﺒﻮﻡ ﻣﻮد
‏ ﺘﺎﺑ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺵ ﻋﺎﻟ ، ﺳﺨﻨ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺎ ﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻋﺸﻖ ، ﺳﺎﺩ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮ ﺪﻫﺎ ﺯﻧﺪ ﺭﺍ ﺗﺮﺳﻢ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ‏»
____________________________________________________________
ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﺭ :
‏ ﺁﺧﺮﻦ ﻼﺱ ﺯﻧﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺮ ﻣﻦ ﻫﻔﺘﻪﺍ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﻭ ﺗﺸﻞ ﻣﺮﺩﺪ ، ﺩﺭ ﻨﺎﺭ ﻨﺠﺮﻩﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺍﻭ ، ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺗﻪ ﻮ ﺑﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﻫﺎ ﺻﻮﺭﺗﺭﻧﺶ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻨﺪ . ﻼﺱ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻪﺷﻨﺒﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺻﺮﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺗﺸﻞ ﻣﺷﺪ . ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﺭﺱ ﻣﺎ ﻣﻌﻨﺎ ﺯﻧﺪ ” ﺑﻮﺩ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﺩﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭﺱ ﻣﺩﺍﺩ . ﻧﻤﺮﻩﺍ ﺩﺭ ﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ، ﻣﺎ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺷﻔﺎﻫ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻦ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﻻﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻫ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻬﻢ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﻻﺗ ﻣﻄﺮﺡ ﻨ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡﺩﺍﺩﻥ ﻬﺎﻫ ﺣﺮﺎﺕ ﺟﺴﻤﺎﻧ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺎﺭ ﺑﻮﺩ . ﻣﺜﻼ ﻻﺯﻡ ﻣﺷﺪ ﻪ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﺎﻟﺶ ﺟﺎﺑﻪﺟﺎ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺘ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮﺩ . ﺗﻨﻈﻢ ﻋﻨ ﺭﻭ ﺑﻨ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻫﻢ ﻭﻇﻔﻪﺍ ﺩﺮ ﺑﻮﺩ . ﺑﻮﺳﺪﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﺩﺮ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺎﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﺷﺪ . ﺑﻪ ﺘﺎﺑ ﻧﺎﺯ ﻧﺒﻮﺩ . ﺑﺎ ﺍﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻔ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﺷﺪ ، ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺗ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﻋﺸﻖ ، ﺎﺭ ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ، ﺮﺷﺪﻥ ، ﺑﺨﺸﻮﺩﻥ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺮ . ﺁﺧﺮﻦ ﺩﺭﺱ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺣﺪ ﻨﺪ ﻠﻤﻪ . ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻓﺎﺭﻍﺍﻟﺘﺤﺼﻠ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺪﻓﻦ ﺍﻭ ﺑﺮﺰﺍﺭ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺁﻧﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ، ﻗﺮﺍﺭ ﺍﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﻣﻔﺼﻞ ﺑﻨﻮﺴ . ﺣﺎﺻﻞ ﺎﺭ ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺁﺧﺮﻦ ﻼﺱ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺮ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺩﺍﺷﺖ . ﺁﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ‏»
_______________________________3_________________________
______________________________3__________________________
قسمتی از رمان همخونه  

رمان همخونه | مریم ریاحی کاربر انجمن رمان98
3 COM.ROMAN98.WWW برای دانلود رمانهای بیشتر به رمان 98 مراجعه کنید
این کتاب در سایت رمان 98 آماده شده است. برای دیدن انجمن اینترنت خود را روشن و روی لینک زیر کلیک کنید:
انجمن رمان 98  شهروز داستان کوتاه رایگان  
ظهر بود اواخر شهریور با این که هوا کم کم روبه خنکی می رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشید با قدرتی 
هر چه تمام تر به پیشانی بلند و عرق کردهی حسین آقا می تابید قطره های ریز و درشت عرق از سر روی او 
آرام آرام و پشت سرهم ریزان بودند و روی صورتش را گرفته بودند چهره ی آفتاب سوخته اش زیر نورخورشید 
برق می زد اما گویی اصال متوجه گرما نبود و همان طور شیلنگ آب را روی سنگ فرش حیاط بزرگ و زیبای 
حاج رضا گرفته بود و به نظر می رسید قصد دارد آنها را برق بیاندازد . حسین آقا حاال دیگر هفت سالی می شد 
که سرایدار ی خانه ی حاج رضا را بر عهده داشت یعنی درست از وقتی که عموی پیرش بعد از سالها خانه 
شاگردی حاج رضا از دنیا رفته بود به یاد عمویش و مهربانی هایی که او در حقش کرده بود افتاد او حتی آخرین 
لحضه ها هم از یاد برادر زاده ی تنهایش غافل نبود و از آقای )احسانی ( خواهش کرده بود مش حسین را نیز به 
خانه شاگردی بپذیرد.حسن آقا غرق در تغکراتش هر ازگاهی سرش را تکان می داد و با لبخند دندان های 
نامنظم و یکی در میانش را به نمایش می گذاشت. صدای در حیاط که با شدت کوبیده می شد او را از دنیایش 
بیرون کشید شیلنگ روی زمین رها شد آب سر باال رفت و مثل فواره دوباره روی زمین برگشت یک جفت کفش 
کهنه که پشتش خوابانده شده بود لف لف کنان به سمت در دویدند در حالی که صاحبشان بلند بلند می 
گفتSadآمدم صبر کنید آمدم( با باز شدن در چهره درخشان دختری با پوستی لطیف و شفاف و قامتی متوسط 
نمایان شد در حالی که با چشمان سیاهش به حسین آقا چشم دوخته بود یا لبخند شیطنت باری گفت: سالم 
چه عجب مش حسین!یک ساعته دارم زنگ می زنم
توی حیاط بودم دخترم صدای زنگ رو نشنیدم دیرکردی آقا سراغت رو می گرفت.
یلدا منتظر شنیدن باقی حرفهای مش حسین نماند محوطه ی حیاط را به سرعت طی کرد پله ها را دو تا یکی 
کرد و وارد خانه شد.آن جا یک خانه ی دو طبقه ی دویست متری بود که در یک از نقاط مرکزی شهر تهران 
ساخته شده بود نه خیلی قدیمی و نه خیلی جدید اما زیبا و دلنشین بود انگار واقعا هر چیزی سر جایش قرار 
داشت حیاط بزرگ با باغچه ای که بی شباهت به یک باغ نبود وانواع درخت ها و گل های زیبا در آن یافت می 
شد در خانه به راهروی نسبتا طویلی باز می شد که دیوارش با تابلو فرش های ابریشمی زیبا تزیین شده بود و 
فرش های کناره ی دست بافت زیبایی کف آن را زینت می داد راهرو به سالن بزرگی منتهی می شد که در

دختری ک رهایش کردی  جوجومویز


 دخترانه های  یک ذهن  خوددرگیر   
( شهروز براری صیقلانی )←شین بازنشر      
ما نوجوان و شادیم   ، عاشق  و  با هم یاریم  کلی حرف برای گفتن داریم، کلی موضوع مشترک، کلی خاطره و پیشینه مشترک، کلی علایق و سلایق مشترک. من از اینکه فکر کنی عجیب‌غریبم، یا چون مثل بقیه فکر نمی‌کنم خل و چلی چیزی هستم، نمی‌ترسم. با شهروز که هستم  به معنای حقیقی کلمه  احساس خوشبختی میکنم  اما  امان از لحظه ی  خداحافظی
دقیقا روی دیگر سکه و حس درماندگی بهم هجوم میاره و من هم  ناخواسته  دعوا مرافه  بحث الکی و  جنگ اعصاب فرسایشی راه میندازم  .  از اونجایی که میدونم درکش بالاست و مهربونه   و  کوتاه میاد  قیضم میگیره    ولی  تا سکوتش  طولانی میشه  من میترسم
میترسم بالاخره ازم خسته شه   و  ولم  کنه.    پس سریع  ناز میکنم و لوس بازی در میارم تا خنده اش بگیره     اونم که همیشه  میخواد با اخم کردن  لبخندش رو  پنهان کنه ،ولی اخه کدوم ادم عاقل  لبهاش میخنده  ولی  اخماش در همه؟.  خب معلومه  شهروزه خول و چل   و مهربون
 گاهی بی‌اندازه بی‌پرده حرف می‌زنم، کاری که حتی توی دلمم  تنهایی  قادر به انجامش نیستم  ولی   اعتماد به نفس کاذب  میگیرم و  غیر از  برای شهروز   محال است که برای کس دیگری هم بکنم.   مثلا  چندی پیش به شهروز  زیر عمارت  کلاه فرنگی  گفته بودم؛ 
شهروز  گوشت با منه؟  
شهروز؛  آره  گوشم با شماست ولی  اون  گربه  رو ببین چه ملوسه!. 
من؛   تو از حرف زدن با من لذت می‌بری، خودت این را می‌گویی. خودت وقتی نگرانم که دارم سرت را می‌خورم توی چشم‌هایم نگاه می‌کنی و می‌گویی دوست‌داشتنی‌ترین دختر زندگی‌ات هستم. بعضی وقت‌ها بحثمان می‌شود، بعضی وقت‌ها بحثمان بالا می‌گیرد و تبدیل به دعوا می‌شود. و امان از وقتی که دعوایمان می‌شود. 
شهروز؛   ها؟ چی شده؟ چی میگه؟  این حرفا چیه‍  که یهو داری میزنی؟   مگه سکانس سینمایی قورت دادی که  با لحن رسمی  نطق میکنی! 
من؛  آخه اینا رو  از قبل توی این کاغذه نوشتم تا یادم نره . و چون حرفهای مهم و جدی ای هست  لازمه که رسمی خونده بشه . شهروز؛  خب  باشد پس بخونش ‌  (دهان شهروز باز و چشماش گرد  شده بود  و زول زده بود به من   هاج و واج نگاه میکرد که  چرا چنین کار عجیبی دارم میکنم ) 
من  چند تا سولفه ی نمایشی زدم و صدامو صاف کردم و انداختم توی دماغ (بینی)    و مثل گوینده  اخبار  شبکه چهار غروب دم  ها   مقنعه ام رو  خورشیدی گذاشتم و کاغذو بالا گرفتم تا از دیدن قیافه اش خنده ام نگیره و گفتم .  ؛    
                از من خواسته‌ای اگر مشکلی داشتم، نریزم توی خودم. حرف بزنم و با حرف زدن حلش کنیم. سعیم را می‌کنم، اما کم‌کم وقتی می‌بینم هربار به دعوایی شدید‌تر از قبلی ختم می‌شود، فکر می‌کنم بهتر است خودم با خودم مسائل را حل کنم. هربار که بحث بالا می‌گیرد می‌پرسی میخوای تمومش کنیم؟» و من تقریبا هربار می‌گویم آره. یک قسمت از فکرم این است که ترسیده‌ام، تا سر حد مرگ ترسیده‌ام، می‌خواهم کنترل زد بگیرم روی همه چیز و دوستم را پس بگیرم. یک قسمت از فکرم این است که خب من هیولای هفت سری هستم که لیاقتت را ندارم و حقم است حقم است حقم است که تنها بمانم تا به کسی آسیب نزنم. و قسمتی هست که نمی‌توانم ساکتش کنم    .پایان 
کاغذ و که آوردم پایین دیدم شهروز نیست  صداش کردم     شهرووووز      شهرووووز 
_چیه؟ تموم شد  نطق سخنرانیت؟. 
*اره  کجایی؟  چرا صدات اینقدر گنگ و گرفته ست     چرا من نمیبینمت    کجایی شهروز؟ 
_چرا داد میزنی؟  من  همین جا هستم  گوشم با شماست   
*اخه پس چرا نیستی؟،. 
_سایز پات چقدر کوچیکه    چطور کفش پیدا میکنی؟  میری بچگانه فروشی؟   چند هست حالا 
*چی؟ 
_سایزش یعنی سایز پات 
*شهروز بیا از پشت درخت بیرون   من  دارم میترسم   این چرت و پرتا چیه میگی؟  عبه عیبه.   مردم نمیگن که  چه پسره ؟ که دوستش رو  تنها ول کرده رفته به امان خدا!؟،، 
_من این پایینم     دارم  گربه رو ناز  میدم      پاهات رو ت بدی  برخورد میکنه با گربه  پس  اروم بشین  
*واااااااا؟؟  منو باش  دارم با کی حرف میزنما  ایششششش 

ته دلم میگم؛ 
کاش گربه بودم ،  راستی!. اگه خودش نمی‌خواد تمومش کنه، چرا هی پیشنهادشو می‌ده؟» 
بقیه نوشته هایم را برایش میخوانم ؛ 
بخش دوم   نطق   در پارک شهر (باغ محتشم)    زیر عمارت کلاه فرنگی : شهروز هر بار که قهر می‌کنیم خودت بر‌می‌گردی. حرف می‌زنیم و من کوتاه می‌آیم و قضیه حل می‌شود. وقتی بهت می‌گویم که توقع دارم حقوق انسانی که قانون ازم گرفته، حق طلاق، حق کار کردن، حق تعیین مکان زندگی، یا حق خروج از کشور را بهم بدهی، عصبانی می‌شوی، توی پیشانی‌ات می‌کوبی، بلند می‌گویی اینو باش!» و بهم می‌گویی اگر قرار است هنوز هیچی نشده به فکر راه‌های فرار باشم اصلا به هیچ رابطه‌ای جواب مثبت ندهم. یک روز وقتی به شوخی بهت می‌گویم خدا مرده و توقع کمک ازش نداشته باش، بهم می‌گویی اگر تو را می‌خواهم باید دوباره مسلمان شوم چون ازدواج با زن غیرمسلمان حرام است و چی و چی. بهت اعتراض می‌کنم که می‌دانستی دیگر مذهبی نیستم، و این تبدیل به یک جنگ تمام عیار می‌شود که چرا به خاطرت حاضر نیستم وانمود کنم به قرآن خدا ایمان دارم. توی جر‌و‌بحث‌ها گاهی تحقیرم می‌کنی، گاهی وقتی حرف می‌زنم بی‌صبرانه پوفی میکنی و رویت را می‌کنی آن‌طرف و دیگر جوابم را نمی‌دهی، گاهی متهمم می‌کنی که از قصد خودم را به کوچه علی چپ می‌زنم یا حرفم را عوض می‌کنم تا مجبور نباشم جواب پس بدهم. یک بار بعد از دعوا و آشتی این‌ها را بهت می‌گویم و می‌"گویی اتفاقا تمام این‌ها را خودم هزار برابر بدتر مرتکب می‌شوم. و من باورت می‌کنم، چرا نکنم؟ مگر همه بهم نمی‌گویند منطق حالیم نیست و قابلیت استنتاج و استدلالم به اندازه بچه پنج ساله‌ای است که سرش خورده گوشه حوض؟ البته که تو هم بالاخره به این نتیجه می‌رسیدی، توقعم چی بود؟ البته که به این نتیجه می‌رسم بهتر است من نظرات احمقانه‌ام را برای خودم نگه‌ دارم. 

کم‌کم تصمیم می‌گیریم موضوعاتی که در‌موردشان حرف می‌زنیم را محدود کنیم، از چیز‌های جدی‌تر اجتناب کنیم تا دعوایمان نشود. یکی یکی چیز‌هایی که سرشان جر و بحث کرده‌ایم را حذف می‌کنیم. 
(شهروز در حالیکه گربه را اورده روی پایش نشانده و نازش میدهد) با حالتی بی ربط و شول میگوید؛ 
           _  چرررررا؟.
* من ؛ چون با هم بودنمون ارزشش بیشتر از اونه که بخوایم با حرف زدن سر این چیز‌ها و بحث کردن مکدرش کنیم». 
شهروز:  اهان  خب  بگو   چیزم  با شماست .  یعنی گوشم  با شماست
*من؛  دیگه  حسش رفت .  اصلا کی گفته  بپری وسط حرفم؟   
   ********************************************
۱۰سال بعد. 
اکنون سالها گذشته  و من دلم برایش ، برایت  لک زده  .آاااه   شهروز  عزیزم  !.  اه.  
   بعد من  تو   عاشق بهار شدی  و  او     در اوج ناباوری لگد  لقد به  بختش زد و  دنیایی  را  غافلگیر نمود     تمام شهر را از بی عقلی و بی وفایی اش به شوکه واداشت  .    تو  در  رشت بارانی از جبر یار بی وفایت  خونت به جوش امد و  پیک   پیک    غصه   غم   آه   اندوه    خودخوری ،  غرور   تنهایی    خوددرمانی های  ناخلف. مشروب  پشت مشروب   دود  پشت  دود   سیگار  پشت سیگار    غم   کاغذ     سولفه ی خشک  خودکار.
تا عاقبت زمین خوردی . اما کسی ندیدت .    پشتت خالی      بیکس    تنها  غریب   غمگین  هجران
     تو  رنجیدی    تو شکستی     اما به تنهایی مجدد  ایستادی .  جنگیدی  .     یک توک پا تا  المان  سرک کشیدی  و رفتی  از الودگی ها از وابستگی ها  پاک شدی ، ای کاش از دلبستگی ها نیز میشد پاک شد .    به تو هنگام درمان در المان  خون اشتباه تزریق کردند و تو تا پای مرگ رفتی ،  اکنون هم که مثلا خوبی   باز  نیز از همان اشتباه  خاکسوز و  نقره داغ میشوی وقتی که خون میچکد از بینی ات . دکترها گفتند که حافظه ی سلولی خونی که با RH اشتباه تزریق شده بود سبب فعالیت و خون سازی بیش از حد  توسط کبدت شده  و   اگر زن بودی  با های ماهانه  مشکلت رفع میشد ، اما حالا  بهترین گزینه همان خون دماغ شدنت است  و چقدر  تو را  رنجاند وقتی که هنگام تصحیح برگه های دانش اموزانت  قطره خونی چکید و تو بی دلیل به ان برگه نمره ی بیست دادی تا از مفقود شدن برگه اش اعتراض نکند .    شهروز  اکنون من مونترال  و تو  در ایران و شهر  ری  یک تنه  حافظ و  نگهدارنده ی تمامی خاطرات شیرینی هستی که جز خودت کسی به یادش نمانده .     از  خاطرات بهار   از خاطرات  مژده   از خاطرات من    شهروز عزیزم    نوشتن   و  دلنویس و  کاغذ   اخرین سنگر بدون سانسورت شده بود   ولی  زبانت تند  و  سرت سبز   و قلمت سرخ بود     خط قرمزها را خودت تعیین مینمودی  تا  سپس خودت نیز انرا بشکنی  .    از بس ساختار شکنی کردی که کارت گرفت و اسمو رسمی  دستو پا کردی  ،  وارد  بازیهای ممنوعه شدی   با اتش بازی کردی  با  ت همخانه شدی  عاقبت دیدی اما! چطور تلخ   ممنوع قلمت کردند    و تو هیچ نگفتی    . تنها جایی که بدون ترس از قضاوت شدن حرف می‌زدی، .
این روزها  اما!  تو ممنوع قلم شدی ولی در عوض من چیزی نمینویسم    براستی چرا!. 
دیگر چیزی نمی‌نویسم. ، چون فکر می‌کنم چرا دهانم را نمی‌بندم و نمی‌گذارم این شهروز از دست چرت‌و‌پرت‌هایم نفس راحتی بکشد؟!.  توییتر را کمرنگ می‌کنم. قبل از هر توییت به خودم می‌گویم کی از تو خواست حرف بزنی؟» و جوابش این است که هیچ‌کس.


اپیزود اول  نیمه دوم 
*************هجرت من به غربت************
سالها بعد  و مرور خاطراتت  پر تکرار 
شهروز دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خودت نمی‌دانی چقدر. خودت نمی‌دانی از کی. نمی‌دانی هرروز وقتی یادم می‌آید که توی زندگی‌ام دارمت چطور توی دلم قند آب می‌شود. الان که این‌ها را می‌نویسم مطمئنم اگر بعدا بتوانم باز هم کسی را دوست داشته باشم، همین طوری دوستش خواهم داشت. همین حس‌ها را تجربه خواهم کرد. اما تو می‌گویی دوست داشتن این‌طوری نیست. هنوز باورم نکرده‌ای. به نظرت عاشق چیزی شده‌ام که فکر می‌کردم هستی، و حالا که دیده‌ام با تصوراتم فرق داری مدام دارم سعی می‌کنم تغییرت بدهم. مدام بهم می‌گویی توی این رابطه‌ی آشغال هیچی نیستی، هیچ اهمیتی نداری، و تنها چیزی که من بهش فکر می‌کنم خودم و خواسته‌های خودم است. به خودم نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چرا به این نتیجه‌ها می‌رسی، و بیشتر باور می‌کنم که یک مرگی‌ام هست. فکرم درست کار نمی‌کند که نمی‌فهمم. توانایی تمییز دادن احساساتم را از هم ندارم که نمی‌فهمم دوست داشتن این‌طوری نیست. اصلا برای همین می‌روم پیش مشاور، که ببینم نکند مرگی‌ام است. نکند سایکوپث هستم و نمی‌دانم. مگر می‌شود آدم دلش پر از محبت و علاقه باشد و یک نفر آن بیرون پیدا نشود که بهش نگوید دلت از سنگ ساخته شده؟ مشاورم سخت‌ترین مسیر ممکن را برای رسیدگی به مساله‌ام انتخاب می‌کند؛ ازم می‌خواهد فقط حرف بزنم. برایش تعریف کنم چی فکر می‌کنم و چه حسی دارم. کنارم چراغ قوه به دست حرکت می‌کند و خودم باید زیر نور چراغش دنبال مشکل بگردم و نتیجه بگیرم قضیه از چه قرار است. هیچوقت مستقیم نظر نمی‌دهد، نمی‌گوید چی درست و چی نادرست است، کجایم عادی و کجایم غیرعادی است. برای همین وقتی بهت‌زده بهم می‌گوید پسره‌ی همکلاسی پایش را از گلیمش درازتر کرده و بابا معنیِ رابطه این نیست که در قدم اول تخت‌خواب همدیگر را فتح کنیم، می‌فهمم اشتباهم خیلی فراتر از هر چیزی است که تا آن موقع برایش تعریف کرده بودم.
خیلی سریع پیش رفتم. از روی جدایی موقتی‌مان رد شدم. دو سال دنبال پرواز آن شب دویده بودم و حالا دو ماه بود که می‌خواستم و نمی‌خواستم ویزایش بیاید. قرار بود دو سال بروم کانادا، درس بخوانم، شاید کمی کار کنم و سرمایه‌ای جمع کنم، بعد برگردم و رسمی برویم سر خانه زندگی خودمان. شاید کتاب‌فروشی‌ای می‌زدیم با دیوار‌های فیروزه‌ای، یا همه‌ی پولمان را جمع می‌کردیم برای خانه‌ای که بالکنش به اندازه تمام گلدان‌های باقی‌مانده‌ی مادر جان بهار جا داشته باشد. آرام‌ترین زوج دنیا نبودیم، ولی از پس پستی بلندی‌های رابطه‌مان بر‌می‌آمدیم. این‌که قلبی که برایم می‌تپید جا بگذارم اینجا و دو سال صاحبش را نبینم، دلم را می‌لرزاند. دلم را قرص کرده بودی که باید حتما بروم، حیف این دو سال دویدن و زحمت کشیدن نیست که به خاطر دو سال زودتر داشتنت ازش صرف نظر کنم؟ برمی‌گردم، دنیا که به آخر نرسیده. و وقتی برگردم خوشبخت‌ترین نیکان دنیا می‌شوم.
آن روز برای بار آخر بغلت کردم. با محکم ترین بغلی که زورم می‌رسید چسبیدم بهت. توی گوشت گفتم که دوستت دارم. حالا با تو راحت بودم، خیلی راحت بودم. دوست داشتم ببوسمت و ببوسی‌ام. دوست داشتم سفت سفت در آغوش بگیرمت. دوست داشتم پیشانی‌ام را تکیه بدهم به گردنت و به صدای نفس‌هایت گوش بدهم. بازیگوشیِ انگشت‌هایت را روی تنم دوست داشتم. لبخند عجیبت وقتی نگاهم می‌کردی، چشم‌هایت که از دیدن بدنم برق می‌زد. وقتی از بوسیدنم تعریف می‌کردی خوشحال می‌شدم، لااقل یک کار هست که درست بلدم انجام بدهم. و وقتی قرار بود بالاخره رسمی و قانونی و عرفی و شرعی برویم سر خانه زندگی خودمان، چه اهمیت داشت از الان بدانی لب‌هایم چه طعمی دارد؟ وقتی توی بغلت بودم از همیشه بیشتر دوستت داشتم، از همیشه بیشتر جایم امن بود. دیگر برایم مهم نبود که دوستیمان را با سرعت سرسام‌آوری که مرا می ترساند پشت سر گذاشتیم و پل‌های پشت سرمان را تا خاکستر شدن سوزاندیم. برایم مهم نبود که یکهو از من از بغل کردنت می‌ترسم» به اینجا رسیدیم. مهم نبود که حالا کار‌هایی را می‌کنیم که از انجامشان اکراه داشتم. من با تو خوشحال بودم. قرار بود با تو خوشحال بمانم و همین مهم بود.

برایم تاکسی گرفته بودی و راننده منتظر بود. پریدم توی ماشین و تا خانه بغض قورت دادم. تا آن طرف گیت خروج فرودگاه. تا فرودگاه قطر. تا سن کتغینِ مونترآل. 
یک هفته‌ی اول حضورم در مونترآل تمامش بدوبدو بود. کار‌های اداری، بانکی و دانشگاهی. پیدا کردنِ خانه و هم‌خانه. مانده بودم پیش دختر‌عمه‌ی دختر‌عمه‌ام که تا آن موقع ندیده بودمش. گوشی‌ام که تو هواپیما خاموش کرده بود دیگر دوربین نداشت، جت‌لگ دست از سرم بر‌نمی‌داشت و فرانسه بلد نبودنم هم مانع بزرگ همه چیز. کم پیش می‌آمد وقت آزاد داشته باشم و توی همان وقت آزاد هم تنها نبودم. تنها وسیله ارتباط تصویری‌ام با خانه، لپ‌‌تاپم بود. همان هفته‌ی اول، پنج صبحی که من کف هال خانه‌ی مینا دراز کشیده بودم تا آفتاب سر بزند، دعوایمان شد. چرا برایت وقت نمی‌گذاشتم؟ چرا مجبور بودی به وقت ایران تا دیروقت بیدار بمانی؟ هنوز پایم به خارج نرسیده رهایت کرده‌ام، معلوم است دلم برایت تنگ نشده که یک بار هم نخواسته‌ام "عکس بازی" کنیم، اگر دوستت داشتم حواسم به ساعتت بود، حواسم به وقت گذاشتنت بود، حواسم به اینکه یک هفته است برایت "عکس" نفرستاده‌ام، بود. گفتم که تحت فشارم و درست می‌شود،وقتی خانه پیدا کنم خلوت خودمان را داریم، قبول نکردی، قبول نکردی، قبول نکردی و آخرش دیگر گفتم به جهنم. اگر یک هفته صبر نداری که من سر و سامان بگیرم اصلا تمامش کنیم. بلند شدم و توی تاریک روشنِ سحر از خانه‌ی مینا زدم بیرون، رفتم برای یکی از آن پیاده‌روی‌های طولانیِ بلوار گیلان تا منظریه در رشت ،  یا از ستارخان تا انقلاب،تهران.  یا گیشا تا آزادی، صادقیه تا میدان نور. هفت و نیمِ صبح که برگشتم، وانمود کردم رفته بودم ورزش و صورتم از باران خیس است و چپیدم توی دستشویی.
کمی بعد دوباره به هم بر‌می‌گردیم. ازم می‌خواهی که نگرانی‌ات را درک کنم، از این‌که نکند اینجا بهم آنقدر خوش بگذرد که برنگردم، که نکند چون خانواده‌ام مخالفند کوتاه بیایم و رهایت کنم، که از بس رهایت کرده‌اند همه‌ش می‌ترسی من هم بگذارم و بروم، که می‌دانی با برگشتنم به چه فرصت‌هایی پشت‌پا خواهم زد و می‌ترسی که اگر با هم خوشبخت نشویم زندگی‌ام را خراب کرده‌ای.  ولی من هنوز کینه ی زمانی که  دعوتم را برای امدن به کانادا  رد کردی  را در دل دارم   بخاطر ان دخترک  کوتوله ی Anus    با چشمان درشتش   که موقع حرف زدن  سین شینش میزد و به محله ی  ساغرین سازان  میگفت   شیقرون شزون       بله. همان  بهار  .  همان بهار لعنتی و    تو عاشقش بودی .   
 بگذریم   ان هم که  حتی  هرگز نفهمید تو چکار  بزرگی کرده ای برایش .  از بس که  احمق و بی لیاقت بود .   شنیده ام که  او نیز رنگ خوشبختی را پس از تو ندید .    هرگز نفهمید که  عشقت حقیقی بود .  هرگز نفهمید که  بی لیاقتی اش را ثابت کرد .    میدانم که   بعد از رفتنش   بیصدا شکستی.  حتی من نیز  شبگریه های بیصدایم از غم  شکست عشقی ات بود  چون  بیرحمانه  رهآیت کرد  .   حقت نبود     نگرانم از اینده ی تاریکی که منتظر اوست  تا تاوان بدی هایش را ببیند .   او  به تو خواهد گفت  که  از خودی خوردن یعنی چه.      یعنی دوست دخترت  عشقت  نفست  ناموست    بی دلیل رهایت کند و  با  ازمایش حاملگی  از شخص غریبه بازگردد  .   این یعنی از خودی خوردن .‌.
شهروز  این روزها  نگرانی و  البته که می‌فهمم، البته که حق داری. گوشی‌ام را می‌دهم تعمیر و مشکل عکس فرستادن با یواشکی بردن گوشی به حمام حل می‌شود. ساعت گوشی را تنظیم می‌کنم تا ایران و مونترآل را با هم نشان بدهد و بین چت مدام چک کنم تا بپرسم می‌خواهی بیدار بمانی یا نه. سعی می‌کنم بیشتر برایت وقت بگذارم و گردش‌های پیشنهادیِ مینا را بپیچانم. خانه پیدا می‌کنم. اتاقم در و پیکر ندارد و صدایم راحت تا اتاقِ هم‌خانه‌هایم می‌رود، ولی قطعا از حمامِ خانه‌ی مینا امن‌تر است. حالا فقط باید حواسم باشد تماس‌های تصویری‌ات را وقتی کسی توی اتاقم هست جواب ندهم و یک چیزی بگذارم پشت در اتاق که بی‌هوا باز نشود. بعدا یاد می‌گیرم چت‌هایمان را هم جلوی کسی باز نکنم، چون ممکن است عکس یا گیفی فرستادی باشی. همه چیز حل می‌شود

نه، نمی‌شود. کم‌کم نخ صبر هردویمان باریک‌تر و باریک‌تر و باریک‌تر می‌شود. بیست روز بعد از تولدم، هردویمان به این نتیجه می‌رسیم که دیگر بس است. ساعت‌ها به خاطرت گریه می‌کنم، به خاطر دوستی که از دست می‌دهم و دوستی‌ای که دیگر پس نمی‌گیرم. به خاطر پل‌هایی که تا خاکستر شدن سوزانده‌ام. به خاطر کار‌هایی که با اعتماد به آینده‌ای که با تو دارم تن به انجامشان داده‌ام. توی پیام آخرت ازم می‌خواهی عکس‌هایمان که برایم چاپ کردی تا بزنم به دیوار خانه‌ام بریزم دور، و برایم می‌نویسی زندگی کن، خب؟». قبل از پاک کردنِ تمام هیستوری، درشت می‌نویسمش روی تخته‌ی یادداشت‌های بالای میزم. بیست‌و‌یک روز بعد از تولدم، پیام می‌دهی که اشکالی دارد اگر با دختر دیگری وارد رابطه بشوی؟ و من می‌گویم نه. بعد گوشی را می‌اندازم زیر تخت و می‌روم یکی از طولانی‌ترین دوش‌های دهه اخیر تمدن بشری را به نام خودم ثبت کنم.
خون دل. 2.
**************خون دل خوردن های مونترال*************
تصور کنید هیچ چیز از حساب‌داری نمی‌دانید. جمع و تفریق بلد نیستید و به عمرتان چرتکه ندیده‌اید. هرگز درگیر سود و زیان نبوده‌اید و کوچکترین اطلاعی از اینکه کسب‌و‌کار چیست، ندارید. سرمایه خوبی دستتان است و میل هم دارید وارد بازار شوید، اما باید شریک داشته باشید.

رفیق چندین و چند ساله‌تان که چشم‌بسته قبولش دارید و می‌دانید به چم‌و‌خم کار وارد است و خیلی وقت است که دلتان می‌خواهد بهتان پیشنهاد شراکت بدهد بالاخره بعد از سال‌ها پا پیش می‌گذارد. طبیعتا چون هیچ تجربه و دانشی ندارید فرمان را می‌دهید دستش. بهش اعتماد دارید دیگر نه؟ می‌دانید بار اولش نیست، اطمینان قلبی دارید که رفاقت چندین و چند ساله‌تان حرمت دارد، مهر تضمینِ این است که رفیقتان جز خیر برایتان نخواهد خواست. 

کم‌کم که پیش می‌روید، خواسته‌هایی جلوی رویتان می‌گذارد که دچار شک و تردید می‌شوید. هربار سوال می‌پرسید جواب می‌شنوید که همه تو بازار همینطورن. اصلا کسب‌و‌کار یعنی همین.» بعضی وقت‌ها جر و بحث در‌می‌گیرد. بعضی وقت‌ها کار بالا می‌گیرد و دعوا می‌شود. و شما هربار کوتاه می‌آیید. چون رفیقتان را دوست دارید. چون برای این شراکت کلی وقت منتظر مانده‌اید. چون بالاخره آن کسی که تجربه و دانشش را ندارد شمایید و اعتماد به نفسش را ندارید که به غریزه‌تان اعتماد کنید. چون تمام عالم سی  و چهار سال توی سرتان زده‌اند که هیچ چیزتان به آدم نرفته و رفیقتان که این را خوب می‌داند هم بدش نمی‌آید گاهی این را به رویتان بیاورد.

بالاخره یک روز شراکتتان به هم می‌خورد. محترمانه و دوستانه جدا می‌شوید. یک حسابرس استخدام می‌کنید تا حساب‌کتاب‌هایتان را سر‌و‌سامان بدهد. حسابرس بهتان اطلاع می‌دهد که هیچ هم همه تو بازار همینطور نیستند. اصلا هم کسب‌و‌کار معنی‌اش این نیست. رفیقتان سرتان را کلاه گذاشته تا برای خودش ویلایی بالای کوه بخرد
سوختید؟ حالتان گرفته شد؟

من سرمایه دست کسی ندادم. من قلب و روح و احساسم را گذاشتم وسط. به رفیقِ چندین و چند ساله ام که از ته دل، از تهِ تهِ دل، دوستش داشتم، اعتماد کردم. 

چرا باید دروغ بگویی که دوستم داری؟ چرا باید به این فکر کنم که مگر به تک‌تک دختر‌هایی که بهت نزدیک شده‌اند این را نگفته‌ای؟ من فرق دارم. ما فرق داریم. تو من را به قبلی‌ها نشان‌ داده‌ای. با قبلی‌ها بیرون برده‌ای. تو با قبلی‌ها شرط کرده‌ای که دوستیمان را نگه داری. تو من را بلدی. غصه‌هایم را می‌دانی، شکننده بودنم را دیده‌ای. تو حواست به من هست. تو تنها آدمِ دنیایی که صداقتش را قبول دارم، نه، تو راستش را می‌گویی. بهم می‌گویی پشت سرت حرف هست، که تصویری که از من بهت می‌دن، که فلان کام رو می‌گیره و در می‌ره، تصویر یه دن ژوان کثافته. قول بده که باورشون نکنی.» و من سردرگم می‌خندم، چرا نشانه‌ها را می‌بینم و ندیده می‌گیرم؟ چون هنوز از رابطه دختر و پسر هیچ چیز نمی‌دانم، پس صلاحیتش را ندارم تشخیص بدهم چی زنگ خطر لازم دارد.

گفتم از سابقه مذهبی بودنم؟ تو می‌دانی من همانم که یک بار با بسته بیسکوییت بهم سقلمه زدی و بغض کردم که چرا دستت بهم خورده. هر قدر هم که الان خدا را زیر سوال ببرم و به عقل مسلمانانش شک داشته باشم، هنوز نمی‌پرم بغل پسر‌ها و با اصرار به غریبه‌ها دست نمی‌دهم. گفتم از خجالتی و درون‌گرا بودنم؟ تو می‌دانی من با لمس کردن و لمس شدن مشکل دارم. دیده‌ای که هربار دستت را روی پشتی نیمکتِ پارک دراز می‌کنی رو به جلو قوز می‌کنم. اجازه می‌گیری بغلم کنی. معذبم و بهت می‌گویم چرا. راضی‌ام می‌کنی. بعد‌ ازم می‌خواهی خط قرمز‌هایم را تعیین کنم و پایشان بایستم، و وقتی ازت می‌خواهم دستت سمت سینه‌هایم نرود دعوایمان می‌شود. قهر می‌کنی. چون دوست داشتن یعنی همین. همه‌ی دوست‌دختر دوست‌پسر‌ها این کار را می‌کنند». من شک دارم. من هنوز نمی‌دانم چیزی هست به اسمGray Sexualبودن، و وقتی می‌گویی دوست داشتن یعنی همین که بخواهی لمست کنم»، باور می‌کنم که پس به اندازه کافی دوستت ندارم. اگر به اندازه کافی دوستت داشتم، می‌گذاشتم سعی کنی تحریکم کنی. 

اما قبل از اینکه من کوتاه بیایم، خودت یک روز به بهانه اینکه تپش قلبم را حس کنی دستت را توی لباسم می‌بری و سینه چپم را مشت می‌کنی. بعدها یک بار به رویت می‌آورم که آن روز وقتی خواستی دستت را توی یقه‌ام ببری صراحتا ازت خواستم همین یک کار را نکنی، و سرم داد می‌زنی که چقدر این را توی سرت می‌زنم و چقدر این را به رویت می‌آورم و اگر بدم آمده بود جلویت را می‌گرفتم. و من کنار می‌کشم، چون خوشم نیامده بود ولی بدم هم نیامده بود، چون جلویت را نگرفته بودم. 

کوتاه می‌آیم. بعد‌ها این تبدیل به تم ثابت خواسته‌های تو و مخالف‌های من می‌شود. تو اصرار می‌کنی و من کوتاه می‌آیم، چون باور کرده‌ام دوست داشتن فقط به شکلی که تو تعریفش می‌کنی وجود دارد. ازت می‌خواهم جلوی دوست‌هایم زیر هجده سال حرف بزنی؟ چرا می‌خواهم تغییر کنی؟ این اسمش دوست داشتن نیست. می‌خواهی مرا ببوسی و من نمی‌خواهم؟چرا بهت کشش جسمی ندارم؟ این که اسمش دوست داشتن نیست. می‌خواهی مرا ببینی و من راحت نیستم؟چرا هنوز تمام و کمال دل به رابطه نمی‌دهم؟ این اسمش دوست داشتن نیست. دوست داری مرا ببری خانه‌ات و با هم عشق‌بازی کنیم و من برایش خط قرمز تعیین می‌کنم؟می‌خواهم تو را بگذارم توی خماری و این اسمش دوست داشتن نیست. بعضی جاها حس می‌کنم یک جایی از قضیه می‌لنگد. وقتی کنارم می‌نشینی و دستت را می‌کشی لای پاهایم. وقتی دستت را دورم حلقه می‌کنی و شستت را روی لب‌هایم می‌کشی تا بازشان کنم و انگشتت را بگذاری توی دهنم. وقتی ازم می‌خواهی برایت از روی دفتر خاطراتم بخوانم که دفعه قبل چه کار کرده‌ایم و ریز به ریزِ جزئیاتی که ننوشته‌ام را از روی حافظه تعریف کنم. بهم نگفته‌ای که با این‌ها خودیی می‌کنی. خودم بعدا می‌فهمم. خیلی بعد‌تر تکه‌های پازل را می‌گذارم کنار هم، اتفاقی. ازت پرسیده‌ام که این‌ها رابطه جنسی نیست؟ و گفته‌ای که نه. گفته‌ای که این اسمش foreplay است و همه این کار را می‌کنند. فرق بین دوست‌پسر با دوستی که همینطوری داری همین است و تا اینجایش اشکال ندارد. تا جایی پیش می‌رویم که خب تا وقتی خود قسمت اصلی رابطه جنسی را انجام نداده‌ایم همه این کار‌ها را می‌کنند چون دوست داشتن یعنی همین. 

دیگر از ملایمت اول رابطه و وقت دادن برای اینکه خودم را پیدا کنم خبری نیست. دوست نداری به هیچ طریقی اشاره کنم که برخلاف تو، من رابطه‌ی اولم را تجربه می‌کنم و سریع گارد می‌گیری که گذشته‌ات را به رویت می‌آورم. بابت هیچ خواسته‌ای جواب منفی نگرفته‌ای، ولی با اولین مخالفت صدایت بلند می‌شود چرا باید همیشه حرف تو باشه؟» و من باور می‌کنم، چرا باید همیشه حرف من باشد؟ و اینطوری جواب مثبت را برای هر چیزی می‌گیری. معنیِ اصرار کردن همینه، اگه مخالف نباشی که من اصرار نمی‌کنم!» و من نمی‌پرسم معنی مخالف بودن چی می‌شود پس. می‌گویم از امتحان کردنِ چیزی که ازم خواسته‌ای می‌ترسم، جواب می‌دهی از کامفورت زونت بیای بیرون میای تو بغل خودم، من مراقبتم، با هم تجربه‌ش می‌کنیم». بعد‌ها قبل از اینکه برای بار اول جدا شویم بهت نشان می‌دهم به خاطرت آنقدر عوض شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌شناسم، و جواب می‌دهی مگه مجبورت کرده بودم؟ خودت خواستی. چرا اینقدر به روم میاری که به خاطرم چی کارا کردی؟ مگه کوه کندی؟». 

یک سال بعد از آمدنم به کانادا، وقتی همکلاسیِ ایرانی‌ام بهم پیشنهاد رابطه دوستی می‌دهد و با گرفتن یک جوابِ مثبتِ نیم‌بند همان شب به زور سعی می‌کند باهام بخوابد، به جای اینکه از خانه‌ام پرتش کنم بیرون و به پلیس یا دفتر رسیدگی به آزار جنسی دانشگاه خبر بدهم، خودم از خانه فرار می‌کنم و تا دوی صبح بر‌نمی‌گردم. برای مشاورم تعریف می‌کنم که خب همه رابطه‌ها مستقیم به همین ختم می‌شن دیگه، نه؟ تقصیر خودم بود که می‌دونستم هنوز راحت نیستم که حتی لمسم کنه، ولی به پیشنهاد رابطه‌ش جواب مثبت دادم. اون عادی بود، من باید بیشتر تاکید می‌کردم که غیرعادی ام.» و مشاورم، مشاورِ کاناداییِ سفید‌پوستِ غرق-در-آزادی-اجتماعی-بزرگ-شده‌ام، با چشم‌های گرد شده به دختر شرقیِ روبرویش، ساکن یک کشور سنتی، زل می‌زند. نه. اون عادی نبود، همه رابطه‌ها بلافاصله به foreplay یا سـکس ختم نمیشن  ؟!  
من  موندم بین این دوگانگی ها      بین تعصبات زیر چادر در قدیم و زندگی سنتی    و   پیشنهاد سک‍ س گروپ اینجا   یعنی مونترال کانادا  هیی  
یه روز موهامو آبی می کنم، سوار نیمبوس دوهزار فکستنیم میشم، پرواز می کنم اون دوردورا و هرگز برنمیگردم.

دنبال کنندگان‎+۶۰۰ نفر

عکس از نویسنده سبک مدرنیته شهروز براری صیقلانی دانلود رایگان رمان 

شهروز براری شهروز براری صیقلانی شهروز براری صیقلانی کتاب زیبای کلاغ ها نسخه مجازی  دارا اش را از ما بخواهید با بیش


خزان ۱۳۹۸
آخرین نفس‌هایم را در سینه‌ام حبس کرده‌ام. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. اما از دوست داشتن او دست نمی‌کشم. نفس‌هایم بوی درد می‌دهند. بوی فیلتر سوخته‌ای که زیر پایش له شد. نمی‌دانم چرا تلاشی نمی‌کنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با سرنوشت کنار بیام. آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.
 از این بالا  همه ی شهر را میتوان دید .    یعنی اکنون او کجاست؟  کنار چه کسی ست؟  هیچ به یادم می افتد یا که نه ؟    رابطه ای که یکبار شکست خورده  محکوم به شکست است   و  دوباره آغاز کردنش همچون ان است که جسد کارگران معدن را از زیر آوار خارج کنی تا مجدد به خاک بسپاری .  زیرا هیچ چیز بین منو بهار عوض نخواهد شد .   این رابطه راه به هیچ کجا ندارد .    من تا ابد  عاشق  در یاد همگان خواهم ماند و او بی وفا و پر جفا .     
دلم میخواهد  از لبه ی پشت بام یک گام به جلو بردارم    اما  شاید روزی دگر  
اولین قطره ی باران در یقه لباسش بارید و شهروز به آسمان نگاه کرد   ابری که بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید و پسرک عاشقانه خیس گشت
پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده  که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر
  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و. 
یک پنجره باز  باز میماند تا
********* اپیزود دوم************
۱۳۸۰ مسیر مدرسه 
دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز هممسیرش بود .  سال یک _سه_هشت_صفر بود  در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .
   دو تقویم دور از هم گذشت ، 
پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 
۱۳۸۳اسفند ماه     رشت سفیدپوش     خانه های بی سقف .   
.   تقدیر بر زمین نشست 
گذر پسرک به تقدیر افتاد 
 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  
تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  
تقدیر شنید 
معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 
، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 
از بیست سالگی 
از بیست و یک و   
دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود
  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 
.
دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند
حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 
  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  
بهار بی دلیل رفت   
  دریغ از یک بهانه   
 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  
           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  
تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد
    تقدیر نیز گوش دارد       تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  
عمریست که   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  
      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه .
       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا. 
 
********اپیزود اخر ************ 

اکنون     بهار ۱۳۹۹ 
بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 
دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد  ، قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند  _ گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش  ،  میرود در لاک خودش ، انزوا انزوا انزوا  ،  عجیب عجین شده در وجودش ، چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما  ،  اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش _ و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده ، مانده در گلویش سکوت ها  . اخ امان از سکوت ها   ، سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود  _ نمیداند ، خیلی چیزها نمیداند  ، و اشفته از نخواستنش  .   عجیب زمان میگذرد  ، و او او ، او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد    ، اما
آه. کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌
شهروز .  نویسنده ؛ شین براری . 

شهروز براری صیقلانی


صفحه    ۱۱
 iranbooktehran.blohfa.com   
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد عالقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب کنندههمونی که 
 می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت  نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه
فصل دوم
***************
فقط نگاهش کردمدوست نداشتم کسی بهم دستور بدهحتی اونحتی شایانکسی که فقط استادم بود
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتمنخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد
رو به روش ایستادمهمون اخم همیشگی مهمون صورتم بودمثل خودش سرد نگاهش کردم
جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی
زل زد تو چشمامسرش رو ت دادمی دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینمبرای همین تعارف به نشستن 
نکرد
با تموم عالیق و خصلت های من اشنا بودباید هم می بودیک عمر اون استادم بود و من شاگردولی حاالاینی که رو به روش ایستاده بود به 
راحتی همه رو درس می دادخودش یه پا استاد شده بود
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسمبی بند و باری که تو وجودش داشت 
من ازش فراری بودم
یه پاکت سفید گذاشت رو میزبه طرفم هُل داد
--بردارتموم اطلاعات داخلش هستمثل همیشهاینبار هم باید کارت رو درست انجام بدیفقط 1 ماه فرصت داریب
-فهمیدم
و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدمهیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردممن هر کس نبودمخودش هم می دونست که 
ارشام با بقیه متفاوته
اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود
ولی منارشام بودمکسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته
فقط نگام کرداون هم اخم کرده بود

♦♦♦      شین براری  بازنشر    ♦♦♦  
 صفحه۱۲ 
Dlta.blogfa.com
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد علاقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب‌‌ کنندههمونی که 
می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت      نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان  هیچ احدی جرات نکرده بود پشتالان فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
★★♥★♥★★♣★★♣★★♠♪♥★
★★♥★♪♥★♣♪★♣★★♥★★♥

             ♠♦♦♦فصل دوم*******************************************************************شهروز براری صیقلانی**بازنشر***********»»»

صفحه۱۴ 
وسط باغ باشکوهشون ایستادمظاهرا جشن رو خارج از ویال برگزار کرده بودند
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم
تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسیدزیاد نبودندنهبرای چنین مهمانی تعداد کم بود
صدای موزیک مالیمی فضا رو پر کرده بودقسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودندعده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و 
عده ی دیگری هم به عیش ونوش
نگاهم به مهندس صدر افتادبا لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومدحالتم رو تغییر ندادمحتی قدمی به طرفش بر نداشتم
رو به روم ایستادتنها توی چشماش خیره شدمسردجدیمغرور
لبخند از روی لب هاش محو شدظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشمولی آرشام اهل این کارها نبود
دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سالم مهندس تهرانیاز دیدنتون خوشحال شدمسرافرازمون کردید
نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادمبالتکلیف ایستاده بوددستم رو از توی جیبم دراوردم
باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سالم " اکتفا کردم
به مهمان ها اشاره کرد:بفرماییدچرا اینجا ایستادید؟خیلی خیلی خوش امدیدحضورتون افتخاریست برای ما
همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد
--بله اقا
صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کنبهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در 
اختیارشون بذاردر ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن
--چشم قربان
صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد
نگاهم به خدمتکار بودرو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کردبرای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم

صفحه۱۵   
قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بودسنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردمبرام یک امر عادی بودهر کجا که قدم می
گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم
ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بودنگاه شیدادختر مهندس صدراون باید به دامم می افتادبه دام منبه دام 
افکاری که در سر داشتم
درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بودمیزهایی با پایه های طالیی و روکش سفیدکه روی هر کدام از انها 
انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود
سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند
روی صندلی نشستمهیچ کس اون نزدیکی نبودپس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودمخوبه
خدمتکار مشغول پذیرایی شدولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پاییددر بین جمعیت به دنبالش می گشتمنگاهم جوری نبود که بشه 
تشخیص داد به دنبال شخصی هستم
و باالخره دیدمشتوی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود
دقیق تر نگاهش کردمفاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم
تاپ و دامن سفید و کوتاهکفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلألو ی خاصی ایجاد می کردموهای بلوند و بلند که 
نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود
ارایش انچنانی نداشتیعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر استکسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت 
کند
همراه پسر تانگو می رقصید ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کردچشمانش اطراف رو پاییدولی همچنان مشغول رقص بود
نگاهم رو چرخوندمنباید متوجه نگاهم می شدچشم های زیادی روی من بودبرای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به 
شیداست یا نهباید صبر می کردممطمئن بودم قدم جلو میذارهوهمینطور هم شد
♣★
صفحه ۱۶ 
لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتمخدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بودبا تکان دادن دستم مرخصش کردم
به پشتی صندلی تکیه دادمپا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدماز بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم
لیوان رو از لبام دور کردمنگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا  کشیدماراممغرورو در عین حال بی تفاوت
نگاهم توی چشماش قفل شدبه روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادمبی توجه به اون و لبخندش سرم رو 
چرخوندم
مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدمچشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم
بازی شروع شد
حضورش رو کنارم حس کردمچشمامو اهسته باز کردملیوان خالی توی دستم بودگذاشتم روی میزحالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به 
رو به رو خیره شدم
صداش رو شنیدمظریف و طنازهمون چیزی که انتظار می رفت
-سالمشما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!
مکث کردماروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود
دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بلهشما منو می شناسید؟
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسهپدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور دارهولی به هیچ عنوان فکر 
نمی کردم اون مهمان شما باشید
توی دلم پوزخند زدمولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد
-چطور؟
  صفحه۱۷

--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستیدواقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید
نگاه کوتاهی بهش انداختم
-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارمولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم
لبخند زدردیف دندان های سفید و براقش نمایان شدلب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود
--بلهمن چند سالی خارج از کشور زندگی کردمبرای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم
سرم رو ت دادم :عالیه
--چی عالیه؟
توی صداش شیفتگی موج می زدمی دونستم تمام جمالتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید
برام تازگی نداشتاینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟
وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شدولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده 
بودمهیچ جذابیتی برام نداشتبعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدمولی خب اینجا هم برای من کار هستدر حال حاضر تو 
شرکت پدرم هستم
سرم رو تکان دادمو ترجیح دادم سکوت کنم
--شما خیلی کم حرف می زنید
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم
--اوهخیلی خوبهتعریفتون رو زیاد شنیدمخیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون
-می تونستید به شرکتم بیاید
--درستهولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم
نگاهش کردمحالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می دادهنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد

♠صفحه ۱۸ 

iran-paper.ir
نگاه خاصی بهش انداختم
-شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید
صورتم روبرگردوندمنمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینههیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت
صداش ذوق زده بودظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانیجدا به من لطف داریداگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم
نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید
همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سردولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنملحظه به لحظه بیشتر
هیجان زده می شد
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدماروم بودمخیلی اروم
نیم نگاهی بهش انداختمبا لبخند به من زل زده بود
-چیزی شده خانم صدر؟
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیداخواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
به نگاهم رنگ تعجب دادم
-چطور؟!
سرش رو پایین انداختبا انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد
--هیچیولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم
-چه اجازه ای؟
سرش رو بلند کردتو چشمام زل زدزیبایی انچنانی نداشتولی می تونست جذاب و لوند باشهبرای من از هر دختری معمولی تر جلوه می
کرد
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم

صفحه ۱۹

 Romana2.Blogfa.com
دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد
--اجازه بدید خودم براتون بریزم
سکوت کردم و با غرور نگاهش کردمنمی خواستم جلوش رو بگیرماین بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه
همین رو می خواستماین که در برابر من تسلیم بشهقلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم
بر اونها حق بوداینکه نابود بشنخرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بودپس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم
نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زدلیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود
نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدمبا همون غرور همیشگیم نگاهش کردمدستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه
کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم
تعجب رو تو چشماش دیدمبه وضوح مشخص بود ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبودهیچ کس قادر به شناخت آرشام نبودهیچ
کس
صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشستپاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد
نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدمدر همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم
نگاهم دقیق بودریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتمدست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاشبا نوک 
انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد
متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم
اینبار اهنگ میلیمتر پخش می شدنورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند
چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردماینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بودولی الان وقتش نبوداینکه بخوام در اولین برخورد خودم 
رو مشتاق نشون بدم
همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرداز گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کامال خونسرد بودم و 
توجهی به اون نداشتم

iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟
♥♠★♣♥♦♠★♣ 


صفحه ۲۰   


iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟

 

نسیم مخالف از اثار شهروز براری صیقلانی توسط انتشارات کانون شیراز در فرانکفورت


   این روایتی ست حقیقی از تجربه ی شخصی نویسنده  در مواجهه با پدیده ای اعجاز انگیز بنام عشق.     این اثر از دو اپیزود کوتاه تشکیل شده که به روایت مشترک از جانب دو سوی ماجرا میپردازد .  نوشته شده توسط شهروزبراری صیقلانی. 

ادامه مطلب


   نشر  شایستگان منتشر کرد:  دنیای وارونه.   تعبیر رویای محال.   دو اثر جدید بلند. بقلم شین براری. در آذر ماه خزان 1397 چاپ و منتشر گردیده بود ک ه با استقبال. خوبی از جانب مخاطب قشر خاص مواجه. گردید و اکنون. با توجه به وضعیت بحران کاغذ. زمینه ی چاپ مجدد آن. فراهم نمیباشد. و در این پست به جملاتی محدود از این دو اثر پرداخته ایم 

اثر داستانی بلند بنام #تعبیر رویای بلند. شهروز براری صیقلانی

ادامه مطلب


   این روایتی ست حقیقی از تجربه ی شخصی نویسنده  در مواجهه با پدیده ای اعجاز انگیز بنام عشق.     این اثر از دو اپیزود کوتاه تشکیل شده که به روایت مشترک از جانب دو سوی ماجرا میپردازد .  نوشته شده توسط شهروزبراری صیقلانی

ادامه مطلب


 

 ژانر متفاوت،  فضاسازی و سبک خاص شین براری. گره ی محکمی بر. کمر. جملات بی مانند و. نو که زاییده ی ذهن کاریزماتیک و خلافش بوده خورده است و سبب خلق اثری متفاوت و بی پیرنگ گردیده که توصیه میکنم بخوانید  . . شرمین نوژه

که 

ادامه مطلب


داستانی حقیقی ولی عجیب از پرونده های قضایی. افرادی غریب و بی ادعا که تجربه هایی غیر معمول از سر گذرانده اند و تقصیر از بد ماجرا و شانس خراب شان بوده تا دشمنی و کینه ورزی های عامدانه و گاه سو تفاهمات با تبعات سنگین و جبران نشدنی 

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها